زمانی که زرتشت تنهائی را شناخت

زمانی که زرتشت تنهائی را شناخت

نگاهی به سروده یازدهم گاتها، بند1

همکارفرهیخته کانون و سرور ارجمند آقای جهانگیر موبد گشتاسب اشیدری پس از ستودن « گاتها ، سروده های اهورائی زرتشت » با واژه های بسیار شورانگیز، کهتازگی به پژوهش نویسنده این نوشتار بیرون آمده ، در نامه ماهانه خود خُردهای از ترجمه بند یکم از سروده 11 گاتها گرفته اند که حیف دیدم که سایرخوانندگان « نامه ماه» هم در این پاسخ شریک نشوند . چون این موضوع بظاهرکوچک ، برای شناخت زرتشت و تحول او در ماموریت خود مهم است .

به کدام سرزمین روی آورم ؟ و به کجاپناه جویم ؟
خویشانم مرا ترک گفته و دوستانم از من روی گردانند .
از همکاران نیز مرا خشنودی نیست .
و نه از رهبران کشور که پیرو دروغند
ای اهورا مزدا، ،چگونه میتوانم تو را خشنود سازم؟» گاتها ،سروده 11 بند 1

آقایاشیدری می نویسند: «که زرتشت از کرپانها و کاویها ( رهبران دینی و سیاسی)دوری میجوید نه از دوستانش» . با اینکه چند مترجم گرانمایه هم همین دیدگاهرا در ترجمه های خود بکار برده اند، ولی این مسئله به این سادگی نیست ومانند بسیاری دیگر از سروده های زرتشت از یک درونمایه بسیار ژرف فلسفیبرخوردار است که در این نوشتار کوشش به روشن کردن آن میکنیم.

درگاتها، زرتشت بروشنی نشان میدهد که او انسانی است مانند هر انسان دیگر،انسانی که میتواند هر احساسی را تجربه کند . مانند هر کس دیگری شادی کند،امیدوار به پیروزی شود، ناامید شود، تنها گردد، آزرده شود، عشق بورزد،پیشروی کند، عقب نشینی نماید… ولی در همان زمان او میداند که وزنه ای بهسنگینی آفرینش که بر دوش او گزاشته شده او را از سایر انسانها جدا میکند. او احساس میکند که در برگیرنده یک یک سیستم اندیشه ای است که میتواند جهانرا دگرگون کند، که اگر آن سیستم پیاده شود میتواند کره زمین را به آبادانی وشکوفائی و جانداران آنرا به خوشبختی و رسائی برساند . او میداند که پیامیکه او باید به زنان و مردمان این کره خاکی برساند به اندازه بزرگی جهانگسترده است. پس او چه بخواهد و چه نخواهد و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم اینبارسنگینی را که زرتشت در روان و اندیشه خود حمل میکند او را از دیگرانسانها جدا میکند .

چنین شخصی نمیتواند « دوست » داشته باشد . بسیاری از
«
دوستانش» نمیتوانند اندیشه او را در همان آن بفهمند، مثلا نمیتوانندبفهمند چرا زرتشت خدایان پنداری آنها را سرکوب میکند ، و فاصله میان آنهامیافتد ، بسیاری دیگر هم نمیتوانند در این زمینه با او همتراز و در نتیجههم سخن شوند، پس آنها هم کم کم دور میشوند .

زرتشت نمیتواند « دوست» داشته باشد . او فقط میتواند
پیروداشته باشد و او تنها میتواندآموزگارباشد و بس. بنابراین او محکوم به تنهائی است. او محکوم به ” بی دوستیاست . این بهائی است که زرتشت در برابر ودیعه ای که به دوش میکشد بایدبپردازد . و او از این تنهایی رنج میبرد. نه فقط دوستانش بلکه خانواده وهمکاران او هم به همان دلیل او را تنها میگزارند. نه فقط همگی او را تنهامیگزارند بلکه رهبران فریبکار دینی ( کرپانها) و رهبران ستمگر سیاسی(کاویها) هم در پی آزار او هستند و این تنهائی را بیشتر میکنند .

پس ای اهورا مزدادر برابر اینهمه دشواریچگونه میتوانم تو را خشنود سازم ؟بااینکه لبخند افسانه ای او همیشه بر لبهای اوست ، ولی این تنهائی ، این بیدوستی برای زرتشت آزار دهنده است . او خود را ناتوان و بی دوست و بی سرمایهمی بیند.


ای مزدا، من از ناتوانی خود آگاهمزیرا دارائیم اندک و یارانم کم اند
ولیاو میداند که در تاریکی است که میتوان نوری را هر اندازه کوچک باشد دید. واو پی میبرد که راز پیروزی نهائی او در این « تنهائی » نهفته شده . پسباید نخست این تنهائی را تحمل کرد و سپس با او خو گرفت . چون این تنهائیاست که بزرگترین آموزشها را درباره شیوه کارکرد این جهان به زرتشت میدهد ودر این تنهائی است که او میتواند پاسخی برای پرسش های خود پیدا کند و دراین ناامیدی ریشه گرفته از فضائی بی دوست و بی یار است که زرتشت در همانسروده بند 3 روی به اهورا کرده می پرسد :

کی سپیده دم نیکبختی فرا خواهدرسید ؟
آن روز که راستی در جهان بدرخشد
و کی سودرسانان آزادی بخش، سوشیانها
با رهنمودهای پر از خرد و پیشبرنده خواهند آمد؟
و اندیشه نیک به چه کسی گرایش خواهد کرد؟


زرتشت در تاریکی این تنهائی، نور یک روشنائی را می بیند که از دور به او و در او سوسو میزند ، و به او جهت میدهد و لی به کجا؟ او که دوستی ندارد.
به کدام سرزمین روی آورمو به کجا پناه جویم ؟


تنها دوستی که برای او ماندهاهورامزدااست . مگر این نیست که در سروده هایش از « دوستش » اهورامزدا پرسش میکند وراهنمائی میخواهد؟ « به من بگو ای اهورامزدا ، مانند دوستی به دوست دیگرش …»
پسزرتشت راهی جز گرفتن جهت نوری که در دل و اندیشه او میدرخشد ندارد. اینفروغ برخاسته از آتش حقیقتی است که در دل او شعله میکشد و در تاریکیبرخاسته از تنهایی او از دور همچون ستاره ای خود را نمایان کرده و با سوسوهای خود به او لبخند میزند و او را به سوی خود میکشد .
اگرمعنی زندگی « دادن و گرفتن » است، پس زرتشت در چنین فضائی « بی دوست » نهچیزی برای دادن و نه چیزی برای گرفتن دارد. نه چیزی برای گفتن و نه چیزیبرای شنیدن دارد. پس باید رفت. رفت بسوی نوری که در دل و خرد او فروزان شدهو به او فرمان میدهد برو، برو . برو به سوی فروغت و زرتشت میرود . و اینفروغ او را بسوی بخش خاوری تر « سرزمین آریائیها » میکشاند و بسوی سرنوشتخود ویشتاسپا ( گشتاسپ) پادشاه کشور باختران راهنمائی میکند ،و سرانجامبکمک این پادشاه روشن اندیش است.که آئین پرفروغ خودرا میگستراند…..

دکتر خسرو خزاعی –  پردیس