گفتار اندر داستان فرود سياوش

شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سياوش

گفتار اندر داستان فرود سياوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد

سپه را بدشمن نشايد سپرد

سرشک اندر آيد بمژگان ز رشک

سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود

به بيشی بماند سترگ آن بود

چو بی کام دل بنده بايد بدن

بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار

نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر

همان آفرينش نخواند بمهر

ورا هيچ خوبی نخواهد به دل

شود آرزوهای او دلگسل

و ديگر کش از بن نباشد خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

چو اين داستان سربسر بشنوی

ببينی سر مايه ی بدخوی

چو خورشيد بنمود بالای خويش

نشست از بر تند بالای خويش

بزير اندر آورد برج بره

چنين تا زمين زرد شد يکسره

تبيره برآمد ز درگاه طوس

همان ناله ی بوق و آوای کوس

ز کشور برآمد سراسر خروش

زمين پرخروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه

بشد قيرگون روی خورشيد و ماه

ز چاک سليح و ز آوای پيل

تو گفتی بياگند گيتی به نيل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابيدن کاويانی درفش

بگردش سواران گودرزيان

ميان اندرون اختر کاويان

سپهدار با افسر و گرز و نای

بيامد ز بالای پرده سرای

بشد طوس با کاويانی درفش

بپای اندرون کرده زرينه کفش

يکی پيل پيکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان که با طوق و افسر بدند

جهانجوی وز تخم نوذر بدند

برفتند يکسر چو کوهی سياه

گرازان و تازان بنزديک شاه

بفرمود تا نامداران گرد

ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چو لشکر همه نزد شاه آمدند

دمان با درفش و کلاه آمدند

بديشان چنين گفت بيدار شاه

که طوس سپهبد به پيش سپاه

بپايست با اختر کاويان

بفرمان او بست بايد ميان

بدو داد مهری به پيش سپاه

که سالار اويست و جوينده راه

بفرمان او بود بايد همه

کجا بندها زو گشايد همه

بدو گفت مگذر ز پيمان من

نگه دار آيين و فرمان من

نيازرد بايد کسی را براه

چنينست آيين تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پيشه ور

کسی کو بلشکر نبندد کمر

نبايد که بر وی وزد باد سرد

مکوش ايچ جز با کسی همنبرد

نبايد نمودن ببی رنج رنج

که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ايچ گونه مکن

گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سياوش چو خورشيد باد

بدان گيتيش جای اميد باد

پسر بودش از دخت پيران يکی

که پيدا نبود از پدر اندکی

برادر به من نيز ماننده بود

جوان بود و همسال و فرخنده بود

کنون در کلاتست و با مادرست

جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ايران بنام

ازان سو به نبايد کشيدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ

يکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بيابان ببايد شدن

نه نيکو بود راه شيران زدن

چنين گفت پس طوس با شهريار

که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی

نيايد ز فرمان تو جز بهی

سپهبد بشد تيز و برگشت شاه

سوی کاخ با رستم و با سپاه

يکی مجلس آراست با پيلتن

رد و موبد و خسرو رای زن

فراوان سخن گفت ز افراسياب

ز رنج تن خويش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا

که با ما چه کرد آن بد پرجفا

مرا زی شبانان بی مايه داد

ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم اين بار طوس و سپاه

ازين پس من و تو گذاريم راه

جهان بر بدانديش تنگ آوريم

سر دشمنان زير سنگ آوريم

ورا پيلتن گفت کين غم مدار

به کام تو گردد همه روزگار

وزان روی منزل بمنزل سپاه

همی رفت و پيش اندر آمد دو راه

ز يک سو بيابان بی آب و نم

کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پيلان و کوس

بدان تا بيايد سپهدار طوس

کدامين پسند آيدش زين دو راه

بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

سخن گفت ازان راه بی آب و گرم

بگودرز گفت اين بيابان خشک

اگر گرد عنبر دهد باد مشک

چو رانيم روزی به تندی دراز

بب و بسايش آيد نياز

همان به که سوی کلات و چرم

برانيم و منزل کنيم از ميم

چپ و راست آباد و آب روان

بيابان چه جوييم و رنج روان

مرا بود روزی بدين ره گذر

چو گژدهم پيش سپه راهبر

نديديم از اين راه رنجی دراز

مگر بود لختی نشيب و فراز

بدو گفت گودرز پرمايه شاه

ترا پيش رو کرد پيش سپاه

بران ره که گفت او سپه را بران

نبايد که آيد کسی را زيان

نبايد که گردد دل آزرده شاه

بد آيد ز آزار او بر سپاه

بدو گفت طوس ای گو نامدار

ازين گونه انديشه در دل مدار

کزين شاه را دل نگردد دژم

سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدين سو بريم

بيابان و فرسنگها نشمريم

بدين گفته بودند همداستان

برين بر نزد نيز کس داستان

براندند ازان راه پيلان و کوس

بفرمان و رای سپهدار طوس

پس آگاهی آمد بنزد فرود

که شد روی خورشيد تابان کبود

ز نعل ستوران وز پای پيل

جهان شد بکردار دريای نيل

چو بشنيد ناکار ديده جوان

دلش گشت پر درد و تيره روان

بفرمود تا هرچ بودش يله

هيونان وز گوسفندان گله

فسيله ببند اندر آرند نيز

نماند ايچ بر کوه و بر دشت چيز

همه پاک سوی سپد کوه برد

ببند اندرون سوی انبوه برد

جريره زنی بود مام فرود

ز بهر سياوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت کای مام روشن روان

از ايران سپاه آمد و پيل و کوس

بپيش سپه در سرافراز طوس

چه گويی چه بايد کنون ساختن

نبايد که آرد يکی تاختن

جريره بدو گفت کای رزمساز

بدين روز هرگز مبادت نياز

بايران برادرت شاه نوست

جهاندار و بيدار کيخسروست

ترا نيک داند به نام و گهر

ز هم خون وز مهره ی يک پدر

برادرت گر کينه جويد همی

روان سياوش بشويد همی

گر او کينه جويد همی از نيا

ترا کينه زيباتر و کيميا

برت را بخفتان رومی بپوش

برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پيش سپاه برادر برو

تو کينخواه نو باش و او شاه نو

که زيبد کز اين غم بنالد پلنگ

ز دريا خروشان برآيد نهنگ

وگر مرغ با ماهيان اندر آب

بخوانند نفرين به افراسياب

که اندر جهان چون سياوش سوار

نبندد کمر نيز يک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد

باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پيران مرا از نخست

وگر نه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر

همه تاجدار و هم نامور

تو پور چنان نامور مهتری

ز تخم کيانی و کی منظری

کمربست بايد بکين پدر

بجای آوريدن نژاد و گهر

چنين گفت ازان پس بمادر فرود

کز ايران سخن با که بايد سرود

که بايد که باشد مرا پايمرد

ازين سرفرازان روز نبرد

کز ايشان ندانم کسی را بنام

نيامد بر من درود و پيام

بدو گفت ز ايدر برو با تخوار

مدار اين سخن بر دل خويش خوار

کز ايران که و مه شناسد همه

بگويد نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگه ی شاوران

نشان جو ز گردان و جن گآوران

هميشه سر و نام تو زنده باد

روان سياوش فروزنده باد

ازين هر دو هرگز نگشتی جدای

کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازين دو گو سرفراز

کز ايشان مرا و ترا نيست راز

سران را و گردنکشان را بخوان

می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گيتی برادر ترا گنج بس

همان کين و آيين به بيگانه کس

سپه را تو باش اين زمان پيش رو

تويی کينه خواه جهاندار نو

ترا پيش بايد بکين ساختن

کمر بر ميان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شير زن

درفشان کند دوده و انجمن

چو برخاست آوای کوس از چرم

جهان کرد چون آبنوس از ميم

يکی ديده بان آمد از ديد هگاه

سخن گفت با او ز ايران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست

تو خورشيد گويی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بيابان گنگ

سپاهست و پيلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بيامد در دژ ببست

يکی باره ی تيز رو بر نشست

برفتند پويان تخوار و فرود

جوان را سر بخت بر گرد بود

از افراز چون کژ گردد سپهر

نه تندی بکار آيد از بن نه مهر

گزيدند تيغ يکی برز کوه

که ديدار بد يکسر ايران گروه

جوان با تخوار سرايند گفت

که هر چت بپرسم نبايد نهفت

کنارنگ وز هرک دارد درفش

خداوند گوپال و زرينه کفش

چو بينی به من نام ايشان بگوی

کسی را که دانی از ايران بروی

سواران رسيدند بر تيغ کوه

سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نيزه ور سی هزار

همه رزمجوی از در کارزار

سوار و پياده بزرين کمر

همه تيغ دار و همه نيز هور

ز بس ترگ زرين و زرين درفش

ز گوپال زرين و زرينه کفش

تو گفتی به کان اندرون زر نماند

برآمد يکی ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبيره ميان دو کوه

دل کرگس اندر هوا شد ستوه

چنين گفت کاکنون درفش مهان

بگو و مدار ايچ گونه نهان

بدو گفت کان پيل پيکر درفش

سواران و آن تيغهای بنفش

کرا باشد اندر ميان سپاه

چنين آلت ساز و اين دستگاه

چو بشنيد گفتار او را تخوار

چنين داد پاسخ که ای شهريار

پس پشت طوس سپهبد بود

که در کينه پيکار او بد بود

درفشی پش پشت او ديگرست

چو خورشيد تابان بدو پيکرست

برادر پدر تست با فر و کام

سپهبد فريبرز کاوس نام

پسش ماه پيکر درفشی بزرگ

دليران بسيار و گردی سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان

که لرزان بود پيل ازو ز استخوان

پسش گرگ پيکر درفشی دراز

بگردش بسی مردم رزمساز

بزير اندرش زنگه ی شاوران

دليران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پيکر چو ماه

تنش لعل و جعد از حرير سياه

ورا بيژن گيو راند همی

که خون بسمان برفشاند همی

درفشی کجا پيکرش هست ببر

همی بشکند زو ميان هژبر

ورا گرد شيدوش دارد بپای

چو کوهی همی اندر آيد ز جای

درفش گرازست پيکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزم ساز

درفشی کجا پيکرش گاوميش

سپاه از پس و نيزه داران ز پيش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست

که گويی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پيکرش ديزه گرگ

نشان سپهدار گيو سترگ

درفشی کجا شير پيکر بزر

که گودرز کشواد دارد بسر

درفشی پلنگست پيکر گراز

پس ريونيزست با کام و ناز

درفشی کجا آهويش پيکرست

که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان

ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شيرمردند و گرد و سوار

يکايک بگويم درازست کار

چو يک يک بگفت از نشان گوان

بپيش فرود آن شه خسروان

مهان و کهان را همه بنگريد

ز شادی رخش همچو گل بشکفيد

چو ايرانيان از بر کوهسار

بديدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازيشان سپهدار طوس

فروداشت بر جای پيلان و کوس

چنين گفت کز لشکر نامدار

سواری ببايد کنون نيک يار

که جوشان شود زين ميان گروه

برد اسپ تا بر سر تيغ کوه

ببيند که آن دو دلاور کيند

بران کوه سر بر ز بهر چيند

گر ايدونک از لشکر ما يکيست

زند بر سرش تازيانه دويست

وگر ترک باشند و پرخاش جوی

ببندد کشانش بيارد بروی

وگر کشته آيد سپارد بخاک

سزد گر ندارد از آن بيم و باک

ورايدونک باشد ز کارآگاهان

که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونيم بايد زدن

فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت

که اين کار بر من نشايد نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم

سر کوه يکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از ميان گروه

پرانديشه بنهاد سر سوی کوه

چنين گفت پس نامور با تخوار

که اين کيست کامد چنين خوارخوار

همانانينديشد از ما همی

بتندی برآيد ببالا همی

ييک باره ای برنشسته سمند

بفتراک بربسته دارد کمند

چنين گفت پس رای زن با فرود

که اين را بتندی نبايد بسود

بنام و نشانش ندانم همی

ز گودرزيانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بايران رسيد

يکی مغفر شاه شد ناپديد

گمانی همی آن برم بر سرش

زره تا ميان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد

يکی لب بپرسش ببايد گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تيغ

بغريد برسان غرنده ميغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

نبينی همی لشکر بيشمار

همی نشنوی ناله ی بوق و کوس

نترسی ز سالار بيدار طوس

فرودش چنين پاسخ آورد باز

که تندی نديدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهانديده مرد

ميارای لب را بگفتار سرد

نه تو شير جنگی و من گور دشت

برين گونه بر ما نشايد گذشت

فزونی نداری تو چيزی ز من

بگردی و مردی و نيروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

زبانی سراينده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نيز هست

اگر هست بيهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هين

تو بر آسمانی و من بر زمين

فرود آن زمان گفت سالار کيست

برزم اندرون نامبردار کيست

بدو گفت بهرام سالار طوس

که با اختر کاويانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گيو

چو گرگين و شيدوش و فرهاد نيو

چو گستهم و چون زنگه ی شاوران

گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزيان ما بدوييم شاد

مرا زو نکردی بلب هيچ ياد

بدو گفت بهرام کای شيرمرد

چنين ياد بهرام با تو که کرد

چنين داد پاسخ مر او را فرود

که اين داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پيشت آيد سپاه

پذيره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران

کجا نام او زنگه ی شاوران

همانند همشيرگان پدر

سزد گر بر ايشان بجويی گذر

بدو گفت بهرام کای نيکبخت

تويی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهريار جوان

که جاويد بادی به روش نروان

بدو گفت کری فرودم درست

ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن

برهنه نشان سياوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر يکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چين

نداند نگاريد کس بر زمين

بدانست کو از نژاد قباد

ز تخم سياوش دارد نژاد

برو آفرين کرد و بردش نماز

برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان

نشست از بر سنگ روشن روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

جهاندار و بيدار و شير نبرد

دو چشم من ار زنده ديدی پدر

همانا نگشتی ازين شادتر

که ديدم ترا شاد و روشن روان

هنرمند و بينادل و پهلوان

بدان آمدستم بدين تيغ کوه

که از نامداران ايران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کيست

برزم اندرون نامبردار کيست

يکی سور سازم چنانچون توان

ببينم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشير و گرز و کمر

ببخشم ز هر چيز بسيار مر

وزان پس گرايم به پيش سپاه

بتوران شوم داغ دل کينه خواه

سزاوار اين جستن کين منم

بجنگ آتش تيز برزين منم

سزد گر بگويی تو با پهلوان

که آيد برين سنگ روشن روان

بباشيم يک هفته ايدر بهم

سگاليم هرگونه از بيش و کم

به هشتم چو برخيزد آوای کوس

بزين اندر آيد سپهدار طوس

ميان را ببندم بکين پدر

يکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شير جنگ آشنايی دهد

ز نر پر کرگس گوايی دهد

که اندر جهان کينه را زين نشان

نبندد ميان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهريار

جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگويم من اين هرچ گفتی بطوس

بخواهش دهم نيز بر دست بوس

وليکن سپهبد خردمند نيست

سر و مغز او از در پند نيست

هنر دارد و خواسته هم نژاد

نيارد همی بر دل از شاه ياد

بشوريد با گيو و گودرز و شاه

ز بهر فريبرز و تخت و کلاه

همی گويد از تخمه ی نوذرم

جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپيچد ز گفتار من

گرايد بتندی ز کردار من

جز از من هرآنکس که آيد برت

نبايد که بيند سر و مغفرت

که خودکامه مرديست بی تار و پود

کسی ديگر آيد نيارد درود

و ديگر که با ما دلش نيست راست

که شاهی همی با فريبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کيست

چو رفتی مپرسش که از بهر چيست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

چرا باشد اين روز بر کوه کس

بمژده من آيم چنو گشت رام

ترا پيش لشکر برم شادکام

وگر جز ز من ديگر آيد کسی

نبايد بدو بودن ايمن بسی

نيايد بر تو بجز يک سوار

چنينست آيين اين نامدار

چو آيد ببين تا چه آيدت رای

در دژ ببند و مپرداز جای

يکی گرز پيروزه دسته بزر

فرود آن زمان برکشيد از کمر

بدو داد و گفت اين ز من يادگار

همی دار تا خودکی آيد بکار

چو طوس سپهبد پذيرد خرام

بباشيم روشن دل و شادکام

جزين هديه ها باشد و اسپ و زين

بزر افسر و خسروانی نگين

چو بهرام برگشت با طوس گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

بدان کان فرودست فرزند شاه

سياوش که شد کشته بر بی گناه

نمود آن نشانی که اندر نژاد

ز کاوس دارند و ز کيقباد

ترا شاه کيخسرو اندرز کرد

که گرد فرود سياوش مگرد

چنين داد پاسخ ستمکاره طوس

که من دارم اين لشکر و بوق و کوس

ترا گفتم او را بنزد من آر

سخن هيچگونه مکن خواستار

گر او شهريارست پس من کيم

برين کوه گويد ز بهر چيم

يکی ترک زاده چو زاغ سياه

برين گونه بگرفت راه سپاه

نبينم ز خودکامه گودرزيان

مگر آنک دارد سپه را زيان

بترسيدی از بی هنر يک سوار

نه شير ژيان بود بر کوهسار

سپه ديد و برگشت سوی فريب

بخيره سپردی فراز و نشيب

وزان پس چنين گفت با سرکشان

که ای نامداران گردنکشان

يکی نامور خواهم و نامجوی

کز ايدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن

بپيش من آرد بدين انجمن

ميان را ببست اندران ريونيز

همی زان نبردش سرآمد قفيز

بدو گفت بهرام کای پهلوان

مکن هيچ برخيره تيره روان

بترس از خداوند خورشيد و ماه

دلت را بشرم آور از روی شاه

که پيوند اويست و همزاد اوی

سواريست نام آور و جن گجوی

که گر يک سوار از ميان سپاه

شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهايی نيابد بجان

غم آری همی بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

نبد پند بهرام يل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند

بتازند نزديک کوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند

نبرد وراگردن افراختند

بديشان چنين گفت بهرام گرد

که اين کار يکسر مداريد خرد

بدان کوه سر خويش کيخسروست

که يک موی او به ز صد پهلوست

هران کس که روی سياوش بديد

نيارد ز ديدار او آرميد

چو بهرام داد از فرود اين نشان

ز ره بازگشتند گردنکشان

بيامد دگرباره داماد طوس

همی کرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدکوه شد

دلش پرجفا بود نستوه شد

چو از تيغ بالا فرودش بديد

ز قربان کمان کيان برکشيد

چنين گفت با رزم ديده تخوار

که طوس آن سخنها گرفتست خوار

که آمد سواری و بهرام نيست

مرا دل درشتست و پدرام نيست

ببين تا مگر يادت آيد که کيست

سراپای در آهن از بهر چيست

چنين داد پاسخ مر او را تخوار

که اين ريونيزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار

پسر خود جزين نيست اندر تبار

فريبنده و ريمن و چاپلوس

دلير و جوانست و داماد طوس

چنين گفت با مرد بينا فرود

که هنگام جنگ اين نبايد شنود

چو آيد به پيکار کنداوران

بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر کند باد کلکم گذار

اگر زنده ماند بمردم مدار

بتير اسپ بيجان کنم گر سوار

چه گويی تو ای کار ديده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشای بر

مگر طوس را زو بسوزد جگر

بداند که تو دل بياراستی

که بااو همی آشتی خواستی

چنين با تو بر خيره جنگ آورد

همی بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزديک شد ريونيز

بزه برکشيد آن خمانيده شيز

ز بالا خدنگی بزد بر برش

که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بيفتاد و برگشت زو اسپ تيز

بخاک اندر آمد سر ريو نيز

ببالا چو طوس از ميم بنگريد

شد آن کوه بر چشم او ناپديد

چنين داستان زد يکی پرخرد

که از خوی بد کوه کيفر برد

چنين گفت پس پهلوان با زرسپ

که بفروز دل را چو آذرگشسپ

سليح سواران جنگی بپوش

بجان و تن خويشتن دار گوش

تو خواهی مگر کين آن نامدار

وگرنه نبينم کسی خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

دلی پر ز کين و لبی پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پای

بکردار آتش درآمد ز جای

چنين گفت شير ژيان با تخوار

که آمد دگرگون يکی نامدار

ببين تا شناسی که اين مرد کيست

يکی شهريار است اگر لشکريست

چنين گفت با شاه جنگی تخوار

که آمد گه گردش روزگار

که اين پور طوسست نامش زرسپ

که از پيل جنگی نگرداند اسپ

که جفتست با خواهر ريونيز

بکين آمدست اين جهانجوی نيز

چو بيند بر و بازوی و مغفرت

خدنگی ببايد گشاد از برت

بدان تا بخاک اندر آيد سرش

نگون اندر آيد ز باره برش

بداند سپهدار ديوانه طوس

که ايدر نبوديم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگيخت اسپ

يکی تير زد بر ميان زرسپ

که با کوهه ی زين تنش را بدوخت

روانش ز پيکان او برفروخت

بيفتاد و برگشت ازو بادپای

همی شد دمان و دنان باز جای

خروشی برآمد ز ايران سپاه

زسر برگرفتند گردان کلاه

دل طوس پرخون و ديده پراب

بپوشيد جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگی بناليد سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر زين چو کوهی بزرگ

که بنهند بر پشت پيلی سترگ

عنان را بپيچيد سوی فرود

دلش پر ز کين و سرش پر ز دود

تخوار سراينده گفت آن زمان

که آمد بر کوه کوهی دمان

سپهدار طوسست کامد بجنگ

نتابی تو با کار ديده نهنگ

برو تا در دژ ببنديم سخت

ببينيم تا چيست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم

تبه کردی اکنون مينديش بزم

فرود جوان تيز شد با تخوار

که چون رزم پيش آيد و کارزار

چه طوس و چه شير و چه پيل ژيان

چه جنگی نهنگ و چه ببر بيان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند

نه بر آتش تيز بر گل نهند

چنين گفت با شاهزاده تخوار

که شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم يک سواری اگر ز آهنی

همی کوه خارا ز بن برکنی

از ايرانيان نامور سی هزار

برزم تو آيند بر کوهسار

نه دژ ماند اينجا نه سنگ و نه خاک

سراسر ز جا اندر آرند پاک

وگر طوس را زين گزندی رسد

به خسرو ز دردش نژندی رسد

بکين پدرت اندر آيد شکست

شکستی که هرگز نشايدش بست

بگردان عنان و مينداز تير

بدژ شو مبر رنج بر خيره خير

سخن هرچ از پيش بايست گفت

نگفت و همی داشت اندر نهفت

ز بی مايه دستور ناکاردان

ورا جنگ سود آمد و جان زيان

فرود جوان را دژ آباد بود

بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرويان بباره بدند

چو ديبای چينی نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان

ازيشان همی بود تيره روان

چنين گفت با شاهزاده تخوار

که گر جست خواهی همی کارزار

نگر نامور طوس را نشکنی

ترا آن به آيد که اسپ افگنی

و ديگر که باشد مر او را زمان

نيايد به يک چوبه تير از کمان

چو آمد سپهبد بر اين تيغ کوه

بيايد کنون لشکرش همگروه

ترا نيست در جنگ پاياب اوی

نديدی براوهای پرتاب اوی

فرود از تخوار اين سخنها شنيد

کمان را بزه کرد و اندر کشيد

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد

چنان کز کمان سواران سزد

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل طوس پرکين و سر پر ز باد

بلشکر گه آمد بگردن سپر

پياده پر از گرد و آسيمه سر

گواژه همی زد پس او فرود

که اين نامور پهلوان را چه بود

که ايدون ستوه آمد از يک سوار

چگونه چمد در صف کارزار

پرستندگان خنده برداشتند

همی از چرم نعره برداشتند

که پيش جوانی يکی مرد پير

ز افراز غلتان شد از بيم تير

سپهبد فرود آمد از کوه سر

برفتند گردان پر اندوه سر

که اکنون تو بازآمدی تندرست

بب مژه رخ نبايست شست

بپيچيد زان کار پرمايه گيو

که آمد پياده سپهدار نيو

چنين گفت کين را خود اندازه نيست

رخ نامداران برين تازه نيست

اگر شهريارست با گوشوار

چه گيرد چنين لشکر کشن خوار

نبايد که باشيم همداستان

به هر گونه ی کو زند داستان

اگر طوس يک بار تندی نمود

زمانه پرآزار گشت از فرود

همه جان فدای سياوش کنيم

نبايد که اين بد فرامش کنيم

زرسپ گرانمايه زو شد بباد

سواری سرافراز نوذرنژاد

بخونست غرقه تن ريونيز

ازين بيش خواری چه بينيم نيز

گرو پور جمست و مغز قباد

بنادانی اين جنگ را برگشاد

همی گفت و جوشن همی بست گرم

همی بر تنش بر بدريد چرم

نشست از بر اژدهای دژم

خرامان بيامد براه چرم

فرود سياوش چو او را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

همی گفت کين لشکر رزمساز

ندانند راه نشيب و فراز

همه يک ز ديگر دلاورترند

چو خورشيد تابان بدو پيکرند

وليکن خرد نيست با پهلوان

سر بی خرد چون تن بی روان

نباشند پيروز ترسم بکين

مگر خسرو آيد بتوران زمين

بکين پدر جمله پشت آوريم

مگر دشمنان را به مشت آوريم

بگوکين سوار سرافراز کيست

که بر دست و تيغش ببايد گريست

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

ببی دانشی بر چمن رست خار

بدو گفت کين اژدهای دژم

که مرغ از هوا اندر آرد بدم

که دست نيای تو پيران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بسی بی پدر کرد فرزند خرد

بسی کوه و رود و بيابان سپرد

پدر نيز ازو شد بسی بی پسر

بپی بسپرد گردن شير نر

بايران برادرت را او کشيد

بجيحون گذر کرد و کشتی نديد

وراگيو خوانند پيلست و بس

که در رزم دريای نيلست و بس

چو بر زه بشست اندر آری گره

خدنگت نيابد گذر بر زره

سليح سياوش بپوشد بجنگ

نترسد ز پيکان تير خدنگ

بکش چرخ و پيکان سوی اسپ ران

مگر خسته گردد هيون گران

پياده شود بازگردد مگر

کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمان را بزه کرد جنگی فرود

پس آن قبضه ی چرخ بر کف بسود

بزد تير بر سينه ی اسپ گيو

فرود آمد از باره برگشت نيو

ز بام سپد کوه خنده بخاست

همی مغز گيو از گواژه بکاست

برفتند گردان همه پيش گيو

که يزدان سپاس ای سپهدار نيو

که اسپ است خسته تو خسته نه يی

توان شد دگر بار بسته نه يی

برگيو شد بيژن شير مرد

فراوان سخنها بگفت از نبرد

که ای باب شيراوژن تيزچنگ

کجا پيل با تو نرفتی بجنگ

چرا ديد پشت ترا يک سوار

که دست تو بودی بهر کارزار

ز ترکی چنين اسپ خسته بدست

برفتی سراسيمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

بدو دادمی سر به يکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت

چو بيژن چنان ديد بنمود پشت

برآشفت گيو از گشاد برش

يکی تازيانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنيدی از رهنمای

که با رزمت انديشه بايد بجای

نه تو مغز داری نه رای و خرد

چنين گفت را کس بکيفر برد

دل بيژن آمد ز تندی بدرد

بدادار دارنده سوگند خورد

که زين را نگردانم از پشت اسپ

مگر کشته آيم بکين زرسپ

وزآنجا بيامد دلی پر ز غم

سری پر ز کينه بر گستهم

کز اسپان تو باره ای دستکش

کجا بر خرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سليح نبرد

يکی تا پديد آيد از مردمرد

يکی ترک رفتست بر تيغ کوه

بدين سان نظاره برو بر گروه

چنين داد پاسخ که اين نيست روی

ابر خيره گرد بلاها مپوی

زرسپ سپهدار چون ريونيز

سپهبد که گيتی ندارد بچيز

پدرت آنکه پيل ژيان بشکرد

بگردنده گردون همی ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد

کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنمای

وگرنه بران دژ که پويد بپای

بدو گفت بيژن که مشکن دلم

کنون يال و بازو ز هم بگسلم

يکی سخت سوگند خوردم بماه

بدادار گيهان و ديهيم شاه

کزين ترک من برنگردانم اسپ

زمانم سرايد مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نيست

خرد خود از اين تيزی آگاه نيست

جهان پرفراز و نشيبست و دشت

گر ايدونک زينجا ببايد گذشت

مرا بارگير اينک جوشن کشد

دو ماندست اگر زين يکی را کشد

نيابم دگر نيز همتای او

برنگ و تگ و زور و بالای اوی

بدو گفت بيژن بکين زرسپ

پياده بپويم نخواهم خود اسپ

چنين داد پاسخ بدو گستهم

که مويی نخواهم ز تو بيش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار

همه موی پر از گوهر شاهوار

ندارم بدين از تو آن را دريغ

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تيغ

برو يک بيک بارگيها ببين

کدامت به آيد يکی برگزين

بفرمای تا زين بر آن کت هواست

بسازند اگر کشته آيد رواست

يکی رخش بودش بکردار گرگ

کشيده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوی مرد جوان

برو برفگندند بر گستوان

دل گيو شد زان سخن پر ز دود

چو انديشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند

بسی داستانهای نيکو براند

فرستاد درع سياوش برش

همان خسروانی يکی مغفرش

بياورد گستهم درع نبرد

بپوشيد بيژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

چنانچون بود مردم جنگجوی

چنين گفت شاه جوان با تخوار

که آمد بنوی يکی نامدار

نگه کن ببين تا ورا نام چيست

بدين مرد جنگی که خواهد گريست

بخسرو تخوار سراينده گفت

که اين را ز ايران کسی نيست جفت

که فرزند گيوست مردی دلير

بهر رزم پيروز باشد چو شير

ندارد جز او گيو فرزند نيز

گراميترستش ز گنج و ز چيز

تو اکنون سوی بارگی دار دست

دل شاه ايران نشايد شکست

و ديگر که دارد همی آن زره

کجا گيو زد بر ميان برگره

برو تير و ژوپين نيابد گذار

سزد گر پياده کند کارزار

تو با او بسنده نباشی بجنگ

نگه کن که الماس دارد بچنگ

بزد تير بر اسپ بيژن فرود

تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

بيفتاد و بيژن جدا گشت ازوی

سوی تيغ با تيغ بنهاد روی

يکی نعره زد کای سوار دلير

بمان تا ببينی کنون رزم شير

ندانی که بی اسپ مردان جنگ

بيايند با تيغ هندی بچنگ

ببينی مرا گر بمانی بجای

به پيکار ازين پس نيايدت رای

چو بيژن همی برنگشت از فرود

فرود اندر آن کار تندی نمود

يکی تير ديگر بيانداخت شير

سپر بر سر آورد مرد دلير

سپر بر دريد و زره را نيافت

ازو روی بيژن بپستی نتافت

ازان تند بالا چو بر سر کشيد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

فرود گرانمايه زو بازگشت

همه باره ی دژ پرآواز گشت

دوان بيژن آمد پس پشت اوی

يکی تيغ بد تيز در مشت اوی

به برگستوان بر زد و کرد چاک

گرانمايه اسپ اندر آمد بخاک

به دربند حصن اندر آمد فرود

دليران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان بباريد سنگ

بدانست کان نيست جای درنگ

خروشيد بيژن که ای نامدار

ز مردی پياده دلير و سوار

چنين بازگشتی و شرمت نبود

دريغ آن دل و نام جنگی فرود

بيامد بر طوس زان رزمگاه

چنين گفت کای پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنين يک دلير

شود نامبردار يک دشت شير

اگر کوه خارا ز پيکان اوی

شود آب و دريا بود کان اوی

سپهبد نبايد که دارد شگفت

ازين برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد

کزين دژ برآرم بخورشيد گرد

بکين زرسپ گرامی سپاه

برآرم بسازم يکی رزمگاه

تن ترک بدخواه بيجان کنم

ز خونش دل سنگ مرجان کنم

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

شب تيره بر چرخ لشکر کشيد

دليران دژدار مردی هزار

ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زين روی تنگ

خروش جرس خاست و آوای زنگ

جريره بتخت گرامی بخفت

شب تيره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی ديد کز دژ بلند

برافروختی پيش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پر درد و بيدار گشت

روانش پر از درد و تيمار گشت

بباره برآمد جهان بنگريد

همه کوه پرجوشن و نيزه ديد

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

بيامد به بالين فرخ فرود

بدو گفت بيدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نيزه و جوشنست

بمادر چنين گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بيژن آمد دمان

بکوشم نميرم مگر غرم وار

نخواهم ز ايرانيان زينهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

يکی ترگ رومی بسر برنهاد

ميانرا بخفتان رومی ببست

بيامد کمان کيانی بدست

چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خرامان برآمد بخم سپهر

ز هر سو برآمد خروش سران

گراييدن گرزهای گران

غو کوس با ناله ی کرنای

دم نای سرغين و هندی درای

برون آمد از باره ی دژ فرود

دليران ترکان هرآنکس که بود

ز گرد سواران و ز گرز و تير

سر کوه شد همچو دريای قير

نبد هيچ هامون و جای نبرد

همی کوه و سنگ اسپ را خيره کرد

ازين گونه تا گشت خورشيد راست

سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشيبش همه کشته شد

سربخت مرد جوان گشته شد

بدو خيره ماندند ايرانيان

که چون او نديدند شير ژيان

ز ترکان نماند ايچ با او سوار

نديد ايچ تنها رخ کارزار

عنان را بپيچيد و تنها برفت

ز بالا سوی دژ خراميد تفت

چو رهام و بيژن کمين ساختند

فراز و نشيبش همی تاختند

چو بيژن پديد آمد اندر نشيب

سبک شد عنان و گران شد رکيب

فرود جوان ترگ بيژن بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

خروشان يکی تيغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلير

فرود آمد از دوش دستش به زير

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزديک دژ بيژن اندر رسيد

بزخمی پی باره ی او بريد

پياده خود و چند زان چاکران

تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شير جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش

گرفتند پوشيدگان در برش

بزاری فگندند بر تخت عاج

نبد شاه را روز هنگام تاج

همه غاليه موی و مشکين کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مويه همه حصن رود

چنين گفت چون لب ز هم برگرفت

که اين موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آيند ايرانيان

به تاراج دژ پاک بسته ميان

پرستندگان را اسيران کنند

دژ وباره کوه ويران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره بايد شدن

تن خويش را بر زمين بر زدن

کجا بهر بيژن نماند يکی

نمانم من ايدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست

پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت اين و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتيمار و درد

ببازيگری ماند اين چرخ مست

که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی بتيغ

زمانی بباد و زمانی بميغ

زمانی بدست يکی ناسزا

زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد بايد کسی را که هست

منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد

نديدی ز گيتی چنين گرم و سرد

ببايد به کوری و ناکام زيست

برين زندگانی ببايد گريست

سرانجام خاکست بالين اوی

دريغ آن دل و رای و آيين اوی

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه خويشتن بر زمين برزدند

يکی آتشی خود جريره فروخت

همه گنجها را بتش بسوخت

يکی تيغ بگرفت زان پس بدست

در خانه ی تازی اسپان ببست

شکمشان بدريد و ببريد پی

همی ريخت از ديده خوناب و خوی

بيامد ببالين فرخ فرود

يکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را بروی پسر بر نهاد

شکم بردريد و برش جان بداد

در دژ بکندند ايرانيان

بغارت ببستند يکسر ميان

چو بهرام نزديک آن باره شد

از اندوه يکسر دلش پاره شد

بايرانيان گفت کين از پدر

بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سياوش چاکر نبود

ببالينش بر کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته

همه خان و مان کنده و سوخته

بايرانيان گفت کز کردگار

بترسيد وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر

به بيدادگر برنگردد بمهر

زکيخسرو اکنون نداريد شرم

که چندان سخن گفت با طوس نرم

بکين سياوش فرستادتان

بسی پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود

همه شرم و آذرم کوته شود

ز رهام وز بيژن تيز مغز

نيايد بگيتی يکی کار نغز

هماننگه بيامد سپهدار طوس

براه کلات اندر آورد کوس

چو گودرز و چون گيو کنداوران

ز گردان ايران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپدکوه شد

وزانجا بنزديکی انبوه شد

چو آمد ببالين آن کشته زار

بران تخت با مادر افگنده خوار

بيک دست بهرام پر آب چشم

نشسته ببالين او پر ز خشم

بدست دگر زنگه ی شاوران

برو انجمن گشته کنداوران

گوی چون درختی بران تخت عاج

بديدار ماه و ببالای ساج

سياوش بد خفته بر تخت زر

ابا جوشن و تيغ و گرز و کمر

برو زار بگريست گودرز و گيو

بزرگان چو گرگين و بهرام نيو

رخ طوس شد پر ز خون جگر

ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشيمانی آردت بار

تو در بوستان تخم تندی مکار

چنين گفت گودرز با طوس و گيو

همان نامداران و گردان نيو

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

جوانی بدين سان ز تخم کيان

بدين فر و اين برز و يال و ميان

بدادی بتيزی و تندی بباد

زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تيزی گرفتار شد ريونيز

نبود از بد بخت ما مانده چيز

هنر بی خرد در دل مرد تند

چو تيغی که گردد ز زنگار کند

چو چندين بگفتند آب از دو چشم

بباريد و آمد ز تندی بخشم

چنين پاسخ آورد کز بخت بد

بسی رنج وسختی بمردم رسد

بفرمود تا دخمه ی شاهوار

بکردند بر تيغ آن کوهسار

نهادند زيراندرش تخت زر

بديبای زربفت و زرين کمر

تن شاهوارش بياراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

سرش را بکافور کردند خشک

رخش را بعطر و گلاب و بمشک

نهادند بر تخت و گشتند باز

شد آن شيردل شاه گردن فراز

زراسپ سرافراز با ريونيز

نهادند در پهلوی شاه نيز

سپهبد بران ريش کافورگون

بباريد از ديدگان جوی خون

چنينست هرچند مانيم دير

نه پيل سرافراز ماند نه شير

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

رهايی نيابد ازو بار و برگ

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

چهارم برآمد ز شيپور دم

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمين کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که ديدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی تار و پود

همی رفت پيروز تا کاسه رود

بدان مرز لشکر فرود آوريد

زمين گشت زان خيمه ها ناپديد

خبر شد بترکان کز ايران سپاه

سوس کاسه رود اندر آمد براه

ز تران بيامد دليری جوان

پلاشان بيداردل پهلوان

بيامد که لشکر همی بنگرد

درفش سران را همی بشمرد

بلشکرگه اندر يکی کوه بود

بلند و بيکسو ز انبوه بود

نشسته برو گيو و بيژن بهم

همی رفت هرگونه از بيش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه

بديدار ايشان برآمد ز راه

چو از دور گيو دلاور بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

چنين گفت کامد پلاشان شير

يکی نامداری سواری دلير

شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدين انجمن

بدو گفت بيژن که گر شهريار

مرا داد خلعت بدين کارزار

بفرمان مرا بست بايد کمر

برزم پلاشان پرخاشخر

به بيژن چنين گفت گيو دلير

که مشتاب در چنگ اين نره شير

نبايد که با او نتابی بجنگ

کنی روز بر من برين جنگ تنگ

پلاشان چو شير است در مرغزار

جز از مرد جنگی نجويد شکار

بدو گفت بيژن مرا زين سخن

به پيش جهاندار ننگی مکن

سليح سياوش مرا ده بجنگ

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گيو دلير آن زره

همی بست بيژن زره را گره

يکی باره ی تيزرو برنشست

بهامون خراميد نيزه بدست

پلاشان يکی آهو افگنده بود

کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان

پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بيژن بديد

خروشی برآورد و اندر دميد

پلاشان بدانست کامد سوار

بيامد بسيچيده ی کارزار

يکی بانگ برزد به بيژن بلند

منم گفت شيراوژن و و ديوبند

بگو آشکارا که نام تو چيست

که اختر همی بر تو خواهد گريست

دلاور بدو گفت من بيژنم

برزم اندرون پيل و رويي نتنم

نيا شير جنگی پدر گيو گرد

هم اکنون ببينی ز من دستبرد

بروز بلا در دم کارزار

تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

همی دود و خاکستر و خون خوری

گه آمد که لشکر بهامون بری

پلاشان بپاسخ نکرد ايچ ياد

برانگيخت آن پيل تن را چو باد

سواران بنيزه برآويختند

يکی گرد تيره برانگيختند

سنانهای نيزه بهم برشکست

يلان سوی شمشير بردند دست

بزخم اندرون تيغ شد لخت لخت

ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگی

سرانشان غمی گشت يکبارگی

عمود گران برکشيدند باز

دو شير سرافراز و دو رزمساز

چنين تا برآورد بيژن خروش

عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر ميان پلاشان گرد

همه مهره ی پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بيژن چو گرد

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سليح و سر و اسپ آن نامجوی

بياورد و سوی پدر کرد روی

دل گيو بد زان سخن پر ز درد

که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان ديد هگاه

که تا گرد بيژن کی آيد ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بياورد و بنهاد پيش پدر

بدو گفت پيروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

بياورد پيش سپهبد سرش

همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه

سر نامداران و ديهيم شاه

هميشه بزی شاد و برترمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

ازان پس خبر شد بافراسياب

که شد مرز توران چو دريای آب

سوی کاسه رود اندر آمد سپاه

زمين شد ز کين سياوش سياه

سپهبد به پيران سالار گفت

که خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر کين سخن را پذيره شويم

همه با درفش و تبيره شويم

وگرنه ز ايران بيايد سپاه

نه خورشيد بينيم روشن نه ماه

برو لشکر آور ز هر سو فراز

سخنها نبايد که گردد دراز

وزين رو برآمد يکی تندباد

که کس را ز ايران نبد رزم ياد

يکی ابر تند اندر آمد چو گرد

ز سرما همی لب بدندان فسرد

سراپرده و خيمه ها گشت يخ

کشيد از بر کوه بر برف نخ

بيک هفته کس روی هامون نديد

همه کشور از برف شد ناپديد

خور و خواب و آرامگه تنگ شد

تو گفتی که روی زمين سنگ شد

کسی را نبد ياد روز نبرد

همی اسپ جنگی بکشت و بخورد

تبه شد بسی مردم و چارپای

يکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهشتم برآمد بلند آفتاب

جهان شد سراسر چو دريای آب

سپهبد سپه را همی گرد کرد

سخن رفت چندی ز روز نبرد

که ايدر سپه شد ز تنگی تباه

سزد گر برانيم ازين رزمگاه

مبادا برين بوم و برها درود

کلات و سپدکوه گر کاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت

که اين از سپهبد نشايد نهفت

تو ما را بگفتار خامش کنی

همی رزم پور سياوش کنی

مکن کژ ابر خيره بر کار راست

بيک جان نگه کن که چندين بکاست

هنوز از بدی تا چه آيدت پيش

به چرم اندر است اين زمان گاوميش

سپهبد چنين گفت کاذرگشسپ

نبد نامورتر ز جنگی زرسپ

بلشکر نگه کن که چون ريونيز

که بينی بمردی و ديدار نيز

نه بر بی گنه کشته آمد فرود

نوشته چنين بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر می و شير بود

جوان را ز بالا سخن تير بود

کنون از گذشته نياريم ياد

به بيداد شد کشته او گر بداد

چو خلعت ستد گيو گودرز ز شاه

که آن کوه هيزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن

به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر

بباشد سپه را بروبر گذر

بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست

وگر هست هم رنج بی گنج نيست

غمی گشت بيژن بدين داستان

نباشم بدين گفت همداستان

مرا با جوانی نبايد نشست

بپيری کمر بر ميان تو بست

برنج و بسختی بپرورديم

بگفتار هرگز نيازرديم

مرا برد بايد بدين کار دست

نشايد تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گيو آنک من ساختم

بدين کار گردن برافراختم

کنون ای پسر گاه آرايشست

نه هنگام پيری و بخشايشست

ازين رفتن من ندار ايچ غم

که من کوه خارا بسوزم به دم

بسختی گذشت از در کاسه رود

جهان را همه رنج برف آب بود

چو آمد برران کوه هيزم فراز

ندانست بالا و پهناش باز

ز پيکان تير آتشی برفروخت

بکوه اندر افگند و هيزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود

ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت

همان آب و آتش نشستن گرفت

سپهبد چو لشکر برو گرد شد

ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد

همه کوه و هامون سراپرده زد

چنانچون ببايست برساختند

ز هر سو طلايه برون تاختند

گروگرد بودی نشست تژاو

سواری که بوديش با شير تاو

فسيله بدان جايگه داشتی

چنان کوه تا کوه بگذاشتی

خبر شد که آمد ز ايران سپاه

گله برد بايد به يکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب

بنزديک چوپان افراسياب

کبوده بدش نام و شايسته بود

بشايستگی نيز بايسته بود

بدو گفت چون تيره گردد سپهر

تو ز ايدر برو هيچ منمای چهر

نگه کن که چندست ز ايران سپاه

ز گردان که دارد درفش و کلاه

ازيدر بر ايشان شبيخون کنيم

همه کوه در جنگ هامون کنيم

کبوده بيامد چو گرد سياه

شب تيره نزديک ايران سپاه

طلايه شب تيره بهرام بود

کمندش سر پيل را دام بود

برآورد اسپ کبوده خروش

ز لشکر برافراخت بهرام گوش

کمان را بزه کرد و بفشارد ران

درآمد ز جای آن هيون گران

يکی تير بگشاد و نگشاد لب

کبوده نبود ايچ پيدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه

همی گشت رنگ کبوده سياه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست

بدو گفت بهرام برگوی راست

که ايدر فرستنده ی تو که بود

کرا خواستی زين بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهی زينهار

بگويم ترا هرچ پرسی ز کار

تژاوست شاها فرستنده ام

بنزديک او من پرستنده ام

مکش مر مرا تا نمايمت راه

بجايی که او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو

چو با شير درنده پيکار گاو

سرش را بخنجر ببريد پست

بفتراک زين کيانی ببست

بلشکر گه آورد و بفگند خوار

نه نام آوری بد نه گردی سوار

چو خورشيد بر زد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

بدانست کو را بد آمد بروی

برآمد خروش خروس و چکاو

کبوده نيامد بنزد تژاو

سپاهی که بودند با او بخواند

وزان جايگه تيز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بايران خروش آمد از ديد هگاه

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

ز گردنکشان پيش او رفت گيو

تنی چند با او ز گردان نيو

برآشفت و نامش بپرسيد زوی

چنين گفت کای مرد پرخاشجوی

بدين مايه مردم بجنگ آمدی

ز هامون بکام نهنگ آمدی

بپاسخ چنين گفت کای نامدار

ببينی کنون رزم شير سوار

بگيتی تژاوست نام مرا

بهر دم برآرند کام مرا

نژادم بگوهر از ايران بدست

ز گردان وز پشت شيران بدست

کنون مرزبانم بدين تخت و گاه

نگين بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گيو اينکه گفتی مگوی

که تيره شود زين سخن آبروی

از ايران بتوران که دارد نشست

مگر خوردنش خون بود گر کبست

اگر مرزبانی و داماد شاه

چرا بيشتر زين نداری سپاه

بدين مايه لشکر تو تندی مجوی

بتندی بپيش دليران مپوی

که اين پرهنر نامدار دلير

سر مرزبان اندر آرد بزير

گر اايدونک فرمان کنی با سپاه

بايران خرامی بنزديک شاه

کنون پيش طوس سپهبد شوی

بگويی و گفتار او بشنوی

ستانمت زو خلعت و خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فريبنده گفت ای دلير

درفش مرا کس نيارد بزير

مرا ايدر اکنون نگينست و گاه

پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهی چو افراسياب

کس اين را ز ايران نبيند بخواب

پرستار وز ماديانان گله

بدشت گروگرد کرده يله

تو اين اندکی لشکر من مبين

مراجوی با گرز بر پشت زين

من امروز با اين سپاه آن کنم

کزين آمدن تان پشيمان کنم

چنين گفت بيژن بفرخ پدر

که ای نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بيداردل پهلوان

به پيری نه آنی که بودی جوان

ترا با تژاو اين همه پند چيست

بترکی چنين مهر و پيوند چيست

همی گرز و خنجر ببايد کشيد

دل و مغز ايشان ببايد دريد

برانگيخت اسپ و برآمد خروش

نهادند گوپال و خنجر بدوش

يکی تيره گرد از ميان بردميد

بدان سان که خورشيد شد ناپديد

جهان شد چو آبار بهمن سياه

ستاره نديدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گيو گرد

همی از جهان روشنايی ببرد

بپيش اندرون بيژن تيزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

وزان سوی با تاج بر سر تژاو

که بوديش با شير درنده تاو

يلانش همه ني کمردان و شير

که هرگز نشدشان دل از رزم سير

بسی برنيامد برين روزگار

که آن ترک سير آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد

سربخت آن ترک برگشته شد

همی شد گريزان تژاو دلير

پسش بيژن گيو برسان شير

خروشان و جوشان و نيزه بدست

تو گفتی که غرنده شيرست مست

يکی نيزه زد بر ميان تژاو

نماند آن زمان با تژاو ايچ تاو

گراينده بدبند رومی زره

بپيچيد و بگشاد بند گره

بيفگند نيزه بيازيد چنگ

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدان سان که شاهين ربايد چکاو

ربود آن گرانمايه تاج تژاو

که افراسيابش بسر برنهاد

نبودی جدا زو بخواب و بياد

چنين تا در دژ همی تاخت اسپ

پس اندرش بيژن چو آذرگشسپ

چو نزديکی دژ رسيد اسپنوی

بيامد خروشان پر از آب روی

که از کين چنين پشت برگاشتی

بدين دژ مرا خوار بگذاشتی

سزد گر ز پس برنشانی مرا

بدين ره بدشمن نمانی مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوی و تژاو از نشيب

بدو داد در تاختن يک رکيب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

برآمد ز جا باره زيرش دنان

همی تاخت چون گرد با اسپنوی

سوی راه توران نهادند روی

زمانی دويد اسپ جنگی تژاو

نماند ايچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت

که دشوار کار آمد ای خوب جفت

فروماند اين اسپ جنگی ز کار

ز پس بدسگال آمد و پيش غار

اگر دور از ايدر به بيژن رسم

بکام بدانديش دشمن رسم

ترا نيست دشمن بيکبارگی

بمان تا برانم من اين بارگی

فرود آمد از اسپ او اسپنوی

تژاو از غم او پر از آب روی

سبکبار شد اسپ و تندی گرفت

پسش بيژن گيو کندی گرفت

چو ديد آن رخ ماه روی اسپنوی

ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

پس پشت خويش اندرش جای کرد

سوی لشکر پهلوان رای کرد

بشادی بيامد بدرگاه طوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

که بيدار دل شير جنگی سوار

دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوی

بويرانی دژ نهادند روی

ازان پس برفتند سوی گله

که بودند بر دشت ترکان يله

گرفتند هر يک کمندی بچنگ

چنانچون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگی

بياراست لشکر بيکبارگی

نشستند بر جايگاه تژاو

سواران ايران پر از خشم و تاو

تژاو غمی با دو ديده پرآب

بيامد بنزديک افراسياب

چنين گفت کامد سپهدار طوس

ابا لشکری گشن و پيلان کوس

پلاشان و آن نامداران مرد

بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندر زدند

فسيله سراسر بهم برزدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن

غمی گشت و بر چاره افگند بن

بپيران ويسه چنين گفت شاه

که گفتم بياور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت رای از کاهلی

ز پيری گران گشته و بددلی

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد

نشستن نشايد بدين مرز کرد

بسی خويش و پيوند ما برده گشت

بسی مرد نيک اختر آزرده گشت

کنون نيست امروز روز درنگ

جهان گشت بر مرد بيدار تنگ

جهاندار پيران هم اندر شتاب

برون آمد از پيش افراسياب

ز هر مرز مردان جنگی بخواند

سليح و درم داد و لشکر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان

همی نامزد کرد جای گوان

سوی ميمنه بارمان و تژاو

سواران که دارند با شير تاو

چو نستهين گرد بر ميسره

کجا شير بودی بچنگش بره

جهان پر شد از ناله ی کرنای

ز غريدن کوس و هندی درای

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

سپاهی ز جنگ آوران صدهزار

نهاده همه سر سوی کارزار

ز دريا بدريا نبود ايچ راه

ز اسپ و ز پيل و هيون و سپاه

همی رفت لشکر گروها گروه

نبد دشت پيدا نه دريا نه کوه

بفرمود پيران که بيره رويد

از ايدر سوی راه کوته رويد

نبايد که يابند خود آگهی

ازين نامداران با فرهی

مگر ناگهان بر سر آن گروه

فرود آرم اين گشن لشکر چو کوه

برون کرد کارآگهان ناگهان

همی جست بيدار کار جهان

بتندی براه اندر آورد روی

بسوی گروگرد شد جنگجوی

ميان سرخس است نزديک طوس

ز باورد برخاست آوای کوس

بپيوست گفتار کارآگهان

بپيران بگفتند يک يک نهان

که ايشان همه ميگسارند و مست

شب و روز با جام پر می بدست

سواری طلايه نديدم براه

نه انديشه ی رزم توران سپاه

چو بشنيد پيران يلان را بخواند

ز لشکر فراوان سخنها براند

که در رزم ما را چنين دستگاه

نبودست هرگز بايران سپاه

گزين کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

برفتند نيمی گذشته ز شب

نه بانگ تبيره نه بوق و جلب

چو پيران سالار لشکر براند

ميان يلان هفت فرسنگ ماند

نخستين رسيدند پيش گله

کجا بود بر دشت توران يله

گرفتند بسيار و کشتند نيز

نبود از بد بخت مانند چيز

گله دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

وزان جايگه سوی ايران سپاه

برفتند برسان گرد سياه

همه مست بودند ايرانيان

گروهی نشسته گشاده ميان

بخيمه درون گيو بيدار بود

سپهدار گودرز هشيار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسيمه شد گيو پرخاشخر

ستاده ابر پيش پرده سرای

يکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خويشتن چون پلنگ

ز بافيدن پای آمدش ننگ

بيامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده سرای سپهبد رسيد

ز گرد سپه آسمان تيره ديد

بدو گفت برخيز کامد سپاه

يکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جايگه رفت نزد پدر

بچنگ اندرون گرزه ی گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگيخت آن را که هشيار بود

يکی جنگ با بيژن افگند پی

که اين دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بيامد سوی کارزار

بره برشتابيد چندی سوار

بدان اندکی برکشيدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسيمه شد خفته از داروگير

برآمد يکی ابر بارانش تير

بزير سر مست بالين نرم

زبر گرز و گوپال و شمشير گرم

سپيده چو برزد سر از برج شير

بلشکر نگه کرد گيو دلير

همه دشت از ايرانيان کشته ديد

سر بخت بيدار برگشته ديد

دريده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تيره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان نديد

ز لشکر دليران و مردان نديد

همه رزمگه سربسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

همه لشگر گشن زير و زبر

به بيچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خيمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه ميسره خسته و ميمنه

ازين گونه لشکر سوی کاسه رود

برفتند بی مايه و تار و پود

چنين آمد اين گنبد تيزگرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کين و سران پر فسوس

همی گرز باريد گويی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پايدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ

يکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازين گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پيکار ترکان بی اندوه شد

فراوان کم آمد ز ايرانيان

برآمد خروشی بدرد از ميان

همه خسته و بسته بد هرک زيست

شد آن کشته بر خسته بايد گريست

نه تاج و نه تخت و نه پرد هسرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گريان شده

وزان خستگان چند بريان شده

چنين است رسم جهان جهان

که کردار خويش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بيرون ترا بی نيازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازيم و در چنگ آز

ندانيم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ايرانيان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پيکار ديوانه گشت

دلش با خرد همچو بيگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهانديده گودرز با پير سر

نه پور و نبيره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونين سرشک

جهانديدگان پيش اوی آمدند

شکسته دل و راه جوی آمدند

يکی ديدبان بر سر کوه کرد

کجا ديدگان سوی انبوه کرد

طلايه فرستاد بر هر سويی

مگر يابد آن درد را دارويی

يکی نامداری ز ايرانيان

بفرمود تا تنگ بندند ميان

دهد شاه را آگهی زين سخن

که سالار لشکر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بايرانيان

سران را ز بخشش سرآمد زيان

رونده بر شاه برد آگهی

که تيره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلير اين سخنها شنيد

بجوشيد وز غم دلش بردميد

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گويا بنفرين طوس

شب تيره تا گاه بانگ خروس

دبير خردمند را پيش خواند

دل آگنده بودش ز غم برفشاند

يکی نامه بنوشت پر آب چشم

ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوی فريبرز کاوس شاه

يکی سوی پرمايگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرين

چنانچون بود رسم آيين و دين

بنام خداوند خورشيد و ماه

کجا داد بر نيکوی دستگاه

جهان و مکان و زمان آفريد

پی مور و پيل گران آفريد

ازويست پيروزی و زو شکيب

بنيک و ببد زو رسد کام و زيب

خرد داد و جان و تن زورمند

بزرگی و ديهيم و تخت بلند

رهايی نيابد سر از بند اوی

يکی را همه فر و اورند اوی

يکی را دگر شوربختی دهد

نياز و غم و درد و سختی دهد

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک

همه داد بينم ز يزدان پاک

بشد طوس با کاويانی درفش

ز لشکر چهل مرد زرينه کفش

بتوران فرستادمش با سپاه

برادر شد از کين نخستين تباه

بايران چنو هيچ مهتر مباد

وزين گونه سالار لشکر مباد

دريغا برادر فرود جوان

سر نامداران و پشت گوان

ز کين پدر زار و گريان بدم

بران درد يک چند بريان بدم

کنون بر برادر ببايد گريست

ندانم مرا دشمن و دوست کيست

مرو گفتم او را براه چرم

مزن بر کلات و سپدکوه دم

بران ره فرودست و با لشکرست

همان کی نژاد است و کنداور است

نداند که اين لشکر از بن کيند

از ايران سپاهند گر خود چيند

ازان کوه جنگ آورد بی گمان

فراوان سران را سرآرد زمان

دريغ آنچنان گرد خسرونژاد

که طوس فرومايه دادش بباد

اگر پيش از اين او سپهبد بدست

ز کاوس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نيز خواب آيدش

چو بی می نشيند شتاب آيدش

هنرها همه هست نزديک اوی

مبادا چنان جان تاريک اوی

چو اين نامه خوانی هم اندر شتاب

ز دل دور کن خورد آرام و خواب

سبک طوس را بازگردان بجای

ز فرمان مگرد و مزن هيچ رای

سپهدار و سالار زرينه کفش

تو می باش با کاويانی درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن

بهر کار باشد ترا رای زن

مکن هيچ در جنگ جستن شتاب

ز می دور باش و مپيمای خواب

بتندی مجو ايچ رزم از نخست

همی باش تا خسته گردد درست

ترا پيش رو گيو باشد بجنگ

که با فر و برزست و چنگ پلنگ

فرازآور از هر سوی ساز رزم

مبادا که آيد ترا رای بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه

فرستاده را گفت برکش براه

ز رفتن شب و روز ماسای هيچ

بهر منزلی اسپ ديگر بسيچ

بيامد فرستاده هم زين نشان

بنزديک آن نامور سرکشان

بنزد فريبرز شد نامه دار

بدو داد پس نامه ی شهريار

فريبرز طوس و يلان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

همان نامور گيو و گودرز را

سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامه ی شهريار

جهان را درختی نو آمد ببار

بزرگان و شيران ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

بياورد طوس آن گرامی درفش

ابا کوس و پيلان و زرينه کفش

بنزد فريبرز بردند و گفت

که آمد سزا را سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پيروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنک بد نوذری

سواران جنگ آور و لشکری

بنزديک شاه آمد از دشت جنگ

بره بر نکرد ايچ گونه درنگ

زمين را ببوسيد در پيش شاه

نکرد ايچ خسرو بدو در نگاه

بدشنام بگشاد لب شهريار

بران انجمن طوس را کرد خوار

ازان پس بدو گفت کای بدنشان

که کمباد نامت ز گردنکشان

نترسی همی از جهاندار پاک

ز گردان نيامد ترا شرم و باک

نگفتم مرو سوی راه چرم

برفتی و دادی دل من به غم

نخستين بکين من آراستی

نژاد سياوش را کاستی

برادر سرافراز جنگی فرود

کجا هم چنو در زمانه نبود

بکشتی کسی را که در کارزار

چو تو لشکری خواستی روزکار

وزان پس که رفتی بران رزمگاه

نبودت بجز رامش و بزمگاه

ترا جايگه نيست در شارستان

بزيبد ترا بند و بيمارستان

ترا پيش آزادگان کار نيست

کجا مر ترا رای هشيار نيست

سزاوار مسماری و بند و غل

نه اندر خور تاج و ديهيم و مل

نژاد منوچهر و ريش سپيد

ترا داد بر زندگانی اميد

وگرنه بفرمودمی تا سرت

بدانديش کردی جدا از برت

برو جاودان خانه زندان توست

همان گوهر بد نگهبان توست

ز پيشش براند و بفرمود بند

به بند از دلش بيخ شادی بکند

فريبرز بنهاد بر سر کلاه

که هم پهلوان بود و هم پور شاه

ازان پس بفرمود رهام را

که پيدا کند با گهر نام را

بدو گفت رو پيش پيران خرام

ز من نزد آن پهلوان بر پيام

بگويش که کردار گردان سپهر

هميشه چنين بود پر درد و مهر

يکی را برآرد بچرخ بلند

يکی را کند زار و خوار و نژند

کسی کو بلاجست گرد آن بود

شبيخون نه کردار مردان بود

شبيخون نسازند کنداوران

کسی کو گرايد بگرز گران

تو گر با درنگی درنگ آوريم

گرت رای جنگست جنگ آوريم

ز پيش فريبرز رهام گرد

برون رفت و پيغام و نامه ببرد

بيامد طلايه بديدش براه

بپرسيدش از نام وز جايگاه

بدو گفت رهام جنگی منم

هنرمند و بيدار و سنگی منم

پيام فريبرز کاوس شاه

به پيران رسانم بدين رزمگاه

ز پيش طلايه سواری چو گرد

بيامد سخنها همه ياد کرد

که رهام گودرز زان رزمگاه

بيامد سوی پهلوان سپاه

بفرمود تا پيش اوی آورند

گشاده دل و تازه روی آورند

سراينده رهام شد پيش اوی

بترس از نهان بدانديش اوی

چو پيران ورا ديد بنواختش

بپرسيد و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت

پيام فريبرز با او بگفت

چنين گفت پيران برهام گرد

که اين جنگ را خرد نتوان شمرد

شما را بد اين پيش دستی بجنگ

نديديم با طوس رای و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ

همی کشت بی باک خرد و بزرگ

چه مايه بکشت و چه مايه ببرد

بدو نيک اين مرز يکسان شمرد

مکافات اين بد کنون يافتند

اگر چند با کينه بشتافتند

کنون گر تويی پهلوان سپاه

چنانچون ترا بايد از من بخواه

گر ايدونک يک ماه خواهی درنگ

ز لشکر نيايد سواری بجنگ

وگر جنگ جويی منم برکنار

بيارای و برکش صف کارزار

چو يک مه بدين آرزو بشمريد

که از مرز تورا نزمين بگذريد

برانيد لشکر سوی مرز خويش

ببينيد يکسر همه ارز خويش

وگرنه بجنگ اندر آريد چنگ

مخواهيد زين پس زمان و درنگ

يکی خلعت آراست رهام را

چنانچون بود درخور نام را

بنزد فريبرز رهام گرد

بياورد نامه چنانچون ببرد

فريبرز چون يافت روز درنگ

بهر سو بيازيد چون شيرچنگ

سر بدره ها را گشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

کشيدند و لشکر بياراستند

ز هر چيز لختی بپيراستند

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پيمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشی برآمد ز هر دو سپاه

برفتند يکسر سوی رزمگاه

ز بس ناله بوق و هندی درای

همی آسمان اندر آمد ز جای

هم از يال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تيغ و کمان و سنان

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست

وگر آسمان بر زمين گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تيغ و سنان و سپر

سوی ميمنه گيو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

سوی ميسره اشکش تيزچنگ

که دريای خون راند هنگام جنگ

يلان با فريبرز کاوس شاه

درفش از پس پشت در قلبگاه

فريبرز با لشکر خويش گفت

که ما را هنرها شد اندر نهفت

يک امروز چون شير جنگ آوريم

جهان بر بدانديش تنگ آوريم

کزين ننگ تا جاودان بر سپاه

بخندند همی گرز و رومی کلاه

يکی تيرباران بکردند سخت

چو باد خزانی که ريزد درخت

تو گفتی هوا پر کرگس شدست

زمين از پی پيل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جايگاه

ز تير و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشيدن تيغ الماس گون

بکردار آتش بگرد اندرون

تو گفتی زمين روی زنگی شدست

ستاره دل پيل جنگی شدست

ز بس نيزه و گرز و شمشير تيز

برآمد همی از جهان رستخيز

ز قلب سپه گيو شد پيش صف

خروشان و بر لب برآورده کف

ابا نامداران گودرزيان

کزيشان بدی راه سود و زيان

بتيغ و بنيزه برآويختند

همی ز آهن آتش فرو ريختند

چو شد رزم گودرز و پيران درشت

چو نهصد تن از تخم پيران بکشت

چو ديدند لهاک و فرشيدورد

کزان لشکر گشن برخاست گرد

يکی حمله بردند برسوی گيو

بران گرزداران و شيران نيو

بباريد تير از کمان سران

بران نامداران جوشن وران

چنان شد که کس روی کشور نديد

ز بس کشتگان شد زمين ناپديد

يکی پشت بر ديگری برنگاشت

نه بگذاشت آن جايگه را که داشت

چنين گفت هومان به فرشيدورد

که با قلبگه جست بايد نبرد

فريبرز بايد کزان قلبگاه

گريزان بيايد ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با ميمنه

بچنگ آيد آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه

بجنگ فريبرز کاوس شاه

ز هومان گريزان بشد پهلوان

شکست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنکشان جای خويش

نبودند گستاخ با رای خويش

يکايک بدشمن سپردند جای

ز گردان ايران نبد کس بپای

بماندند بر جای کوس و درفش

ز پيکارشان ديده ها شد بنفش

دليران بدشمن نمودند پشت

ازان کارزار انده آمد بمشت

نگون گشته کوس و درفش و سنان

نبود ايچ پيدا رکيب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد

فريبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ايرانيان هرک زيست

بران زندگانی ببايد گريست

همی بود بر جای گودرز و گيو

ز لشکر بسی نامبردار نيو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه

درفش فريبرز کاوس شاه

نديد و يلان سپه را نديد

بکردار آتش دلش بردميد

عنان کرد پيچان براه گريز

برآمد ز گودرزيان رستخيز

بدو گفت گيو ای سپهدار پير

بسی ديده ای گرز و گوپال و تير

اگر تو ز پيران بخواهی گريخت

ببايد بسر بر مرا خاک ريخت

نماند کسی زنده اندر جهان

دليران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نيست

درنگی تر از مرگ پتياره نيست

چو پيش آمد اين روزگار درشت

ترا روی بينند بهتر که پشت

بپيچيم زين جايگه سوی جنگ

نياريم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنيدی آن داستان

که برگويد از گفت هی باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت

تن کوه را سنگ ماند بمشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر

ز دوده ستوده بسی نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنيم

وگر کوه باشد ز بن برکنيم

چو گودرز بشنيد گفتار گيو

بديد آن سر و ترگ بيدار نيو

پشيمان شد از دانش و رای خويش

بيفشارد بر جايگه پای خويش

گرازه برون آمد و گستهم

ابا برته و زنگه ی يل بهم

بخوردند سوگندهای گران

که پيمان شکستن نبود اندران

کزين رزمگه برنتابيم روی

گر از گرز خون اندر آيد بجوی

وزان جايگه ران بيفشاردند

برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بيکران کشته شد

زمانه همی بر بدی گشته شد

به بيژن چنين گفت گودرز پير

کز ايدر برو زود برسان تير

بسوی فريبرز برکش عنان

بپيش من آر اختر کاويان

مگر خود فريبرز با آن درفش

بيايد کند روی دشمن بنفش

چو بشنيد بيژن برانگيخت اسپ

بيامد بکردار آذرگشسپ

بنزد فريبرز و با او بگفت

که ايدر چه داری سپه در نهفت

عنان را چو گردان يکی برگرای

برين کوه سر بر فزون زين مپای

اگر تو نيايی مرا ده درفش

سواران و اين تيغهای بنفش

چو بيژن سخن با فريبرز گفت

نکرد او خرد با دل خويش جفت

يکی بانگ برزد به بيژن که رو

که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد اين درفش و سپاه

همين پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بيژن گيو نيست

نه اندر جهان سربسر نيو نيست

يکی تيغ بگرفت بيژن بنفش

بزد ناگهان بر ميان درفش

بدو نيمه کرد اختر کاويان

يکی نيمه برداشت گرد از ميان

بيامد که آرد بنزد سپاه

چو ترکان بديدند اختر براه

يکی شيردل لشکری جنگجوی

همه سوی بيژن نهادند روی

کشيدند گوپال و تيغ بنفش

به پيکار آن کاويانی درفش

چنين گفت هومان که آن اخترست

که نيروی ايران بدو اندر است

درفش بنفش ار بچنگ آوريم

جهان جمله بر شاه تنگ آوريم

کمان را بزه کرد بيژن چو گرد

بريشان يکی تيرباران بکرد

سپه يکسر از تير او دور شد

همی گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گيو و با گستهم

سواران که بودند با او بهم

که مان رفت بايد بتوران سپاه

ربودن ازيشان همی تاج و گاه

ز گردان ايران دلاور سران

برفتند بسيار نيزه وران

بکشتند زيشان فراوان سوار

بيامد ز ره بيژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش

هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگر باره از جای برخاستند

بران دشت رزمی نو آراستند

به پيش سپه کشته شد ريونيز

که کاوس را بد چو جان عزيز

يکی تاجور شاه کهتر پسر

نياز فريبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک

بسی نامور جامه کردند چاک

ازان پس خروشی برآورد گيو

که ای نامداران و گردان نيو

چنويی نبود اندرين رزمگاه

جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبيره جهاندار کاوس پير

سه تن کشته شد زار بر خيره خير

فرود سياوش چون ريونيز

بگيتی فزون زين شگفتی چه چيز

اگر تاج آن نارسيده جوان

بدشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازين رزمگاه

شکست اندر آيد بايران سپاه

نبايد که آن افسر شهريار

بترکان رسد در صف کارزار

فزايد بر اين ننگها ننگ نيز

ازين افسر و کشتن ريو نيز

چنان بد که بشنيد آواز گيو

سپهبد سرافراز پيران نيو

برامد بنوی يکی کارزار

ز لشکر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه کشته شد

سربخت گردنکشان گشته شد

برآويخت چون شير بهرام گرد

بنيزه بريشان يکی حمله برد

بنوک سنان تاج را برگرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

همی بود زان گونه تا تيره گشت

همی ديده از تيرگی خيره گشت

چنين هر زمانی برآشوفتند

همی بر سر يکدگر کوفتند

ز گودرزيان هشت تن زنده بود

بران رزمگه ديگر افگنده بود

هم از تخمه ی گيو چون بيست و پنج

که بودند زيبای ديهيم و گنج

هم از تخم کاوس هفتاد مرد

سواران و شيران روز نبرد

جز از ريونيز آن سر تاجدار

سزد گر نيايد کسی در شمار

چو سيصد تن از تخم افراسياب

کجا بختشان اندر آمد بخواب

ز خويشان پيران چو نهصد سوار

کم آمد برين روز در کارزار

همان دست پيران بد و روز اوی

ازان اختر گيتی افروز اوی

نبد روز پيکار ايرانيان

ازان جنگ جستن سرآمد زمان

از آوردگه روی برگاشتند

همی خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه کجا بخت برگشته بود

دمان باره ی گستهم کشته بود

پياده همی رفت نيزه بدست

ابا جوشن و خود برسان مست

چو بيژن بگستهم نزديک شد

شب آمد همی روز تاريک شد

بدو گفت هين برنشين از پسم

گرامی تر از تو نباشد کسم

نشستند هر دو بران بارگی

چو خورشيد شد تيره يکبارگی

همه سوی آن دامن کوهسار

گريزان برفتند برگشته کار

سواران ترکان همه شاددل

ز رنج و ز غم گشته آزاددل

بلشکرگه خويش بازآمدند

گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ايران برآمد خروش

همی کر شد از ناله ی کوس گوش

دوان رفت بهرام پيش پدر

که ای پهلوان يلان سربسر

بدانگه که آن تاج برداشتم

بنيزه بابراندر افراشتم

يکی تازيانه ز من گم شدست

چو گيرند بی مايه ترکان بدست

ببهرام بر چند باشد فسوس

جهان پيش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست

سپهدار پيران بگيرد بدست

شوم تيز و تازانه بازآورم

اگر چند رنج دراز آورم

مرا اين ز اختر بد آيد همی

که نامم بخاک اندر آيد همی

بدو گفت گودرز پير ای پسر

همی بخت خويش اندر آری بسر

ز بهر يکی چوب بسته دوال

شوی در دم اختر شوم فال

چنين گفت بهرام جنگی که من

نيم بهتر از دوده و انجمن

بجايی توان مرد کايد زمان

بکژی چرا برد بايد گمان

بدو گفت گيو ای برادر مشو

فراوان مرا تازيان هست نو

يکی شوشه ی زر بسيم اندر است

دو شيبش ز خوشاب وز گوهرست

فرنگيس چون گنج بگشاد سر

مرا داد چندان سليح و کمر

من آن درع و تازانه برداشتم

بتوران دگر خوار بگذاشتم

يکی نيز بخشيد کاوس شاه

ز زر وز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار

برو بافته گوهر شاهوار

ترا بخشم اين هفت ز ايدر مرو

يکی جنگ خيره ميارای نو

چنين گفت با گيو بهرام گرد

که اين ننگ را خرد نتوان شمرد

شما را ز رنگ و نگارست گفت

مرا آنک شد نام با ننگ جفت

گر ايدونک تازانه بازآورم

وگر سر ز گوشش بگاز آورم

بر او رای يزدان دگرگونه بود

همان گردش بخت وارونه بود

هرانگه که بخت اندر آيد بخواب

ترا گفت دانا نيايد صواب

بزد اسپ و آمد بران رزمگاه

درخشان شده روی گيتی ز ماه

همی زار بگريست بر کشتگان

بران داغ دل بخت برگشتگان

تن ريونيز اندران خون و خاک

شده غرق و خفتان برو چاک چاک

همی زار بگريست بهرام شير

که زار ای جوان سوار دلير

چو تو کشته اکنون چه يک مشت خاک

بزرگان بايوان تو اندر مغاک

بران کشتگان بر يکايک بگشت

که بودند افگنده بر پهن دشت

ازان نامداران يکی خسته بود

بشمشير ازيشان بجان رسته بود

همی بازدانست بهرام را

بناليد و پرسيد زو نام را

بدو گفت کای شير من زنده ام

بر کشتگان خوار افگنده ام

سه روزست تا نان و آب آرزوست

مرا بر يکی جامه خواب آرزوست

بشد تيز بهرام تا پيش اوی

بدل مهربان و بتن خويش اوی

برو گشت گريان و رخ را بخست

بدريد پيراهن او را ببست

بدو گفت منديش کز خستگيست

تبه بودن اين ز نابستگيست

چو بستم کنون سوی لشکر شوی

وزين خستگی زود بهتر شوی

يکی تازيانه بدين رزمگاه

ز من گم شدست از پی تاج شاه

چو آن بازيابم بيايم برت

رسانم بزودی سوی لشکرت

وزانجا سوی قلب لشکر شتافت

همی جست تا تازيانه بيافت

ميان تل کشتگان اندرون

برآميخته خاک بسيار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت

وزانجا خروشيدن اندر گرفت

خروش دم ماديان يافت اسپ

بجوشيد برسان آذرگشسپ

سوی ماديان روی بنهاد تفت

غمی گشت بهرام و از پس برفت

همی شد دمان تا رسيد اندروی

ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی

چو بگرفت هم در زمان برنشست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

چو بفشارد ران هيچ نگذارد پی

سوار و تن باره پرخاک و خوی

چنان تنگدل شد بيکبارگی

که شمشير زد بر پی بارگی

وزان جايگه تا بدين رزمگاه

پياده بپيمود چون باد راه

سراسر همه دشت پرکشته ديد

زمين چون گل و ارغوان کشته ديد

همی گفت کاکنون چه سازيم روی

بر اين دشت بی بارگی راه جوی

ازو سرکشان آگهی يافتند

سواری صد از قلب بشتافتند

که او را بگيرند زان رزمگاه

برندش بر پهلوان سپاه

کمان را بزه کرد بهرام شير

بباريد تير از کمان دلير

چو تيری يکی در کمان راندی

بپيرامنش کس کجا ماندی

ازيشان فراوان بخست و بکشت

پياده نپيچيد و ننمود پشت

سواران همه بازگشتند ازوی

بنزديک پيران نهادند روی

چو لشکر ز بهرام شد ناپديد

ز هر سو بسی تير گرد آوريد

چو لشکر بيامد بر پهلوان

بگفتند با او سراسر گوان

فراوان سخن رفت زان رزمساز

ز پيکار او آشکارا و راز

بگفتند کاينت هژبر دلير

پياده نگردد خود از جنگ سير

بپرسيد پيران که اين مرد کيست

ازان نامداران ورانام چيست

يکی گفت بهرام شيراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است

برويين چنين گفت پيران که خيز

که بهرام را نيست جای گريز

مگر زنده او را بچنگ آوری

زمانه براسايد از داوری

ز لشکر کسی را که بايد ببر

کجا نامدارست و پرخاشخر

چو بشنيد رويين بيامد دمان

نبودش بس انديشه ی بدگمان

بر تير بنشست بهرام شير

نهاده سپر بر سر و چرخ زير

يکی تيرباران برويين بکرد

که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رويين پيران ز تيرش بخست

يلان را همه کند شد پای و دست

بسستی بر پهلوان آمدند

پر از درد و تير هروان آمدند

که هرگز چنين يک پياده بجنگ

ز دريا نديديم جنگی نهنگ

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر باره ی تند تاز

همی رفت با او بسی رزمساز

بيامد بدو گفت کای نامدار

پياده چرا ساختی کارزار

نه تو با سياوش بتوران بدی

همانا بپرخاش و سوران بدی

مرا با تو نان و نمک خوردن است

نشستن همان مهر پروردن است

نبايد که با اين نژاد و گهر

بدين شيرمردی و چندين هنر

ز بالا بخاک اندر آيد سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

بيا تا بسازيم سوگند و بند

براهی که آيد دلت را پسند

ازان پس يکی با تو خويشی کنيم

چو خويشی بود رای بيشی کنيم

پياده تو با لشکری نامدار

نتابی مخور باتنت زينهار

بدو گفت بهرام کای پهلوان

خردمند و بيناو روشن روان

مرا حاجت از تو يکی بارگيست

وگر نه مرا جنگ يکبارگيست

بدو گفت پيران که ای نامجوی

ندانی که اين رای را نيست روی

ترا اين به آيد که گفتم سخن

دليری و بر خيره تندی مکن

ببين تا سواران آن انجمن

نهند اين چنين ننگ بر خويشتن

که چندين تن از تخمه ی مهتران

ز ديهيم داران و کنداوران

ز پيکار تو کشته و خسته شد

چنين رزم ناگاه پيوسته شد

که جويد گذر سوی ايران کنون

مگر آنک جوشد ورا مغز و خون

اگر نيستی رنج افراسياب

که گردد سرش زين سخن پرشتاب

ترا بارگی دادمی ای جوان

بدان تات بردی بر پهلوان

برفت او و آمد ز لشکر تژاو

سواری که بوديش با شير تاو

ز پيران بپرسيد و پيران بگفت

که بهرام را از يلان نيست جفت

بمهرش بدادم بسی پند خوب

نمودم بدو راه و پيوند خوب

سخن را نبد بر دلش هيچ راه

همی راه جويد بايران سپاه

بپيران چنين گفت جنگی تژاو

که با مهر جان ترا نيست تاو

شوم گر پياده بچنگ آرمش

سر اندر زمان زير سنگ آرمش

بيامد شتابان بدان رزمگاه

کجا بود بهرام يل بی سپاه

چو بهرام را ديد نيزه بدست

يکی برخروشيد چون پيل مست

بدو گفت ازين لشکر نامدار

پياده يکی مرد و چندين سوار

بايران گرازيد خواهی همی

سرت برفرازيد خواهی همی

سران را سپردی سر اندر زمان

گه آمد که بر تو سرآيد زمان

پس آنگه بفرمود کاندر نهيد

بتير و بگرز و بژوپين دهيد

برو انجمن شد يکی لشکری

هرانکس که بد از دليران سری

کمان را بزه کرد بهرام گرد

بتير از هوا روشنايی ببرد

چو تير اسپری شد سوی نيزه گشت

چو دريای خون شد همه کوه و دشت

چو نيزه قلم شد بگرز و بتيغ

همی خون چکانيد بر تيره ميغ

چو رزمش برين گونه پيوسته شد

بتيرش دلاور بسی خسته شد

چو بهرام يل گشت بی توش و تاو

پس پشت او اندر آمد تژاو

يکی تيغ زد بر سر کتف اوی

که شير اندر آمد ز بالا بروی

جدا شد ز تن دست خنجرگزار

فروماند از رزم و برگشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

بپيچيد ازو روی پر درد و شرم

بجوش آمدش در جگر خون گرم

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

دل گيو گشت از برادر درشت

ببيژن چنين گفت کای رهنمای

برادر نيامد همی باز جای

ببايد شدن تا وراکار چيست

نبايد که بر رفته بايد گريست

دليران برفتند هر دو چو گرد

بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

بديدار بهرامشان بد نياز

همی خسته و کشته جستند باز

همه دشت پرخسته و کشته بود

جهانی بخون اندر آغشته بود

دليران چو بهرام را يافتند

پر از آب و خون ديده بشتافتند

بخاک و بخون اندر افگنده خوار

فتاده ازو دست و برگشته کار

همی ريخت آب از بر چهراوی

پر از خون دو تن ديده از مهر اوی

چو بازآمدش هوش بگشاد چشم

تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

چنين گفت با گيو کای نامجوی

مرا چون بپوشی بتابوت روی

تو کين برادر بخواه از تژاو

ندارد مگر گاو با شير تاو

مرا ديد پيران ويسه نخست

که با من بدش روزگاری نشست

همه نامداران و گردان چين

بجستند با من بغاز کين

تن من تژاو جفاپيشه خست

نکرد ايچ ياد از نژاد و نشست

چو بهرام گرد اين سخن ياد کرد

بباريد گيو از مژه آب زرد

بدادار دارنده سوگند خورد

بروز سپيد و شب لاژورد

که جز ترگ رومی نبيند سرم

مگر کين بهرام بازآورم

پر از درد و پر کين بزين برنشست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

بدانگه که شد روی گيتی سياه

تژاو از طلايه برآمد براه

چو از دور گيو دليرش بديد

عنان را بپيچيد و دم درکشيد

چو دانست کز لشکر اندر گذشت

ز گردان و گردنکشان دور گشت

سوی او بيفکند پيچان کمند

ميان تژاو اندر آمد به بند

بران اندر آورد و برگشت زود

پس آسانش از پشت زين در ربود

بخاک اندر افگند خوار و نژند

فرود آمد و دست کردش به بند

نشست از بر اسپ و او را کشان

پس اندر همی برد چون بيهشان

چنين گفت با او بخواهش تژاو

که با من نماند ای دلير ايچ تاو

چه کردم کزين بی شمار انجمن

شب تيره دوزخ نمودی بمن

بزد بر سرش تازيانه دويست

بدو گفت کين جای گفتار نيست

ندانی همی ای بد شور بخت

که در باغ کين تازه کشتی درخت

که بالاش با چرخ همبر بود

تنش خون خورد بار او سر بود

شکار تو بهرام بايد بجنگ

ببينی کنون زخم کام نهنگ

چنين گفت با گيو جنگی تژاو

که تو چون عقابی و من چون چکاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان

نه او را بدست من آمد زمان

که من چون رسيدم سواران چين

ورا کشته بودند بر دشت کين

بران بد که بهرام بيجان شدست

ز دردش دل گيو پيچان شدست

کشانش بيارد گيو دلير

بپيش جگر خسته بهرام شير

بدو گفت کاينک سر بی وفا

مکافات سازم جفا را جفا

سپاس از جها نآفرين کردگار

که چندان زمان ديدم از روزگار

که تيره روان بدانديش تو

بپردازم اکنون من از پيش تو

همی کرد خواهش بريشان تژاو

همی خواست از کشتن خويش تاو

همی گفت ار ايدونک اين کار بود

سر من بخنجر بريدن چه سود

يکی بنده باشم روان ترا

پرستش کنم گوربان ترا

چنين گفت با گيو بهرام شير

که ای نامور نامدار دلير

گر ايدونک از وی بمن بد رسيد

همان روز مرگش نبايد چشيد

سر پر گناهش روان داد من

بمان تا کند در جهان ياد من

برادر چو بهرام را خسته ديد

تژاو جفا پيشه را بسته ديد

خروشيد و بگرفت ريش تژاو

بريدش سر از تن بسان چکاو

دل گيو زان پس بريشان بسوخت

روانش ز غم آتشی برفروخت

خروشی برآورد کاندر جهان

که ديد اين شگفت آشکار و نهان

که گر من کشم ور کشی پيش من

برادر بود گر کسی خويش من

بگفت اين و بهرام يل جان بداد

جهان را چنين است ساز ونهاد

عنان بزرگی هرآنکو بجست

نخستين ببايد بخون دست شست

اگر خود کشد گر کشندش بدرد

بگرد جهان تا توانی مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش ببست

به بيژن سپرد آنگهی برنشست

بياوردش از جايگاه تژاو

بنزديک ايران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جايگاه نبرد

بکردار ايوان يکی دخمه کرد

بياگند مغزش بمشک و عبير

تنش را بپوشيد چينی حرير

برآيين شاهانش بر تخت عاج

بخوابيد و آويخت بر سرش تاج

سر دخمه کردند سرخ و کبود

تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار

ز بهرام وز گردش روزگار

چو برزد سر از کوه تابنده شيد

برآمد سر تاج روز سپيد

سپاه پراگنده گردآمدند

همی هر کسی داستانها زدند

که چندين ز ايرانيان کشته شد

سربخت سالار برگشته شد

چنين چيره دست ترکان بجنگ

سپه را کنون نيست جای درنگ

بر شاه بايد شدن بی گمان

ببينيم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه را دل پر از جنگ نيست

مرا و تو را جای آهنگ نيست

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

بشد کشته و زنده خسته جگر

اگر جنگ فرمان دهد شهريار

بسازد يکی لشکر نامدار

بياييم و دلها پر از کين و جنگ

کنيم اين جهان بر بدانديش تنگ

برين رای زان مرز گشتند باز

همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد

زبانشان ز خويشان پر از ياد کرد

برفتند يکسر سوی کاسه رود

روانشان ازان کشتگان پر درود

طلايه بيامد بپيش سپاه

کسی را نديد اندران جايگاه

بپيران فرستاد زود آگهی

کز ايرانيان گشت گيتی تهی

چو بشنيد پيران هم اندر زمان

بهر سو فرستاد کارآگهان

چو برگشتن مهتران شد درست

سپهبد روان را ز انده بشست

بيامد بشبگير خود با سپاه

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

همه کوه و هم دشت و هامون و راغ

سراپرده و خيمه بد همچو باغ

بلشکر ببخشيد خود برگرفت

ز کار جهان مانده اندر شگفت

که روزی فرازست و روزی نشيب

گهی شاد دارد گهی با نهيب

همان به که با جام مانيم روز

همی بگذرانيم روزی بروز

بدان آگهی نزد افراسياب

هيونی برافگند هنگام خواب

سپهبد بدان آگهی شاد شد

ز تيمار و درددل آزاد شد

همه لشکرش گشته روشن روان

ببستند آيين ره پهلوان

همه جامه ی زينت آويختند

درم بر سر او همی ريختند

چو آمد بنزديکی شهر شاه

سپهبد پذيره شدش با سپاه

برو آفرين کرد و بسيار گفت

که از پهلوانان ترا نيست جفت

دو هفته ز ايوان افراسياب

همی بر شد آواز چنگ و رباب

سيم هفته پيران چنان کرد رای

که با شادمانی شود باز جای

يکی خلعت آراست افراسياب

که گر برشماری بگيرد شتاب

ز دينار وز گوهر شاهوار

ز زرين کمرهای گوهرنگار

از اسپان تازی بزرين ستام

ز شمشير هندی بزرين نيام

يکی تخت پرمايه از عاج و ساج

ز پيروزه مهد و ز بيجاده تاج

پرستار چينی و رومی غلام

پر از مشک و عنبر دو پيروزه جام

بنزديک پيران فرستاد چيز

ازان پس بسی پندها داد نيز

که با موبدان باش و بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه کن خردمند کارآگهان

بهرجای بفرست گرد جهان

که کيخسرو امروز با خواستست

بداد و دهش گيتی آراستست

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه

چو شد گرد ازين بيش چيزی مخواه

ز برگشتن دشمن ايمن مشو

زمان تا زمان آگهی خواه نو

بجايی که رستم بود پهلوان

تو ايمن بخسپی بپيچد روان

پذيرفت پيران همه پند اوی

که سالار او بود و پيوند اوی

سپهدار پيران و آن انجمن

نهادند سر سوی راه ختن

بپای آمد اين داستان فرود

کنون رزم کاموس بايد سرود

پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

شاهنامه » پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

پادشاهی کيخسرو شصت سال بود

به پاليز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآيد ز کاخ

به بالای او شاد باشد درخت

چو بيندش بينادل و ني کبخت

سزد گر گمانی برد بر سه چيز

کزين سه گذشتی چه چيزست نيز

هنر با نژادست و با گوهر است

سه چيزست و هر سه به بنداندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر

نژاده بسی ديده ای بی هنر

گهر آنک از فر يزدان بود

نيازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کايد از تخم پاکيزه بر

هنر گر بياموزی از هر کسی

بکوشی و پيچی ز رنجش بسی

ازين هر سه گوهر بود مايه دار

که زيبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بيابی خرد بايدت

شناسنده ی نيک و بد بايدت

چو اين چار با يک تن آيد بهم

براسايد از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست

وزين بدتر از بخت پتياره نيست

جهانجوی از اين چار بد بی نياز

همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گويا بدين داستان

دگر گويد از گفت هی باستان

کنون بازگردم بغاز کار

که چون بود کردار آن شهريار

چو تاج بزرگی بسر برنهاد

ازو شاد شد تاج و او نيز شاد

به هر جای ويرانی آباد کرد

دل غمگنان از غم آزاد کرد

از ابر بهاران بباريد نم

ز روی زمين زنگ بزدود غم

جهان گشت پر سبزه و رود آب

سر غمگنان اندر آمد به خواب

زمين چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فريدون بياراست گاه

ز داد و ز بخشش نياسود شاه

جهان شد پر از خوبی و ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

فرستادگان آمد از هر سوی

ز هر نامداری و هر پهلوی

پس آگاهی آمد سوی نيمروز

بنزد سپهدار گيتی فروز

که خسرو ز توران به ايران رسيد

نشست از بر تخت کو را سزيد

بياراست رستم به ديدار شاه

ببيند که تا هست زيبای گاه

ابا زال، سام نريمان بهم

بزرگان کابل همه بيش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدريد هر گوش ز اوای کوس

سوی شهر ايران گرفتند راه

زواره فرامرز و پيل و سپاه

به پيش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پيلتن

پس آگاهی آمد بر شهريار

که آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام

بزرگان که هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان

سراينده را گفت کاباد مان

که اويست پروردگار پدر

وزويست پيدا به گيتی هنر

بفرمود تا گيو و گودرز و طوس

برفتند با نای رويين و کوس

تبيره برآمد ز درگاه شاه

همه برنهادند گردان کلاه

يکی لشکر از جای برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

ز پهلو به پهلو پذيره شدند

همه با درفش و تبيره شدند

برفتند پيشش به دو روزه راه

چنين پهلوانان و چندين سپاه

درفش تهمتن چو آمد پديد

به خورشيد گرد سپه بردميد

خروش آمد و ناله ی بوق و کوس

ز قلب سپه گيو و گودرز و طوس

به پيش گو پيلتن راندند

به شادی برو آفرين خواندند

گرفتند هر سه ورا در کنار

بپرسيد شيراوژن از شهريار

ز رستم سوی زال سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

نهادند سوی فرامرز روی

گرفتند شادی به ديدار اوی

وزان جايگه سوی شاه آمدند

به ديدار فرخ کلاه آمدند

چو خسرو گو پيلتن را بديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

فرود آمد از تخت و کرد آفرين

تهمتن ببوسيد روی زمين

به رستم چنين گفت کای پهلوان

هميشه بدی شاد و روشن روان

به گيتی خردمند و خامش تويی

که پروردگار سياوش تويی

سر زال زان پس به بر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند

بريشان همی نام يزدان بخواند

نگه کرد رستم سرو پای اوی

نشست و سخن گفتن و رای اوی

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد

زکار سياوش بسی ياد کرد

به شاه جهان گفت کای شهريار

جهان را تويی از پدر يادگار

نديدم من اندر جهان تاج ور

بدين فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان و می آراستند

جهاندار تا نيمی از شب نخفت

گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد

شب تيره گشت از جهان ناپديد

تبيره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو گرگين و گستهم و بهرام شير

گرانمايگان نزد شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

به نخچير شد شهريار جهان

ابا رستم نامور پهلوان

ز لشکر برفتند آزادگان

چو گيو و چو گودرز کشوادگان

سپاهی که شد تيره خورشيد و ماه

همی رفت با يوز و با باز شاه

همه بوم ايران سراسر بگشت

به آباد و ويرانی اندر گذشت

هران بوم و برکان نه آباد بود

تبه بود و ويران ز بيداد بود

درم داد و آباد کردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نيامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنانچون بود خسرو نيک بخت

همه بدره و جام و می خواستی

به دينار گيتی بياراستی

وز آنجا سوی شهر ديگر شدی

همی با می و تخت و افسر شدی

همی رفت تا آذرابادگان

ابا او بزرگان و آزادگان

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

بيامد سوی خان آذرگشسپ

جهان آفرين را ستايش گرفت

به آتشکده در نيايش گرفت

بيامد خرامان ازان جايگاه

نهادند سر سوی کاوس شاه

نشستند هر دو به هم شادمان

نبودند جز شادمان يک زمان

چو پر شد سر از جام روشن گلاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاک

بگسترد ياقوت بر تيره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو ني کپی

ابا رستم گرد و دستان به هم

همی گفت کاوس هر بيش و کم

از افراسياب اندر آمد نخست

دو رخ را به خون دو ديده بشست

بگفت آنکه او با سياوش چه کرد

از ايران سراسر برآورد گرد

بسی پهلوانان که بيجان شدند

زن و کودک خرد پيچان شدند

بسی شهر بينی ز ايران خراب

تبه گشته از رنج افراسياب

ترا ايزدی هرچ بايدت هست

ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامی و ني کاختری

ز شاهان به هر گونه ای برتری

کنون از تو سوگند خواهم يکی

نبايد که پيچی ز داد اندکی

که پرکين کنی دل ز افراسياب

دمی آتش اندر نياری به آب

ز خويشی مادر بدو نگروی

نپيچی و گفت کسی نشمری

به گنج و فزونی نگيری فريب

همان گر فراز آيدت گر نشيب

به تاج و به تخت و نگين و کلاه

به گفتار با او نگردی ز راه

بگويم که بنياد سوگند چيست

خرد را و جان ترا پند چيست

بگويی به دادار خورشيد و ماه

به تيغ و به مهر و به تخت و کلاه

به فر و به ني کاختر ايزدی

که هرگز نپيچی به سوی بدی

ميانجی نخواهی جز از تيغ و گرز

منش برز داری و بالای برز

چو بشنيد زو شهريار جوان

سوی آتش آورد روی و روان

به دادار دارنده سوگند خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه

به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه

که هرگز نپيچم سوی مهر اوی

نبينم بخواب اندرون چهر اوی

يکی خط بنوشت بر پهلوی

به مشکاب بر دفتر خسروی

گوا بود دستان و رستم برين

بزرگان لشکر همه همچنين

به زنهار بر دست رستم نهاد

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

ازان پس همی خوان و می خواستند

ز هر گونه مجلس بياراستند

ببودند يک هفته با رود و می

بزرگان به ايوان کاوس کی

جهاندار هشتم سر و تن بشست

بياسود و جای نيايش بجست

به پيش خداوند گردان سپهر

برفت آفرين را بگسترد چهر

شب تيره تا برکشيد آفتاب

خروشان همی بود ديده پرآب

چنين گفت کای دادگر يک خدای

جهاندار و روزی ده و رهنمای

به روز جوانی تو کردی رها

مرا بی سپاه از دم اژدها

تو دانی که سالار توران سپاه

نه پرهيز داند نه شرم گناه

به ويران و آباد نفرين اوست

دل بيگناهان پر از کين اوست

به بيداد خون سياوش بريخت

بدين مرز باران آتش ببيخت

دل شهرياران پر از بيم اوست

بلا بر زمين تخت و ديهيم اوست

به کين پدر بنده را دست گير

ببخشای بر جان کاوس پير

تو دانی که او را بدی گوهرست

همان بدنژادست و افسونگرست

فراوان بماليد رخ بر زمين

همی خواند بر کردگار آفرين

وزان جايگه شد سوی تخت باز

بر پهلوانان گردن فراز

چنين گفت کای نامداران من

جهانگير و خنجر گزاران من

بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ

ازين مرز تا خان آذرگشسپ

نديدم کسی را که دلشاد بود

توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پرآب

نخستين جگرخسته از وی منم

که پر درد ازويست جان و تنم

دگر چون نيا شاه آزادمرد

که از دل همی برکشد باد سرد

به ايران زن و مرد ازو با خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

کنون گر همه ويژه يار منيد

به دل سربسر دوستدار منيد

به کين پدر بست خواهم ميان

بگردانم اين بد ز ايرانيان

اگر همگنان رای جنگ آوريد

بکوشيد و رستم پلنگ آوريد

مرا اين سخن پيش بيرون شود

ز جنگ يلان کوه هامون شود

هران خون که آيد به کين ريخته

گنهکار او باشد آويخته

وگر کشته گردد کسی زين سپاه

بهشت بلندش بود جايگاه

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

همه يکسره رای فرخ نهيد

بدانيد کو شد به بد پيشدست

مکافات بد را نشايد نشست

بزرگان به پاسخ بياراستند

به درد دل از جای برخاستند

که ای نامدار جهان شادباش

هميشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سرب هسر پيش تست

غم و شادمانی کم و بيش تست

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

همه بنده ايم ارچه آزاده ايم

چو پاسخ چنين يافت از پيلتن

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

بديشان فراوان بکرد آفرين

که آباد بادا به گردان زمين

بگشت اندرين نيز گردان سپهر

چو از خوشه خورشيد بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی يکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد به روزی دهان

که گويند نام کهان و مهان

نخستين ز خويشان کاوس کی

صد و ده سپهبد فگندند پی

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان

فريبرز کاوسشان پيش رو

کجا بود پيوسته ی شاه نو

گزين کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

زرسپ سپهبد نگهدارشان

که بردی به هر کار تيمارشان

که تاج کيان بود و فرزند طوس

خداوند شمشير و گوپال و کوس

سه ديگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر به رای وی آباد بود

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

دليران کوه و سواران دشت

فروزنده ی تاج و تخت کيان

فرازنده ی اختر کاويان

چو شصت و سه از تخم هی گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

ز خويشان ميلاد بد صد سوار

چو گرگين پيروزگر مايه دار

ز تخم لواده چو هشتادو پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

کجا برته بودی نگهدارشان

به رزم اندرون دست بردارشان

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رويين بدی شاهشان روز جنگ

به گاه نبرد او بدی پيش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

ز خويشان شيروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

گزين گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ايشان هم او را سپرد

کنارنگ وز پهلوانان جزين

ردان و بزرگان باآفرين

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهريار

همه نامشان تا کی آيد به کار

بفرمود کز شهر بيرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

سر ماه بايد که از کرنای

خروش آيد و زخم هندی درای

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

نهادند سر پيش او بر زمين

همه يک به يک خواندند آفرين

که ما بندگانيم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

به جايی که بودند ز اسپان يله

به لشکر گه آورد يکسر گله

بفرمود کان کو کمند افگنست

به زرم اندرون گرد و رويين تنست

به پيش فسيله کمند افگنند

سر بادپايان به بند افگنند

در گنج دينار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشايد نهفت

گه بخشش و کينه ی شهريار

شود گنج دينار بر چشم خوار

به مردان همی گنج و تخت آوريم

به خورشيد بار درخت آوريم

چرا برد بايد غم روزگار

که گنج از پی مردم آيد به کار

بزرگان ايران از انجمن

نشسته به پيشش همه تن به تن

بياورد صد جامه ديبای روم

همه پيکر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنيان

يکی جام پر گوهر اندر ميان

نهادند پيش سرافراز شاه

چنين گفت شاه جهان با سپاه

که اينت بهای سر بی بها

پلاشان دژخيم نر اژدها

کجا پهلوان خواند افراسياب

به بيداری او شود سير خواب

سر و تيغ و اسپش بيارد چو گرد

به لشکر گه ما بروز نبرد

سبک بيژن گيو بر پای جست

ميان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر

به جام اندرون نيز چندی گهر

بسی آفرين کرد بر شهريار

که خرم بدی تا بود روزگار

وزانجا بيامد به جای نشست

گرفته چنان جام گوهر به دست

به گنجور فرمود پس شهريار

که آرد دو صد جامه ی زرنگار

صد از خز و ديبا و صد پرنيان

دو گلرخ به زنار بسته ميان

چنين گفت کين هديه آن را دهم

وزان پس بدو نيز ديگر دهم

که تاج تژاو آورد پيش من

وگر پيش اين نامدار انجمن

که افراسيابش به سر برنهاد

ورا خواند بيدار و فرخ نژاد

همان بيژن گيو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هديه ها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرين کرد و بنشست شاد

که گيتی به کيخسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزيده به زرين ستام

ز پوشيده رويان ده آراسته

بياورد موبد چنين خواسته

چنين گفت بيدار شاه رمه

که اسپان و اين خوبرويان همه

کسی را که چون سر بپيچد تژاو

سزد گر ندارد دل شير گاو

پرستنده ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن چو تذرو

يکی ماهرويست نام اسپنوی

سمن پيکر و دلبر و مشک بوی

نبايد زدن چون بيابدش تيغ

که از تيغ باشد چنان رخ دريغ

به خم کمر ار گرفته کمر

بدان سان بيارد مر او را به بر

بزد دست بيژن بدان هم به بر

بيامد بر شاه پيروزگر

به شاه جهان بر ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

بدو شاد شد شهريار بزرگ

چنين گفت کای نامدار سترگ

چو تو پهلوان يار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی تن مباد

جهاندار از آن پس به گنجور گفت

که ده جام زرين بيار از نهفت

شمامه نهاده در آن جام زر

ده از نقر هی خام با شش گهر

پر از مشک جامی ز ياقوت زرد

ز پيروزه ديگر يکی لاژورد

عقيق و زمرد بر او ريخته

به مشک و گلاب آندرآميخته

پرستنده ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمايه زرين ستام

چنين گفت کين هديه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدين بارگاه آورد

به پيش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدين گيو گودرز دست

ميان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمايه خوبان و آن خواسته

ببردند پيش وی آراسته

همی خواند بر شهريار آفرين

که بی تو مبادا کلاه و نگين

وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرين بنه پيش گاه

برو ريز دينار و مشک و گهر

يکی افسری خسروی با کمر

چنين گفت کين هديه آن را که رنج

ندارد دريغ از پی نام و گنج

از ايدر شود تا در کاسه رود

دهد بر روان سياوش درود

ز هيزم يکی کوه بيند بلند

فزونست بالای او ده کمند

چنان خواست کان ره کسی نسپرد

از ايران به توران کسی نگذرد

دليری از ايران ببايد شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هيزم اندر نماند سپاه

همان گيو گفت اين شکار منست

برافروختن کوه کار منست

اگر لشکر آيد نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

»ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم «

همه خواسته گيو را داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

که بی تيغ تو تاج روشن مباد

چنين باد و بی بت برهمن مباد

بفرمود صد ديبه ی رنگ رنگ

که گنجور پيش آورد بی درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

ز پرده پرستار پنج آوريد

سر جعد از افسر شده ناپديد

چنين گفت کين هديه آن را سزاست

که برجان پاکش خرد پادشاست

دليرست و بينا دل و چرب گوی

نه برتابد از شير در جنگ روی

پيامی برد نزد افراسياب

ز بيمش نيارد بديده در آب

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانيد از اين نامدار انجمن

بيازيد گرگين ميلاد دست

بدان راه رفتن ميان راببست

پرستار و آن جامه ی زرنگار

بياورد با گوهر شاهوار

ابر شهريار آفرين کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

چو روی زمين گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

سپهبد بيامد بايوان خويش

برفتند گردان سوی خان خويش

می آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بيامد به درگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بيش و کم

چنين گفت رستم به شاه زمين

که ای نامبردار باآفرين

بزاولستان در يکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

يکی خوب جايست با فرهی

چو کاوس شد بی دل و پيرسر

بيفتاد ازو نام شاهی و فر

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ايران همی ننگرند

فراوان بدان مرز پيلست و گنج

تن بيگناهان از ايشان برنج

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

کنون شهرياری بايران تراست

تن پيل و چنگال شيران تراست

يکی لشکری بايد اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

اگر باژ نزديک شاه آورند

وگر سر بدين بارگاه آورند

چو آن مرز يکسر بدست آوريم

بتوران زمين بر شکست آوريم

برستم چنين پاسخ آورد شاه

که جاويد بادی که اينست راه

ببين تا سپه چند بايد بکار

تو بگزين از اين لشکر نامدار

زمينی که پيوسته ی مرز تست

بهای زمين درخور ارز تست

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون ببايد ز جنگ آوران

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شصت اوی

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرين خواند بر شهريار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز بلبل همی خيره ماند

سران با فرامرز و با پيلتن

همی باده خوردند بر ياسمن

غريونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دسته ی بوی و رنگ

همه تازه روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاددل

ز هرگونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گيتی ز کردار شاد

همان شاه بيدادگر در جهان

نکوهيده باشد بنزد مهان

به گيتی بماند از او نام بد

همان پيش يزدان سرانجام بد

کسی را که پيشه بجز داد نيست

چنو در دو گيتی دگر شاد نيست

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

سراينده آمد ز گفتن ستوه

تبيره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشيدند بر بارگاه

ببستند بر پيل رويينه خم

برآمد خروشيدن گاودم

نهادند بر کوهه ی پيل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بيامد نشست از بر پيل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

يکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين شد بکردار دريای نيل

ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سيه شد زمين آسمان لاژورد

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

همی چشم روشن عنانرا نديد

سپهر و ستاره سنان را نديد

ز دريای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

سراپرده بردند ز ايوان بدشت

سپهر از خروشيدن آسيمه گشت

همی زد ميان سپه پيل گام

ابا زنگ زرين و زرين ستام

يکی مهره در جام بر دست شاه

بکيوان رسيده خروش سپاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهی نشان

همی بود بر پيل در پهن دشت

بدان تا سپه پيش او برگذشت

نخستين فريبرز بد پيش رو

که بگذشت پيش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرينه کفش

پس پشت خورشيد پيکر درفش

يکی باره ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سيم و زر

برو آفرين کرد شاه جهان

که بيشی ترا باد و فر مهان

بهر کار بخت تو پيروز باد

بباز آمدن باد پيروز و شاد

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شير بود

که جنگش بگرز و بشمشير بود

بچپ بر همی رفت رهام نيو

سوی راستش چون سرافراز گيو

پس پشت شيدوش يل با درفش

زمين گشته از شير پيکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نيزه های دراز

يکی گرگ پيکر درفشی سياه

پس پشت گيو اندرون با سپاه

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سر تا بابر

پس بيژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

از ايشان نبد جای بر پهن دشت

پس هر يک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گيتی همه زير اوست

سر سروران زير شمشير اوست

چو آمد بنزديکی تخت شاه

بسی آفرين خواند بر تاج و گاه

بگودرز و بر شاه کرد آفرين

چه بر گيو و بر لشکرش همچنين

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بيدار گژدهم بود

يکی نيزه بودی به چنگش بجنگ

کمان يار او بود و تير خدنگ

ز بازوش پيکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشير و پر خواسته

يکی ماه پيکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

همی خواند بر شهريار آفرين

ازو شاد شد شاه ايران زمين

پس گستهم اشکش تيزگوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

يکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستيش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگاليده جنگ و برآورده خوچ

کسی در جهان پشت ايشان نديد

برهنه يک انگشت ايشان نديد

درفشی برآورده پيکر پلنگ

همی از درفشش بباريد جنگ

بسی آفرين کرد بر شهريار

بدان شادمان گردش روزگار

نگه کرد کيخسرو از پشت پيل

بديد آن سپه را زده بر دو ميل

پسند آمدش سخت و کرد آفرين

بدان بخت بيدار و فرخ نگين

ازان پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن وران

سپاهی کز ايشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و ني کخواه

گزيده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی به هر کار يار

يکی پيکرآهو درفش از برش

بدان سايه ی آهو اندر سرش

سپاهش همه تيغ هندی بدست

زره سغدی زين ترکی نشست

چو ديد آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرين خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمه ی گيوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

درفشی پس پشت پيکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزمساز

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرين کرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزين اندرون حلقه های کمند

دمان از پسش زنگه ی شاوران

بشد با دليران و کنداوران

درفشی پس پشت پيکرهمای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

هرانکس که از شهر بغداد بود

که با نيزه و تيغ و پولاد بود

همه برگذشتند زير همای

سپهبد همی داشت بر پيل جای

بسی زنگه بر شاه کرد آفرين

بران برز و بالا و تيغ و نگين

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و باارز بود

ابا کوس و پيل و سپاهی گران

همه رزم جويان و کنداوران

ز کشمير وز کابل و نيمروز

همه سرفرازان گيتی فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بيامد بسان درختی ببار

يکی آفرين خواند بر شهريار

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند ياد

بدو گفت پرورد هی پيلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بيداردل رستمی

ز دستان سامی و از نيرمی

کنون سربسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سيستان مر تراست

گر ايدونک با تو نجويند جنگ

برايشان مکن کار تاريک و تنگ

بهر جايگه يار درويش باش

همه رادبا مردم خويش باش

ببين نيک تا دوستدار تو کيست

خردمند و اند هگسار تو کيست

بخوبی بيارای و فردا مگوی

که کژی پشيمانی آرد بروی

ترا دادم اين پادشاهی بدار

بهر جای خيره مکن کارزار

مشو در جوانی خريدار گنج

ببی رنج کس هيچ منمای رنج

مجو ايمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام بايد که ماند بلند

نگر دل نداری بگيتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد بايد تن و جان درست

سه ديگر ببين تا چه بايدت جست

جهان آفرين از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنيد پند جهاندار نو

پياده شد از باره ی تيزرو

زمين را ببوسيد و بردش نماز

بتابيد سر سوی راه دراز

بسی آفرين خواند بر شاه نو

که هر دم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

بياموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

پر از درد از آن جايگه بازگشت

بسوی سراپرده آمد ز دشت

سپهبد فرود آمد از پيل مست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

گرازان بيامد به پرده سرای

سری پر ز باد و دلی پر ز رای

چو رستم بيامد بياورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

همی گفت شادی ترا مايه بس

بفردا نگويد خردمند کس

کجا سلم و تور و فريدون کجاست

همه ناپديدند با خاک راست

بپوييم و رنجيم و گنج آگنيم

بدل بر همی آرزو بشکنيم

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهايی نيابد ز او هيچ کس

شب تيره سازيم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

بگوييم تا برکشد نای طوس

تبيره برآرند با بوق و کوس

ببينيم تا دست گردان سپهر

بدين جنگ سوی که يازد بمهر

بکوشيم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بايست بود

سیاوش

شاهنامه » سیاوش

 سیاوش

کنون ای سخن گوی بيدار مغز

يکی داستانی بيرای نغز

سخن چون برابر شود با خرد

روان سراينده رامش برد

کسی را که انديشه ناخوش بود

بدان ناخوشی رای اوگش بود

همی خويشتن را چليپا کند

به پيش خردمند رسوا کند

وليکن نبيند کس آهوی خويش

ترا روشن آيد همه خوی خويش

اگر داد بايد که ماند بجای

بيرای ازين پس بدانا نمای

چو دانا پسندد پسنديده گشت

به جوی تو در آب چون ديده گشت

زگفتار دهقان کنون داستان

تو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته اين داستانها ز من

همی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود ديرياز

برين وين خرم بمانم دراز

يکی ميوه داری بماند ز من

که نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت

بسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسال

همی روز جويد بتقويم و فال

چه گفتست آن موبد پيش رو

که هرگز نگردد کهن گشته نو

تو چندان که گويی سخن گوی باش

خردمند باش و جهانجوی باش

چو رفتی سر و کار با ايزدست

اگر نيک باشدت جای ار بدست

نگر تا چه کاری همان بدروی

سخن هرچه گويی همان بشنوی

درشتی ز کس نشنود نرم گوی

به جز نيکويی در زمانه مجوی

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گويد سراينده مرد

چنين گفت موبد که يک روز طوس

بدانگه که برخاست بانگ خروس

خود و گيو گودرز و چندی سوار

برفتند شاد از در شهريار

به نخچير گوران به دشت دغوی

ابا باز و يوزان نخچير جوی

فراوان گرفتند و انداختند

علوفه چهل روزه را ساختند

بدان جايگه ترک نزديک بود

زمينش ز خرگاه تاريک بود

يکی بيشه پيش اندر آمد ز دور

به نزديک مرز سواران تور

همی راند در پيش با طوس گيو

پس اندر پرستنده ای چند نيو

بران بيشه رفتند هر دو سوار

بگشتند بر گرد آن مرغزار

به بيشه يکی خوب رخ يافتند

پر از خنده لب هر دو بشتافتند

به ديدار او در زمانه نبود

برو بر ز خوبی بهانه نبود

بدو گفت گيوای فريبنده ماه

ترا سوی اين بيشه چون بود راه

چنين داد پاسخ که ما را پدر

بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

شب تيره مست آمد از دشت سور

همان چون مرا ديد جوشان ز دور

يکی خنجری آبگون برکشيد

همان خواست از تن سرم را بريد

بپرسيد زو پهلوان از نژاد

برو سروبن يک به يک کرد ياد

بدو گفت من خويش گرسيوزم

به شاه آفريدون کشد پروزم

پياده بدو گفت چون آمدی

که بی باره و رهنمون آمدی

چنين داد پاسخ که اسپم بماند

ز سستی مرا بر زمين برنشاند

بی اندازه زر و گهر داشتم

به سر بر يکی تاج زر داشتم

بران روی بالا ز من بستدند

نيام يکی تيغ بر من زدند

چو هشيار گردد پدر بی گمان

سواری فرستد پس من دمان

بييد همی تازيان مادرم

نخواهد کزين بوم و بر بگذرم

دل پهلوانان بدو نرم گشت

سر طوس نوذر بی آزرم گشت

شه نوذری گفت من يافتم

از ايرا چنين تيز بشتافتم

بدو گفت گيو ای سپهدار شاه

نه با من برابر بدی بی سپاه

همان طوس نوذر بدان بستهيد

کجا پيش اسپ من اينجا رسيد

بدو گيو گفت اين سخن خودمگوی

که من تاختم پيش نخچيرجوی

ز بهر پرستنده ای گرمگوی

نگردد جوانمرد پرخاشجوی

سخن شان به تندی بجايی رسيد

که اين ماه را سر ببايد بريد

ميانشان چو آن داوری شد دراز

ميانجی برآمد يکی سرفراز

که اين را بر شاه ايران بريد

بدان کاو دهد هر دو فرمان بريد

نگشتند هر دو ز گفتار اوی

بر شاه ايران نهادند روی

چو کاووس روی کنيزک بديد

بخنديد و لب را به دندان گزيد

بهر دو سپهبد چنين گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

برين داستان بگذارنيم روز

که خورشيد گيرند گردان بيوز

گوزنست اگر آهوی دلبرست

شکاری چنين از در مهترست

بدو گفت خسرو نژاد تو چيست

که چهرت همانند چهر پريست

ورا گفت از مام خاتونيم

ز سوی پدر بر فريدونيم

نيايم سپهدار گرسيوزست

بران مرز خرگاه او مرکزست

بدو گفت کاين روی و موی و نژاد

همی خواستی داد هر سه به باد

به مشکوی زرين کنم شايدت

سر ماه رويان کنم بايدت

چنين داد پاسخ که ديدم ترا

ز گردنکشان برگزيدم ترا

بت اندر شبستان فرستاد شاه

بفرمود تا برنشيند به گاه

بيراستندش به ديبای زرد

به ياقوت و پيروزه و لاجورد

دگر ايزدی هر چه بايست بود

يکی سرخ ياقوت بد نابسود

بسی برنيمد برين روزگار

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری

به چهره بسان بت آزری

بگفتند با شاه کاووس کی

که برخوردی از ماه فرخند هپی

يکی بچه ی فرخ آمد پديد

کنون تخت بر ابر بايد کشيد

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی

کزان گونه نشنيد کس موی و روی

جهاندار نامش سياوخش کرد

برو چرخ گردنده را بخش کرد

ازان کاو شمارد سپهر بلند

بدانست نيک و بد و چون و چند

ستاره بران بچه آشفته ديد

غمی گشت چون بخت او خفته ديد

بديد از بد و نيک آزار او

به يزدان پناهيد از کار او

چنين تا برآمد برين روزگار

تهمتن بيامد بر شهريار

چنين گفت کاين کودک شيرفش

مرا پرورانيد بايد به کش

چو دارندگان ترا مايه نيست

مر او را بگيتی چو من دايه نيست

بسی مهتر انديشه کرد اندر آن

نيمد همی بر دلش برگران

به رستم سپردش دل و ديده را

جهانجوی گرد پسنديده را

تهمتن ببردش به زابلستان

نشستن گهش ساخت در گلستان

سواری و تير و کمان و کمند

عنان و رکيب و چه و چون و چند

نشستن گه مجلس و ميگسار

همان باز و شاهين و کار شکار

ز داد و ز بيداد و تخت و کلاه

سخن گفتن ززم و راندن سپاه

هنرها بياموختش سر به سر

بسی رنج برداشت و آمد به بر

سياوش چنان شد که اندر جهان

به مانند او کس نبود از مهان

چو يک چند بگذشت و او شد بلند

سوی گردن شير شد با کمند

چنين گفت با رستم سرفراز

که آمد به ديدار شاهم نياز

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرهای شاهانم آموختی

پدر بايد اکنون که بيند ز من

هنرهای آموزش پيلتن

گو شيردل کار او را بساخت

فرستادگان را ز هر سو بتاخت

ز اسپ و پرستنده و سيم و زر

ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ز هر سو بيورد آوردنی

ازين هر چه در گنج رستم نبود

ز گيتی فرستاد و آورد زود

گسی کرد ازان گونه او را به راه

که شد بر سياوش نظاره سپاه

همی رفت با او تهمتن به هم

بدان تا نباشد سپهبد دژم

جهانی به آيين بيراستند

چو خشنودی نامور خواستند

همه زر به عنبر برآميختند

ز گنبد به سر بر همی ريختند

جهان گشته پر شادی و خواسته

در و بام هر برزن آراسته

به زير پی تازی اسپان درم

به ايران نبودند يک تن دژم

همه يال اسپ از کران تا کران

براندوه مشک و می و زعفران

چو آمد به کاووس شاه آگهی

که آمد سياووش با فرهی

بفرمود تا با سپه گيو و طوس

برفتند با نای رويين و کوس

همه نامداران شدند انجمن

چو گرگين و خراد لشکرشکن

پذيره برفتند يکسر ز جای

به نزد سياووش فرخنده رای

چو ديدند گردان گو پور شاه

خروش آمد و برگشادند راه

پرستار با مجمر و بوی خوش

نظاره برو دست کرده به کش

بهر کنج در سيصد استاده بود

ميان در سياووش آزاده بود

بسی زر و گوهر برافشاندند

سراسر همه آفرين خواندند

چو کاووس را ديد بر تخت عاج

ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

نخست آفرين کرد و بردش نماز

زمانی همی گفت با خاک راز

وزان پس بيمد بر شهريار

سپهبد گرفتش سر اندر کنار

شگفتی ز ديدار او خيره ماند

بروبر همی نام يزدان بخواند

بدان اندکی سال و چندان خرد

که گفتی روانش خرد پرورد

بسی آفرين بر جهان آفرين

بخواند و بماليد رخ بر زمين

همی گفت کای کردگار سپهر

خداوند هوش و خداوند مهر

همه نيکويها به گيتی ز تست

نيايش ز فرزند گيرم نخست

ز رستم بپرسيد و بنواختش

بران تخت پيروزه بنشاختش

بزرگان ايران همه با نثار

برفتند شادان بر شهريار

ز فر سياوش فرو ماندند

بدادار برآفرين خواندند

بفرمود تا پيشش ايرانيان

ببستند گردان لشکر ميان

به کاخ و به باغ و به ميدان اوی

جهانی به شادی نهادند روی

به هر جای جشنی بيراستند

می و رود و رامشگران خواستند

يکی سور فرمود کاندر جهان

کسی پيش از وی نکرد از مهان

به يک هفته زان گونه بودند شاد

به هشتم در گنجها برگشاد

ز هر چيز گنجی بفرمود شاه

ز مهر و ز تيع و ز تخت و کلاه

از اسپان تازی به زين پلنگ

ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

ز دينار و از بدره های درم

ز ديبای و از گوهر بيش و کم

جز افسر که هنگام افسر نبود

بدان کودکی تاج در خور نبود

سياووش را داد و کردش نويد

ز خوبی بدادش فراوان اميد

چنين هفت سالش همی آزمود

به هر کار جز پاک زاده نبود

بهشتم بفرمود تا تاج زر

ز گوهر درافشان کلاه و کمر

نبشتند منشور بر پرنيان

به رسم بزرگان و فر کيان

زمين کهستان ورا داد شاه

که بود او سزای بزرگی و گاه

چنين خواندندش همی پيشتر

که خوانی ورا ماوراء النهر بر

برآمد برين نيز يک روزگار

چنان بد که سودابه ی پرنگار

ز ناگاه روی سياوش بديد

پرانديشه گشت و دلش بردميد

چنان شد که گفتی طراز نخ است

وگر پيش آتش نهاده يخ است

کسی را فرستاد نزديک اوی

که پنهان سياووش را اين بگوی

که اندر شبستان شاه جهان

نباشد شگفت ار شوی ناگهان

فرستاده رفت و بدادش پيام

برآشفت زان کار او نيکنام

بدو گفت مرد شبستان نيم

مجويم که بابند و دستان نيم

دگر روز شبگير سودابه رفت

بر شاه ايران خراميد تفت

بدو گفت کای شهريار سپاه

که چون تو نديدست خورشيد و ماه

نه اندر زمين کس چو فرزند تو

جهان شاد بادا به پيوند تو

فرستش به سوی شبستان خويش

بر خواهران و فغستان خويش

همه روی پوشيدگان را ز مهر

پر ازخون دلست و پر از آب چهر

نمازش برند و نثار آورند

درخت پرستش به بار آورند

بدو گفت شاه اين سخن در خورست

برو بر ترا مهر صد مادرست

سپهبد سياووش را خواند و گفت

که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

پس پرده ی من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست

ترا پاک يزدان چنان آفريد

که مهر آورد بر تو هرکت بديد

به ويژه که پيوسته ی خون بود

چو از دور بيند ترا چون بود

پس پرده پوشيدگان را ببين

زمانی بمان تا کنند آفرين

سياوش چو بشنيد گفتار شاه

همی کرد خيره بدو در نگاه

زمانی همی با دل انديشه کرد

بکوشيد تا دل بشويد ز گرد

گمانی چنان برد کاو را پدر

پژوهد همی تا چه دارد به سر

که بسياردان است و چيره زبان

هشيوار و بينادل و بدگمان

بپيچيد و بر خويشتن راز کرد

از انجام آهنگ آغاز کرد

که گر من شوم در شبستان اوی

ز سودابه يابم بسی گفت و گوی

سياوش چنين داد پاسخ که شاه

مرا داد فرمان و تخت و کلاه

کز آنجايگه کفتاب بلند

برآيد کند خاک را ارجمند

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به خوبی و دانش به آيين و راه

مرا موبدان ساز با بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

دگر نيزه و گرز و تير و کمان

که چون پيچم اندر صف بدگمان

دگرگاه شاهان و آيين بار

دگر بزم و رزم و می و ميگسار

چه آموزم اندر شبستان شاه

بدانش زنان کی نمايند راه

گر ايدونک فرمان شاه اين بود

ورا پيش من رفتن آيين بود

بدو گفت شاه ای پسر شاد باش

هميشه خرد را تو بنياد باش

سخن کم شنيدم بدين نيکوی

فزايد همی مغز کاين بشنوی

مدار ايچ انديش هی بد به دل

همه شادی آرای و غم برگسل

ببين پردگی کودکان را يکی

مگر شادمانه شوند اندکی

پس پرده اندر ترا خواهرست

پر از مهر و سودابه چون مادرست

سياوش چنين گفت کز بامداد

بييم کنم هر چه او کرد ياد

يکی مرد بد نام او هيربد

زدوده دل و مغز و رايش ز بد

که بتخانه را هيچ نگذاشتی

کليد در پرده او داشتی

سپهدار ايران به فرزانه گفت

که چون برکشد تيغ هور از نهفت

به پيش سياوش همی رو بهوش

نگر تا چه فرمايد آن دار گوش

به سودابه فرمود تا پيش اوی

نثار آورد گوهر و مشک و بوی

پرستندگان نيز با خواهران

زبرجد فشانند بر زعفران

چو خورشيد برزد سر از کوهسار

سياوش برآمد بر شهريار

برو آفرين کرد و بردش نماز

سخن گفت با او سپهد به راز

چو پردخته شد هيربد را بخواند

سخنهای شايسته چندی براند

سياووش را گفت با او برو

بيرای دل را به ديدار نو

برفتند هر دو به يک جا به هم

روان شادمان و تهی دل ز غم

چو برداشت پرده ز در هيربد

سياوش همی بود ترسان ز بد

شبستان همه پيشباز آمدند

پر از شادی و بزم ساز آمدند

همه جام بود از کران تا کران

پر از مشک و دينار و پر زعفران

درم زير پايش همی ريختند

عقيق و زبرجد برآميختند

زمين بود در زير ديبای چين

پر از در خوشاب روی زمين

می و رود و آوای رامشگران

همه بر سران افسران گران

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از خوبرويان و پرخواسته

سياوش چو نزديک ايوان رسيد

يکی تخت زرين درفشنده ديد

برو بر ز پيروزه کرده نگار

به ديبا بيراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روی

بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

نشسته چو تابان سهيل يمن

سر جعد زلفش سراسر شکن

يکی تاج بر سر نهاده بلند

فرو هشته تا پای مشکين کمند

پرستار نعلين زرين بدست

به پای ايستاده سرافگنده پست

سياوش چو از پيش پرده برفت

فرود آمد از تخت سودابه تفت

بيمد خرامان و بردش نماز

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی چشم و رويش ببوسيد دير

نيمد ز ديدار آن شاه سير

همی گفت صد ره ز يزدان سپاس

نيايش کنم روز و شب بر سه پاس

که کس را بسان تو فرزند نيست

همان شاه را نيز پيوند نيست

سياوش بدانست کان مهر چيست

چنان دوستی نز ره ايزديست

به نزديک خواهر خراميد زود

که آن جايگه کار ناساز بود

برو خواهران آفرين خواندند

به کرسی زرينش بنشاندند

بر خواهران بد زمانی دراز

خرامان بيمد سوی تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت وگوی

که اينت سر و تاج فرهنگ جوی

تو گويی به مردم نماند همی

روانش خرد برفشاند همی

سياوش به پيش پدر شد بگفت

که ديدم به پرده سرای نهفت

همه نيکويی در جهان بهر تست

ز يزدان بهانه نبايدت جست

ز جم و فريدون و هوشنگ شاه

فزونی به گنج و به شمشير و گاه

ز گفتار او شاد شد شهريار

بيراست ايوان چو خرم بهار

می و بربط و نای برساختند

دل از بودنيها بپرداختند

چو شب گذشت پيدا و شد روز تار

شد اندر شبستان شه نامدار

پژوهنده سودابه را شاه گفت

که اين رازت از من نبايد نهفت

ز فرهنگ و رای سياوش بگوی

ز بالا و ديدار و گفتار اوی

پسند تو آمد خردمند هست

از آواز به گر ز ديدن بهست

بدو گفت سودابه همتای شاه

نديدست بر گاه خورشيد و ماه

چو فرزند تو کيست اندر جهان

چرا گفت بايد سخن در نهان

بدو گفت شاه ار به مردی رسد

نبايد که بيند ورا چشم بد

بدو گفت سودابه گر گفت من

پذيره شود رای را جفت من

هم از تخم خويشش يکی زن دهم

نه از نامداران برزن دهم

که فرزند آرد ورا در جهان

به ديدار او در ميان مهان

مرا دخترانند مانند تو

ز تخم تو و پاک پيوند تو

گر از تخم کی آرش و کی پشين

بخواهد به شادی کند آفرين

بدو گفت اين خود بکام منست

بزرگی به فرجام نام منست

سياوش به شبگير شد نزد شاه

همی آفرين خواند بر تاج و گاه

پدر با پسر راز گفتن گرفت

ز بيگانه مردم نهفتن گرفت

همی گفت کز کردگار جهان

يکی آرزو دارم اندر نهان

که ماند ز تو نام من يادگار

ز تخم تو آيد يکی شهريار

چنان کز تو من گشته ام تازه روی

تو دل برگشايی به ديدار اوی

چنين يافتم اخترت را نشان

ز گفت ستاره شمر موبدان

که از پشت تو شهرياری بود

که اندر جهان يادگاری بود

کنون از بزرگان يکی برگزين

نگه کن پس پرده ی کی پشين

به خان کی آرش همان نيز هست

ز هر سو بيرای و بپساو دست

بدو گفت من شاه را بند هام

به فرمان و رايش سرافگند هام

هرآن کس که او برگزيند رواست

جهاندار بربندگان پادشاست

نبايد که سودابه اين بشنود

دگرگونه گويد بدين نگرود

به سودابه زين گونه گفتار نيست

مرا در شبستان او کار نيست

ز گفت سياوش بخنديد شاه

نه آگاه بد ز آب در زيرکاه

گزين تو بايد بدو گفت زن

ازو هيچ منديش وز انجمن

که گفتار او مهربانی بود

به جان تو بر پاسبانی بود

سياوش ز گفتار او شاد شد

نهانش ز انديشه آزاد شد

به شاه جهان بر ستايش گرفت

نوان پيش تختش نيايش گرفت

نهانی ز سودابه ی چاره گر

همی بود پيچان و خسته جگر

بدانست کان نيز گفتار اوست

همی زو بدريد بر تنش پوست

بدين داستان نيز شب برگذشت

سپهر از بر کوه تيره بگشت

نشست از بر تخت سودابه شاد

ز ياقوت و زر افسری برنهاد

همه دختران را بر خويش خواند

بيراست و بر تخت زرين نشاند

چنين گفت با هيربد ماه روی

کز ايدر برو با سياوش بگوی

که بايد که رنجه کنی پای خويش

نمايی مرا سرو بالای خويش

بشد هيربد با سياووش گفت

برآورد پوشيده راز از نهفت

خرامان بيمد سياوش برش

بديد آن نشست و سر و افسرش

به پيشش بتان نوآيين به پای

تو گفتی بهشت ست کاخ و سرای

فرود آمد از تخت و شد پيش اوی

به گوهر بياراسته روی و موی

سياوش بر تخت زرين نشست

ز پيشش بکش کرده سودابه دست

بتان را به شاه نوآيين نمود

که بودند چون گوهر نابسود

بدو گفت بنگر بدين تخت و گاه

پرستنده چندين بزرين کلاه

همه نارسيده بتان طراز

که بسرشتشان ايزد از شرم و ناز

کسی کت خوش آيد ازيشان بگوی

نگه کن بديدار و بالای اوی

سياوش چو چشم اندکی برگماشت

ازيشان يکی چشم ازو برنداشت

همه يک به ديگر بگفتند ماه

نيارد بدين شاه کردن نگاه

برفتند هر يک سوی تخت خويش

ژکان و شمارنده بر بخت خويش

چو ايشان برفتند سودابه گفت

که چندين چه داری سخن در نهفت

نگويی مرا تا مراد تو چيست

که بر چهر تو فر چهر پريست

هر آن کس که از دور بيند ترا

شود بيهش و برگزيند ترا

ازين خوب رويان بچشم خرد

نگه کن که با تو که اندر خورد

سياوش فرو ماند و پاسخ نداد

چنين آمدش بر دل پاک ياد

که من بر دل پاک شيون کنم

به آيد که از دشمنان زن کنم

شنيدستم از نامور مهتران

همه داستانهای هاماوران

که از پيش با شاه ايران چه کرد

ز گردان ايران برآورد گرد

پر از بند سودابه کاو دخت اوست

نخواهد همی دوده را مغز و پوست

به پاسخ سياوش چو بگشاد لب

پری چهره برداشت از رخ قصب

بدو گفت خورشيد با ماه نو

گر ايدون که بينند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه خوار

تو خورشيد داری خود اندر کنار

کسی کاو چو من ديد بر تخت عاج

ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت ار به مه ننگرد

کسی را به خوبی به کس نشمرد

اگر با من اکنون تو پيمان کنی

نپيچی و انديشه آسان کنی

يکی دختری نارسيده بجای

کنم چون پرستار پيشت به پای

به سوگند پيمان کن اکنون يکی

ز گفتار من سر مپيچ اندکی

چو بيرون شود زين جهان شهريار

تو خواهی بدن زو مرا يادگار

نمانی که آيد به من بر گزند

بداری مرا همچو او ارجمند

من اينک به پيش تو استاد هام

تن و جان شيرين ترا داده ام

ز من هرچ خواهی همه کام تو

برآرم نپيچم سر از دام تو

سرش تنگ بگرفت و يک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک

رخان سياوش چو گل شد ز شرم

بياراست مژگان به خوناب گرم

چنين گفت با دل که از کار ديو

مرا دور داراد گيهان خديو

نه من با پدر بيوفايی کنم

نه با اهرمن آشنايی کنم

وگر سرد گويم بدين شوخ چشم

بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

يکی جادوی سازد اندر نهان

بدو بگرود شهريار جهان

همان به که با او به آواز نرم

سخن گويم و دارمش چرب و گرم

سياوش ازان پس به سودابه گفت

که اندر جهان خود تراکيست جفت

نمانی مگر نيمه ی ماه را

نشايی به گيتی بجز شاه را

کنون دخترت بس که باشد مرا

نشايد بجز او که باشد مرا

برين باش و با شاه ايران بگوی

نگه کن که پاسخ چه يابی ازوی

بخواهم من او را و پيمان کنم

زبان را به نزدت گروگان کنم

که تا او نگردد به بالای من

نييد به ديگر کسی رای من

و ديگر که پرسيدی از چهر من

بيميخت با جان تو مهر من

مرا آفريننده از فر خويش

چنان آفريد ای نگارين ز پيش

تو اين راز مگشای و با کس مگوی

مرا جز نهفتن همان نيست روی

سر بانوانی و هم مهتری

من ايدون گمانم که تو مادری

بگفت اين و غمگين برون شد به در

ز گفتار او بود آسيمه سر

چو کاووس کی در شبستان رسيد

نگه کرد سودابه او را بديد

بر شاه شد زان سخن مژده داد

ز کار سياوش بسی کرد ياد

که آمد نگه کرد ايوان همه

بتان سيه چشم کردم رمه

چنان بود ايوان ز بس خوب چهر

که گفتی همی بارد از ماه مهر

جز از دختر من پسندش نبود

ز خوبان کسی ارجمندش نبود

چنان شاد شد زان سخن شهريار

که ماه آمدش گفتی اندر کنار

در گنج بگشاد و چندان گهر

ز ديبای زربفت و زرين کمر

همان ياره و تاج و انگشتری

همان طوق و هم تخت کنداوری

ز هر چيز گنجی بد آراسته

جهانی سراسر پر از خواسته

نگه کرد سودابه خيره بماند

به انديشه افسون فراوان بخواند

که گر او نيايد به فرمان من

روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نيک و هر چاره کاندر جهان

کنند آشکارا و اندر نهان

بسازم گر او سربپيچد ز من

کنم زو فغان بر سر انجمن

نشست از بر تخت باگوشوار

به سر بر نهاد افسری پرنگار

سياوخش را در بر خويش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجی بياراست شاه

کزان سان نديدست کس تاج و گاه

ز هر چيز چندان که اندازه نيست

اگر بر نهی پيل بايد دويست

به تو داد خواهد همی دخترم

نگه کن بروی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من

بپيچی ز بالا و از چهر من

که تا من ترا ديده ام برد هام

خروشان و جوشان و آزرد هام

همی روز روشن نبينم ز درد

برآنم که خورشيد شد لاجورد

کنون هفت سا لست تا مهر من

همی خون چکاند بدين چهر من

يکی شاد کن در نهانی مرا

ببخشای روز جوانی مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه

بيارايمت ياره و تاج و گاه

و گر سر بپيچی ز فرمان من

نيايد دلت سوی پيمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

شود تيره بر روی تو چشم شاه

سياوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من به باد

چنين با پدر بی وفايی کنم

ز مردی و دانش جدايی کنم

تو بانوی شاهی و خورشيد گاه

سزد کز تو نايد بدينسان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آويخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پيش تو

بگفتم نهان از بدانديش تو

مرا خيره خواهی که رسوا کنی

به پيش خردمند رعنا کنی

بزد دست و جامه بدريد پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

برآمد خروش از شبستان اوی

فغانش ز ايوان برآمد به کوی

يکی غلغل از باغ و ايوان بخاست

که گفتی شب رستخيزست راست

به گوش سپهبد رسيد آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

پرانديشه از تخت زرين برفت

به سوی شبستان خراميد تفت

بيامد چو سودابه را ديد روی

خراشيده و کاخ پر گفت و گوی

ز هر کس بپرسيد و شد تنگ دل

ندانست کردار آن سنگ دل

خروشيد سودابه در پيش اوی

همی ريخت آب و همی کند موی

چنين گفت کامد سياوش به تخت

برآراست چنگ و برآويخت سخت

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

جز اينت همی راند بايد سخن

که از تست جان و دلم پر ز مهر

چه پرهيزی از من تو ای خوب چهر

بينداخت افسر ز مشکين سرم

چنين چاک شد جامه اندر برم

پرانديشه شد زان سخن شهريار

سخن کرد هرگونه را خواستار

به دل گفت ار اين راست گويد همی

وزين گونه زشتی نجويد همی

سياووش را سر ببايد بريد

بدينسان بودبند بد را کليد

خردمند مردم چه گويد کنون

خوی شرم ازين داستان گشت خون

کسی را که اندر شبستان بدند

هشيوار و مهترپرستان بدند

گسی کرد و بر گاه تنها بماند

سياووش و سودابه را پيش خواند

به هوش و خرد با سياووش گفت

که اين راز بر من نشايد نهفت

نکردی تو اين بد که من کرده ام

ز گفتار بيهوده آزرده ام

چرا خواندم در شبستان ترا

کنون غم مرا بود و دستان ترا

کنون راستی جوی و با من بگوی

سخن بر چه سانست بنمای روی

سياووش گفت آن کجا رفته بود

وزان در که سودابه آشفته بود

چنين گفت سودابه کاين نيست راست

که او از بتان جز تن من نخواست

بگفتم همه هرچ شاه جهان

بدو داد خواست آشکار و نهان

ز فرزند و ز تاج وز خواسته

ز دينار وز گنج آراسته

بگفتم که چندين برين بر نهم

همه نيکويها به دختر دهم

مرا گفت با خواسته کار نيست

به دختر مرا راه ديدار نيست

ترا بايدم زين ميان گفت بس

نه گنجم به کارست بی تو نه کس

مرا خواست کارد به کاری به چنگ

دو دست اندر آويخت چون سنگ تنگ

نکردمش فرمان همی موی من

بکند و خراشيده شد روی من

يکی کودکی دارم اندر نهان

ز پشت تو ای شهريار جهان

ز بس رنج کشتنش نزديک بود

جهان پيش من تنگ و تاريک بود

چنين گفت با خويشتن شهريار

که گفتار هر دو نيايد به کار

برين کار بر نيست جای شتاب

که تنگی دل آرد خرد را به خواب

نگه کرد بايد بدين در نخست

گواهی دهد دل چو گردد درست

ببينم کزين دو گنهکار کيست

ببادافره ی بد سزاوار کيست

بدان بازجستن همی چاره جست

ببوييد دست سياوش نخست

بر و بازو و سرو بالای او

سراسر ببوييد هرجای او

ز سودابه بوی می و مشک ناب

همی يافت کاووس بوی گلاب

نديد از سياوش بدان گونه بوی

نشان بسودن نبود اندروی

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

دل خويشتن را پرآزار کرد

به دل گفت کاين را به شمشير تيز

ببايد کنون کردنش ريز ريز

ز هاماوران زان پس انديشه کرد

که آشوب خيزد پرآواز و درد

و ديگر بدانگه که در بند بود

بر او نه خويش و نه پيوند بود

پرستار سودابه بد روز و شب

که پيچيد ازان درد و نگشاد لب

سه ديگر که يک دل پر از مهر داشت

ببايست زو هر بد اندر گذاشت

چهارم کزو کودکان داشت خرد

غم خرد را خوار نتوان شمرد

سياوش ازان کار بد بی گناه

خردمندی وی بدانست شاه

بدو گفت ازين خود مينديش هيچ

هشيواری و رای و دانش بسيچ

مکن ياد اين هيچ و با کس مگوی

نبايد که گيرد سخن رنگ و بوی

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهريار

يکی چاره جست اندر آن کار زشت

ز کينه درختی بنوی بکشت

زنی بود با او سپرده درون

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

گران بود اندر شکم بچه داشت

همی از گرانی به سختی گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

کز آغاز پيمانت خواهم نخست

چو پيمان ستد چيز بسيار داد

سخن گفت ازين در مکن هيچ ياد

يکی دارويی ساز کاين بفگنی

تهی مانی و راز من نشکنی

مگر کاين همه بند و چندين دروغ

بدين بچگان تو باشد فروغ

به کاووس گويم که اين از منند

چنين کشته بر دست اهريمنند

مگر کين شود بر سياوش درست

کنون چاره ی اين ببايدت جست

گرين نشنوی آب من نزد شاه

شود تيره و دور مانم ز گاه

بدو گفت زن من ترا بنده ام

بفرمان و رايت سرافگند هام

چو شب تيره شد داوری خورد زن

که بفتاد زو بچه ی اهرمن

دو بچه چنان چون بود ديوزاد

چه گونه بود بچه جادو نژاد

نهان کرد زن را و او خود بخفت

فغانش برآمد ز کاخ نهفت

در ايوان پرستار چندانک بود

به نزديک سودابه رفتند زود

يکی طشت زرين بياريد پيش

بگفت آن سخن با پرستار خويش

نهاد اندران بچه ی اهرمن

خروشيد و بفگند بر جامه تن

دو کودک بديدند مرده به طشت

از ايوان به کيوان فغان برگذشت

چو بشنيد کاووس از ايوان خروش

بلرزيد در خواب و بگشاد گوش

بپرسيد و گفتند با شهريار

که چون گشت بر ماه رخ روزگار

غمی گشت آن شب نزد هيچ دم

به شبگير برخاست و آمد دژم

برانگونه سودابه را خفته ديد

سراسر شبستان برآشفته ديد

دو کودک بران گونه بر طشت زر

فگنده به خواری و خسته جگر

بباريد سودابه از ديده آب

بدو گفت روشن ببين آفتاب

همی گفت بنگر چه کرد از بدی

به گفتار او خيره ايمن شدی

دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در انديشه شد يک زمان

همی گفت کاين را چه درمان کنم

نشايد که اين بر دل آسان کنم

ازان پس نگه کرد کاووس شاه

کسی را که کردی به اختر نگاه

بجست و ز ايشان بر خويش خواند

بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هرگونه با مهتران

بدان تا شوند آگه از کار اوی

بدانش بدانند کردار اوی

وزان کودکان نيز بسيار گفت

همی داشت پوشيده اندر نهفت

همه زيج و صرلاب برداشتند

بران کار يک هفته بگذاشتند

سرانجام گفتند کاين کی بود

به جامی که زهر افگنی می بود

دو کودک ز پشت کسی ديگرند

نه از پشت شاه و نه زين مادرند

گر از گوهر شهرياران بدی

ازين زيجها جستن آسان بدی

نه پيداست رازش درين آسمان

نه اندر زمين اين شگفتی بدان

نشان بدانديش ناپاک زن

بگفتند با شاه در انجمن

نهان داشت کاووس و باکس نگفت

همی داشت پوشيده اندر نهفت

برين کار بگذشت يک هفته نيز

ز جادو جهان را برآمد قفيز

بناليد سودابه و داد خواست

ز شاه جهاندار فرياد خواست

همی گفت همداستانم ز شاه

به زخم و به افگندن از تخت و گاه

ز فرزند کشته بپيچد دلم

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

بدو گفت ای زن تو آرام گير

چه گويی سخنهای نادلپذير

همه روزبانان درگاه شاه

بفرمود تا برگرفتند راه

همه شهر و برزن به پای آورند

زن بدکنش را بجای آورند

به نزديکی اندر نشان يافتند

جهان ديدگان نيز بشتافتند

کشيدند بدبخت زن را ز راه

به خواری ببردند نزديک شاه

به خوبی بپرسيد و کردش اميد

بسی روز را داد نيزش نويد

وزان پس به خواری و زخم و به بند

به پردخت از او شهريار بلند

نبد هيچ خستو بدان داستان

نبد شاه پرمايه همداستان

بفرمود کز پيش بيرون برند

بسی چاره جويند و افسون برند

چو خستو نيايد ميانش به ار

ببريد و اين دانم آيين و فر

ببردند زن را ز درگاه شاه

ز شمشير گفتند وز دار و چاه

چنين گفت جادو که من بی گناه

چه گويم بدين نامور پيشگاه

بگفتند باشاه کاين زن چه گفت

جهان آفرين داند اندر نهفت

به سودابه فرمود تا رفت پيش

ستاره شمر گفت گفتار خويش

که اين هر دو کودک ز جادو زنند

پديدند کز پشت اهريمنند

چنين پاسخ آورد سودابه باز

که نزديک ايشان جز اينست راز

فزونستشان زين سخن در نهفت

ز بهر سياوش نيارند گفت

ز بيم سپهبد گو پيلتن

بلرزد همی شير در انجمن

کجا زور دارد به هشتاد پيل

ببندد چو خواهد ره آب نيل

همان لشکر نامور صدهزار

گريزند ازو در صف کارزار

مرا نيز پاياب او چون بود

مگر ديده همواره پرخون بود

جزان کاو بفرمايد اخترشناس

چه گويد سخن وز که دارد سپاس

تراگر غم خرد فرزند نيست

مرا هم فزون از تو پيوند نيست

سخن گر گرفتی چنين سرسری

بدان گيتی افگندم اين داوری

ز ديده فزون زان بباريد آب

که بردارد از رود نيل آفتاب

سپهبد ز گفتار او شد دژم

همی زار بگريست با او بهم

گسی کرد سودابه را خسته دل

بران کار بنهاد پيوسته دل

چنين گفت کاندر نهان اين سخن

پژوهيم تا خود چه آيد به بن

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ز سودابه چندی سخنها براند

چنين گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان

چو خواهی که پيدا کنی گفت وگوی

ببايد زدن سنگ را بر سبوی

که هر چند فرزند هست ارجمند

دل شاه از انديشه يابد گزند

وزين دختر شاه هاماوران

پر انديشه گشتی به ديگر کران

ز هر در سخن چون بدين گونه گشت

بر آتش يکی را ببايد گذشت

چنين است سوگند چرخ بلند

که بر بيگناهان نيايد گزند

جهاندار سودابه را پيش خواند

همی با سياوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ايمن از هر دوان

نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر کاتش تيز پيدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنين پاسخ آورد سودابه پيش

که من راست گويم به گفتار خويش

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازين بيشتر کس نبيند گناه

سياووش را کرد بايد درست

که اين بد بکرد و تباهی بجست

به پور جوان گفت شاه زمين

که رايت چه بيند کنون اندرين

سياوش چنين گفت کای شهريار

که دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازين تنگ خوارست اگر بگذرم

پرانديشه شد جان کاووس کی

ز فرزند و سودابه ی نيک پی

کزين دو يکی گر شود نابکار

ازان پس که خواند مرا شهريار

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز

کرا بيش بيرون شود کار نغز

همان به کزين زشت کردار دل

بشويم کنم چاره ی دلگسل

چه گفت آن سپهدار نيکوسخن

که با بددلی شهرياری مکن

به دستور فرمود تا ساروان

هيون آرد از دشت صد کاروان

هيونان به هيزم کشيدن شدند

همه شهر ايران به ديدن شدند

به صد کاروان اشتر سرخ موی

همی هيزم آورد پرخاشجوی

نهادند هيزم دو کوه بلند

شمارش گذر کرد بر چون و چند

ز دور از دو فرسنگ هرکش بديد

چنين جست و جوی بلا را کليد

همی خواست ديدن در راستی

ز کار زن آيد همه کاستی

چو اين داستان سر به سر بشنوی

به آيد ترا گر بدين بگروی

نهادند بر دشت هيزم دو کوه

جهانی نظاره شده هم گروه

گذر بود چندان که گويی سوار

ميانه برفتی به تنگی چهار

بدانگاه سوگند پرمايه شاه

چنين بود آيين و اين بود راه

وزان پس به موبد بفرمود شاه

که بر چوب ريزند نفط سياه

بيمد دو صد مرد آتش فروز

دميدند گفتی شب آمد به روز

نخستين دميدن سيه شد ز دود

زبانه برآمد پس از دود زود

زمين گشت روشنتر از آسمان

جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بريان شدند

بران چهر خندانش گريان شدند

سياوش بيامد به پيش پدر

يکی خود زرين نهاده به سر

هشيوار و با جامهای سپيد

لبی پر ز خنده دلی پراميد

يکی تازيی بر نشسته سياه

همی خاک نعلش برآمد به ماه

پراگنده کافور بر خويشتن

چنان چون بود رسم و ساز کفن

بدانگه که شد پيش کاووس باز

فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه کاووس پر شرم ديد

سخن گفتنش با پسر نرم ديد

سياوش بدو گفت انده مدار

کزين سان بود گردش روزگار

سر پر ز شرم و بهايی مراست

اگر بيگناهم رهايی مراست

ور ايدونک زين کار هستم گناه

جهان آفرينم ندارد نگاه

به نيروی يزدان نيکی دهش

کزين کوه آتش نيابم تپش

خروشی برآمد ز دشت و ز شهر

غم آمد جهان را ازان کار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنيد

برآمد به ايوان و آتش بديد

همی خواست کاو را بد آيد بروی

همی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نهاده به کاووس چشم

زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سياوش سيه را به تندی بتاخت

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی برکشيد

کسی خود و اسپ سياوش نديد

يکی دشت با ديدگان پر ز خون

که تا او کی آيد ز آتش برون

چو او را بديدند برخاست غو

که آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی

ز تری همه جامه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار

چو بخشايش پاک يزدان بود

دم آتش و آب يکسان بود

چو از کوه آتش به هامون گذشت

خروشيدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشکر برانگيختند

همه دشت پيشش درم ريختند

يکی شادمانی بد اندر جهان

ميان کهان و ميان مهان

همی داد مژده يکی را دگر

که بخشود بر بيگنه دادگر

همی کند سودابه از خشم موی

همی ريخت آب و همی خست روی

چو پيش پدر شد سياووش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

فرود آمد از اسپ کاووس شاه

پياده سپهبد پياده سپاه

سياووش را تنگ در برگرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

سياوش به پيش جهاندار پاک

بيامد بماليد رخ را به خاک

که از تف آن کوه آتش برست

همه کامه ی دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلير جوان

که پاکيزه تخمی و روشن روان

چنانی که از مادر پارسا

بزايد شود در جهان پادشا

به ايوان خراميد و بنشست شاد

کلاه کيانی به سر برنهاد

می آورد و رامشگران را بخواند

همه کامها با سياوش براند

سه روز اندر آن سور می در کشيد

نبد بر در گنج بند و کليد

چهارم به تخت کيی برنشست

يکی گرزه ی گاو پيکر به دست

برآشفت و سودابه را پيش خواند

گذشت سخنها برو بر براند

که بی شرمی و بد بسی کرده ای

فراوان دل من بيازرده ای

يکی بد نمودی به فرجام کار

که بر جان فرزند من زينهار

بخوردی و در آتش انداختی

برين گونه بر جادويی ساختی

نيايد ترا پوزش اکنون به کار

بپرداز جای و برآرای کار

نشايد که باشی تو اندر زمين

جز آويختن نيست پاداش اين

بدو گفت سودابه کای شهريار

تو آتش بدين تارک من ببار

مرا گر همی سر ببايد بريد

مکافات اين بد که بر من رسيد

بفرمای و من دل نهادم برين

نبود آتش تيز با او به کين

سياوش سخن راست گويد همی

دل شاه از غم بشويد همی

همه جادوی زال کرد اندرين

نخواهم که داری دل از من بکين

بدو گفت نيرنگ داری هنوز

نگردد همی پشت شوخيت کوز

به ايرانيان گفت شاه جهان

کزين بد که اين ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مکافات اين

همه شاه را خواندند آفرين

که پاداش اين آنکه بيجان شود

ز بد کردن خويش پيچان شود

به دژخيم فرمود کاين را به کوی

ز دار اندر آويز و برتاب روی

چو سودابه را روی برگاشتند

شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه کاووس پردرد شد

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

سياوش چنين گفت با شهريار

که دل را بدين کار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زين گناه

پذيرد مگر پند و آيد به راه

همی گفت با دل که بر دست شاه

گر ايدون که سودابه گردد تباه

به فرجام کار او پشيمان شود

ز من بيند او غم چو پيچان شود

بهانه همی جست زان کار شاه

بدان تا ببخشد گذشته گناه

سياووش را گفت بخشيدمش

ازان پس که خون ريختن ديدمش

سياوش ببوسيد تخت پدر

وزان تخت برخاست و آمد بدر

شبستان همه پيش سودابه باز

دويدند و بردند او را نماز

برين گونه بگذشت يک روزگار

برو گرمتر شد دل شهريار

چنان شد دلش باز از مهر اوی

که ديده نه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شهريار جهان

همی جادوی ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سياووش بد

بدانسان که از گوهر او سزد

ز گفتار او شاه شد در گمان

نکرد ايچ بر کس پديد از مهان

بجايی که کاری چنين اوفتاد

خرد بايد و دانش و دين و داد

چنان چون بود مردم ترسکار

برآيد به کام دل مرد کار

بجايی که زهر آگند روزگار

ازو نوش خيره مکن خواستار

تو با آفرينش بسنده نه ای

مشو تيز گر پرورنده نه ای

چنين ست کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

برين داستان زد يکی رهنمون

که مهری فزون نيست از مهر خون

چو فرزند شايسته آمد پديد

ز مهر زنان دل ببايد بريد

به مهر اندرون بود شاه جهان

که بشنيد گفتار کارآگهان

که افراسياب آمد و صدهزار

گزيده ز ترکان شمرده سوار

سوی شهر ايران نهادست روی

وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

دل شاه کاووس ازان تنگ شد

که از بزم رايش سوی جنگ شد

يکی انجمن کرد از ايرانيان

کسی را که بد نيکخواه کيان

بديشان چنين گفت کافراسياب

ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که ايزد نکردش سرشت

مگر خود سپهرش دگرگونه کشت

که چندين به سوگند پيمان کند

زبان را به خوبی گروگان کند

چو گردآورد مردم کينه جوی

بتابد ز پيمان و سوگند روی

جز از من نشايد ورا کينه خواه

کنم روز روشن بدو بر سياه

مگر گم کنم نام او در جهان

وگر نه چو تير از کمان ناگهان

سپه سازد و رزم ايران کند

بسی زين بر و بوم ويران کند

بدو گفت موبد چه بايد سپاه

چو خود رفت بايد به آوردگاه

چرا خواسته داد بايد بباد

در گنج چندين چه بايد گشاد

دو بار اين سر نامور گاه خويش

سپردی به تيزی به بدخواه خويش

کنون پهلوانی نگه کن گزين

سزاوار جنگ و سزاوار کين

چنين داد پاسخ بديشان که من

نبينم کسی را بدين انجمن

که دارد پی و تاب افراسياب

مرا رفت بايد چو کشتی بر آب

شما بازگرديد تا من کنون

بپيچم يکی دل برين رهنمون

سياوش ازان دل پرانديشه کرد

روان را از انديشه چون بيشه کرد

به دل گفت من سازم اين رزمگاه

به خوبی بگويم بخواهم ز شاه

مگر کم رهايی دهد دادگر

ز سودابه و گفت و گوی پدر

دگر گر ازين کار نام آورم

چنين لشکری را به دام آورم

بشد با کمر پيش کاووس شاه

بدو گفت من دارم اين پايگاه

که با شاه توران بجويم نبرد

سر سروران اندر آرم به گرد

چنين بود رای جهان آفرين

که او جان سپارد به توران زمين

به رای و به انديش هی نابکار

کجا بازگردد بد روزگار

بدين کار همداستان شد پدر

که بندد برين کين سياوش کمر

ازو شادمان گشت و بنواختش

به نوی يکی پايگه ساختش

بدو گفت گنج و گهر پيش تست

تو گويی سپه سر به سر خويش تست

ز گفتار و کردار و از آفرين

که خوانند بر تو به ايران زمين

گو پيلتن را بر خويش خواند

بسی داستانهای نيکو براند

بدو گفت همزور تو پيل نيست

چو گرد پی رخش تو نيل نيست

ز گيتی هنرمند و خامش توی

که پروردگار سياوش توی

چو آهن ببندد به کان در گهر

گشاده شود چون تو بستی کمر

سياوش بيامد کمر بر ميان

سخن گفت با من چو شير ژيان

همی خواهد او جنگ افراسياب

تو با او برو روی ازو برمتاب

چو بيدار باشی تو خواب آيدم

چو آرام يابی شتاب آيدم

جهان ايمن از تير و شمشير تست

سر ماه با چرخ در زير تست

تهمتن بدو گفت من بند هام

سخن هرچ گويی نيوشنده ام

سياوش پناه و روان منست

سر تاج او آسمان منست

چو بشنيد ازو آفرين کرد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

وزان پس خروشيدن نای و کوس

برآمد بيامد سپهدار طوس

به درگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دينار بگشاد شاه

ز شمشير و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

به گنجی که بد جامه ی نابريد

فرستاد نزد سياوش کليد

که بر جان و بر خواسته کدخدای

توی ساز کن تا چه آيدت رای

گزين کرد ازان نامداران سوار

دليران جنگی ده و دو هزار

هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ

ز گيلان جنگی و دشت سروچ

سپرور پياده ده و دو هزار

گزين کرد شاه از در کارزار

از ايران هرآنکس که گوزاده بود

دلير و خردمند و آزاده بود

به بالا و سال سياوش بدند

خردمند و بيدار و خامش بدند

ز گردان جنگی و نام آوران

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

همان پنج موبد از ايرانيان

برافراختند اختر کاويان

بفرمود تا جمله بيرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

تو گفتی که اندر زمين جای نيست

که بر خاک او نعل را پای نيست

سراندر سپهر اختر کاويان

چو ماه درخشنده اندر ميان

ز پهلو برون رفت کاووس شاه

يکی تيز برگشت گرد سپاه

يکی آفرين کرد پرمايه کی

که ای نامداران فرخنده پی

مبادا جز از بخت همراهتان

شده تيره ديدار بدخواهتان

به نيک اختر و تندرستی شدن

به پيروزی و شاد باز آمدن

وزان جايگه کوس بر پيل بست

به گردان بفرمود و خود برنشست

دو ديده پر از آب کاووس شاه

همی بود يک روز با او به راه

سرانجام مر يکدگر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

ز ديده همی خون فرو ريختند

به زاری خروشی برانگيختند

گواهی همی داد دل در شدن

که ديدار ازان پس نخواهد بدن

چنين است کردار گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

سوی گاه بنهاد کاووس روی

سياوش ابا لشکر جن گجوی

سپه را سوی زابلستان کشيد

ابا پيلتن سوی دستان کشيد

همی بود يکچند با رود و می

به نزديک دستان فرخنده پی

گهی با تهمتن بدی می بدست

گهی با زواره گزيدی نشست

گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی

چو يک ماه بگذشت لشکر براند

گوپيلتن رفت و دستان بماند

سپاهی برفتند با پهلوان

ز زابل هم از کابل و هندوان

ز هر سو که بد نامور لشکری

بخواند و بيامد به شهر هری

ازيشان فراوان پياده ببرد

بنه زنگه ی شاوران را سپرد

سوی طالقان آمد و مرورود

سپهرش همی داد گفتی درود

ازانپس بيامد به نزديک بلخ

نيازرد کس را به گفتار تلخ

وزان روی گرسيوز و بارمان

کشيدند لشکر چو باد دمان

سپهرم بد و بارمان پيش رو

خبر شد بديشان ز سالار نو

که آمد سپاهی و شاهی جوان

از ايران گو پيلتن پهلوان

هيونی به نزديک افراسياب

برافگند برسان کشتی برآب

که آمد ز ايران سپاهی گران

سپهبد سياووش و با او سران

سپه کش چو رستم گو پيلتن

به يک دست خنجر به ديگر کفن

تو لشکر بياری و چندين مپای

که از باد کشتی بجنبد ز جای

برانگيخت برسان آتش هيون

کزين سان سخن راند با رهنمون

سياووش زين سو به پاسخ نماند

سوی بلخ چون باد لشکر براند

چو تنگ اندر آمد ز ايران سپاه

نشايست کردن به پاسخ نگاه

نگه کرد گرسيوز جنگ جوی

جز از جنگ جستن نديد ايچ روی

چو ز ايران سپاه اندر آمد به تنگ

به دروازه ی بلخ برخاست جنگ

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

بيامد سياووش لشکر فروز

پياده فرستاد بر هر دری

به بلخ اندر آمد گران لشکری

گريزان سپهرم بدان روی آب

بشدبا سپه نزد افراسياب

سياوش در بلخ شد با سپاه

يکی نامه فرمود نزديک شاه

نوشتن به مشک و گلاب و عبير

چانچون سزاوار بد بر حرير

نخست آفرين کرد بر کردگار

کزو گشت پيروز و به روزگار

خداوند خورشيد و گردنده ماه

فرازنده ی تاج و تخت و کلاه

کسی را که خواهد برآرد بلند

يکی را کند سوگوار و نژند

چرا نه به فرمانش اندر نه چون

خرد کرد بايد بدين رهنمون

ازان دادگر کاو جهان آفريد

ابا آشکارا نهان آفريد

همی آفرين باد بر شهريار

همه نيکوی باد فرجام کار

به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت

به فر جهاندار باتاج و تخت

سه روز اندرين جنگ شد روزگار

چهارم ببخشود پروردگار

سپهرم به ترمذ شد و بارمان

به کردار ناوک بجست از کمان

کنون تا به جيحون سپاه منست

جهان زير فر کلاه منست

به سغد است با لشکر افراسياب

سپاه و سپهبد بدان روی آب

گر ايدونک فرمان دهد شهريار

سپه بگذرانم کنم کارزار

چو نامه بر شاه ايران رسيد

سر تاج و تختش به کيوان رسيد

به يزدان پناهيد و زو جست بخت

بدان تا ببار آيد آن نو درخت

به شادی يکی نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهاری در ارديبهشت

که از آفريننده ی هور و ماه

جهاندار و بخشنده ی تاج و گاه

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل

هميشه به پيروزی و فرهی

کلاه بزرگی و تاج مهی

سپه بردی و جنگ را خواستی

که بخت و هنر داری و راستی

همی از لبت شير بويد هنوز

که زد بر کمان تو از جنگ توز

هميشه هنرمند بادا تنت

رسيده به کام دل روشنت

ازان پس که پيروز گشتی به جنگ

به کار اندرون کرد بايد درنگ

نبايد پراگنده کردن سپاه

بپيمای روز و برآرای گاه

که آن ترک بدپيشه و ريمنست

که هم بدنژادست و هم بدتنست

همان با کلاهست و با دستگاه

همی سر برآرد ز تابنده ماه

مکن هيچ بر جنگ جستن شتاب

به جنگ تو آيد خود افراسياب

گر ايدونک زين روی جيحون کشد

همی دامن خويش در خون کشد

نهاد از بر نامه بر مهر خويش

همانگه فرستاده را خواند پيش

بدو داد و فرمود تا گشت باز

همی تاخت اندر نشيب و فراز

فرستاده نزد سياوش رسيد

چو آن نامه ی شاه ايران بديد

زمين را ببوسيد و دل شاد کرد

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

ازان نامه ی شاه چون گشت شاد

بخنديد و نامه بسر بر نهاد

نگه داشت بيدار فرمان اوی

نپيچيد دل را ز پيمان اوی

وزان سو چو گرسيوز شوخ مرد

بيامد بر شاه ترکان چو گرد

بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ

که آمد سپهبد سياوش به بلخ

سپه کش چو رستم سپاهی گران

بسی نامداران و جنگ آوران

ز هر يک ز ما بود پنجاه بيش

سرافراز با گرزه ی گاوميش

پياده به کردار آتش بدند

سپردار با تير و ترکش بدند

نپرد به کردار ايشان عقاب

يکی را سر اندر نيايد بخواب

سه روز و سه شب بود هم زين نشان

غمی شد سر و اسپ گردنکشان

ازيشان کسی را که خواب آمدی

ز جنگش بدانگه شتاب آمدی

بخفتی و آسوده برخاستی

به نوی يکی جنگ آراستی

برآشفت چون آتش افراسياب

که چندش چه گويی ز آرام و خواب

به گرسيوز اندر چنان بنگريد

که گفتی ميانش بخواهد بريد

يکی بانگ برزد براندش ز پيش

کجا خواست راندن برو خشم خويش

بفرمود کز نامداران هزار

بخوانيد وز بزم سازيد کار

سراسر همه دشت پرچين نهيد

به سغد اندر آرايش چين نهيد

بدين سان به شادی گذر کرد روز

چو از چشم شد دور گيتی فروز

به خواب و به آرامش آمد شتاب

بغلتيد بر جامه افراسياب

چو يک پاس بگذشت از تيره شب

چنان چون کسی راز گويد به تب

خروشی برآمد ز افراسياب

بلرزيد بر جای آرام و خواب

پرستندگان تيز برخاستند

خروشيدن و غلغل آراستند

چو آمد به گرسيوز آن آگهی

که شد تيره ديهيم شاهنشهی

به تيزی بيامد به نزديک شاه

ورا ديد بر خاک خفته به راه

به بر در گرفتش بپرسيد زوی

که اين داستان با برادر بگوی

چنين داد پاسخ که پرسش مکن

مگو اين زمان ايچ با من سخن

بمان تا خرد بازيابم يکی

به بر گير و سختم بدار اندکی

زمانی برآمد چو آمد به هوش

جهان ديده با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت

همی بود لرزان بسان درخت

بپرسيد گرسيوز نامجوی

که بگشای لب زين شگفتی بگوی

چنين گفت پرمايه افراسياب

که هرگز کسی اين نبيند به خواب

کجا چون شب تيره من ديده ام

ز پير و جوان نيز نشنيد هام

بيابان پر از مار ديدم به خواب

جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب

زمين خشک شخی که گفتی سپهر

بدو تا جهان بود ننمود چهر

سراپرده ی من زده بر کران

به گردش سپاهی ز کندآوران

يکی باد برخاستی پر ز گرد

درفش مرا سر نگونسار کرد

برفتی ز هر سو يکی جوی خون

سراپرده و خيمه گشتی نگون

وزان لشکر من فزون از هزار

بريده سران و تن افگنده خوار

سپاهی ز ايران چو باد دمان

چه نيزه به دست و چه تير و کمان

همه نيزهاشان سر آورده بار

وزان هر سواری سری در کنار

بر تخت من تاختندی سوار

سيه پوش و نيزه وران صد هزار

برانگيختندی ز جای نشست

مرا تاختندی همی بسته دست

نگه کردمی نيک هر سو بسی

ز پيوسته پيشم نبودی کسی

مرا پيش کاووس بردی دوان

يکی بادسر نامور پهلوان

يکی تخت بودی چو تابنده ماه

نشسته برو پور کاووس شاه

دو هفته نبودی ورا سال بيش

چو ديدی مرا بسته در پيش خويش

دميدی به کردار غرنده ميغ

ميانم بدو نيم کردی به تيغ

خروشيدمی من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بيدار کرد

بدو گفت گرسيوز اين خواب شاه

نباشد جز از کامه ی نيک خواه

همه کام دل باشد و تاج و تخت

نگون گشته بر بدسگال تو بخت

گزارنده ی خواب بايد کسی

که از دانش اندازه دارد بسی

بخوانيم بيدار دل موبدان

از اخترشناسان و از بخردان

هر آنکس کزين دانش آگه بود

پراگنده گر بر در شه بود

شدند انجمن بر در شهريار

بدان تا چرا کردشان خواستار

بخواند و سزاوار بنشاند پيش

سخن راند با هر يک از کم و بيش

چنين گفت با نامور موبدان

که ای پاک دل نيک پی بخردان

گر اين خواب و گفتار من در جهان

ز کس بشنوم آشکار و نهان

يکی را نمانم سر و تن به هم

اگر زين سخن بر لب آرند دم

ببخشيدشان بيکران زر و سيم

بدان تا نباشد کسی زو ببيم

ازان پس بگفت آنچ در خواب ديد

چو موبد ز شاه آن سخنها شنيد

بترسيد و ز شاه زنهار خواست

که اين خواب را کی توان گفت راست

مگر شاه با بنده پيمان کند

زبان را به پاسخ گروگان کند

کزين در سخن هرچ داريم ياد

گشاييم بر شاه و يابيم داد

به زنهار دادن زبان داد شاه

کزان بد ازيشان نبيند گناه

زبان آوری بود بسيار مغز

کجا برگشادی سخنهای نغز

چنين گفت کز خواب شاه جهان

به بيدرای آمد سپاهی گران

يکی شاهزاده به پيش اندرون

جهان ديده با وی بسی رهنمون

بران طالع او را گسی کرد شاه

که اين بوم گردد بما بر تباه

اگر با سياوش کند شاه جنگ

چو ديبه شود روی گيتی به رنگ

ز ترکان نماند کسی پارسا

غمی گردد از جنگ او پادشا

وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تاج و گاه

سراسر پر آشوب گردد زمين

ز بهر سياوش بجنگ و به کين

بدانگاه ياد آيدت راستی

که ويران شود کشور از کاستی

جهاندار گر مرغ گردد بپر

برين چرخ گردان نيابد گذر

برين سان گذر کرد خواهد سپهر

گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

غمی شد چو بشنيد افراسياب

نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسيوز آن رازها برگشاد

نهفته سخنها بسی کرد ياد

که گر من به جنگ سياوش سپاه

نرانم نيايد کسی کينه خواه

نه او کشته آيد به جنگ و نه من

برآسايد از گفت و گوی انجمن

نه کاووس خواهد ز من نيز کين

نه آشوب گيرد سراسر زمين

بجای جهان جستن و کارزار

مبادم بجز آشتی هيچ کار

فرستم به نزديک او سيم و زر

همان تاج و تخت و فراوان گهر

مگر کاين بلاها ز من بگذرد

که ترسم روانم فرو پژمرد

چو چشم زمانه بدوزم به گنج

سزد گر سپهرم نخواهد به رنج

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت

چنان زيست بايد که يزدان سرشت

چو بگذشت نيمی ز گردان سپهر

درخشنده خورشيد بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

پرستنده و با کلاه آمدند

يکی انجمن ساخت با بخردان

هشيوار و کارآزموده ردان

بديشان چنين گفت کز روزگار

نبينم همی بهره جز کارزار

بسا نامداران که بر دست من

تبه شد به جنگ اندرين انجمن

بسی شارستان گشت بيمارستان

بسی بوستان نيز شد خارستان

بسا باغ کان رزمگاه منست

به هر سو نشان سپاه منست

ز بيدادی شهريار جهان

همه نيکوی باشد اندر نهان

نزايد به هنگام در دشت گور

شود بچه ی باز را ديده کور

نپرد ز پستان نخچير شير

شود آب در چشمه ی خويش قير

شود در جهان چشمه ی آب خشک

نگيرد به نافه درون بوی مشک

ز کژی گريزان شود راستی

پديد آيد از هر سوی کاستی

کنون دانش و داد ياد آوريم

بجای غم و رنج داد آوريم

برآسايد از ما زمانی جهان

نبايد که مرگ آيد از ناگهان

دو بهر از جهان زير پای منست

به ايران و توران سرای منست

نگه کن که چندين ز کندآوران

بيارند هر سال باژ گران

گر ايدونک باشيد همداستان

به رستم فرستم يکی داستان

در آشتی با سياووش نيز

بجويم فرستم بی اندازه چيز

سران يک به يک پاسخ آراستند

همی خوبی و راستی خواستند

که تو شهرياری و ما چون رهی

بران دل نهاده که فرمان دهی

همه بازگشتند سر پر ز داد

نيامد کسی را غم و رنج ياد

به گرسيوز آنگه چنين گفت شاه

که ببسيج کار و بيپمای راه

به زودی بساز و سخن را م هايست

ز لشگر گزين کن سواری دويست

به نزد سياووش برخواسته

ز هر چيز گنجی بياراسته

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

يکی تاج پرگوهر شاهوار

ز گستردنی صد شتروار بار

غلام و کنيزک به بر هم دويست

بگويش که با تو مرا جنگ نيست

بپرسش فراوان و او را بگوی

که ما سوی ايران نکرديم روی

زمين تا لب رود جيحون مراست

به سغديم و اين پادشاهی جداست

همانست کز تور و سلم دلير

زبر شد جهان آن کجا بود زير

از ايرج که بر بيگنه کشته شد

ز مغز بزرگان خرد گشته شد

ز توران به ايران جدايی نبود

که باکين و جنگ آشنايی نبود

ز يزدان بران گونه دارم اميد

که آيد درود و خرام و نويد

برانگيخت از شهر ايران ترا

که بر مهر ديد از دليران ترا

به بخت تو آرام گيرد جهان

شود جنگ و ناخوبی اندر نهان

چو گرسيوز آيد به نزديک تو

به بار آيد آن رای تاريک تو

چنان چون به گاه فريدون گرد

که گيتی ببخشش به گردان سپرد

ببخشيم و آن رای بازآوريم

ز جنگ و ز کين پای بازآوريم

تو شاهی و با شاه ايران بگوی

مگر نرم گردد سر جنگجوی

سخنها همی گوی با پيلتن

به چربی بسی داستانها بزن

برين هم نشان نزد رستم پيام

پرستنده و اسپ و زرين ستام

به نزديک او هم چنين خواسته

ببر تا شود کار پيراسته

جز از تخت زرين که او شاه نيست

تن پهلوان از در گاه نيست

بياورد گرسيوز آن خواسته

که روی زمين زو شد آراسته

دمان تا لب رود جيحون رسيد

ز گردان فرستاده ای برگزيد

بدان تا رساند به شاه آگهی

که گرسيوز آمد بدان فرهی

به کشتی به يکروز بگذاشت آب

بيامد سوی بلخ دل پر شتاب

فرستاده آمد به درگاه شاه

بگفتند گرسيوز آمد به راه

سياوش گو پيلتن را بخواند

وزين داستان چند گونه براند

چو گوسيوز آمد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

سياووش ورا ديد بر پای خاست

بخنديد و بسيار پوزش بخواست

ببوسيد گرسيوز از دور خاک

رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سياووش بنشاندش زير تخت

از افراسيابش بپرسيد سخت

چو بنشست گرسيوز از گاه نو

بديد آن سر وافسر شاه نو

به رستم چنين گفت کافراسياب

چو از تو خبر يافت اندر شتاب

يکی يادگاری به نزديک شاه

فرستاد با من کنون در به راه

بفرمود تا پرده برداشتند

به چشم سياووش بگذاشتند

ز دروازه ی شهر تا بارگاه

درم بود و اسپ و غلام و کلاه

کس اندازه نشاخت آنراکه چند

ز دينار و ز تاج و تخت بلند

غلامان همه با کلاه و کمر

پرستنده با ياره و طوق زر

پسند آمدش سخت بگشاد روی

نگه کرد و بشنيد پيغام اوی

تهمتن بدو گفت يک هفته شاد

همی باش تا پاسخ آريم ياد

بدين خواهش انديشه بايد بسی

همان نيز پرسيدن از هر کسی

چو بشنيد گرسيوز پيش بين

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

يکی خانه او را بياراستند

به ديبا و خواليگران خواستند

نشستند بيدار هر دو به هم

سگالش گرفتند بر بيش و کم

ازان کار شد پيلتن بدگمان

کزان گونه گرسيوز آمد دمان

طلايه ز هر سو برون تاختند

چنان چون ببايست برساختند

سياوش ز رستم بپرسيد و گفت

که اين راز بيرون کنيد از نهفت

که اين آشتی جستن از بهر چيست

نگه کن که ترياک اين زهر چيست

ز پيوسته ی خون به نزديک اوی

ببين تا کدامند صد نامجوی

گروگان فرستد به نزديک ما

کند روشن اين رای تاريک ما

نبايد که از ما غمی شد ز بيم

همی طبل سازد به زير گليم

چو اين کرده باشيم نزديک شاه

فرستاده بايد يکی نيک خواه

برد زين سخن نزد او آگهی

مگر مغز گرداند از کين تهی

چنين گفت رستم که اينست رای

جزين روی پيمان نيايد بجای

به شبگير گرسيوز آمد بدر

چنان چون بود با کلاه و کمر

بيامد به پيش سياوش زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

سياوش بدو گفت کز کار تو

پرانديشه بودم ز گفتار تو

کنون رای يکسر بران شد درست

که از کينه دل را بخواهيم شست

تو پاسخ فرستی به افراسياب

که از کين اگر شد سرت پر شتاب

کسی کاو ببيند سرانجام بد

ز کردار بد بازگشتش سزد

دلی کز خرد گردد آراسته

يکی گنج گردد پر از خواسته

اگر زير نوش اندرون زهر نيست

دلت را ز رنج و زيان بهر نيست

چو پيمان همی کرد خواهی درست

که آزار و کينه نخواهيم جست

ز گردان که رستم بداند همی

کجا نامشان بر تو خواند همی

بر من فرستی به رسم نوا

که باشد به گفتار تو بر گوا

و ديگر ز ايران زمين هرچ هست

که آن شهرها را تو داری به دست

بپردازی و خود به توران شوی

زمانی ز جنگ و ز کين بغنوی

نباشد جز از راستی در ميان

به کينه نبندم کمر بر ميان

فرستم يکی نامه نزديک شاه

مگر بشتی باز خواند سپاه

برافگند گرسيوز اندر زمان

فرستاده ای چون هژبر دمان

بدو گفت خيره منه سر به خواب

برو تازيان نزد افراسياب

بگويش که من تيز بشتافتم

همی هرچ جستم همه يافتم

گروگان همی خواهد از شهريار

چو خواهی که برگردد از کارزار

فرستاده آمد بدادش پيام

ز شاه و ز گرسيوز نيک نام

چو گفت فرستاده بشنيد شاه

فراوان بپيچيد و گم کرد راه

همی گفت صد تن ز خويشان من

گر ايدونک کم گردد از انجمن

شکست اندر آيد بدين بارگاه

نماند بر من کسی نيک خواه

وگر گويم از من گروگان مجوی

دروغ آيدش سر به سر گفت و گوی

فرستاد بايد بر او نوا

اگر بی گروگان ندارد روا

بران سان که رستم همی نام برد

ز خويشان نزديک صد بر شمرد

بر شاه ايران فرستادشان

بسی خلعت و نيکوی دادشان

بفرمود تا کوس با کره نای

زدند و فروهشت پرده سرای

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ

سپيجاب و آن کشور و تخت عاج

تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ

بهانه نجست و فريب و درنگ

چو از رفتنش رستم آگاه شد

روانش ز انديشه کوتاه شد

به نزد سياوش بيامد چو گرد

شنيده سخنها همه ياد کرد

بدو گفت چون کارها گشت راست

چو گرسيوز ار بازگردد رواست

بفرمود تا خلعت آراستند

سليح و کلاه و کمر خواستند

يکی اسپ تازی به زرين ستام

يکی تيغ هندی به زرين نيام

چو گرسيوز آن خلعت شاه ديد

تو گفتی مگر بر زمين ماه ديد

بشد با زبانی پر از آفرين

تو گفتی مگر بر نوردد زمين

سياوش نشست از بر تخت عاج

بياويخته بر سر عاج تاج

همی رای زد با يکی چرب گوی

کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

ز لشکر همی جست گردی سوار

که با او بسازد دم شهريار

چنين گفت با او گو پيلتن

کزين در که يارد گشادن سخن

همانست کاووس کز پيش بود

ز تندی نکاهد نخواهد فزود

مگر من شوم نزد شاه جهان

کنم آشکارا برو بر نهان

ببرم زمين گر تو فرمان دهی

ز رفتن نبينم همی جز بهی

سياوش ز گفتار او شاد شد

حديث فرستادگان باد شد

سپهدار بنشست و رستم به هم

سخن راند هرگونه از بيش و کم

بفرمود تا رفت پيشش دبير

نوشتن يکی نامه ای بر حرير

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد نيروی و فر و هنر

خداوند هوش و زمان و مکان

خرد پروراند همی با روان

گذر نيست کس را ز فرمان او

کسی کاو بگردد ز پيمان او

ز گيتی نبيند مگر کاستی

بدو باشد افزونی و راستی

ازو باد بر شهريار آفرين

جهاندار وز نامداران گزين

رسيده به هر نيک و بد رای او

ستودن خرد گشته بالای او

رسيدم به بلخ و به خرم بهار

همه شادمان بودم از روزگار

ز من چون خبر يافت افراسياب

سيه شد به چشم اندرش آفتاب

بدانست کش کار دشوار گشت

جهان تيره شد بخت او خوار گشت

بيامد برادرش با خواسته

بسی خوبرويان آراسته

که زنهار خواهد ز شاه جهان

سپارد بدو تاج و تخت مهان

بسنده کند زين جهان مرز خويش

بداند همی پايه و ارز خويش

از ايران زمين بسپرد تيره خاک

بشويد دل از کينه و جنگ پاک

ز خويشان فرستاد صد نزد من

بدين خواهش آمد گو پيلتن

گر او را ببخشد ز مهرش سزاست

که بر مهر او چهر او بر گواست

چو بنوشت نامه يل جنگجوی

سوی شاه کاووس بنهاد روی

وزان روی گرسيوز نيک خواه

بيامد بر شاه توران سپاه

همه داستان سياوش بگفت

که او را ز شاهان کسی نيست جفت

ز خوبی ديدار و کردار او

ز هوش و دل و شرم و گفتار او

دلير و سخ نگوی و گرد و سوار

تو گويی خرد دارد اندر کنار

بخنديد و با او چنين گفت شاه

که چاره به از جنگ ای ني کخواه

و ديگر کزان خوابم آمد نهيب

ز بالا بديدم نشان نشيب

پر از درد گشتم سوی چاره باز

بدان تا نبينم نشيب و فراز

به گنج و درم چاره آراستم

کنون شد بران سان که من خواستم

وزان روی چون رستم شيرمرد

بيامد بر شاه ايران چو گرد

به پيش اندر آمد بکش کرده دست

برآمده سپهبد ز جای نشست

بپرسيد و بگرفتش اندر کنار

ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و کار سپاه

وزان تا چرا بازگشت او ز راه

نخست از سياوش زبان برگشاد

ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرخ دبير

رخ شهريار جهان شد قير

به رستم چنين گفت گيرم که اوی

جوانست و بد نارسيده بروی

چو تو نيست اندر جهان سر به سر

به جنگ از تو جويند شيران هنر

نديدی بديهای افراسياب

که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

مرا رفت بايست کردم درنگ

مرا بود با او سری پر ز جنگ

نرفتم که گفتند ز ايدر مرو

بمان تا بسيچد جهاندار نو

چو بادافره ی ايزدی خواست بود

مکافات بدها بدی خواست بود

شما را بدان مردری خواسته

بدان گونه بر شد دل آراسته

کجا بستد از هر کسی ب یگناه

بدان تا بپيچيدتان دل ز راه

به صد ترک بيچاره و بدنژاد

که نام پدرشان نداريد ياد

کنون از گروگان کی انديشد او

همان پيش چشمش همان خاک کو

شما گر خرد را بسيچيد کار

نه من سيرم از جنگ و از کارزار

به نزد سياوش فرستم کنون

يکی مرد پردانش و پرفسون

بفرمايمش کتشی کن بلند

ببند گران پای ترکان ببند

برآتش بنه خواسته هرچ هست

نگر تا نيازی به يک چيز دست

پس آن بستگان را بر من فرست

که من سر بخواهم ز تن شان گسست

تو با لشکر خويش سر پر ز جنگ

برو تا به درگاه او بی درنگ

همه دست بگشای تا يکسره

چو گرگ اندر آيد به پيش بره

چو تو سازگيری بد آموختن

سپاهت کند غارت و سوختن

بيايد بجنگ تو افراسياب

چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

تهمتن بدو گفت کای شهريار

دلت را بدين کار غمگين مدار

سخن بشنو از من تو ای شه نخست

پس آنگه جهان زير فرمان تست

تو گفتی که بر جنگ افراسياب

مران تيز لشکر بران روی آب

بمانيد تا او بيايد به جنگ

که او خود شتاب آورد بی درنگ

ببوديم يک چند در جنگ سست

در آشتی او گشاد از نخست

کسی کاشتی جويد و سور و بزم

نه نيکو بود پيش رفتن برزم

و ديگر که پيمان شکستن ز شاه

نباشد پسنديده ی نيک خواه

سياوش چو پيروز بودی بجنگ

برفتی بسان دلاور پلنگ

چه جستی جز از تخت و تاج و نگين

تن آسانی و گنج ايران زمين

همه يافتی جنگ خيره مجوی

دل روشنت به آب تيره مشوی

گر افراسياب اين سخنها که گفت

به پيمان شکستن بخواهد نهفت

هم از جنگ جستن نگشتيم سير

بجايست شمشير و چنگال شير

ز فرزند پيمان شکستن مخواه

مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

نهانی چرا گفت بايد سخن

سياوش ز پيمان نگردد ز بن

وزين کار کانديشه کردست شاه

بر آشوبد اين نامور پيشگاه

چو کاووس بشنيد شد پر ز خشم

برآشفت زان کار و بگشاد چشم

به رستم چنين گفت شاه جهان

که ايدون نماند سخن در نهان

که اين در سر او تو افگنده ای

چنين بيخ کين از دلش کنده ای

تن آسانی خويش جستی برين

نه افروزش تاج و تخت و نگين

تو ايدر بمان تا سپهدار طوس

ببندد برين کار بر پيل کوس

من اکنون هيونی فرستم به بلخ

يکی نامه ی با سخنهای تلخ

سياوش اگر سر ز پيمان من

بپيچد نيايد به فرمان من

بطوس سپهبد سپارد سپاه

خود و ويژگان باز گردد به راه

ببيند ز من هرچ اندر خورست

گر او را چنين داوری در سرست

غمی گشت رستم به آواز گفت

که گردون سر من بيارد نهفت

اگر طوس جنگی تر از رستم است

چنان دان که رستم ز گيتی کم است

بگفت اين و بيرون شد از پيش اوی

پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

هم اندر زمان طوس را خواند شاه

بفرمود لشکر کشيدن به راه

چو بيرون شد از پيش کاووس طوس

بفرمود تا لشکر و بوق و کوس

بسازند و آرايش ره کنند

وزان رزمگه راه کوته کنند

هيونی بياراست کاووس شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

نويسنده ی نامه را پيش خواند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

يکی نامه فرمود پر خشم و جنگ

زبان تيز و رخساره چون بادرنگ

نخست آفرين کرد بر کردگار

خداوند آرامش و کارزار

خداوند بهرام و کيوان و ماه

خداوند نيک و بد و فر و جاه

بفرمان اويست گردان سپهر

ازو بازگسترده هرجای مهر

ترا ای جوان تندرستی و بخت

هميشه بماناد با تاج و تخت

اگر بر دلت رای من تيره گشت

ز خواب جوانی سرت خيره گشت

شنيدی که دشمن به ايران چه کرد

چو پيروز شد روزگار نبرد

کنون خيره آزرم دشمن مجوی

برين بارگه بر مبر آبروی

منه با جوانی سر اندر فريب

گر از چرخ گردان نخواهی نهيب

که من زان فريبنده گفتار او

بسی بازگشتم ز پيکار او

ترا گر فريبد نباشد شگفت

مرا از خود اندازه بايد گرفت

نرفت ايچ با من سخن ز آشتی

ز فرمان من روی برگاشتی

همان رستم از گنج آراسته

نخواهد شدن سير از خواسته

ازان مردری تاج شاهنشهی

ترا شد سر از جنگ جستن تهی

در بی نيازی به شمشير جوی

به کشور بود شاه را آبروی

چو طوس سپهبد رسد پيش تو

بسازد چو بايد کم و بيش تو

گروگان که داری به بند گران

هم اندر زمان بارکن بر خران

پرستار وز خواسته هرچ هست

به زودی مر آن را به درگه فرست

تو شوکين و آويختن را بساز

ازين در سخن ها مگردان دراز

چو تو ساز جنگ شبيخون کنی

ز خاک سيه رود جيحون کنی

سپهبد سراندر نيارد به خواب

بيايد به جنگ تو افراسياب

و گر مهر داری بران اهرمن

نخواهی که خواندت پيمان شکن

سپه طوس رد را ده و بازگرد

نه ای مرد پرخاش روز نبرد

تو با خوبرويان برآميختی

به بزم اندر از رزم بگريختی

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هيون پر برآورد و ببريد راه

چو نامه به نزد سياووش رسيد

بران گونه گفتار ناخوب ديد

فرستاده را خواند و پرسيد چست

ازو کرد يکسر سخنها درست

بگفت آنک با پيلتن رفته بود

ز طوس و ز کاووس کاشفته بود

سياوش چو بشنيد گفتار اوی

ز رستم غمی گشت و برتافت روی

ز کار پدر دل پرانديشه کرد

ز ترکان و از روزگار نبرد

همی گفت صد مرد ترک و سوار

ز خويشان شاهی چنين نامدار

همه نيک خواه و همه ب یگناه

اگرشان فرستم به نزديک شاه

نپرسد نه انديشد از کارشان

همانگه کند زنده بر دارشان

به نزديک يزدان چه پوزش برم

بد آيد ز کار پدر بر سرم

ور ايدونک جنگ آورم بی گناه

چنان خيره با شاه توران سپاه

جهاندار نپسندد اين بد ز من

گشايند بر من زبان انجمن

وگر بازگردم به نزديک شاه

به طوس سپهبد سپارم سپاه

ازو نيز هم بر تنم بد رسد

چپ و راست بد بينم و پيش بد

نيايد ز سودابه خود جز بدی

ندانم چه خواهد رسيد ايزدی

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

بران رازشان خواند نزديک خويش

بپرداخت ايوان و بنشاند پيش

که رازش به هم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن

بديشان چنين گفت کز بخت بد

فراوان همی بر تنم بد رسد

بدان مهربانی دل شهريار

بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فريبنده گشت

تو گفتی که زهر گزاينده گشت

شبستان او گشت زندان من

غمی شد دل و بخت خندان من

چنين رفت بر سر مرا روزگار

که با مهر او آتش آورد بار

گزيدم بدان شوربختيم جنگ

مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

به بلخ اندرون بود چندان سپاه

سپهبد چو گرسيوز کينه خواه

نشسته به سغد اندرون شهريار

پر از کينه با تيغ زن صدهزار

برفتيم بر سان باد دمان

نجستيم در جنگ ايشان زمان

چو کشور سراسر بپرداختند

گروگان و آن هديه ها ساختند

همه موبدان آن نمودند راه

که ما بازگرديم زين رزم گاه

پسندش نيامد همی کار من

بکوشد به رنج و به آزار من

به خيره همی جنگ فرمايدم

بترسم که سوگند بگزايدم

وراگر ز بهر فزونيست جنگ

چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ

چه بايد همی خيره خون ريختن

چنين دل به کين اندر آويختن

همی سر ز يزدان نبايد کشيد

فراوان نکوهش ببايد شنيد

دو گيتی همی برد خواهد ز من

بمانم به کام دل اهرمن

نزادی مرا کاشکی مادرم

وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

که چندين بلاها ببايد کشيد

ز گيتی همی زهر بايد چشيد

بدين گونه پيمان که من کرده ام

به يزدان و سوگندها خورده ام

اگر سر بگردانم از راستی

فراز آيد از هر سوی کاستی

پراگنده شد در جهان اين سخن

که با شاه ترکان فگنديم بن

زبان برگشايند هر کس به بد

به هرجای بر من چنان چون سزد

به کين بازگشتن بريدن ز دين

کشيدن سر از آسمان و زمين

چنين کی پسندد ز من کردگار

کجا بر دهد گردش روزگار

شوم کشوری جويم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

که روشن زمانه بران سان بود

که فرمان دادار گيهان بود

سری کش نباشد ز مغز آگهی

نه از بتری باز داند بهی

قباد آمد و رفت و گيتی سپرد

ورا نيز هم رفته بايد شمرد

تو ای نامور زنگه شاوران

بيارای تن را به رنج گران

برو تا به درگاه افرسياب

درنگی مباش و منه سر به خواب

گروگان و اين خواسته هرچ هست

ز دينار و ز تاج و تخت نشست

ببر همچنين جمله تا پيش اوی

بگويش که ما را چه آمد به روی

بفرمود بهرام گودرز را

که اين نامور لشکر و مرز را

سپردم ترا گنج و پيلان کوس

بمان تا بيايد سپهدار طوس

بدو ده تو اين لشکر و خواسته

همه کارها يکسر آراسته

يکايک برو بر شمر هرچ هست

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

چو بهرام بشنيد گفتار اوی

دلش گشت پيچان به تيمار اوی

بباريد خون زنگه ی شاوران

بنفريد بر بوم هاماوران

پر از غم نشستند هر دو به هم

روانشان ز گفتار او شد دژم

بدو باز گفتند کاين رای نيست

ترا بی پدر در جهان جای نيست

يکی نامه بنويس نزديک شاه

دگر باره زو پيلتن را بخواه

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز

مکن خيره انديشه ی دل دراز

مگردان به ما بر دژم روزگار

چو آمد درخت بزرگی به بار

نپذرفت زان دو خردمند پند

دگرگونه بد راز چرخ بلند

چنين داد پاسخ که فرمان شاه

برانم که برتر ز خورشيد و ماه

وليکن به فرمان يزدان دلير

نباشد ز خاشاک تا پيل و شير

کسی کاو ز فرمان يزدان بتافت

سراسيمه شد خويشتن را نيافت

همی دست يازيد بايد به خون

به کين دو کشور بدن رهنمون

وزان پس که داند کزين کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

ز بهر نوا هم بيازارد او

سخنهای گم کرده بازآرد او

همان خشم و پيگار بار آورد

سرشک غم اندر کنار آورد

اگر تيره تان شد دل از کار من

بپيچيد سرتان ز گفتار من

فرستاده خود باشم و رهنمای

بمانم برين دشت پرده سرای

سياوش چو پاسخ چنين داد باز

بپژمرد جان دو گردن فراز

ز بيم جداييش گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

همی ديد چشم بد روزگار

که اندر نهان چيست با شهريار

نخواهد بدن نيز ديدار او

ازان چشم گريان شد از کار او

چنين گفت زنگه که ما بند هايم

به مهر سپهبد دل آگند هايم

فدای تو بادا تن و جان ما

چنين باد تا مرگ پيمان ما

چو پاسخ چنين يافت از نيکخواه

چنين گفت با زنگه بيدار شاه

که رو شاه توران سپه را بگوی

که زين کار ما را چه آمد بروی

ازين آشتی جنگ بهر منست

همه نوش تو درد و زهر منست

ز پيمان تو سر نگردد تهی

وگر دور مانم ز تخت مهی

جهاندار يزدان پناه منست

زمين تخت و گردون کلاه منست

و ديگر که بر خيره ناکرده کار

نشايست رفتن بر شهريار

يکی راه بگشای تا بگذرم

بجايی که کرد ايزد آبشخورم

يکی کشوری جويم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

ز خوی بد او سخن نشنوم

ز پيگار او يک زمان بغنوم

بشد زنگه با نامور صد سوار

گروگان ببرد از در شهريار

چو در شهر سالار ترکان رسيد

خروش آمد و ديده بانش بديد

پذيره شدش نامداری بزرگ

کجا نام او بود جنگی طورگ

چو زنگه بيامد به نزديک شاه

سپهدار برخاست از پيشگاه

گرفتش به بر تنگ و بنواختش

گرامی بر خويش بنشاختش

چو بنشست با شاه پيغام داد

سراسر سخنها بدو کرد ياد

چو بشنيد پيچان شد افراسياب

دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

بفرمود تا جايگه ساختند

ورا چون سزا بود بنواختند

چو پيران بيامد تهی کرد جای

سخن رفت با نامور کدخدای

ز کاووس وز خام گفتار او

ز خوی بد و رای و پيگار او

همی گفت و رخساره کرده دژم

ز کار سياووش دل پر ز غم

فرستادن زنگه ی شاوران

همه ياد کرد از کران تا کران

بپرسيد کاين را چه درمان کنيم

وزين چاره جستن چه پيمان کنيم

بدو گفت پيران که ای شهريار

انوشه بدی تا بود روزگار

تو از ما به هر کار داناتری

ببايستها بر تواناتری

گمان و دل و دانش و رای من

چنينست انديشه بر جای من

که هر کس که بر نيکوی در جهان

توانا بود آشکار و نهان

ازين شاهزاده نگيرند باز

زگنج و ز رنج آنچ آيد فراز

من ايدون شنيدم که اندر جهان

کسی نيست مانند او از مهان

به بالا و ديدار و آهستگی

به فرهنگ و رای و به شايستگی

هنر با خرد نيز بيش از نژاد

ز مادر چنو شاهزاده نزاد

بديدن کنون از شنيدن بهست

گرانمايه و شاهزاد و مهست

وگر خود جز اينش نبودی هنر

که از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه

همی از تو جويد بدين گونه راه

نه نيکو نمايد ز راه خرد

کزين کشور آن نامور بگذرد

ترا سرزنش باشد از مهتران

سر او همان از تو گردد گران

و ديگر که کاووس شد پيرسر

ز تخت آمدش روزگار گذر

سياوش جوانست و با فرهی

بدو ماند آيين و تخت مهی

اگر شاه بيند به رای بلند

نويسد يکی نام هی سودمند

چنان چون نوازنده فرزند را

نوازد جوان خردمند را

يکی جای سازد بدين کشورش

بدارد سزاوار اندر خورش

بر آيين دهد دخترش را بدوی

بداردش با ناز و با آبروی

مگر کاو بماند به نزديک شاه

کند کشور و بومت آرامگاه

و گر باز گردد سوی شهريار

ترا بهتری باشد از روزگار

سپاسی بود نزد شاه زمين

بزرگان گيتی کنند آفرين

برآسايد از کين دو کشور مگر

اگر آردش نزد ما دادگر

ز داد جهان آفرين اين سزاست

که گردد زمانه بدين جنگ راست

چو سالار گفتار پيران شنيد

چنان هم همه بودنيها بديد

پس انديشه کرد اندر آن يک زمان

همی داشت بر نيک و بد بر گمان

چنين داد پاسخ به پيران پير

که هست اينک گفتی همه دلپذير

وليکن شنيدم يکی داستان

که باشد بدين رای همداستان

که چون بچه ی شير نر پروری

چو دندان کند تيز کيفر بری

چو با زور و با چنگ برخيزد او

به پروردگار اندر آويزد او

بدو گفت پيران کاندر خرد

يکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد

نگيرد ازو بدخويی کی سزد

نبينی که کاووس ديرينه گشت

چو ديرينه گشت او ببايد گذشت

سياوش بگيرد جهان فراخ

بسی گنج بی رنج و ايوان و کاخ

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت

چنين خود که يابد مگر نيک بخت

چو بشنيد افراسياب اين سخن

يکی رای با دانش افگند بن

دبير جهان ديده را پيش خواند

زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستين که بر خامه بنهاد دست

به عنبر سر خامه را کرد مست

جهان آفرين را ستايش گرفت

بزرگی و دانش نمايش گرفت

کجا برترست از مکان و زمان

بدو کی رسد بندگی را گمان

خداوند جانست و آن خرد

خردمند را داد او پرورد

ازو باد بر شاهزاده درود

خداوند گوپال و شمشير و خود

خداوند شرم و خداوند باک

ز بيداد و کژی دل و دست پاک

شنيدم پيام از کران تا کران

ز بيدار دل زنگه ی شاوران

غمی شد دلم زانک شاه جهان

چنين تيز شد با تو اندر نهان

وليکن به گيتی بجز تاج و تخت

چه جويد خردمند بيدار بخت

ترا اين همه ايدر آراستست

اگر شهرياری و گر خواستست

همه شهر توران برندت نماز

مرا خود به مهر تو باشد نياز

تو فرزند باشی و من چون پدر

پدر پيش فرزند بسته کمر

چنان دان که کاووس بر تو به مهر

بران گونه يک روز نگشاد چهر

کجا من گشايم در گنج بست

سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بی رنج فرزندوار

به گيتی تو مانی زمن يادگار

چو از کشورم بگذری در جهان

نکوهش کنندم کهان و مهان

وزين روی دشوار يابی گذر

مگر ايزدی باشد آيين و فر

بدين راه پيدا نبينی زمين

گذر کرد بايد به دريای چين

ازين کرد يزدان ترا بی نياز

هم ايدر بباش و به خوبی بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست

به رفتن بهانه نبايدت جست

چو رای آيدت آشتی با پدر

سپارم ترا تاج و زرين کمر

که ز ايدر به ايران شوی با سپاه

ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دير

کهن شد سرش گردد از جنگ سير

گر آتش ببيند پی شصت و پنج

رسد آتش از باد پيری به رنج

ترا باشد ايران و گنج و سپاه

ز کشور به کشور رساند کلاه

پذيرفتم از پاک يزدان که من

بکوشم به خوبی به جان و به تن

نفرمايم و خود نسازم به بد

به انديشه دل را نيازم به بد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

بفرمود تا زنگه ی نيک خواه

به زودی به رفتن ببندد کمر

يکی خلعت آراست با سيم و زر

يکی اسپ بر سر ستام گران

بيامد دمان زنگه ی شاوران

چو نزديک تخت سياوش رسيد

بگفت آنچ پرسيد و بشنيد و ديد

سياوش به يک روی زان شاد شد

به ديگر پر از درد و فرياد شد

که دشمن همی دوست بايست کرد

ز آتش کجا بردمد باد سرد

يکی نامه بنوشت نزد پدر

همه ياد کرد آنچ بد در به در

که من با جوانی خرد يافتم

بهر نيک و بد نيز بشتافتم

از آن زن يکی مغز شاه جهان

دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببايست شست

ببايست بر کوه آتش گذشت

مرا زار بگريست آهو به دشت

ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم

خرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو کشور بدين آشتی شاد گشت

دل شاه چون تيغ پولاد گشت

نيايد همی هيچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز ديدار من گشت سير

بر سير ديده نباشند دير

ز شادی مبادا دل او رها

شدم من ز غم در دم اژدها

ندانم کزين کار بر من سپهر

چه دارد به راز اندر از کين و مهر

ازان پس بفرمود بهرام را

که اندر جهان تازه کن کام را

سپردم ترا تاج و پرده سرای

همان گنج آگنده و تخت و جای

درفش و سواران و پيلان کوس

چو ايدر بيايد سپهدار طوس

چنين هم پذيرفته او را سپار

تو بيدار دل باش و به روزگار

ز ديده بباريد خوناب زرد

لب رادمردان پر از باد سرد

ز لشکر گزين کرد سيصد سوار

همه گرد و شايست هی کارزار

صد اسپ گزيده به زرين ستام

پرستار و زرين کمر صد غلام

بفرمود تا پيش او آورند

سليح و ستام و کمر بشمرند

درم نيز چندان که بودش به کار

ز دينار وز گوهر شاهوار

ازان پس گرانمايگان را بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چنين گفت کز نزد افراسياب

گذشتست پيران بدين روی آب

يکی راز پيغام دارد به من

که ايمن به دويست از انجمن

همی سازم اکنون پذيره شدن

شما را هم ايدر ببايد بدن

همه سوی بهرام داريد روی

مپيچد دل را ز گفتار اوی

همی بوسه دادند گردان زمين

بران خوب سالار باآفرين

چو خورشيد تابنده بنمود پشت

هوا شد سياه و زمين شد درشت

سياووش لشکر به جيحون کشيد

به مژگان همی از جگر خون کشيد

چو آمد به ترمذ درون بام و کوی

بسان بهاران پر از رنگ و بوی

چنان بد همه شهرها تا به چاچ

تو گفتی عروسيست باطوق و تاج

به هر منزلی ساخته خوردنی

خورشهای زيبا و گستردنی

چنين تا به قچقار باشی براند

فرود آمد آنجا و چندی بماند

چو آگاهی آمد پذيره شدند

همه سرکشان با تبيره شدند

ز خويشان گزين کرد پيران هزار

پذيره شدن را برآراست کار

بياراسته چار پيل سپيد

سپه را همه داد يکسر نويد

يکی برنهاده ز پيروزه تخت

درفشنده مهدی بسان درخت

سرش ماه زرين و بومش بنفش

به زر بافته پرنيايی درفش

ابا تخت زرين سه پيل دگر

صد از ماه رويان زرين کمر

سپاهی بران سان که گفتی سپهر

بياراست روی زمين را به مهر

صد اسپ گرانمايه با زين زر

به ديبا بياراسته سر به سر

سياووش بشنيد کامد سپاه

پذيره شدن را بياراست شاه

درفش سپهدار پيران بديد

خروشيدن پيل و اسپان شنيد

بشد تيز و بگرفتش اندر کنار

بپرسيدش از نامور شهريار

بدو گفت کای پهلوان سپاه

چرا رنجه کردی روان را به راه

همه بردل انديشه اين بد نخست

که بيند دو چشمم ترا تندرست

ببوسيد پيران سر و پای او

همان خوب چهر دلارای او

چنين گفت کای شهريار جوان

مراگر بخواب اين نمودی روان

ستايش کنم پيش يزدان نخست

چو ديدم ترا روشن و تندرست

ترا چون پدر باشد افراسياب

همه بنده باشيم زين روی آب

ز پيوستگان هست بيش از هزار

پرستندگانند با گوشوار

تو بی کام دل هيچ دم بر مزن

ترا بنده باشد همی مرد و زن

مراگر پذيری تو با پير سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

برفتند هر دو به شادی به هم

سخن ياد کردند بر بيش و کم

همه ره ز آوای چنگ و رباب

همی خفته را سر برآمد ز خواب

همی خاک مشکين شد از مشک و زر

همی اسپ تازی برآورد پر

سياوش چو آن ديد آب از دو چشم

بباريد و ز انديشه آمد به خشم

که ياد آمدش بوم زابلستان

بياراسته تا به کابلستان

همان شهر ايرانش آمد به ياد

همی برکشيد از جگر سرد باد

ز ايران دلش ياد کرد و بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

ز پيران بپيچيد و پوشيد روی

سپهبد بديد آن غم و درد اوی

بدانست کاو را چه آمد بياد

غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

به قچقار باشی فرود آمدند

نشستند و يکبار دم بر زدند

نگه کرد پيران به ديدار او

نشست و بر و يال و گفتار او

بدو در دو چشمش همی خيره ماند

همی هر زمان نام يزدان بخواند

بدو گفت کای نامور شهريار

ز شاهان گيتی توی يادگار

سه چيزست بر تو که اندر جهان

کسی را نباشد ز تخم مهان

يکی آنک از تخمه ی کيقباد

همی از تو گيرند گويی نژاد

و ديگر زبانی بدين راستی

به گفتار نيکو بياراستی

سه ديگر که گويی که از چهر تو

ببارد همی بر زمين مهر تو

چنين داد پاسخ سياووش بدوی

که ای پير پاکيزه و راس تگوی

خنيده به گيتی به مهر و وفا

ز آهرمنی دور و دور از جفا

گر ايدونک با من تو پيمان کنی

شناسم که پيان من مشکنی

گر از بودن ايدر مرا نيکويست

برين کرده ی خود نبايد گريست

و گر نيست فرمای تا بگذرم

نمايی ره کشوری ديگرم

بدو گفت پيران که منديش زين

چو اندر گذشتی ز ايران زمين

مگردان دل از مهر افراسياب

مکن هيچ گونه برفتن شتاب

پراگنده نامش به گيتی بديست

وليکن جز اينست مرد ايزديست

خرد دارد و رای و هوش بلند

به خيره نيايد به راه گزند

مرا نيز خويشيست با او به خون

همش پهلوانم همش رهنمون

همانا برين بوم و بر صد هزار

به فرمان من بيش باشد سوار

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

هم اسپ و سليح و کمان و کمند

مرا بی نيازيست از هر کسی

نهفته جزين نيز هستم بسی

فدای تو بادا همه هرچ هست

گر ايدونک سازی به شادی نشست

پذيرفتم از پاک يزدان ترا

به رای و دل هوشمندان ترا

که بر تو نيايد ز بدها گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

مگر کز تو آشوب خيزد به شهر

بياميزی از دور ترياک و زهر

سياووش بدان گفتها رام شد

برافروخت و اندر خور جام شد

بخوردن نشستند يک با دگر

سياوش پسر گشت و پيران پدر

برفتند با خنده و شادمان

به ره بر نجستند جايی زمان

چنين تا رسيدند در شهر گنگ

کزان بود خرم سرای درنگ

پياده به کوی آمد افراسياب

از ايوان ميان بسته و پر شتاب

سياوش چو او را پياده بديد

فرود آمد از اسپ و پيشش دويد

گرفتند مر يکدگر را به بر

بسی بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنين گفت افراسياب

که گردان جهان اندر آمد به خواب

ازين پس نه آشوب خيزد نه جنگ

به آبشخور آيند ميش و پلنگ

برآشفت گيتی ز تور دلير

کنون روی گيتی شد از جنگ سير

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتی کور بود

به تو رام گردد زمانه کنون

برآسايد از جنگ وز جوش خون

کنون شهر توران ترا بنده اند

همه دل به مهر تو آگند هاند

مرا چيز با جان همی پيش تست

سپهبد به جان و به تن خويش تست

سياوش برو آفرين کرد سخت

که از گوهر تو مگر داد بخت

سپاس از خدای جهان آفرين

کزويست آرام و پرخاش و کين

سپهدار دست سياوش به دست

بيامد به تخت مهی بر نشست

به روی سياوش نگه کرد و گفت

که اين را به گيتی کسی نيست جفت

نه زين گونه مردم بود در جهان

چنين روی و بالا و فر و مهان

ازان پس به پيران چنين گفت رد

که کاووس تندست و اندک خرد

که بشکيبد از روی چونين پسر

چنين برز بالا و چندين هنر

مرا ديده از خوب ديدار او

بماندست دل خيره از کار او

که فرزند باشد کسی را چنين

دو ديده بگرداند اندر زمين

از ايوانها پس يکی برگزيد

همه کاخ زربفتها گستريد

يکی تخت زرين نهادند پيش

همه پايها چون سر گاوميش

به ديبای چينی بياراستند

فراوان پرستندگان خواستند

بفرمود پس تا رود سوی کاخ

بباشد به کام و نشيند فراخ

سياوش چو در پيش ايوان رسيد

سر طاق ايوان به کيوان رسيد

بيامد بران تخت زر بر نشست

هشيوار جان اندر انديشه بست

چو خوان سپهبد بياراستند

کس آمد سياووش را خواستند

ز هر گونه ای رفت بر خوان سخن

همه شادمانی فگندند بن

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بياراستند

برفتند با رود و رامشگران

بباده نشستند يکسر سران

بدو داد جان و دل افراسياب

همی بی سياوش نيامدش خواب

همی خورد می تا جهان تيره شد

سرميگساران ز می خيره شد

سياوش به ايوان خراميد شاد

به مستی ز ايران نيامدش ياد

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

بدان کس که بودند بر بزمگاه

چنين گفت با شيده افراسياب

که چون سر برآرد سياوش ز خواب

تو با پهلوانان و خويشان من

کسی کاو بود مهتر انجمن

به شبگير با هديه و با غلام

گرانمايه اسپان زرين ستام

ز لشکر همی هر کسی با نثار

ز دينار وز گوهر شاهوار

ازين گونه پيش سياوش روند

هشيوار و بيدار و خامش روند

فراوان سپهبد فرستاد چيز

بدين گونه يک هفته بگذشت نيز

شبی با سياوش چنين گفت شاه

که فردا بسازيم هر دو پگاه

که با گوی و چوگان به ميدان شويم

زمانی بتازيم و خندان شويم

ز هر کس شنيدم که چوگان تو

نبينند گردان به ميدان تو

تو فرزند مايی و زيبای گاه

تو تاج کيانی و پشت سپاه

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به ديدار توشه بدی

همی از تو جويند شاهان هنر

که يابد به هرکار بر تو گذر

مرا روز روشن به ديدار تست

همی از تو خواهم بد و نيک جست

به شبگير گردان به ميدان شدند

گرازان و تازان و خندان شدند

چنين گفت پس شاه توران بدوی

که ياران گزينيم در زخم گوی

تو باشی بدان روی و زين روی من

بدو نيم هم زين نشان انجمن

سياوش بدو گفت کای شهريار

کجا باشدم دست و چوگان به کار

برابر نيارم زدن با تو گوی

به ميدان هم آورد ديگر بجوی

چو هستم سزاوار يار توام

برين پهن ميدان سوار توام

سپهبد ز گفتار او شاد شد

سخن گفتن هر کسی باد شد

به جان و سر شاه کاووس گفت

که با من تو باشی ه مآورد و جفت

هنر کن به پيش سواران پديد

بدان تا نگويند کاو بد گزيد

کنند آفرين بر تو مردان من

شگفته شود روی خندان من

سياوش بدو گفت فرمان تراست

سواران و ميدان و چوگان تراست

سپهبد گزين کرد کلباد را

چو گرسيوز و جهن و پولاد را

چو پيران و نستيهن جنگجوی

چو هومان که بردارد از آب گوی

به نزد سياووش فرستاد يار

چو رويين و چون شيد هی نامدار

دگر اندريمان سوار دلير

چو ارجاسپ اسپ افگن نره شير

سياوش چنين گفت کای نامجوی

ازيشان که يارد شدن پيش گوی

همه يار شاهند و تنها منم

نگهبان چوگان يکتا منم

گر ايدونک فرمان دهد شهريار

بيارم به ميدان ز ايران سوار

مرا يار باشند بر زخم گوی

بران سان که آيين بود بر دو روی

سپهبد چو بشنيد زو داستان

بران داستان گشت هم داستان

سياوش از ايرانيان هفت مرد

گزين کرد شايسته ی کارکرد

خروش تبيره ز ميدان بخاست

همی خاک با آسمان گشت راست

از آوای سنج و دم کره نای

تو گفتی بجنبيد ميدان ز جای

سياووش برانگيخت اسپ نبرد

چو گوی اندر آمد به پيشش به گرد

بزد هم چنان چون به ميدان رسيد

بران سان که از چشم شد ناپديد

بفرمود پس شهريار بلند

که گويی به نزد سياوش برند

سياوش بران گوی بر داد بوس

برآمد خروشيدن نای و کوس

سياوش به اسپی دگر برنشست

بيانداخت آن گوی خسرو به دست

ازان پس به چوگان برو کار کرد

چنان شد که با ماه ديدار کرد

ز چوگان او گوی شد ناپديد

تو گفتی سپهرش همی برکشيد

ازان گوی خندان شد افراسياب

سر نامداران برآمد ز خواب

به آواز گفتند هرگز سوار

نديديم بر زين چنين نامدار

ز ميدان به يکسو نهادند گاه

بيامد نشست از برگاه شاه

سياووش بنشست با او به تخت

به ديدار او شاد شد شاه سخت

به لشگر چنين گفت پس نامجوی

که ميدان شما را و چوگان و گوی

همی ساختند آن دو لشکر نبرد

برآمد همی تا به خورشيد گرد

چو ترکان به تندی بياراستند

همی بردن گوی را خواستند

ربودند ايرانيان گوی پيش

بماندند ترکان ز کردار خويش

سياووش غمی گشت ز ايرانيان

سخن گفت بر پهلوانی زبان

که ميدان بازيست گر کارزار

برين گردش و بخشش روزگار

چو ميدان سرآيد بتابيد روی

بديشان سپاريد يک بار گوی

سواران عنانها کشيدند نرم

نکردند زان پس کسی اسپ گرم

يکی گوی ترکان بينداختند

به کردار آتش همی تاختند

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدانست کان پهلوانی چه بود

چنين گفت پس شاه توران سپاه

که گفتست با من يکی نيک خواه

که او را ز گيتی کسی نيست جفت

به تير و کمان چون گشايد دو سفت

سياوش چو گفتار مهتر شنيد

ز قربان کمان کی برکشيد

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

يکی برگرايد که فرمان برد

کمان را نگه کرد و خيره بماند

بسی آفرين کيانی بخواند

به گرسيوز تيغ زن داد مه

که خانه بمال و در آور به زه

بکوشيد تا بر زه آرد کمان

نيامد برو خيره شد بدگمان

ازو شاه بستد به زانو نشست

بماليد خانه کمان را به دست

به زه کرد و خندان چنين گفت شاه

که اينت کمانی چو بايد به راه

مرا نيز گاه جوانی کمان

چنين بود و اکنون دگر شد زمان

به توران و ايران کس اين را به چنگ

نيارد گرفتن به هنگام جنگ

بر و يال و کتف سياوش جزين

نخواهد کمان نيز بر دشت کين

نشانی نهادند بر اسپريس

سياوش نکرد ايچ با کس مکيس

نشست از بر بادپايی چو ديو

برافشارد ران و برآمد غريو

يکی تير زد بر ميان نشان

نهاده بدو چشم گردنکشان

خدنگی دگر باره با چارپر

بينداخت از باد و بگشاد پر

نشانه دوباره به يک تاختن

مغربل بکرد اندر انداختن

عنان را بپيچيد بر دست راست

بزد بار ديگر بران سو که خواست

کمان را به زه بر بباز و فگند

بيامد بر شهريار بلند

فرود آمد و شاه برپای خاست

برو آفرين ز آفريننده خواست

وزان جايگه سوی کاخ بلند

برفتند شادان دل و ارجمند

نشستند خوان و می آراستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

ميی چند خوردند و گشتند شاد

به نام سياووش کردند ياد

بخوان بر يکی خلعت آراست شاه

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

همان دست زر جام هی نابريد

که اندر جهان پيش ازان کس نديد

ز دينار وز بدرهای درم

ز ياقوت و پيروزه و بيش و کم

پرستار بسيار و چندی غلام

يکی پر ز ياقوت رخشنده جام

بفرمود تا خواسته بشمرند

همه سوی کاخ سياوش برند

ز هر کش به توران زمين خويش بود

ورا مهربانی برو بيش بود

به خويشان چنين گفت کاو را همه

شما خيل باشيد هم چون رمه

بدان شاهزاده چنين گفت شاه

که يک روز با من به نخچيرگاه

گر آيی که دل شاد و خرم کنيم

روان را به نخچير بی غم کنيم

بدو گفت هرگه که رای آيدت

بران سو که دل رهنمای آيدت

برفتند روزی به نخچيرگاه

همی رفت با يوز و با باز شاه

سپاهی ز هرگونه با او برفت

از ايران و توران بنخچير تفت

سياوش به دشت اندرون گور ديد

چو باد از ميان سپه بردميد

سبک شد عنان و گران شد رکيب

همی تاخت اندر فراز و نشيب

يکی را به شمشير زد بدو نيم

دو دستش ترازو بد و گور سيم

به يک جو ز ديگر گرانتر نبود

نظاره شد آن لشکر شاه زود

بگفتند يکسر همه انجمن

که اينت سرافراز و شمشيرزن

به آواز گفتند يک با دگر

که ما را بد آمد ز ايران به سر

سر سروران اندر آمد به تنگ

سزد گر بسازيم با شاه جنگ

سياوش هيمدون به نخچير بور

همی تاخت و افگند در دشت گور

به غار و به کوه و به هامون بتاخت

بشمشير و تير و بنيزه بياخت

به هر جايگه بر يکی توده کرد

سپه را ز نخچير آسوده کرد

وزان جايگه سوی ايوان شاه

همه شاد دل برگرفتند راه

سپهبد چه شادان چه بودی دژم

بجز با سياوش نبودی به هم

ز جهن و ز گرسيوز و هرک بود

به کس راز نگشاد و شادان نبود

مگر با سياوش بدی روز و شب

ازو برگشادی به خنده دو لب

برين گونه يک سال بگذاشتند

غم و شادمانی بهم داشتند

سياوش يکی روز و پيران بهم

نشستند و گفتند هر بيش و کم

بدو گفت پيران کزين بوم و بر

چنانی که باشد کسی برگذر

بدين مهربانی که بر تست شاه

به نام تو خسپد به آرامگاه

چنان دان که خرم بهارش توی

نگارش تويی غمگسارش تويی

بزرگی و فرزند کاووس شاه

سر از بس هنرها رسيده به ماه

پدر پير سر شد تو برنا دلی

نگر سر ز تاج کيی نگسلی

به ايران و توران توی شهريار

ز شاهان يکی پرهنر يادگار

بنه دل برين بوم و جايی بساز

چنان چون بود درخور کام و ناز

نبينمت پيوسته ی خون کسی

کجا داردی مهر بر تو بسی

برادر نداری نه خواهر نه زن

چو شاخ گلی بر کنار چمن

يکی زن نگه کن سزاوار خويش

از ايران منه درد و تيمار پيش

پس از مرگ کاووس ايران تراست

همان تاج و تخت دليران تراست

پس پرده ی شهريار جهان

سه ماهست با زيور اندر نهان

اگر ماه را ديده بودی سياه

از ايشان نه برداشتی چشم ماه

سه اندر شبستان گرسيوزاند

که از مام وز باب با پروزاند

نبيره فريدون و فرزند شاه

که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

وليکن ترا آن سزاوارتر

که از دامن شاه جويی گهر

پس پرده ی من چهارند خرد

چو بايد ترا بنده بايد شمرد

ازيشان جريرست مهتر بسال

که از خوبرويان ندارد همال

يکی دختری هستی آراسته

چو ماه درخشنده با خواسته

نخواهد کسی را که آن رای نيست

بجز چهر شاهش دلارای نيست

ز خوبان جريرست انباز تو

بود روز رخشنده دمساز تو

اگر رای باشد ترا بنده ايست

به پيش تو اندر پرستنده ايست

سياوش بدو گفت دارم سپاس

مرا خود ز فرزند برتر شناس

گر او باشدم نازش جان و تن

نخواهم جزو کس ازين انجمن

سپاسی نهی زين همی بر سرم

که تا زنده ام حق آن نسپرم

پس آنگاه پيران ز نزديک اوی

سوی خانه ی خويش بنهاد روی

چو پيران ز پيش سياوش برفت

به نزديک گلشهر تازيد تفت

بدو گفت کار جريره بساز

به فر سياووش خسرو به ناز

چگونه نباشيم امروز شاد

که داماد باشد نبيره قباد

بيورد گلشهر دخترش را

نهاد از بر تارک افسرش را

به ديبا و دينار و در و درم

به بوی و به رنگ و به هر بيش و کم

بياراست او را چو خرم بهار

فرستاد در شب بر شهريار

مراو را بپيوست با شاه نو

نشاند از بر گاه چون ماه نو

ندانست کس گنج او را شمار

ز ياقوت و ز تاج گوهرنگار

سياوش چو روی جريره بديد

خوش آمدش خنديد و شادی گزيد

همی بود با او شب و روز شاد

نيامد ز کاووس و دستانش ياد

برين نيز چندی بگرديد چرخ

سياووش را بد ز نيکيش به رخ

ورا هر زمان پيش افراسياب

فرونتر بدی حشمت و جاه و آب

يکی روز پيران به به روزگار

سياووش را گفت کای نامدار

تو دانی که سالار توران سپاه

ز اوج فلک برفرازد کلاه

شب و روز روشن روانش توی

دل و هوش و توش و توانش توی

چو با او تو پيوسته ی خون شوی

ازين پايه هر دم به افزون شوی

بباشد اميدش به تو استوار

که خواهی بدن پيش او پايدار

اگر چند فرزند من خويش تست

مرا غم ز بهر کم و بيش تست

فرنگيس مهتر ز خوبان اوی

نبينی به گيتی چنان موی و روی

به بالا ز سرو سهی برترست

ز مشک سيه بر سرش افسرست

هنرها و دانش ز اندازه بيش

خرد را پرستار دارد به پيش

از افراسياب ار بخواهی رواست

چنو بت به کشمير و کابل کجاست

شود شاه پرمايه پيوند تو

درفشان شود فر و اورند تو

چو فرمان دهی من بگويم بدوی

بجويم بدين نزد او آبروی

سياوش به پيران نگه کرد و گفت

که فرمان يزدان نشايد نهفت

اگر آسمانی چنين است رای

مرا با سپهر روان نيست پای

اگر من به ايران نخواهم رسيد

نخواهم همی روی کاووس ديد

چو دستان که پروردگار منست

تهمتن که روشن بهار منست

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

جزين نامدران کنداوران

چو از روی ايشان ببايد بريد

به توران همی جای بايد گزيد

پدر باش و اين کدخدايی بساز

مگو اين سخن با زمين جز به راز

اگر بخت باشد مرا نيکخواه

همانا دهد ره به پيوند شاه

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

همی برزد اندر ميان باد سرد

بدو گفت پيران که با روزگار

نسازد خرد يافته کارزار

نيابی گذر تو ز گردان سپهر

کزويست آرام و پرخاش و مهر

به ايران اگر دوستان داشتی

به يزدان سپردی و بگذاشتی

نشست و نشانت کنون ايدرست

سر تخت ايران به دست اندرست

بگفت اين و برخاست از پيش او

چو آگاه گشت از کم و بيش او

به شادی بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و برگشادند راه

همی بود بر پيش او يک زمان

بدو گفت سالار نيکوگمان

که چندين چه باشی به پيشم به پای

چه خواهی به گيتی چه آيدت رای

سپاه و در گنج من پيش تست

مرا سودمندی کم و بيش تست

کسی کاو به زندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پيگار من باد گشت

ز بسيار و اندک چه بايد بخواه

ز تيغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

خردمند پاسخ چنين داد باز

که از تو مبادا جهان ب ینياز

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

به بخت تو هم تيغ و هم تاج و گاه

ز بهر سياوش پيامی دراز

رسانم به گوش سپهبد به راز

مرا گفت با شاه ترکان بگوی

که من شاد دل گشتم و نامجوی

بپرورديم چون پدر در کنار

همه شادی آورد بخت تو بار

کنون همچنين کدخدايی بساز

به نيک و بد از تو نيم ب ینياز

پس پرده ی تو يکی دخترست

که ايوان و تخت مرا درخورست

فرنگيس خواند همی مادرش

شود شاد اگر باشم اندر خورش

پرانديشه شد جان افراسياب

چنين گفت با ديده کرده پرآب

که من گفته ام پيش ازين داستان

نبودی بران گفته همداستان

چنين گفت با من يکی هوشمند

که رايش خرد بود و دانش بلند

که ای دايه ی بچه ی شيرنر

چه رنجی که جان هم نياری به بر

و ديگر که از پيش کندآوران

ز کار ستاره شمر بخردان

شمار ستاره به پيش پدر

همی راندندی همه دربدر

کزين دو نژاده يکی شهريار

بيايد بگيرد جهان در کنار

به توران نماند برو بوم و رست

کلاه من اندازد از کين نخست

کنون باورم شد که او اين بگفت

که گردون گردان چه دارد نهفت

چرا کشت بايد درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

ز کاووس وز تخم افراسياب

چو آتش بود تيز يا موج آب

ندانم به توران گرايد به مهر

وگر سوی ايران کند پاک چهر

چرا بر گمان زهر بايد چشيد

دم مار خيره نبايد گزيد

بدو گفت پيران که ای شهريار

دلت را بدين کار غمگين مدار

کسی کز نژاد سياوش بود

خردمند و بيدار و خامش بود

بگفت ستاره شمر مگرو ايچ

خردگير و کار سياوش بسيچ

کزين دو نژاده يکی نامور

برآرد به خورشيد تابنده سر

بايران و توران بود شهريار

دو کشور برآسايد از کارزار

وگر زين نشان راز دارد سپهر

بيفزايدش هم بانديشه مهر

بخواهد بدن بی گمان بودنی

نکاهد به پرهيز افزودنی

نگه کن که اين کار فرخ بود

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز تخم فريدون وز کيقباد

فروزنده تر زين نباشد نژاد

به پيران چنين گفت پس شهريار

که رای تو بر بد نيايد به کار

به فرمان و رای تو کردم سخن

برو هرچ بايد به خوبی بکن

دو تا گشت پيران و بردش نماز

بسی آفرين کرد و برگشت باز

به نزد سياوش خراميد زود

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

نشستند شادان دل آن شب بهم

به باده بشستند جان را ز غم

چو خورشيد از چرخ گردنده سر

برآورد برسان زرين سپر

سپهدار پيران ميان را ببست

يکی باره ی تيزرو برنشست

به کاخ سياووش بنهاد روی

بسی آفرين خواند بر فر اوی

بدو گفت کامروز برساز کار

به مهمانی دختر شهريار

چو فرمان دهی من سزاوار او

ميان را ببندم پی کار او

سياووش را دل پر آزرم بود

ز پيران رخانش پر از شرم بود

بدو گفت رو هرچ بايد بساز

تو دانی که از تو مرا نيست راز

چو بشنيد پيران سوی خانه رفت

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

در خانه ی جامه ی نابريد

به گلشهر بسپرد پيران کليد

کجا بود کدبانوی پهلوان

ستوده زنی بود روشن روان

به گنج اندرون آنچ بد نامدار

گزيده ز زربفت چينی هزار

زبرجد طبقها و پيروزه جام

پر از نافه ی مشک و پر عود خام

دو افسر پر از گوهر شاهوار

دو ياره يکی طوق و دو گوشوار

ز گستردنيها شتروار شست

ز زربفت پوشيدينها سه دست

همه پيکرش سرخ کرده به زر

برو بافته چند گونه گهر

ز سيمين و زرين شتربار سی

طبقها و از جام هی پارسی

يکی تخت زرين و کرسی چهار

سه نعلين زرين زبرجد نگار

پرستنده سيصد به زرين کلاه

ز خويشان نزديک صد نيک خواه

پرستار با جام زرين دو شست

گرفته ازان جام هر يک به دست

همان صد طبق مشک و صد زعفران

سپردند يکسر به فرمانبران

به زرين عماری و ديبا و جليل

برفتند با خواسته خيل خيل

بيورد بانو ز بهر نثار

ز دينار با خويشتن سی هزار

به نزد فرنگيس بردند چيز

روانشان پر از آفرين بود نيز

وزان روی پيران و افراسياب

ز بهر سياوش همه پرشتاب

به يک هفته بر مرغ و ماهی نخفت

نيمد سر يک تن اندر نهفت

زمين باغ گشت از کران تا کران

ز شادی و آوای رامشگران

به پيوستگی بر گوا ساختند

چو زين عهد و پيمان بپرداختند

پيامی فرستاد پيران چو دود

به گلشهر گفتا فرنگيس زود

هم امشب به کاخ سياوش رود

خردمند و بيدار و خامش رود

چو بانوی بشنيد پيغام اوی

به سوی فرنگيس بنهاد روی

زمين را ببوسيد گلشهر و گفت

که خورشيد را گشت ناهيد جفت

هم امشب ببايد شدن نزد شاه

بياراستن گاه او را به ماه

بيامد فرنگيس چون ماه نو

به نزديک آن تاجور شاه نو

بدين کار بگذشت يک هفته نيز

سپهبد بياراست بسيار چيز

از اسپان تازی و از گوسفند

همان جوشن و خود و تيغ و کمند

ز دينار و از بدرهای درم

ز پوشيدنيها و از بيش و کم

وزين مرز تا پيش دريای چين

همی نام بردند شهر و زمين

به فرسنگ صد بود بالای او

نشايست پيمود پهنای او

نوشتند منشور بر پرنيان

همه پادشاهی به رسم کيان

به خان سياوش فرستاد شاه

يکی تخت زرين و زرين کلاه

ازان پس بياراست ميدان سور

هرآنکس که رفتی ز نزديک و دور

می و خوان و خواليگران يافتی

بخوردی و هرچند برتافتی

ببردی و رفتی سوی خان خويش

بدی شاد يک هفته مهمان خويش

در بسته زندانها برگشاد

ازو شادمان بخت و او نيز شاد

به هشتم سياووش بيامد به گاه

اباگرد پيران به نزديک شاه

گرفتند هر دو برو آفرين

که ای مهتر و شهريار زمين

هميشه ترا جاودان باد روز

به شادی و بدخواه را پشت کوز

وزان جايگه بازگشتند شاد

بسی از جهاندار کردند ياد

چنين نيز يک سال گردان سپهر

همی گشت بيدار بر داد و مهر

فرستاده آمد ز نزديک شاه

به نزد سياوش يکی ني کخواه

که پرسد همی شاه را شهريار

همی گويد ای مهتر نامدار

بود کت ز من دل بگيرد همی

وزين برنشستن گزيرد همی

از ايدر ترا داده ام تا به چين

يکی گرد برگرد و بنگر زمين

به شهری که آرام و رای آيدت

همان آرزوها بجای آيدت

به شادی بباش و به نيکی بمان

ز خوبی مپرداز دل يک زمان

سياوش ز گفتار او گشت شاد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

سليح و سپاه و نگين و کلاه

ببردند زين گونه با او به راه

فراوان عماری بياراستند

پس پرده خوبان بپيراستند

فرنگيس را در عماری نشاند

بنه برنهاد و سپه را براند

ازو بازنگسست پيران گرد

بنه برنهاد و سپه را ببرد

به شادی برفتند سوی ختن

همه نامداران شدند انجمن

که سالار پيران ازان شهر بود

که از بدگمانيش بی بهر بود

همی بود يکماه مهمان او

بران سر چنين بود پيمان او

ز خوردن نياسود يک روز شاه

گهی رود و می گاه نخچيرگاه

سر ماه برخاست آوای کوس

برانگه که خيزد خروش خروس

بيامد سوی پادشاهی خويش

سپاه از پس پشت و پيران ز پيش

بران مرز و بوم اندر آگه شدند

بزرگان به راه شهنشه شدند

به شادی دل از جای برخاستند

جهانی به آيين بياراستند

ازان پادشاهی خروشی بخاست

تو گفتی زمين گشت با چرخ راست

ز بس رامش و ناله ی کرنای

تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

بجايی رسيدند کاباد بود

يکی خوب فرخنده بنياد بود

به يک روی دريا و يک روی کوه

برو بر ز نخچير گشته گروه

درختان بسيار و آب روان

همی شد دل سالخورده جوان

سياوش به پيران سخن برگشاد

که اينت بر و بوم فرخ نهاد

بسازم من ايدر يکی خوب جای

که باشد به شادی مرا رهنمای

برآرم يکی شارستان فراخ

فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

نشستن گهی برفرازم به ماه

چنان چون بود در خور تاج و گاه

بدو گفت پيران که ای خوب رای

بران رو که انديشه آرد بجای

چو فرمان دهد من بران سان که خواست

برآرم يکی جای تا ماه راست

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج

زمان و زمين از تو دارم سپنج

يکی شارستان سازم ايدر فراخ

فراوان بدو اندر ايوان و کاخ

سياوش بدو گفت کای بختيار

درخت بزرگی تو آری به بار

مرا گنج و خوبی همه زان تست

به هر جای رنج تو بينم نخست

يکی شهر سازم بدين جای من

که خيره بماند دل انجمن

ازان بوم خرم چو گشتند باز

سياوش همی بود با دل به راز

از اخترشناسان بپرسيد شاه

که گر سازم ايدر يکی جايگاه

ازو فر و بختم به سامان بود

وگرکار با جنگ سازان بود

بگفتند يکسر به شاه گزين

که بس نيست فرخنده بنياد اين

از اخترشناسان برآورد خشم

دلش گشت پردرد و پرآب چشم

کجا گفته بودند با او ز پيش

که چون بگذرد چرخ بر کار خويش

سرانجام چون گرددت روزگار

به زشتی شود بخت آموزگار

عنان تگاور همی داشت نرم

همی ريخت از ديدگان آب گرم

بدو گفت پيران که ای شهريار

چه بودت که گشتی چنين سوگوار

چنين داد پاسخ که چرخ بلند

دلم کرد پردرد و جانم نژند

که هر چند گرد آورم خواسته

هم از گنج و هم تاج آراسته

به فرجام يکسر به دشمن رسد

بدی بد بود مرگ بر تن رسد

کجا آن حکيمان و دانندگان

همان رنج بردار خوانندگان

کجا آن سر تاج شاهنشهان

کجا آن دلاور گرامی مهان

کجا آن بتان پر از ناز و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

کجا آنک بر کوه بودش کنام

رميده ز آرام وز کام و نام

چو گيتی تهی ماند از راستان

تو ايدر ببودن مزن داستان

ز خاکيم و بايد شدن زير خاک

همه جای ترسست و تيمار و باک

تو رفتی و گيتی بماند دراز

کسی آشکارا نداند ز راز

جهان سر به سر عبرت و حکمت ست

چرا زو همه بهر من غفلت ست

چو شد سال برشست و شش چاره جوی

ز بيشی و از رنج برتاب روی

تو چنگ فزونی زدی بر جهان

گذشتند بر تو بسی همرهان

چو زان نامداران جهان شد تهی

تو تاج فزونی چرا برنهی

نباشی بدين گفته همداستان

يکی شو بخوان نام هی باستان

کزيشان جهان يکسر آباد بود

بدانگه که اندر جهان داد بود

ز من بشنو از گنگ دژ داستان

بدين داستان باش همداستان

که چون گنگ دژ در جهان جای نيست

بدان سان زمينی دلارای نيست

که آن را سياوش برآورده بود

بسی اندرو رنجها برده بود

به يک ماه زان روی دريای چين

که بی نام بود آن زمان و زمين

بيابان بيايد چو دريا گذشت

ببينی يکی پهن بی آب دشت

کزين بگذری بينی آباد شهر

کزان شهرها بر توان داشت بهر

ازان پس يکی کوه بينی بلند

که بالای او برتر از چون و چند

مرين کوه را گنگ دژ در ميان

بدان کت ز دانش نيايد زيان

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه

ز بالای او چشم گردد ستوه

ز هر سو که پويی بدو راه نيست

همه گرد بر گرد او در يکيست

بدين کوه بينی دو فرسنگ تنگ

ازين روی و زان روی ديوار سنگ

بدين چند فرسنگ اگر پنج مرد

بباشد به راه از پی کارکرد

نيابد بريشان گذر صد هزار

زره دار و بر گستوان ور سوار

چو زين بگذری شهر بينی فراخ

همه گلشن و باغ و ايوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

همه کوه نخچير و آهو به دشت

چو اين شهر بينی نشايد گذشت

تذروان و طاووس و کبک دری

بيابی چو از کوهها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبينی بدان شهر بيمار کس

يکی بوستان بهشتست و بس

همه آبها روشن و خوشگوار

هميشه بر و بوم او چون بهار

درازی و پهناش سی بار سی

بود گر بپيمايدش پارسی

يک و نيم فرسنگ بالای کوه

که از رفتنش مرد گردد ستوه

وزان روی هامونی آيد پديد

کزان خوبتر جايها کس نديد

همه گلشن و باغ و ايوان بود

کش ايوانها سر به کيوان بود

بشد پور کاووس و آنجای ديد

مر آن را ز ايران همی برگزيد

تن خويش را نامبردار کرد

فزونی يکی نيز ديوار کرد

ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام

وزان جوهری کش ندانيم نام

دو صد رش فزونست بالای اوی

همان سی و پنچ ست پهنای اوی

که آن را کسی تا نبيند به چشم

تو گويی ز گوينده گيرند خشم

نيايد برو منجنيق و نه تير

ببايد ترا ديدن آن ناگزير

ز تيغش دو فرسنگ تا بوم خاک

همه گرد بر گرد خاکش مغاک

نبيند ز بن ديده بر تيغ کوه

هم از بر شدن مرد گردد ستوه

بدان آفرين کان چنان آفريد

ابا آشکارا نهان آفريد

نبايست يار و نه آموزگار

برو بر همه کار دشوار خوار

جز او را مخوان کردگار جهان

جز او را مدان آشکار و نهان

به پيغمبرش بر کنيم آفرين

بيارانش بر هر يکی همچنين

مرا فر نيکی دهش يار بود

خردمندی و بخت بيدار بود

برين سان يکی شارستان ساختند

سرش را به پروين پرداختند

کنون اندرين هم به کار آوريم

بدو در فراوان نگار آوريم

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چه يازی به رنج و چه نازی به گنج

که از رنج ديگر کسی برخورد

جهانجوی دشمن چرا پرورد

چو خرم شود جای آراسته

پديد آيد از هر سوی خواسته

نباشد مرا بودن ايدر بسی

نشيند برين جای ديگر کسی

نه من شاد باشم نه فرزند من

نه پرمايه گردی ز پيوند من

نباشد مرا زندگانی دراز

ز کاخ و ز ايوان شوم بی نياز

شود تخت من گاه افراسياب

کند بی گنه مرگ بر من شتاب

چنين است رای سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

بدو گفت پيران کای سرفراز

مکن خيره انديشه ی دل دراز

که افراسياب از بلا پشت تست

به شاهی نگين اندر انگشت تست

مرا نيز تا جان بود در تنم

بکوشم که پيمان تو نشکنم

نمانم که بادی به تو بگذرد

وگر موی بر تو هوا بشمرد

سياوش بدو گفت کای نيکنام

نبينم جز از نيکناميت کام

تو پپمان چنين داری و رای راست

وليکن فلک را جز اينست خواست

همه راز من آشکارا به تست

که بيدار دل بادی و تندرست

من آگاهی از فر يزدان دهم

هم از راز چرخ بلند آگهم

بگويم ترا بودنيها درست

ز ايوان و کاخ اندرآيم نخست

بدان تا نگويی چو بينی جهان

که اين بر سياوش چرا شد نهان

تو ای گرد پيران بسيار هوش

بدين گفتها پهن بگشای گوش

فراوان بدين نگذرد روزگار

که بر دست بيداردل شهريار

شوم زار من کشته بر بی گناه

کسی ديگر آرايد اين تاج و گاه

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد

چنين بی گنه بر سرم بد رسد

ز کشته شود زندگانی دژم

برآشوبد ايران و توران بهم

پر از رنج گردد سراسر زمين

دو کشور شود پر ز شمشير و کين

بسی سرخ و زرد و سياه و بنفش

از ايران و توران ببينی درفش

بسی غارت و بردن خواسته

پراگندن گنج آراسته

بسا کشورا کان به پای ستور

بکوبند و گردد به جوی آب شور

از ايران و توران برآيد خروش

جهانی ز خون من آيد به جوش

جهاندار بر چرخ چونين نوشت

به فرمان او بردهد هرچ کشت

سپهدار ترکان ز کردار خويش

پشيمان شود هم ز گفتار خويش

پشيمانی آنگه نداردش سود

که برخيزد از بوم آباد دود

بيا تا به شادی خوريم و دهيم

چو گاه گذشتن بود بگذريم

چو بشنيد پيران و انديشه کرد

ز گفتار او شد دلش پر ز درد

چنين گفت کز من بد آمد به من

گر او راست گويد همی اين سخن

ورا من کشيده به توران زمين

پراگندم اندر جهان تخم کين

شمردم همه باد گفتار شاه

چنين هم همی گفت با من پگاه

وزان پس چنين گفت با دل به مهر

که از جنبش و راز گردان سپهر

چه داند بدو رازها کی گشاد

همانا ز ايرانش آمد بياد

ز کاووس و ز تخت شاهنشهی

بياد آمدش روزگار بهی

دل خويش زان گفته خرسند کرد

نه آهنگ رای خردمند کرد

همه راه زين گونه بد گفت و گوی

دل از بودنيها پر از جست و جوی

چو از پشت اسپان فرود آمدند

ز گفتار يکباره دم برزدند

يکی خوان زرين بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببودند يک هفته زين گونه شاد

ز شاهان گيتی گرفتند ياد

به هشتم يکی نامه آمد ز شاه

به نزديک سالار توران سپاه

کزانجا برو تا به دريای چين

ازان پس گذر کن به مکران زمين

همی رو چنين تا سر مرز هند

وزانجا گذر کن به دريای سند

همه باژ کشور سراسر بخواه

بگستر به مرز خزر در سپاه

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبيره زمين شد نوان

ز هر سو سپاه انجمن شد به روی

يکی لشکری گشت پرخاش جوی

به نزد سياوش بسی خواسته

ز دينار و اسپان آراسته

به هنگام پدرود کردن بماند

به فرمان برفت و سپه را براند

هيونی ز نزديک افراسياب

چو آتش بيامد به هنگام خواب

يکی نامه سوی سياوش به مهر

نوشته به کردار گردان سپهر

که تا تو برفتی نيم شادمان

از انديشه بی غم نيم يک زمان

وليکن من اندر خور رای تو

به توران بجستم همی جای تو

گر آنجا که هستی خوش و خرم است

چنان چون ببايد دلت بی غم است

به شادی بباش و به نيکی بمان

تو شادان بدانديش تو با غمان

بدان پادشاهی همی بازگرد

سر بدسگال اندرآور به گرد

سياوش سپه برگرفت و برفت

بدان سو که فرمود سالار تفت

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد

چهل را همه بار دينار کرد

هزار اشتر بختی سرخ موی

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

از ايران و توران گزيده سوار

برفتند شمشيرزن ده هزار

به پيش سپاه اندرون خواسته

عماری و خوبان آراسته

ز ياقوت و ز گوهر شاهوار

چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

چه مشک و چه کافور و عود و عبير

چه ديبا و چه تختهای حرير

ز مصری و چينی و از پارسی

همی رفت با او شتر بار سی

چو آمد بران شارستان دست آخت

دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

از ايوان و ميدان و کاخ بلند

ز پاليز وز گلشن ارجمند

بياراست شهری بسان بهشت

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

بر ايوان نگاريد چندی نگار

ز شاهان وز بزم وز کارزار

نگار سر و تاج و کاووس شاه

نگاريد با ياره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پيلتن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز ديگر سو افراسياب و سپاه

چو پيران و گرسيوز کينه خواه

بهر گوشه ای گنبدی ساخته

سرش را به ابراندر افراخته

نشسته سراينده رامشگران

سر اندر ستاره سران سران

سياووش گردش نهادند نام

همه شهر زان شارستان شادکام

چو پيران بيامد ز هند و ز چين

سخن رفت زان شهر با آفرين

خنيده به توران سياووش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ايوان و کاخ و ز پاليز و باغ

ز کوه و در و رود وز دشت راغ

شتاب آمدش تا ببيند که شاه

چه کرد اندران نامور جايگاه

هرآنکس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامه ی رفتن آمد ببرد

چو آمد به نزديک آن جايگاه

سياوش پذيره شدش با سپاه

چو پيران به نزد سياوش رسيد

پياده شد از دور کاو را بديد

سياوش فرود آمد از نيل رنگ

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

بگشتند هر دو بدان شارستان

ز هر در زدند از هنر داستان

سراسر همه باغ و ميدان و کاخ

همی ديد هرسو بنای فراخ

سپهدار پيران ز هر سو براند

بسی آفرين بر سياوش بخواند

بدو گفت گر فر و برز کيان

نبوديت با دانش اندر جهان

کی آغاز کردی بدين گونه جای

کجا آمدی جای زين سان به پای

بماناد تا رستخيز اين نشان

ميان دليران و گردنکشان

پسر بر پسر همچنين شاد باد

جهاندار و پيروز و فرخ نژاد

چو يک بهره از شهر خرم بديد

به ايوان و باغ سياوش رسيد

به کاخ فرنگيس بنهاد روی

چنان شاد و پيروز و ديهيم جوی

پذيره شدش دختر شهريار

به پرسيد و دينار کردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جای ديد

بران سان بهشتی دلارای ديد

بدان نيز چندی ستايش گرفت

جهان آفرين را نيايش گرفت

ازان پس بخوردن گرفتند کار

می و خوان و رامشگر و ميگسار

ببودند يک هفته با می به دست

گهی خرم و شاددل گاه مست

به هشتم ره آورد پيش آوريد

همان هديه ی شارستان چون سزيد

ز ياقوت و زگوهر شاهوار

ز دينار وز تاج گوهرنگار

ز ديبا و اسپان به زين پلنگ

به زرين ستام و جناغ خدنگ

فرنگيس را افسر و گوشوار

همان ياره و طوق گوهرنگار

بداد و بيامد بسوی ختن

همی رای زد شاد با انجمن

چو آمد به شادی به ايوان خويش

همانگاه شد در شبستان خويش

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت

نديد و نداند که رضوان چه کشت

چو خورشيد بر گاه فرخ سروش

نشسته به آيين و با فر و هوش

به رامش بپيمای لختی زمين

برو شارستان سياوش ببين

خداوند ازان شهر نيکوترست

تو گويی فروزنده ی خاورست

وزان جايگه نزد افراسياب

همی رفت برسان کشتی بر آب

بيامد بگفت آن کجا کرده بود

همان باژ کشور که آورده بود

بياورد پيشش همه سربسر

بدادش ز کشور سراسر خبر

که از داد شه گشت آباد بوم

ز دريای چين تا به دريای روم

وزانجا به کار سياوش رسيد

سراسر همه ياد کرد آنچ ديد

ز کار سياوش بپرسيد شاه

وزان شهر و آن کشور و جايگاه

بدو گفت پيران که خرم بهشت

کسی کاو نبيند به ارديبهشت

سروش آوريدش همانا خبر

که چونان نگاريدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز

نه خورشيد ازان مهتر سرافراز

يکی شهر ديدم که اندر زمين

نبيند دگر کس به توران و چين

ز بس باغ و ايوان و آب روان

برآميخت گفتی خرد با روان

چو کاخ فرنگيس ديدم ز دور

چو گنج گهر بد به ميدان سور

بدان زيب و آيين که داماد تست

ز خوبی به کام دل شاد تست

گله کرد بايد به گيتی يله

ترا چون نباشد ز گيتی گله

گر ايدونک آيد ز مينو سروش

نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

و ديگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

برآسود چون مهتر آمد به هوش

بماناد بر ما چنين جاودان

دل هوشمندان و رای ردان

زگفتار او شاد شد شهريار

که دخت برومندش آمد به بار

به گرسيوز اين داستان برگشاد

سخنهای پيران همه کرد ياد

پس آنگه به گرسيوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت

بدو گفت رو تا سياووش گرد

ببين تا چه جايست بر گرد گرد

سياوش به توران زمين دل نهاد

از ايران نگيرد دگر هيچ ياد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

بران خرمی بر يکی خارستان

همی بوم و بر سازد و شارستان

فرنگيس را کاخهای بلند

برآورد و دارد همی ارجمند

چو بينی به خوبی فراوان بگوی

به چشم بزرگی نگه کن به روی

چو نخچير و می باشد و دشت و کوه

نشينند پيشت ز ايران گروه

بدانگه که ياد من آيد به دست

چو خوردی به شادی ببايد نشست

يکی هديه آرای بسيار مر

ز دينار وز اسب و زرين کمر

همان گوهر و تخت و ديبای چين

همان ياره و گرز و تيغ و نگين

ز گستردنيها و از بوی و رنگ

ببين تا ز گنجت چه آيد به چنگ

فرنگيس را هديه بر همچنين

برو با زبانی پر از آفرين

اگر آب دارد ترا ميزبان

بران شهر خرم دو هفته بمان

نگه کرد گرسيوز نامدار

سواران ترکان گزيده هزار

خنيده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سياووش گرد

سياوش چو بشنيد بسپرد راه

پذيره شدش تازيان با سپاه

گرفتند مر يکدگر را کنار

سياوش بپرسيد از شهريار

به ايوان کشيدند زان جايگاه

سياوش بياراست جای سپاه

دگر روز گرسيوز آمد پگاه

بياورد خلعت ز نزديک شاه

سياوش بدان خلعت شهريار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر باره ی گام زن

سواران ايران شدند انجمن

همه شهر و برزن يکايک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سياوش چو باد

سواری بيامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

يکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود

به تيره شب آمد چو پيران شنود

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اينک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جريره سر بانوان بلند

بفرمود يکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت اين نامه بر

که پيش سياووش خودکامه بر

بگويش که هر چند من سالخورد

بدم پاک يزدان مرا شاد کرد

سياوش بدو گفت گاه مهی

ازين تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشيدن دژم

به کاخ فرنگيس رفتند شاد

بديد آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرين کلاه

فرنگيس با تاج در پيش گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسيدش از شهر و ز شهريار

دل و مغز گرسيوز آمد به جوش

دگرگونه تر شد به آيين و هوش

به دل گفت سالی چنين بگذرد

سياوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهيست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خويش پيدا نکرد

همی بود پيچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی از رنج خويش

همه سال شادان دل از گنج خويش

نهادند در کاخ زرين دو تخت

نشستند شادان دل و ني کبخت

نوازنده ی رود با ميگسار

بيامد بر تخت گوهرنگار

ز ناليدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

چو خورشيد تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سياوش ز ايوان به ميدان گذشت

به بازی همی گرد ميدان بگشت

چو گرسيوز آمد بينداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم آورد او خاک ميدان گرفت

ز چوگان او گوی شد ناپديد

تو گفتی سپهرش همی برکشيد

بفرمود تا تخت زرين نهند

به ميدان پرخاش ژوپين نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

هنرمند وز خسروان يادگار

هنر بر گهر نيز کرده گذر

سزد گر نمايی به ترکان هنر

به نوک سنان و به تير و کمان

زمين آورد تيرگی يک زمان

به بر زد سياوش بدان کار دست

به زين اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از يک زره تن رسيدی به رنج

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سياوش يکی نيزه ی شاهوار

کجا داشتی از پدر يادگار

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچير بر شير بگذاشتی

بوردگه رفت نيزه بدست

عنان را بپيچيد چون پيل مست

بزد نيزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ايچ بند و گره

از آورد نيزه برآورد راست

زره را بينداخت زان سو که خواست

سواران گرسيوز دام ساز

برفتند با نيزهای دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز ميدان نه بر شد زره يک گره

سياوش سپر خواست گيلی چهار

دو چوبين و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تيرهای خدنگ

شش اندر ميان زد سه چوبه به تنگ

يکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

بران چار چوبين و ز آهن سپر

گذر کرد پيکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تير

برو آفرين کرد برنا و پير

ازان ده يکی بی گذاره نماند

برو هر کسی نام يزدان بخواند

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

به ايران و توران ترا نيست يار

بيا تا من و تو بوردگاه

بتازيم هر دو به پيش سپاه

بگيريم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نيست همتاکسی

چو اسپم نبينی ز اسپان بسی

بميدان کسی نيست همتای تو

هم آورد تو گر ببالای تو

گر ايدونک بردارم از پشت زين

ترا ناگهان برزنم بر زمين

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

و گر تو مرا برنهی بر زمين

نگردم بجايی که جويند کين

سياوش بدو گفت کين خود مگوی

که تو مهتری شير و پرخاشجوی

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز ترکان يکی برگزين

که با من بگردد نه بر راه کين

بدو گفت گرسيوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نيايد بروی

سياوش بدو گفت کين رای نيست

نبرد برادر کنی جای نيست

نبرد دو تن جنگ و ميدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گيتی برادر توی شاه را

همی زير نعل آوری ماه را

کنم هرچ گويی به فرمان تو

برين نشکنم رای و پيمان تو

ز ياران يکی شير جنگی بخوان

برين تيزتگ بارگی برنشان

گر ايدونک رايت نبرد منست

سر سرکشان زير گرد منست

بخنديد گرسيوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

به ياران چنين گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گيتی نشان

يکی با سياوش نبرد آورد

سر سرکشان زير گرد آورد

نيوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بيامد گروی زره

منم گفت شايسته ی کارکرد

اگر نيست او را کسی هم نبرد

سياوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچين رخان پرگره

بدو گفت گرسيوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نيست يار

سياوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دليران مرا خوار گشت

ازيشان دو يل بايد آراسته

به ميدان نبرد مرا خواسته

يکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

بيامد بران کار بسته ميان

به نزد جهانجوی شاه کيان

سياوش بورد بنهاد روی

برفتند پيچان دمور و گروی

ببند ميان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

ز زين برگرفتش به ميدان فگند

نيازش نيامد به گرز و کمند

وزان پس بپيچيد سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زين برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

چنان پيش گرسيوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زيرکش

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرين نشست

برآشفت گرسيوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

وزان تخت زرين به ايوان شدند

تو گفتی که بر اوج کيوان شدند

نشستند يک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسيوز سرفراز

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

پر از لابه و پرسش و نيکخواه

ازان پس مراو را بسی هديه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت يک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنين گفت گرسيوز کينه جوی

که مارا ز ايران بد آمد بروی

يکی مرد را شاه ز ايران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شير ژيان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنين زار و بيکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن يک سوار

سرانجام ازين بگذراند سخن

نه سر بينم اين کار او را نه بن

چنين تا به درگاه افراسياب

نرفت اندران جوی جز تيره آب

چو نزديک سالار توران سپاه

رسيدند و هرگونه پرسيد شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخنديد و زو گشت شاد

نگه کرد گرسيوز کينه دار

بدان تازه رخساره ی شهريار

همی رفت يکدل پر از کين و درد

بدانگه که خورشيد شد لاژورد

همه شب بپيچيد تا روز پاک

چو شب جام هی قيرگون کرد چاک

سر مرد کين اندرآمد ز خواب

بيامد به نزديک افراسياب

ز بيگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

سياوش جزان دارد آيين و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزديک او چند گاه

ز روم و ز چين نيزش آمد پيام

همی ياد کاووس گيرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپيچيد ازو يک زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گيتی به ايرج نکردی ستم

دو کشور يکی آتش و ديگر آب

بدل يک ز ديگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خيره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو اين بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبيد و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرين کار رای آوريم

سخنهای بهتر بجای آوريم

چو اين رای گردد خرد را درست

بگويم که دران چه بايدت جست

چهارم چو گرسيوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پيش خواند

ز کار سياوش فراوان براند

بدو گفت کای يادگار پشنگ

چه دارم به گيتی جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو بايد گشاد

به ژرفی ببين تا چه آيدت ياد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سياوش ميان

ازو نيز ما را نيامد زيان

چو او تخت پرمايه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من يک زمان سر نتافت

چو از من چنان نيکويها بيافت

سپردم بدو کشور و گنج خويش

نکرديم ياد از غم و رنج خويش

به خون نيز پيوستگی ساختم

دل از کين ايران بپرداختم

بپيچيدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو ديده سپردم بدوی

پس از نيکويها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ايدونک من بدسگالم بدوی

ز گيتی برآيد يکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشايند بر من مهان

درفشی شوم در ميان جهان

نباشد پسند جهان آفرين

نه نيز از بزرگان روی زمين

ز دد تيزدندان تر از شير نيست

که اندر دلش بيم شمشير نيست

اگر بچه ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آيد بدو از پناه؟

پسندد چنين داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ايدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جويد گر انگشتری

ازين بوم و بر بگسلد داوری

بدو گفت گرسيوز ای شهريار

مگير اينچنين کار پرمايه خوار

از ايدر گر او سوی ايران شود

بر و بوم ما پاک ويران شود

هر آنگه که بيگانه شد خويش تو

بدانست راز کم و بيش تو

چو جويی دگر زو تو بيگانگی

کند رهنمونی به ديوانگی

يکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

بدين داستان زد يکی رهنمون

که بادی که از خانه آيد برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

سياووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبينی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

ندانی که پروردگار پلنگ

نبيند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسياب اين سخن باز جست

همه گفت گرسيوز آمد درست

پشيمان شد از رای و کردار خويش

همی کژ دانست بازار خويش

چنين داد پاسخ که من زين سخن

نه سر نيک بينم بلا را نه بن

بباشيم تا رای گردان سپهر

چگونه گشايد بدين کار چهر

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآيد بلند آفتاب

ببينم که رای جهاندار چيست

رخ شمع چرخ روان سوی کيست

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجويم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بی گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژيی آشکارا شود

که با چاره دل بی مدارا شود

ازان پس نکوهش نبايد به کس

مکافات بد جز بدی نيست بس

چنين گفت گرسيوز کينه جوی

که ای شاه بينادل و راست گوی

سياوش بران آلت و فر و برز

بدان ايزدی شاخ و آن تيغ و گرز

بيايد به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تيره خورشيد و ماه

سياوش نه آنست کش ديده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

فرنگيس را هم ندانی تو باز

تو گويی شدست از جهان ب ینياز

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نياری دمه

سپاهی که شاهی ببيند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه روی

تو خوانی که ايدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

نديدست کس جفت با پيل شير

نه آتش دمان از بر و آب زير

اگر بچه ی شير ناخورده شير

بپوشد کسی در ميان حرير

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پيل بزرگ

پس افراسياب اندر آن بسته شد

غمی گشت و انديشه پيوسته شد

همی از شتابش به آمد درنگ

که پيروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار

بدين داستان زد يکی هوشيار

که گر باد خيره بجستی ز جای

نماندی بر و بيشه و پر و پای

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پيچان و لب پر سخن

پر از کين دل از روزگار کهن

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بدانديشه گرسيوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآميختی

دل شاه ترکان برانگيختی

چنين تا برآمد برين روزگار

پر از درد و کين شد دل شهريار

سپهبد چنين ديد يک روز رای

که پردخت ماند ز بيگانه جای

به گرسيوز اين داستان برگشاد

ز کار سياوش بسی کرد ياد

ترا گفت ز ايدر ببايد شدن

بر او فراوان نبايد بدن

بپرسی و گويی کزان جشن گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

يکی با فرنگيس خيز ايدر آی

نيازست ما را به ديدار تو

بدان پرهنر جان بيدار تو

برين کوه ما نيز نخچير هست

ز جام زبرجد می و شير هست

گذاريم يک چند و باشيم شاد

چو آيدت از شهر آباد ياد

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسيوز دام ساز

دلی پر ز کين و سری پر ز راز

چو نزديک شهر سياوش رسيد

ز لشکر زبان آوری برگزيد

بدو گفت رو با سياوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به ديهيم کاووس شاه

که از بهر من برنخيزی ز گاه

نه پيش من آيی پذيره به راه

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست بايد ميان

تهی کردن آن جايگاه کيان

فرستاده نزد سياوش رسيد

زمين را ببوسيد کاو را بديد

چو پيغام گرسيوز او را بگفت

سياوش غمی گشت و اندر نهفت

پرانديشه بنشست بيدار دير

همی گفت رازيست اين را به زير

ندانم که گرسيوز نيکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسيوز آمد بران شهر نو

پذيره بيامد ز ايوان به کو

بپرسيدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

پيام سپهدار توران بداد

سياوش ز پيغام او گشت شاد

چنين داد پاسخ که با ياد اوی

نگردانم از تيغ پولاد روی

من اينک به رفتن کمر بست هام

عنان با عنان تو پيوسته ام

سه روز اندرين گلشن زرنگار

بباشيم و ز باده سازيم کار

که گيتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

چو بشنيد گفت خردمند شاه

بپيچيد گرسيوز کينه خواه

به دل گفت ار ايدونک با من به راه

سياوش بيايد به نزديک شاه

بدين شيرمردی و چندين خرد

کمان مرا زير پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پيش او چاره ی من دروغ

يکی چاره بايد کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سياوش بماند

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

به آب دو ديده همی چاره کرد

سياوش ورا ديد پرآب چهر

بسان کسی کاو بپيچد به مهر

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشايد شنود

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به ديده درآوردی از درد نم

من اينک همی با تو آيم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خويشتن داردت

و گر دشمنی آمدستت پديد

که تيمار و رنجش ببايد کشيد

من اينک به هر کار يار توام

چو جنگ آوری مايه دار توام

ور ايدونک نزديک افراسياب

ترا تيره گشتست بر خيره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسيوز نامدار

مرا اين سخن نيست با شهريار

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل انديشه خاست

که ياد آمدم زان سخنهای راست

نخستين ز تور ايدر آمد بدی

که برخاست زو فره ی ايزدی

شنيدی که با ايرج کم سخن

به آغاز کينه چه افگند بن

وزان جايگه تا به افراسياب

شدست آتش ايران و توران چو آب

به يک جای هرگز نياميختند

ز پند و خرد هر دو بگريختند

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پيسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش ب یگمان

بمان تا بيايد بدی را زمان

نخستين ز اغريرث اندازه گير

که بر دست او کشته شد خيره خير

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بيگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی گناه

شدستند بر دست او بر تباه

مرا زين سخن ويژه اندوه تست

که بيدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدين بوم و بر

کسی را نيامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بياراستی

کنون خيره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده دل

دلی دارد از تو پر از درد و کين

ندانم چه خواهد جهان آفرين

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نيک و بد ويژه يار توام

نبايد که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زين داوری

سياووش بدو گفت منديش زين

که يارست با من جهان آفرين

سپهبد جزين کرد ما را اميد

که بر من شب آرد به روز سپيد

گر آزار بوديش در دل ز من

سرم برنيفراختی ز انجمن

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

کنون با تو آيم به درگاه او

درخشان کنم تيره گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

نمايم دلم را بر افراسياب

درخشان تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را بجز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرين نگذرد

بدو گفت گرسيوز ای مهربان

تو او را بدان سان که ديدی مدان

و ديگر بجايی که گردان سپهر

شود تند و چين اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

بدين دانش و اين دل هوشمند

بدين سرو بالا و رای بلند

ندانی همی چاره از مهر باز

ببايد که بخت بد آيد فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنک داماد کردت به دام

بخيره شدی زان سخن شادکام

و ديگر کت از خويشتن دور کرد

به روی بزرگان يکی سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گف توگوی

ترا هم ز اغريرث ارجمند

فزون نيست خويشی و پيوند و بند

ميانش به خنجر بدو نيم کرد

سپه را به کردار او بيم کرد

نهانش ببين آشکارا کنون

چنين دان و ايمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل انديشه بود

خرد بود وز هر دری پيشه بود

همان آزمايش بد از روزگار

ازين کينه ور تيزدل شهريار

همه پيش تو يک به يک راندم

چو خورشد تابنده برخواندم

به ايران پدر را بينداختی

به توران همی شارستان ساختی

چنين دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تيمار او

درختی بد اين برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بيخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سياوش نگه کرد خيره بدوی

ز ديده نهاده به رخ بر دو جوی

چو ياد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآيدش کار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

به بادافره ی بد نه اندرخورم

ز گفتار و کردار بر پيش و پس

ز من هيچ ناخوب نشنيد کس

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپيچيد همانا تن از رنج او

اگرچه بد آيد همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

بيابم برش هم کنون بی سپاه

ببينم که از چيست آزار شاه

بدو گفت گرسيوز ای نامجوی

ترا آمدن پيش او نيست روی

به پا اندر آتش نشايد شدن

نه بر موج دريا بر ايمن بدن

همی خيره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

ترا من همانا بسم پايمرد

بر آتش يکی برزنم آب سرد

يکی پاسخ نامه بايد نوشت

پديدار کردن همه خوب و زشت

ز کين گر ببينم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

سواری فرستم به نزديک تو

درفشان کنم رای تاريک تو

اميدستم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

وگر بينم اندر سرش هيچ تاب

هيونی فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان که بايد به زودی بساز

مکن کار بر خويشتن بر دراز

برون ران از ايدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

صد و بيست فرسنگ ز ايدر به چين

همان سيصد و سی به ايران زمين

ازين سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بنده ی خويش و پيوند تست

بهر کس يکی نامه ای کن دراز

بسيچيده باش و درنگی مساز

سياوش به گفتار او بگرويد

چنان جان بيدار او بغنويد

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پيمان و رايت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

دبير پژوهنده را پيش خواند

سخنهای آگنده را برفشاند

نخست آفريننده را ياد کرد

ز وام خرد جانش آزاد کرد

ازان پس خرد را ستايش گرفت

ابر شاه ترکان نيايش گرفت

که ای شاه پيروز و به روزگار

زمانه مبادا ز تو يادگار

مرا خواستی شاد گشتم بدان

که بادا نشست تو با موبدان

و ديگر فرنگيس را خواستی

به مهر و وفا دل بياراستی

فرنگيس نالنده بود اين زمان

به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پيش بالين ببست

ميان دو گيتيش بينم نشست

مرا دل پر از رای و ديدار تست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

ز نالندگی چون سبکتر شود

فدای تن شاه کشور شود

بهانه مرا نيز آزار اوست

نهانم پر از درد و تيمار اوست

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به زودی به گرسيوز بدنژاد

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

همی تاخت يکسر شب و روز راست

چهارم بيامد به درگاه شاه

پر از بد روان و زبان پرگناه

فراوان بپرسيدش افراسياب

چو ديدش پر از رنج و سر پرشتاب

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

چگونه سپردی چنين تند راه

بدو گفت چون تيره شد روی کار

نشايد شمردن به بد روزگار

سياوش نکرد ايچ بر کس نگاه

پذيره نيامد مرا خود به راه

سخن نيز نشنيد و نامه نخواند

مرا پيش تختش به زانو نشاند

ز ايران بدو نامه پيوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

سپاهی ز روم و سپاهی ز چين

همی هر زمان برخروشد زمين

تو در کار او گر درنگ آوری

مگر باد زان پس به چنگ آوری

و گر دير گيری تو جنگ آورد

دو کشور به مردی به چنگ آورد

و گر سوی ايران براند سپاه

که يارد شدن پيش او کينه خواه

ترا کردم آگه ز ديدار خويش

ازين پس بپيچی ز کردار خويش

چو بشنيد افراسياب اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

به گرسيوز از خشم پاسخ نداد

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

بفرمود تا برکشيدند نای

همان سنج و شيپور و هندی درای

به سوی سياووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

بدانگه که گرسيوز بدفريب

گران کرد بر زين دوال رکيب

سياوش به پرده درآمد به درد

به تن لرز لرزان و رخساره زرد

فرنگيس گفت ای گو شيرچنگ

چه بودت که ديگر شدستی به رنگ

چنين داد پاسخ که ای خوبروی

به توران زمين شد مرا آب روی

بدين سان که گفتار گرسيوزست

ز پرگار بهره مرا مرکزست

فرنگيس بگرفت گيسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسد مشک بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

همی اشک باريد بر کوه سيم

دو لاله ز خوشاب شد به دو نيم

همی کند موی و همی ريخت آب

ز گفتار و کردار افراسياب

بدو گفت کای شاه گردن فراز

چه سازی کنون زود بگشای راز

پدر خود دلی دارد از تو به درد

از ايران نياری سخن ياد کرد

سوی روم ره با درنگ آيدت

نپويی سوی چين که تنگ آيدت

ز گيتی کراگيری اکنون پناه

پناهت خداوند خورشيد و ماه

ستم باد بر جان او ماه و سال

کجا بر تن تو شود بدسگال

همی گفت گرسيوز اکنون ز راه

بيايد همانا ز نزديک شاه

چهارم شب اندر بر ماهروی

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

بلرزيد وز خواب خيره بجست

خروشی برآورد چون پيل مست

همی داشت اندر برش خوب چهر

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

خروشيد و شمعی برافروختند

برش عود و عنبر همی سوختند

بپرسيد زو دخت افراسياب

که فرزانه شاها چه ديدی به خواب

سياوش بدو گفت کز خواب من

لبت هيچ مگشای بر انجمن

چنين ديدم ای سرو سيمين به خواب

که بودی يکی بی کران رود آب

يکی کوه آتش به ديگر کران

گرفته لب آب نيزه وران

ز يک سو شدی آتش تيزگرد

برافروختی از سياووش گرد

ز يک دست آتش ز يک دست آب

به پيش اندرون پيل و افراسياب

بديدی مرا روی کرده دژم

دميدی بران آتش تيزدم

چو گرسيوز آن آتش افروختی

از افروختن مر مرا سوختی

فرنگيس گفت اين بجز نيکوی

نباشد نگر يک زمان بغنوی

به گرسيوز آيد همی بخت شوم

شود کشته بر دست سالار روم

سياوش سپه را سراسر بخواند

به درگاه ايوان زمانی بماند

بسيچيد و بنشست خنجر به چنگ

طلايه فرستاد بر سوی گنگ

دو بهره چو از تيره شب در گذشت

طلايه هم آنگه بيامد ز دشت

که افراسياب و فراوان سپاه

پديد آمد از دور تازان به راه

ز نزديک گرسيوز آمد نوند

که بر چاره ی جان ميان را ببند

نيامد ز گفتار من هيچ سود

از آتش نديدم جز از تيره دود

نگر تا چه بايد کنون ساختن

سپه را کجا بايد انداختن

سياوش ندانست زان کار او

همی راست آمدش گفتار او

فرنگيس گفت ای خردمند شاه

مکن هيچ گونه به ما در نگاه

يکی باره ی گام زن برنشين

مباش ايچ ايمن به توران زمين

ترا زنده خواهم که مانی بجای

سر خويش گير و کسی را مپای

سياوش بدو گفت کان خواب من

بجا آمد و تيره شد آب من

مرا زندگانی سرآيد همی

غم و درد و انده درآيد همی

چنين است کار سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گر ايوان من سر به کيوان کشيد

همان زهر گيتی ببايد چشيد

اگر سال گردد هزار و دويست

بجز خاک تيره مرا جای نيست

ز شب روشنايی نجويد کسی

کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازين نامور گر بود رستنی

درخت تو گر نر به بار آورد

يکی نامور شهريار آورد

سرافراز کيخسروش نام کن

به غم خوردن او دل آرام کن

چنين گردد اين گنبد تيزرو

سرای کهن را نخوانند نو

ازين پس به فرمان افراسياب

مرا تيره بخت اندرآيد به خواب

ببرند بر بيگنه بر سرم

ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت يابم نه گور و کفن

نه بر من بگريد کسی ز انجمن

نهالی مرا خاک توران بود

سرای کهن کام شيران بود

برين گونه خواهد گذشتن سپهر

نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشيد تابنده تا تيره خاک

گذر نيست از داد يزدان پاک

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

بيايد سپهدار پيران به در

بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بی گنه خواهدت زينهار

به ايوان خويشش برد زار و خوار

وز ايران بيايد يکی چاره گر

به فرمان دادار بسته کمر

از ايدر ترا با پسر ناگهان

سوی رود جيحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهی ورا

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

ز گيتی برآرد سراسر خروش

زمانه ز کيخسرو آيد به جوش

ز ايران يکی لشکر آرد به کين

پرآشوب گردد سراسر زمين

پی رخش فرخ زمين بسپرد

به توران کسی را به کس نشمرد

به کين من امروز تا رستخيز

نبينی جز از گرز و شمشير تيز

برين گفتها بر تو دل سخت کن

تن از ناز و آرام پردخت کن

سياوش چو با جفت غمها بگفت

خروشان بدو اندر آويخت جفت

رخش پر ز خون دل و ديده گشت

سوی آخر تازی اسپان گذشت

بياورد شبرنگ بهزاد را

که دريافتی روز کين باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت

لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز

که بيدار دل باش و با کس مساز

چو کيخسرو آيد به کين خواستن

عنانش ترا بايد آراستن

ورا بارگی باش و گيتی بکوب

چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخر ببر دل به يکبارگی

که او را تو باشی به کين بارگی

دگر مرکبان را همه کرد پی

برافروخت برسان آتش ز نی

خود و سرکشان سوی ايران کشيد

رخ از خون ديده شده ناپديد

چو يک نيم فرسنگ ببريد راه

رسيد اندرو شاه توران سپاه

سپه ديد با خود و تيغ و زره

سياوش زده بر زره بر گره

به دل گفت گرسيوز اين راست گفت

سخن زين نشانی که بود در نهفت

سياوش بترسيد از بيم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگريد اين بدان آن بدين

که کينه نبدشان به دل پيش ازين

ز بيم سياوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسيار هوش

که با اختر بد به مردی مکوش

چنين گفت زان پس به افراسياب

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا ب یگناه

سپاه دو کشور پر از کين کنی

زمان و زمين پر ز نفرين کنی

چنين گفت گرسيوز کم خرد

کزين در سخن خود کی اندر خورد

گر ايدر چنين بی گناه آمدی

چرا با زره نزد شاه آمدی

پذيره شدن زين نشان راه نيست

سنان و سپر هديه ی شاه نيست

سياوش بدانست کان کار اوست

برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسيوز افراسياب

شنيد و برآمد بلند آفتاب

به ترکان بفرمود کاندر دهيد

درين دشت کشتی به خون برنهيد

از ايران سپه بود مردی هزار

همه نامدار از در کارزار

رده بر کشيدند ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

همه با سياوش گرفتند جنگ

نديدند جای فسون و درنگ

کنون خيره گفتند ما را کشند

ببايد که تنها به خون در کشند

بمان تا ز ايرانيان دست برد

ببينند و مشمر چنين کار خرد

سياوش چنين گفت کين رای نيست

همان جنگ را مايه و پای نيست

مرا چرخ گردان اگر بی گناه

به دست بدان کرد خواهد تباه

به مردی کنون زور و آهنگ نيست

که با کردگار جهان جنگ نيست

سرآمد بريشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تير و ز ژوپين ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همی گشت بر خاک و نيزه به دست

گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهر هی ارغوان

چنان روز ناديده چشم جوان

برفتند سوی سياووش گرد

پس پشت و پيش سپه بود گرد

چنين گفت سالار توران سپاه

که ايدر کشيدش به يکسو ز راه

کنيدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی که هرگز نرويد گيا

بريزيد خونش بران گرم خاک

ممانيد دير و مداريد باک

چنين گفت با شاه يکسر سپاه

کزو شهريارا چه ديدی گناه

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

بگريد برو زار با تخت عاج

سری را کجا تاج باشد کلاه

نشايد بريد ای خردمند شاه

به هنگام شادی درختی مکار

که زهر آورد بار او روزگار

همی بود گرسيوز بدنشان

ز بيهودگی يار مردم کشان

که خون سياوش بريزد به درد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پيران يکی بود کهتر به سال

برادر بد او را و فرخ همال

کجا پيلسم بود نام جوان

يکی پرهنر بود و روشن روان

چنين گفت مر شاه را پيلسم

که اين شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنيدم يکی داستان

خرد شد بران نيز همداستان

که آهسته دل کم پشيمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدی کار آهرمنست

پشيمانی جان و رنج تنست

سری را که باشی بدو پادشا

به تيزی بريدن نبينم روا

ببندش همی دار تا روزگار

برين بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد

از ان پس ورا سربريدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشيمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی گناه

که کاووس و رستم بود کينه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپيچی به فرجام زين روزگار

چو گودرز و چون گيو و برزين و طوس

ببندند بر کوهه ی پيل کوس

دمنده سپهبد گو پيلتن

که خوارند بر چشم او انجمن

فريبرز کاووس درنده شير

که هرگز نديدش کس از جنگ سير

برين کينه بندند يکسر کمر

در و دشت گردد پر از کينه ور

نه من پای دارم نه پيوند من

نه گردی ز گردان اين انجمن

همانا که پيران بيايد پگاه

ازو بشنود داستان نيز شاه

مگر خود نيازت نيايد بدين

مگستر يکی تا جهانست کين

بدو گفت گرسيوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ايرانيان دشت پر کرگس است

گر از کين بترسی ترا اين بس است

همين بد که کردی ترا خود نه بس

که خيره همی بشنوی پند کس

سياووش چو بخروشد از روم و چين

پر از گرز و شمشير بينی زمين

بريدی دم مار و خستی سرش

به ديبا بپوشيد خواهی برش

گر ايدونک او را به جان زينهار

دهی من نباشم بر شهريار

به بيغوله ای خيزم از بيم جان

مگر خود به زودی سرآيد زمان

برفتند پيچان دمور و گروی

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

که چندين به خون سياوش مپيچ

که آرام خوار آيد اندر بسيچ

به گفتار گرسيوز رهنمای

برآرای و بردار دشمن ز جای

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

ز ايران برآيد يکی های و هوی

سزا نيست اين را گرفتن به دست

دل بدسگالان ببايد شکست

سپاهی بدين گونه کردی تباه

نگر تا چگونه بود رای شاه

اگر خود نيازردتی از نخست

به آب اين گنه را توانست شست

کنون آن به آيد که اندر جهان

نباشد پديد آشکار و نهان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه

کزو من نديدم به ديده گناه

و ليکن ز گفت ستاره شمر

به فرجام زو سختی آيد به سر

گر ايدونک خونش بريزم به کين

يکی گرد خيزد ز ايران زمين

رها کردنش بتر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست

به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان

نداند کسی چار هی آسمان

فرنگيس بشنيد رخ را بخست

ميان را به زنار خونين ببست

پياده بيامد به نزديک شاه

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پيش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ريخت خاک

بدو گفت کای پرهنر شهريار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فريب

همی از بلندی نبينی نشيب

سر تاجداران مبر بی گناه

که نپسندد اين داور هور و ماه

سياوش که بگذاشت ايران زمين

همی از جهان بر تو کرد آفرين

بيازرد از بهر تو شاه را

چنان افسر و تخت و آن گاه را

بيامد ترا کرد پشت و پناه

کنون زو چه ديدی که بردت ز راه

نبرد سر تاجداران کسی

که با تاج بر تخت ماند بسی

مکن بی گنه بر تن من ستم

که گيتی سپنج است با باد و دم

يکی را به چاه افگند بی گناه

يکی با کله برشناند به گاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

شنيدی که از آفريدون گرد

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ

چه آمد به سلم و به تور سترگ

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

چو دستان و چون رستم کينه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همی

که توران به جنگش نيرزد همی

چو بهرام و چون زنگه ی شاوران

که ننديشد از گرز کنداوران

همان گيو کز بيم او روز جنگ

همی چرم روباه پوشد پلنگ

درختی نشانی همی بر زمين

کجا برگ خون آورد بار کين

به کين سياوش سيه پوشد آب

کند زار نفرين به افراسياب

ستمگاره ای بر تن خويشتن

بسی يادت آيد ز گفتار من

نه اندر شکاری که گور افگنی

دگر آهوان را به شور افگنی

همی شهرياری ربايی ز گاه

درين کار به زين نگه کن پگاه

مده شهر توران به خيره به باد

ببايد که روز بد آيدت ياد

بگفت اين و روی سياوش بديد

دو رخ را بکند و فغان برکشيد

دل شاه توران برو بر بسوخت

همی خيره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ايدر مپای

چه دانی کزين بد مرا چيست رای

به کاخ بلندش يکی خانه بود

فرنگيس زان خانه بيگانه بود

مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سياووش را

مرآن شاه بی کين و خاموش را

که اين را بجايی بريدش که کس

نباشد ورا يار و فريادرس

سرش را ببريد يکسر ز تن

تنش کرگسان را بپوشد کفن

ببايد که خون سياوش زمين

نبويد نرويد گيا روز کين

همی تاختندش پياده کشان

چنان روزبانان مردم کشان

سياوش بناليد با کردگار

که ای برتر از گردش روزگار

يکی شاخ پيدا کن از تخم من

چو خورشيد تابنده بر انجمن

که خواهد ازين دشمنان کين خويش

کند تازه در کشور آيين خويش

همی شد پس پشت او پيلسم

دو ديده پر از خون و دل پر ز غم

سياوش بدو گفت پدرود باش

زمين تار و تو جاودان پود باش

درودی ز من سوی پيران رسان

بگويش که گيتی دگر شد بسان

به پيران نه زين گونه بودم اميد

همی پند او باد بد من چو بيد

مرا گفته بود او که با صد هزار

زره دار و بر گستوان ور سوار

چو برگرددت روز يار توام

بگاه چرا مرغزار توام

کنون پيش گرسيوز اندر دوان

پياده چنين خوار و تيره روان

نبينم همی يار با خود کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

ز گرسيوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

بيفگند پيل ژيان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

يکی تشت بنهاد زرين برش

جدا کرد زان سرو سيمين سرش

بجايی که فرموده بد تشت خون

گروی زره برد و کردش نگون

يکی باد با تيره گردی سياه

برآمد بپوشيد خورشيد و ماه

همی يکدگر را نديدند روی

گرفتند نفرين همه بر گروی

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهريار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندين زمان برگذشت

نجنبيند و بيدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و ميدان تهی

مه خورشيد بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گيتی نيابم همی

يکی بد کند نيک پيش آيدش

جهان بنده و بخت خويش آيدش

يکی جز به نيکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ايچ تيمار با او به هم

به گيتی مکن جان و دل را دژم

ز خان سياوش برآمد خروش

جهانی ز گرسيوز آمد به جوش

ز سر ماهرويان گسسته کمند

خراشيده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز

فرنگيس مشکين کمند دراز

بريد و ميان را به گيسو ببست

به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسياب

همی کرد نفرين و می ريخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسيد

چو آن ناله و زار نفرين شنيد

به گرسيوز بدنشان شاه گفت

که او را به کوی آوريد از نهفت

ز پرده به درگه بريدش کشان

بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگيرند موی سرش

بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کين

بريزد برين بوم توران زمين

نخواهم ز بيخ سياوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن

گرفتند نفرين برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری

ازين گونه نشيند کس داوری

بيامد پر از خون دو رخ پيلسم

روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزديک لهاک و فرشيدورد

سراسر سخنها همه ياد کرد

که دوزخ به از بوم افراسياب

نبايد بدين کشور آرام و خواب

بتازيم و نزديک پيران شويم

به تيمار و درد اسيران شويم

سه اسپ گرانمايه کردند زين

همی برنوشتند گفتی زمين

به پيران رسيدند هر سه سوار

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند يکسر سخن

که بخت از بديها چه افگند بن

يکی زاريی خاست کاندر جهان

نبيند کسی از کهان و مهان

سياووش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش کشيدند پر آب روی

پياده دوان در به پيش گروی

تن پيل وارش بران گرم خاک

فگندند و از کس نکردند باک

يکی تشت بنهاد پيشش گروی

بپيچيد چون گوسفندانش روی

بريد آن سر شاهوارش ز تن

فگندش چو سرو سهی بر چمن

همه شهر پر زاری و ناله گشت

به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پيران به گفتار بنهاد گوش

ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ريخت خاک

بدو پيلسم گفت بشتاب زود

که دردی بدين درد و سختی فزود

فرنگيس رانيز خواهند کشت

مکن هيچ گونه برين کار پشت

به درگاه بردند مويش کشان

بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده ديده پرآب

ز کردار بدگوهر افراسياب

که اين هول کاريست بادرد و بيم

که اکنون فرنگيس را بر دو نيم

زنند و شود پادشاهی تباه

مر او را نخواند کسی نيز شاه

ز آخر بياورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رويين و فرشيدورد

برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسيد

درنامور پرجفا پيشه ديد

فرنگيس را ديد چون بيهشان

گرفته ورا روزبانان کشان

به چنگال هر يک يکی تيغ تيز

ز درگاه برخواسته رستخيز

همانگاه پيران بيامد چو باد

کسی کش خرد بوی گشتند شاد

چو چشم گرامی به پيران رسيد

شد از خون ديده رخش ناپديد

بدو گفت با من چه بد ساختی

چرا خيره بر آتش انداختی

ز اسپ اندر افتاد پيران به خاک

همه جامه ی پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در

زمانی ز فرمان بتابند سر

بيامد دمان پيش افراسياب

دل از درد خسته دو ديده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به ديدار توشه بدی

چه آمد ز بد بر تو ای نيکخوی

که آوردت اين روز بد آرزوی

چرا بر دلت چيره شد رای ديو

ببرد از رخت شرم گيهان خديو

به کشتی سياووش را ب یگناه

به خاک اندر انداختی نام و جاه

به ايران رسد زين بدی آگهی

که شد خشک پاليز سرو سهی

بسا تاجداران ايران زمين

که با لشکر آيند پردرد و کين

جهان آرميده ز دست بدی

شده آشکارا ره ايزدی

فريبنده ديوی ز دوزخ بجست

بيامد دل شاه ترکان بخست

بران اهرمن نيز نفرين سزد

که پيچد روانت سوی راه بد

پشيمان شوی زين به روز دراز

بپيچی زمانی به گرم و گداز

ندانم که اين گفتن بد ز کيست

و زين آفريننده را رای چيست

چو ديوانه از جای برخاستی

چنين خيره بد را بياراستی

کنون زو گذشتی به فرزند خويش

رسيدی به پيچاره پيوند خويش

نجويد همانا فرنگيس بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

به فرزند با کودکی در نهان

درفشی مکن خويشتن در جهان

که تا زنده ای بر تو نفرين بود

پس از زندگی دوزخ آيين بود

اگر شاه روشن کند جان من

فرستد ورا سوی ايوان من

گر ايدونک انديشه زين کودک است

همانا که اين درد و رنج اندک است

بمان تا جدا گردد از کالبد

بپيش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زينسان که گفتی بساز

مرا کردی از خون او بی نياز

سپهدار پيران بدان شاد شد

از انديشه و درد آزاد شد

بيامد به درگاه و او را ببرد

بسی نيز بر روزبانان شمرد

بی آزار بردش به سوی ختن

خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ايوان گلشهر گفت

که اين خوب رخ را ببايد نهفت

تو بر پيش اين نامور زينهار

بباش و بدارش پرستاروار

برين نيز بگذشت يک چند روز

گران شد فرنگيس گيتی فروز

شبی قيرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان ديد سالار پيران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

سياوش بر شمع تيغی به دست

به آواز گفتی نشايد نشست

کزين خواب نوشين سر آزاد کن

ز فرجام گيتی يکی ياد کن

که روز نوآيين و جشنی نوست

شب سور آزاده کيخسروست

سپهبد بلرزيد در خواب خوش

بجنبيد گلهشر خورشيد فش

بدو گفت پيران که برخيز و رو

خرامنده پيش فرنگيس شو

سياووش را ديدم اکنون به خواب

درخشان تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای

به جشن جهانجوی کيخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پيش ماه

جدا گشته بود از بر ماه شاه

بديد و به شادی سبک بازگشت

همانگاه گيتی پرآواز گشت

بيامد به شادی به پيران بگفت

که اينت به آيين خور و ماه جفت

يکی اندر آی و شگفتی ببين

بزرگی و رای جهان آفرين

تو گويی نشايد مگر تاج را

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بيامد بر شهريار

بسی آفرين کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و يال

تو گويی برو برگذشتست سال

ز بهر سياوش دو ديده پر آب

همی کرد نفرين بر افراسياب

چنين گفت با نامدار انجمن

که گر بگسلد زين سخن جان من

نمانم که يازد بدين شاه چنگ

مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه که بنمود خورشيد چهر

به خواب اندر آمد سر تيره مهر

چو بيدار شد پهلوان سپاه

دمان اندر آمد به نزديک شاه

همی ماند تا جای پردخت شد

به نزديک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشيد فش مهترا

جهاندار و بيدار و افسونگرا

به در بر يکی بنده بفزود دوش

تو گفتی ورا مايه دادست هوش

نماند ز خوبی جز از تو به کس

تو گويی که برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدی

به ديدار چهرش نياز آمدی

فريدون گردست گويی بجای

به فر و به چهر و به دست و به پای

بر ايوان چنو کس نبيند نگار

بدو تازه شد فره ی شهريار

از انديشه ی بد بپرداز دل

برافراز تاج و برفراز دل

چنان کرد روشن جهان آفرين

کزو دور شد جنگ و بيداد و کين

روانش ز خون سياوش به درد

برآورد بر لب يکی باد سرد

پشيمان بشد زان کجا کرده بود

به گفتار بيهوده آزرده بود

بدو گفت من زين نوآمد بسی

سخنها شنيدستم از هر کسی

پرآشوب جنگست زو روزگار

همه ياد دارم ز آموزگار

که از تخمه ی تور وز کيقباد

يکی شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وی آيد نياز

همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنی هرچ بايست بود

ندارد غم و رنج و انديشه سود

مداريدش اندرميان گروه

به نزد شبانان فرستش به کوه

بدان تا نداند که من خود کيم

بديشان سپرده ز بهر چيم

نياموزد از کس خرد گر نژاد

ز کار گذشته نيايدش ياد

بگفت آنچ ياد آمدش زين سخن

همه نو شمرد اين سرای کهن

چه سازی که چاره بدست تو نيست

درازست در کام و شست تو نيست

گر ايدونک بد بينی از روزگار

به نيکی همو باشد آموزگار

بيامد به در پهلوان شادمان

بدل بر همه نيک بودش گمان

جهان آفرين را نيايش گرفت

به شاه جهان بر ستايش گرفت

پرانديشه بد تا به ايوان رسيد

کزان رنج و مهرش چه آيد پديد

شبانان کوه قلا را بخواند

وزان خرد چندی سخنها براند

که اين را بداريد چون جان پاک

نبايد که بيند ورا باد و خاک

نبايد که تنگ آيدش روزگار

اگر ديده و دل کند خواستار

شبان را ببخشيد بسيار چيز

يکی دايه با او فرستاد نيز

بريشان سپرد آن دل و ديده را

جهانجوی گرد پسنديده را

بدين نيز بگذشت گردان سپهر

به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همی گفت راز

ز چوبی کمان کرد وز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره

ابی پر و پيکان يکی تير کرد

به دشت اندر آهنگ نخچير کرد

چو ده ساله شد گشت گردی سترگ

به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جايگه شد به شير و پلنگ

هم آن چوب خميده بد ساز جنگ

چنين تا برآمد برين روزگار

بيامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

بناليد و نزديک پيران گذشت

که من زين سرافراز شير يله

سوی پهلوان آمدم با گله

همی کرد نخچير آهو نخست

بر شير و جنگ پلنگان نجست

کنون نزد او جنگ شير دمان

همانست و نخچير آهو همان

نبايد که آيد برو برگزند

بياويزدم پهلوان بلند

چو بشنيد پيران بخنديد و گفت

نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست کش

بيامد بر خسرو شيرفش

بفرمود تا پيش او شد به مهر

نگه کرد پيران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی گفت با داور پاک راز

بدو گفت کيخسرو پاک دين

به تو باد رخشنده توران زمين

ازيرا کسی کت نداند همی

جز از مهربانت نخواند همی

شبان زاده ای را چنين در کنار

بگيری و از کس نيايدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کای يادگار مهان

پسنديده و ناسپرده جهان

که تاج سر شهرياران توی

که گويد که پور شبانان توی

شبان نيست از گوهر تو کسی

و زين داستان هست با من بسی

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست

همان جامه ی خسروآرای خواست

به ايوان خراميد با او به هم

روانش ز بهر سياوش دژم

همی پرورانيدش اندر کنار

بدو شادمان گردش روزگار

بدين نيز بگذشت چندی سپهر

به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تيره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزديک افراسياب

بران تيرگی پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز انديشه ی بد همه شب دلم

بپيچيد وز غم همی بگسلم

ازين کودکی کز سياوش رسيد

تو گفتی مرا روز شد ناپديد

نبيره فريدون شبان پرورد

ز رای و خرد اين کی اندر خورد

ازو گر نوشته به من بر بديست

نشايد گذشتن که آن ايزديست

چو کار گذشته نيارد به ياد

زيد شاد و ما نيز باشيم شاد

وگر هيچ خوی بد آرد پديد

بسان پدر سر ببايد بريد

بدو گفت پيران که ای شهريار

ترا خود نبايد کس آموزگار

يکی کودکی خرد چون بيهشان

ز کار گذشته چه دارد نشان

تو خود اين مينديش و بد را مکوش

چه گفت آن خردمند بسيارهوش

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست

نخستين به پيمان مرا شاد کن

ز سوگند شاهان يکی ياد کن

فريدون به داد و به تخت و کلاه

همی داشتی راستی را نگاه

ز پيران چو بشينيد افراسياب

سر مرد جنگی درآمد ز خواب

يکی سخت سوگند شاهانه خورد

به روز سپيد و شب لاژورد

به دادار کاو اين جهان آفريد

سپهر و دد و دام و جان آفريد

که نايد بدين کودک از من ستم

نه هرگز برو بر زنم تيزدم

زمين را ببوسيد پيران و گفت

که ای دادگر شاه بی يار و جفت

برين بند و سوگند تو ايمنم

کنون يافت آرام جان و تنم

وزانجا بر خسرو آمد دمان

رخی ارغوان و دلی شادمان

بدو گفت کز دل خرد دور کن

چو رزم آورد پاسخش سور کن

مرو پيش او جز به ديوانگی

مگردان زبان جز به بيگانگی

مگرد ايچ گونه به گرد خرد

يک امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش کلاه کيان

ببستش کيانی کمر بر ميان

يکی باره ی گام زن خواست نغز

برو بر نشست آن گو پاک مغز

بيامد به درگاه افراسياب

جهانی برو ديده کرده پرآب

روارو برآمد که بشگای راه

که آمد نوآيين يکی پيشگاه

همی رفت پيش اندرون شاه گرد

سپهدار پيران ورا پيش برد

بيامد به نزديک افراسياب

نيا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروی يال و آن چنگ او

بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

زمانی نگه کرد و نيکو بديد

همی گشت رنگ رخش ناپديد

تن پهلوان گشت لرزان چو بيد

ز جان جوان پاک بگسست اميد

زمانی چنان بود بگشاد چهر

زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسيد کای نورسيده جوان

چه آگاه داری ز کار جهان

بر گوسفندان چه گردی همی

زمين را چه گونه سپردی همی

چنين داد پاسخ که نخچير نيست

مرا خود کمان و پر تير نيست

بپرسيد بازش ز آموزگار

ز نيک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جايی که باشد پلنگ

بدرد دل مردم تيزچنگ

سه ديگر بپرسيدش از مام و باب

ز ايوان و از شهر وز خورد و خواب

چنين داد پاسخ که درنده شير

نيارد سگ کارزاری به زير

بخنديد خسرو ز گفتار اوی

سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کاين دل ندارد بجای

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

نيايد همانا بد و نيک ازوی

نه زينسان بود مردم کينه جوی

رو اين را به خوبی به مادر سپار

به دست يکی مرد پرهيزگار

گسی کن به سوی سياووش گرد

مگردان بدآموز را هيچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بيش و کم

بده هرچ بايد ز گنج و درم

سپهبد برو کرد لختی شتاب

برون بردش از پيش افراسياب

به ايوان خويش آمد افروخته

خرامان و چشم بدی دوخته

همی گفت کز دادگر کردگار

درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهای کهن کرد باز

ز هر گونه ای شاه را کرد ساز

ز دينار و ديبا و تيغ و گهر

ز اسب و سليح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم

ز گستردنيها و از بيش و کم

گسی کردشان سوی آن شارستان

کجا جملگی گشته بد خارستان

فرنگيس و کيخسرو آنجا رسيد

بسی مردم آمد ز هر سو پديد

بديده سپردند يک يک زمين

زبان دد و دام پرآفرين

همی گفت هرکس که بودش هنر

سپاس از جهان داور دادگر

کزان بيخ برکنده فرخ درخت

ازين گونه شاخی برآورد سخت

ز شاه کيان چشم بد دور باد

روان سياوش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد

گيا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سياوش بخورد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاريده بر برگها چهر او

همه بوی مشک آمد از مهر او

بدی مه نشان بهاران بدی

پرستشگه سوگواران بدی

چنين است کردار اين گنده پير

ستاند ز فرزند پستان شير

چو پيوسته شد مهر دل بر جهان

به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی بجز شادمانی مجوی

به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ

نبينی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاين سرای تو نيست

بجز تنگ تابوت جای تو نيست

نهادن چه بايد بخوردن نشين

بر اميد گنج جهان آفرين

چو آمد به نزديک سر تيغ شست

مده می که از سال شد مرد مست

بجای عنانم عصا داد سال

پراگنده شد مال و برگشت حال

همان ديده بان بر سر کوهسار

نبيند همی لشکر شهريار

کشيدن ز دشمن نداند عنان

مگر پيش مژگانش آيد سنان

گراينده ی تيزپای نوند

همان شست بدخواه کردش به بند

همان گوش از آوای او گشت سير

همش لحن بلبل هم آوای شير

چو برداشتم جام پنجاه و هشت

نگيرم بجز ياد تابوت و تشت

دريغ آن گل و مشک و خوشاب سی

همان تيغ برنده ی پارسی

نگردد همی گرد نسرين تذرو

گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان يابم از روزگار

کزين نامور نامه ی باستان

بمانم به گيتی يکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد

ز من جز به نيکی نگيرند ياد

بدان گيتيم نيز خواهشگرست

که با تيغ تيزست و با افسرست

منم بنده ی اهل بيت نبی

سراينده ی خاک پای وصی

برين زادم و هم برين بگذرم

چنان دان که خاک پی حيدرم

ابا ديگران مر مرا کار نيست

بدين اندرون هيچ گفتار نيست

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گويد سراينده مرد

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سياوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی گناهش به خنجر به زار

بريدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زير گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بيشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شيون به هر کوهسار

نه فريادرس بود و نه خواستار

چو اين گفته بشنيد کاووس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدريد و رخ را بکند

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مويه ايرانيان

بدان سوگ بسته به زاری ميان

همه ديده پرخون و رخساره زرد

زبان از سياوش پر از يادکرد

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير

چو شاپور و فرهاد و رهام شير

همه جامه کرده کبود و سياه

همه خاک بر سر بجای کلاه

پس آگاهی آمد سوی نيمروز

به نزديک سالار گيتی فروز

که از شهر ايران برآمد خروش

همی خاک تيره برآمد به جوش

پراگند کاووس بر يال خاک

همه جامه ی خسروی کرد چاک

تهمتن چو بشنيد زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال

همی ريخت خاک از بر شاخ و يال

چو يک هفته با سوگ بود و دژم

به هشتم برآمد ز شيپور دم

سپاهی فراوان بر پيلتن

ز کشمير و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو ديده پر از آب و دل کينه جوی

چو نزديکی شهر ايران رسيد

همه جامه ی پهلوی بردريد

به دادار دارنده سوگند خورد

که هرگز تنم بی سليح نبرد

نباشد بشويم سرم را ز خاک

همه بر تن غم بود سوگناک

کله ترگ و شمشير جام منست

به بازو خم خام دام منست

چو آمد به نزديک کاووس کی

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

بدو گفت خوی بد ای شهريار

پراگندی و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه و بدخوی

ز سر برگرفت افسر خسروی

کنون آشکارا ببينی همی

که بر موج دريا نشينی همی

از انديشه ی خرد و شاه سترگ

بيامد به ما بر زيانی بزرگ

کسی کاو بود مهتر انجمن

کفن بهتر او را ز فرمان زن

سياوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

دريغ آن بر و برز و بالای او

رکيب و خم خسرو آرای او

دريغ آن گو نامبرده سوار

که چون او نبيند دگر روزگار

چو در بزم بودی بهاران بدی

به رزم افسر نامداران بدی

همی جنگ با چشم گريان کنم

جهان چون دل خويش بريان کنم

نگه کرد کاووس بر چهر او

بديد اشک خونين و آن مهر او

نداد ايچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ريخت از ديدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گيسوش بيرون کشيد

ز تخت بزرگيش در خون کشيد

به خنجر به دو نيم کردش به راه

نجنبيد بر جای کاووس شاه

بيامد به درگاه با سوگ و درد

پر از خون دل و ديده رخساره زرد

همه شهر ايران به ماتم شدند

پر از درد نزديک رستم شدند

چو يک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رويين و کوس

بيامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيو

چو بهرام و رهام و شاپور نيو

فريبرز کاووس درنده شير

گرازه که بود اژدهای دلير

فرامرز رستم که بد پيش رو

نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنين گفت رستم که من

برين کينه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سياوش سوار

نبندد کمر نيز يک نامدار

چنين کار يکسر مداريد خرد

چنين کينه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بيرون کنيد

زمين را ز خون رود جيحون کنيد

به يزدان که تا در جهان زنده ام

به کين سياوش دل آگنده ام

بران تشت زرين کجا خون اوی

فرو ريخت ناکارديده گروی

بماليد خواهم همی روی و چشم

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشير تيز

برانگيزم اندر جهان رستخيز

نبيند دو چشمم مگر گرد رزم

حرامست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود

چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش

تو گفتی که ميدان برآمد به جوش

ز ميدان يکی بانگ برشد به ابر

تو گفتی زمين شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پيلان به جام

يلان بر کشيدند تيغ از نيام

برآمد خروشيدن گاودم

دم نای رويين و رويينه خم

جهان پر شد از کين افراسياب

به دريا تو گفتی به جوش آمد آب

نبد جای پوينده را بر زمين

ز نيزه هوا ماند اندر کمين

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

زمين و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ايران ميان

به پيش اندرون اختر کاويان

گزين کرد پس رستم زابلی

ز گردان شمشيرزن کابلی

ز ايران و از بيشه ی نارون

ده و دو هزار از يلان انجمن

سپه را فرامرز بد پي شرو

که فرزند گو بود و سالار نو

همی رفت تا مرز توران رسيد

ز دشمن کسی را به ره بر نديد

دران مرز شاه سپيجاب بود

که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان

دلير و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشيرزن سی هزار

همه رزم جوی از در کارزار

ورازاد از قلب لشکر برفت

بيامد به نزد فرامرز تفت

بپرسيد و گفتش چه مردی بگوی

چرا کرده ای سوی اين مرز روی

سزد گر بگويی مرا نام خويش

بجويی ازين کار فرجام خويش

همانا به فرمان شاه آمدی

گر از پهلوان سپاه آمدی

چه داری ز افراسياب آگهی

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

نبايد که بی نام بر دست من

روانت برآيد ز تاريک تن

فرامرز گفت ای گو شوربخت

منم بار آن خسروانی درخت

که از نام او شير پيچان شود

چو خشم آورد پيل بيجان شود

مرا با تو بدگوهر ديوزاد

چرا کرد بايد همی نام ياد

گو پيلتن با سپاه از پس است

که اندر جهان کينه خواه او بس است

به کين سياوش کمر بر ميان

ببست و بيامد چو شير ژيان

برآرد ازين مرز بی ارز دود

هوا گرد او را نيارد بسود

ورازاد بشنيد گفتار او

همی خوار دانست پيگار او

به لشکر بفرمود کاندر دهيد

کمان ها سراسر به زه بر نهيد

رده بر کشيد از دو رويه سپاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

همی کر شد از ناله ی کوس گوش

چو آواز کوس آمد و کرنای

فرامرز را دل برآمد ز جای

به يک حمله اندر ز گردان هزار

بيفگند و برگشت از کارزار

دگر حمله کردش هزار و دويست

ورازاد را گفت لشکر م هايست

که امروز بادافره ی ايزديست

مکافات بد را ز يزدان بديست

چنين لشکر گشن و چندين سوار

سراسيمه شد از يکی نامدار

همی شد فرامرز نيزه به دست

ورازاد را راه يزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

برانگيخت از جای شبرنگ را

بيفشرد بر نيزه بر چنگ را

يکی نيزه زد بر کمربند او

که بگسست زير زره بند او

چنان برگرفتش ز زين خدنگ

که گفتی يک پشه دارد به چنگ

بيفگند بر خاک و آمد فرود

سياووش را داد چندی درود

سر نامور دور کرد از تنش

پر از خون بيالود پيراهنش

چنين گفت کاينت سر کين نخست

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند

همی دود برشد به چرخ بلند

يکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر

که چون برگشادم در کين و جنگ

ورا برگرفتم ز زين پلنگ

به کين سياوش بريدم سرش

برافروختم آتش از کشورش

وزان سو نوندی بيامد به راه

به نزديک سالار توران سپاه

که آمد به کين رستم پيلتن

بزرگان ايران شدند انجمن

ورازاد را سر بريدند زار

برانگيخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن

غمی شد ز کردارهای کهن

نماند ايچ بر دشت ز اسپان يله

بياورد چوپان به ميدان گله

در گنج گوپال و برگستوان

همان نيزه و خنجر هندوان

همان گنج دينار و در و گهر

همان افسر و طوق زرين کمر

ز دستور گنجور بستد کليد

همه کاخ و ميدان درم گستريد

چو لشکر سراسر شد آراسته

بريشان پراگنده شد خواسته

بزد کوس رويين و هندی درای

سواران سوی رزم کردند رای

سپهدار از گنگ بيرون کشيد

سپه را ز تنگی به هامون کشيد

فرستاد و مر سرخه را پيش خواند

ز رستم بسی داستانها براند

بدو گفت شمشيرزن سی هزار

ببر نامدار از در کارزار

نگه دار جان از بد پور زال

به رزمت نباشد جزو کس همال

تو فرزندی و نيکخواه منی

ستون سپاهی و ماه منی

چو بيدار دل باشی و راه جوی

که يارد نهادن بروی تو روی

کنون پيش رو باش و بيدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پيش پدر سرخه بيرون کشيد

درفش و سپه را به هامون کشيد

طلايه چو گرد سپه ديد تفت

بپيچيد و سوی فرامرز رفت

از ايران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه

چو شب کرد گيتی نهان گشت ماه

درخشيدن تيغ الماس گون

سنانهای آهار داده به خون

تو گفتی که برشد به گيتی بخار

برافروختند آتش کارزار

ز کشته فگنده به هر سو سران

زمين کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پيگار ديد

درفش فرامرز سالار ديد

عنان را به بور سرافراز داد

به نيزه درآمد کمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

بر سرخه با نيزه شد کينه خواه

يکی نيزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی يال اسپ

ز ترکان به ياری او آمدند

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب ترکان و از رزم سخت

فرامرز را نيزه شد لخت لخت

بدانست سرخه که پاياب اوی

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

پس اندر فرامرز با تيغ تيز

همی تاخت و انگيخته رستخيز

سواران ايران به کردار ديو

دمان از پسش برکشيده غريو

فرامرز چون سرخه را يافت چنگ

بيازيد زان سان که يازد پلنگ

گرفتش کمربند و از پشت زين

برآورد و زد ناگهان بر زمين

پياده به پيش اندر افگند خوار

به لشکرگه آوردش از کارزار

درفش تهمتن همانگه ز راه

پديد آمد و گرد پيل و سپاه

فرامرز پيش پدر شد چو گرد

به پيروزی از روزگار نبرد

به پيش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را يال پست

همه غار و هامون پر از کشته بود

سر دشمن از رزم برگشته بود

سپاه آفرين خواند بر پهلوان

بران نامبردار پور جوان

تهمتن برو آفرين کرد نيز

به درويش بخشيد بسيار چيز

يکی داستان زد برو پيلتن

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

خرد بايد و گوهر نامدار

هنر يار و فرهنگش آموزگار

چو اين گوهران را بجا آورد

دلاور شود پر و پا آورد

از آتش نبينی جز افروختن

جهانی چو پيش آيدش سوختن

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

که پولاد را دل پر از آتش است

چو آورد با سنگ خارا کند

ز دل راز خويش آشکارا کند

به سرخه نگه کرد پس پيلتن

يکی سرو آزاده بد بر چمن

برش چون بر شير و رخ چون بهار

ز مشک سيه کرده بر گل نگار

بفرمود پس تا برندش به دشت

ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

بسان سياوش سرش را ز تن

ببرند و کرگس بپوشد کفن

چو بشنيد طوس سپهبد برفت

به خون ريختن روی بنهاد تفت

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

چه ريزی همی خون من بی گناه

سياوش مرا بود هم سال و دوست

روانم پر از درد و اندوه اوست

مرا ديده پرآب بد روز و شب

هميشه به نفرين گشاده دو لب

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

بران کس که آن شاه را سرگرفت

دل طوس بخشايش آورد سخت

بران نامبردار برگشته بخت

بر رستم آمد بگفت اين سخن

که پور سپهدار افگند بن

چنين گفت رستم که گر شهريار

چنان خسته دل شايد و سوگوار

هميشه دل و جان افراسياب

پر از درد باد و دو ديده پرآب

همان تشت و خنجر زواره ببرد

بدان روزبانان لشکر سپرد

سرش را به خنجر ببريد زار

زمانی خروشيد و برگشت کار

بريده سر و تنش بر دار کرد

دو پايش زبر سر نگونسار کرد

بران کشته از کين برافشاند خاک

تنش را به خنجر بکردند چاک

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

چو لشکر بيامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز ترکان به افراسياب

که بيدار بخت اندرآمد به خواب

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تيز برگشته شد

بريده سرش را نگونسار کرد

تنش را به خون غرقه بر دار کرد

همه شهر ايران جگر خسته اند

به کين سياوش کمر بسته اند

نگون شد سر و تاج افراسياب

همی کند موی و همی ريخت آب

همی گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا يلا بخردا

دريغ ارغوانی رخت همچو ماه

دريغ آن کيی برز و بالای شاه

خروشان به سر بر پراگند خاک

همه جامه ها کرد بر خويش چاک

چنين گفت با لشکر افراسياب

که مارا بر آمد سر از خورد و خواب

همه کينه را چشم روشن کنيد

نهالی ز خفتان و جوشن کنيد

چو برخاست آوای کوس از درش

بجنبيد بر بارگه لشکرش

بزد نای رويين و بربست کوس

همی آسمان بر زمين داد بوس

به گردنکشان خسرو آواز کرد

که ای نامداران روز نبرد

چو برخيزد آوای کوس از دو روی

نجويد زمان مرد پرخاشجوی

همه رزم را دل پر از کين کنيد

به ايرانيان پاک نفرين کنيد

خروش آمد و نال هی کرنای

دم نای رويين و هندی درای

زمين آمد از سم اسپان به جوش

به ابر اندر آمد فغان و خروش

چو برخاست از دشت گرد سپاه

کس آمد بر رستم از ديد هگاه

که آمد سپاهی چو کوه گران

همه رزم جويان کندآوران

ز تيغ دليران هوا شد بنفش

برفتند با کاويانی درفش

برآمد خروش سپاه از دو روی

جهان شد پر از مردم جنگجوی

خور و ماه گفتی به رنگ اندرست

ستاره به چنگ نهنگ اندرست

سپهدار ترکان برآراست جنگ

گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بيامد سوی ميمنه بارمان

سپاهی ز ترکان دنان و دمان

سوی ميسره کهرم تيغ زن

به قلب اندرون شاه با انجمن

وزين روی رستم سپه برکشيد

هوا شد ز تيغ يلان ناپديد

بياراست بر ميمنه گيو و طوس

سواران بيدار با پيل و کوس

چو گودرز کشواد بر ميسره

هجير و گرانمايگان يکسره

به قلب اندرون رستم زابلی

زره دار با خنجر کابلی

تو گفتی نه شب بود پيدا نه روز

نهان گشت خورشيد گيتی فروز

شد از سم اسپان زمين سنگ رنگ

ز نيزه هوا همچو پشت پلنگ

تو گفتی هوا کوه آهن شدست

سر کوه پر ترگ و جوشن شدست

به ابر اندر آمد سنان و درفش

درفشيدن تيغهای بنفش

بيامد ز قلب سپه پيلسم

دلش پر ز خون کرده چهره دژم

چنين گفت با شاه توران سپاه

که ای پرهنر خسرو نيک خواه

گر ايدونک از من نداری دريغ

يکی باره و جوشن و گرز و تيغ

ابا رستم امروز جنگ آورم

همه نام او زير ننگ آورم

به پيش تو آرم سر و رخش او

همان خود و تيغ جهان بخش او

ازو شاد شد جان افراسياب

سر نيزه بگذاشت از آفتاب

بدو گفت کای نام بردار شير

همانا که پيلت نيارد به زير

اگر پيلتن را به چنگ آوری

زمانه برآسايد از داوری

به توران چو تو کس نباشد به جاه

به گنج و به تيغ و به تخت و کلاه

به گردان سپهر اندرآری سرم

سپارم ترا دختر و کشورم

از ايران و توران دو بهر آن تست

همان گوهر و گنج و شهر آن تست

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بيامد بر شاه خورشيد بخت

بدو گفت کاين مرد برنا و تيز

همی بر تن خويش دارد ستيز

همی در گمان افتد از نام خويش

نينديشد از کار فرجام خويش

کسی سوی دوزخ نپويد به پا

و گر خيره سوی دم اژدها

گر او با تهمتن نبرد آورد

سر خويش را زير گرد آورد

شکسته شود دل گوان را به جنگ

بود اين سخن نيز بر شاه ننگ

برادر تو دانی که کهتر بود

فزون تر برو مهر مهتر بود

به پيران چنين گفت پس پيلسم

کزين پهلوان دل ندارد دژم

که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ

نيارم به بخت تو بر شاه ننگ

به پيش تو با نامور چار گرد

چه کردم تو ديدی ز من دست برد

همانا کنون زورم افزونترست

شکستن دل من نه اندرخورست

برآيد به دست من اين کارکرد

به گرد در اختر بد مگرد

چو بشنيد زو اين سخن شهريار

يکی اسپ شايسته ی کارزار

بدو داد با تيغ و بر گستوان

همان نيزه و درع و خود گوان

بياراست آن جنگ را پيلسم

همی راند چون شير با باد و دم

به ايرانيان گفت رستم کجاست

که گويد که او روز جنگ اژدهاست

چو بشنيد گيو اين سخن بردميد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

بدو گفت رستم به يک ترک جنگ

نسازد همانا که آيدش ننگ

برآويختند آن دو جنگی به هم

دمان گيو گودرز با پيلسم

يکی نيزه زد گيو را کز نهيب

برون آمدش هر دو پا از رکيب

فرامرز چون ديد يار آمدش

همی يار جنگی به کار آمدش

يکی تيغ بر نيزه ی پيلسم

بزد نيزه از تيغ او شد قلم

دگر باره زد بر سر ترگ اوی

شکسته شد آن تيغ پرخاشجوی

همی گشت با آن دو يل پيلسم

به ميدان به کردار شير دژم

تهمتن ز قلب سپه بنگريد

دو گرد دلير و گرانمايه ديد

برآويخته با يکی شيرمرد

به ابر اندر آورده از باد گرد

بدانست رستم که جز پيلسم

ز ترکان ندارد کس آن زور و دم

و ديگر که از نامور بخردان

ز گفت ستاره شمر موبدان

ز اختر بد و نيک بشنوده بود

جهان را چپ و راست پيموده بود

که گر پيلسم از بد روزگار

خرد يابد و بند آموزگار

نبرده چنو در جهان سر به سر

به ايران و توران نبندد کمر

همانا که او را زمان آمدست

که ايدر به چنگم دمان آمدست

به لشکر بفرمود کز جای خويش

مگر ناورند اندکی پای پيش

شوم برگرايم تن پيلسم

ببينم که دارد پی و شاخ و دم

يکی نيزه ی بارکش برگرفت

بيفشارد ران ترگ بر سر گرفت

گران شد رکيب و سبک شد عنان

به چشم اندر آورد رخشان سنان

غمی گشت و بر لب برآورد کف

همی تاخت از قلب تا پيش صف

چنين گفت کای نامور پيلسم

مرا خواستی تا بسوزی به دم

همی گفت و می تاخت برسان گرد

يکی کرد با او سخن در نبرد

يکی نيزه زد بر کمرگاه اوی

ز زين برگرفتش به کردار گوی

همی تاخت تا قلب توران سپاه

بينداختش خوار در قلبگاه

چنين گفت کاين را به ديبای زرد

بپوشيد کز گرد شد لاژورد

عنان را بپيچيد زان جايگاه

بيامد دمان تا به قلب سپاه

بباريد پيران ز مژگان سرشک

تن پيلسم دور ديد از پزشک

دل لشکر و شاه توران سپاه

شکسته شد و تيره شد رزمگاه

خروش آمد از لشکر هر دو سوی

ده و دار گردان پرخاشجوی

خروشيدن کوس بر پشت پيل

ز هر سو همی رفت تا چند ميل

زمين شد ز نعل ستوران ستوه

همه کوه دريا شد و دشت کوه

ز بس نعره و ناله ی کره نای

همی آسمان اندر آمد ز جای

همی سنگ مرجان شد و خاک خون

سراسر سر سروران شد نگون

بکشتند چندان ز هردو گروه

که شد خاک دريا و هامون چو کوه

يکی باد برخاست از رزمگاه

هوا را بپوشيد گرد سپاه

دو لشکر به هامون همی تاختند

يک از ديگران بازنشناختند

جهان چون شب تيره تاريک شد

تو گفتی به شب روز نزديک شد

چنين گفت با لشکر افراسياب

که بيدار بخت اندر آمد به خواب

اگر سستی آريد يک تن به جنگ

نماند مرا روزگار درنگ

بريشان ز هر سو کمين آوريد

به نيزه خور اندر زمين آوريد

بيامد خود از قلب توران سپاه

بر طوس شد داغ دل کينه خواه

از ايران فراوان سپه را بکشت

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

بر رستم آمد يکی چار هجوی

که امروز ازين رزم شد رنگ و بوی

همه رزمگه شد چو دريای خون

درفش سپهدار ايران نگون

بيامد ز قلب سپه پيلتن

پس او فرامرز با انجمن

سپردار بسيار در پيش بود

که دلشان ز رستم بدانديش بود

همه خويش و پيوند افراسياب

همه دل پر از کين و سر پرشتاب

تهمتن فراوان ازيشان بکشت

فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

چو افراسياب آن درفش بنفش

نگه کرد بر جايگاه درفش

بدانست کان پيلتن رستمست

سرافراز وز تخمه ی نيرمست

برآشفت برسان جنگی پلنگ

بيفشارد ران پيش او شد به جنگ

چو رستم درفش سيه را بديد

به کردار شير ژيان بردميد

به جوش آمد آن نامبردار گرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

برآويخت با سرکش افراسياب

به پيگار خون رفت چون رود آب

يکی نيزه سالار توران سپاه

بزد بر بر رستم کينه خواه

سنان اندر آمد ببند کمر

به ببر بيان بر نبد کارگر

تهمتن به کين اندر آورد روی

يکی نيزه زد بر سر اسپ اوی

تگاور ز درد اندر آمد به سر

بيفتاد زو شاه پرخاشخر

همی جست رستم کمرگاه او

که از رزم کوته کند راه او

نگه کرد هومان بديد از کران

به گردن برآورد گرز گران

بزد بر سر شانه ی پيلتن

به لشکر خروش آمد از انجمن

ز پس کرد رستم همانگه نگاه

بجست از کفش نامبردار شاه

برآشفت گردافگن تاج بخش

بدنبال هومان برانگيخت رخش

بتازيد چندی و چندی شتافت

زمانه بدش مانده او را نيافت

سپهدار ترکان نشد زير دست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

چو از جنگ رستم بپيچيد روی

گريزان همی رفت پرخاشجوی

برآمد ز هر سو دم کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

به ابر اندر آمد خروش سران

گراييدن گرزهای گران

گوان سر به سر نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

زمين سربسر کشته و خسته بود

وگر لاله بر زعفران رسته بود

سپردند اسپان همی خون به نعل

شده پای پيل از دل کشته لعل

هزيمت گرفتند ترکان چو باد

که رستم ز بازو همی داد داد

سه فرسنگ چون اژدهای دمان

تهمتن همی شد پس بدگمان

وزان جايگه پيلتن بازگشت

سپه يکسر از جنگ ناساز گشت

ز رستم بپرسيد پرمايه طوس

که چون يافت شير از يکی گور کوس

بدو گفت رستم که گرز گران

چو ياد آرد از يال جن گآوران

دل سنگ و سندان نماند درست

بر و يال کوبنده بايد نخست

عمودی که کوبنده هومان بود

تو آهن مخوانش که موم آن بود

به لشکرگه خويش گشتند باز

سپه يکسر از خواسته ب ینياز

همه دشت پر آهن و سيم و زر

سنان و ستام و کلاه و کمر

چو خورشيد برزد سر از کوهسار

بگسترد ياقوت بر جويبار

تهمتن همه خواسته گرد کرد

ببخشيد يکسر به مردان مرد

خروش آمد و نال هی کرنای

تهمتن برانگيخت لشکر ز جای

نهادند سر سوی افراسياب

همه رخ ز کين سياوش پر آب

پس آگاهی آمد به پرخاشجوی

که رستم به توران در آورد روی

به پيران چنين گفت کايرانيان

بدی را ببستند يکسر ميان

کنون بوم و بر جمله ويران شود

به کام دليران ايران شود

کسی نزد رستم برد آگهی

ازين کودک شوم بی فرهی

هم آنگه برندش به ايران سپاه

يکی ناسزا برنهندش کلاه

نوندی برافگن هم اندر زمان

بر شوم پی زاده ی بدگمان

که با مادر آن هر دو تن را به هم

بيارد بگويد سخن بيش و کم

نوندی بيامد ببردندشان

شدند آن دو بيچاره چون بيهشان

به نزديک افراسياب آمدند

پر از درد و تيمار و تاب آمدند

وز آن جايگه شاه توران زمين

بياورد لشکر به دريای چين

تهمتن نشست از بر تخت اوی

به خاک اندر آمد سر بخت اوی

يکی داستانی بگفت از نخست

که پرمايه آنکس که دشمن نجست

چو بدخواه پيش آيدت کشته به

گر آواره از پيش برگشته به

از ايوان همه گنج او بازجست

بگفتند با او يکايک درست

غلامان و اسپ و پرستندگان

همان مايه ور خوب رخ بندگان

در گنج دينار و پرمايه تاج

همان گوهر و ديبه و تخت عاج

يکايک ز هر سو به چنگ آمدش

بسی گوهر از گنج گنگ آمدش

سپه سر به سر زان توانگر شدند

ابا ياره و تخت و افسر شدند

يکی طوس را داد زان تخت عاج

همان ياره و طوق و منشور چاچ

ورا گفت هر کس که تاب آورد

وگر نام افراسياب آورد

همانگه سرش را ز تن دور کن

ازو کرگسان را يکی سور کن

کسی کاو خرد جويد و ايمنی

نيازد سوی کيش آهرمنی

چو فرزند بايد که داری به ناز

ز رنج ايمن از خواسته بی نياز

تو درويش را رنج منمای هيچ

همی داد و بر داد دادن بسيچ

که گيتی سپنجست و جاويد نيست

فری برتر از فر جمشيد نيست

سپهر بلندش به پا آوريد

جهان را جزو کدخدا آوريد

يکی تاج پرگوهر شاهوار

دو تا ياره و طوق با گوشوار

سپيجاب و سغدش به گودرز داد

بسی پند و منشور آن مرز داد

ستودش فراوان و کرد آفرين

که چون تو کسی نيست ز ايران زمين

بزرگی و فر و بلندی و داد

همان بزم و رزم از تو داريم ياد

ترا با هنر گوهرست و خرد

روانت همی از تو رامش برد

روا باشد ار پند من بشنوی

که آموزگار بزرگان توی

سپيجاب تا آب گلزريون

ز فرمان تو کس نيايد برون

فريبرز کاووس را تاج زر

فرستاد و دينار و تخت و کمر

بدو گفت سالار و مهتر توی

سياووش رد را برادر توی

ميان را به کين برادر ببند

ز فتراک مگشای بند کمند

به چين و ختن اندرآور سپاه

به هر جای از دشمنان کينه خواه

مياسای از کين افراسياب

ز تن دور کن خورد و آرام و خواب

به ماچين و چين آمد اين آگهی

که بنشست رستم به شاهنشهی

همه هديه ها ساختند و نثار

ز دينار و ز گوهر شاهوار

تهمتن به جان داد زنهارشان

بديد آن روانهای بيدارشان

وزان پس به نخچير به ايوز و باز

برآمد برين روزگاری دراز

چنان بد که روزی زواره برفت

به نخچير گوران خراميد تفت

يکی ترک تا باشدش رهنمای

به پيش اندر افگند و آمد بجای

يکی بيشه ديد اندران پهن دشت

که گفتی برو بر نشايد گذشت

ز بس بوی و بس رنگ و آب روان

همی نو شد از باد گفتی روان

پس آن ترک خيره زبان برگشاد

به پيش زواره همی کرد ياد

که نخچيرگاه سياوش بد اين

برين بود مهرش به توران زمين

بدين جايگه شاد و خرم بدی

جز ايدر همه جای با غم بدی

زواره چو بشنيد زو اين سخن

برو تازه شد روزگار کهن

چو گفتار آن ترکش آمد به گوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش

يکی باز بودش به چنگ اندرون

رها کرد و مژگان شدش جوی خون

رسيدند ياران لشکر بدوی

غمی يافتندش پر از آب روی

گرفتند نفرين بران رهنمای

به زخمش فگندند هر يک ز پای

زواره يکی سخت سوگند خورد

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

کزين پس نه نخچير جويم نه خواب

نپردازم از کين افراسياب

نمانم که رستم برآسايد ايچ

همی کينه را کرد بايد بسيچ

همانگه چو نزد تهمتن رسيد

خروشيد چون روی او را بديد

بدو گفت کايدر به کين آمديم

و گر لب پر از آفرين آمديم

چو يزدان نيکی دهش زور داد

از اختر ترا گردش هور داد

چرا بايد اين کشور آباد ماند

يکی را برين بوم و بر شاد ماند

فرامش مکن کين آن شهريار

که چون او نبيند دگر روزگار

برانگيخت آن پيلتن را ز جای

تهمتن هم آن کرد کاو ديد رای

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت

ز توران زمين تا به سقلاب و روم

نماندند يک مرز آباد بوم

همی سر بريدند برنا و پير

زن و کودک خرد کردند اسير

برين گونه فرسنگ بيش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هرآنکس که بد مهتری با گهر

همه پيش رفتند بر خاک سر

که بيزار گشتيم ز افراسياب

نخواهيم ديدار او را به خواب

ازان خون که او ريخت بر بيگناه

کسی را نبود اندر آن روی راه

کنون انجمن گر پراگنده ايم

همه پيش تو چاکر و بند هايم

چو چيره شدی بيگنه خون مريز

مکن چنگ گردون گردنده تيز

ندانيم ماکان جفاگر کجاست

به ابرست گر در دم اژدهاست

چو بشنيد گفتار آن انجمن

بپيچيد بينادل پيلتن

سوی مرز قچغار باشی براند

سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پيش او بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

که کاووس بی دست و بی فر و پای

نشستست بر تخت بی رهنمای

گر افراسياب از رهی بی درنگ

يکی لشکر آرد به ايران به جنگ

بيابد بران پير کاووس دست

شود کام و آرام ما جمله پست

يکايک همه فام کين توختيم

همه شهر آباد او سوختيم

کجا ساليان اندر آمد به شش

که نگذشت بر ما يکی روز خوش

کنون نزد آن پير خسرو شويم

چو رزم اندر آيد همه نو شويم

چو دل بر نهی بر سرای کهن

کند ناز و ز تو بپوشد سخن

تهمتن بران گشت همداستان

که فرخنده موبد زد اين داستان

چنين گفت خرم دل رهنمای

که خوبی گزين زين سپنجی سرای

بنوش و بناز و بپوش و بخور

ترا بهره اينست زين رهگذر

سوی آز منگر که او دشمنست

دلش برده ی جان آهرمنست

نگه کن که در خاک جفت تو کيست

برين خواسته چند خواهی گريست

تهمتن چو بشنيد شرم آمدش

برفتن يکی رای گرم آمدش

نگه کرد ز اسپان به هر سو گله

که بودند بر دشت ترکان يله

غلام و پرستندگان ده هزار

بياورد شايسته ی شهريار

همان نافه ی مشک و موی سمور

ز در سپيد و ز کيمال بور

به رنگ و به بوی و به ديبا و زر

شد آراسته پشت پيلان نر

ز گستردنيها و از بيش و کم

ز پوشيدنيها و گنج و درم

ز گنج سليح و ز تاج و ز تخت

به ايران کشيدند و بربست رخت

ز توران سوی زابلستان کشيد

به نزديک فرخنده دستان کشيد

سوی پارس شد طوس و گودرز و گيو

سپاهی چنان نامبردار و نيو

نهادند سر سوی شاه جهان

همه نامداران فرخ نهان

وزان پس چو بشنيد افراسياب

که بگذشت رستم بران روی آب

شد از باختر سوی دريای گنگ

دلی پر ز کينه سری پر ز جنگ

همه بوم زير و زبر کرده ديد

مهان کشته و کهتران برده ديد

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت

نه شاداب در باغ برگ درخت

جهانی به آتش برافروخته

همه کاخها کنده و سوخته

ز ديده بباريد خونابه شاه

چنين گفت با مهتران سپاه

که هر کس که اين را فرامش کند

همی جان بيدار خامش کند

همه يک به يک دل پر از کين کنيد

سپر بستر و تيغ بالين کنيد

به ايران سپه رزم و کين آوريم

به نيزه خور اندر زمين آوريم

به يک رزم اگر باد ايشان بجست

نبايد چنين کردن انديشه پست

برآراست بر هر سوی تاختن

نديد ايچ هنگام پرداختن

همی سوخت آباد بوم و درخت

به ايرانيان بر شد آن کار سخت

ز باران هوا خشک شد هفت سال

دگرگونه شد بخت و برگشت حال

شد از رنج و سختی جهان پر نياز

برآمد برين روزگار دراز

چنان ديد گودرز يک شب به خواب

که ابری برآمد ز ايران پرآب

بران ابر باران خجسته سروش

به گودرز گفتی که بگشای گوش

چو خواهی که يابی ز تنگی رها

وزين نامور ترک نر اژدها

به توران يکی نامداری نوست

کجا نام آن شاه کيخسروست

ز پشت سياوش يکی شهريار

هنرمند و از گوهر نامدار

ازين تخمه از گوهر کيقباد

ز مادر سوی تور دارد نژاد

چو آيد به ايران پی فرخش

ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش

ميان را ببندد به کين پدر

کند کشور تور زير و زبر

به دريای قلزم به جوش آرد آب

نخارد سر از کين افراسياب

همه ساله در جوشن کين بود

شب و روز در جنگ بر زين بود

ز گردان ايران و گردنکشان

نيابد جز از گيو ازو کس نشان

چنين است فرمان گردان سپهر

بدو دارد از داد گسترده مهر

چو از خواب گودرز بيدار شد

نيايش کنان پيش دادار شد

بماليد بر خاک ريش سپيد

ز شاه جهاندار شد پراميد

چو خورشيد پيدا شد از پشت زاغ

برآمد به کردار زرين چراغ

سپهبد نشست از بر تخت عاج

بياراست ايوان به کرسی ساج

پر انديشه مر گيو را پيش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

بدو گفت فرخ پی و روز تو

همان اختر گيتی افروز تو

تو تا زادی از مادر به آفرين

پر از آفرين شد سراسر زمين

به فرمان يزدان خجسته سروش

مرا روی بنمود در خواب دوش

نشسته بر ابری پر از باد و نم

بشستی جهان را سراسر ز غم

مرا ديد و گفت اين همه غم چراست

جهانی پر از کين و بی نم چراست

ازيرا که بی فر و برزست شاه

ندارد همی راه شاهان نگاه

چو کيخسرو آيد ز توران زمين

سوی دشمنان افگند رنج و کين

نبيند کس او را ز گردان نيو

مگر نامور پور گودرز گيو

چنين کرد بخشش سپهر بلند

که از تو گشايد غم و رنج بند

همی نام جستی ميان دو صف

کنون نام جاويدت آمد به کف

که تا در جهان مردمست و سخن

چنين نام هرگز نگردد کهن

زمين را همان با سپهر بلند

به دست تو خواهد گشادن ز بند

به رنجست گنج و به نامست رنج

همانا که نامت به آيد ز گنج

اگر جاودانه نمانی بجای

همی نام به زين سپنجی سرای

جهان را يکی شهريار آوری

درخت وفا را به بار آوری

بدو گفت گيو ای پدر بنده ام

بکوشم به رای تو تا زنده ام

خريدارم اين را گر آيد بجای

به فرخنده نام و پی رهنمای

به ايوان شد و ساز رفتن گرفت

ز خواب پدر مانده اندر شگفت

چو خورشيد رخشنده آمد پديد

زمين شد بسان گل شنبليد

بيامد کمربسته گيو دلير

يکی بارکش بادپايی به زير

به گودرز گفت ای جهان پهلوان

دلير و سرافراز و روشن روان

کمندی و اسپی مرا يار بس

نشايد کشيدن بدان مرز کس

چو مردم برم خواستار آيدم

ازان پس مگر کارزار آيدم

مرا دشت و کوهست يک چند جای

مگر پيشم آيد يکی رهنمای

به پيرزو بخت جهان پهلوان

نيايم جز از شاد و روشن روان

تو مر بيژن خرد را در کنار

بپرور نگهدارش از روزگار

ندانم که ديدار باشد جزين

که داند چنين جز جهان آفرين

تو پدرود باش و مرا ياد دار

روان را ز درد من آزاد دار

چو شويی ز بهر پرستش رخان

به من بر جهان آفرين را بخوان

مگر باشدم دادگر رهنمای

به نزديک آن نامور کدخدای

به فرمان بياراست و آمد برون

پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون

پدر پير سر بود و برنا دلير

دهن جنگ را باز کرده چو شير

ندانست کاو باز بيند پسر

ز رفتن دلش بود زير و زبر

بسا رنجها کز جهان ديد هاند

ز بهر بزرگی پسنديده اند

سرانجام بستر جز از خاک نيست

ازو بهره زهرست و ترياک نيست

چو دانی که ايدر نمانی دراز

به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زير خاک آوری

سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زين جهان شادمانی بس است

کجا رنج تو بهر ديگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد

سوی گور و تابوت تو ننگرد

برو نيز شادی سرآيد همی

سرش زير گرد اندر آيد همی

ز روز گذر کردن انديشه کن

پرستيدن دادگر پيشه کن

بترس از خدا و ميازار کس

ره رستگاری همين است و بس

کنون ای خردمند بيدار دل

مشو در گمان پای درکش ز گل

ترا کردگارست پروردگار

توی بنده و کرده ی کردگار

چو گردن به انديشه زير آوری

ز هستی مکن پرسش و داوری

نشايد خور و خواب با آن نشست

که خستو نباشد بيزدان که هست

دلش کور باشد سرش ب یخرد

خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستی نشانست بر آب و خاک

ز دانش منش را مکن در مغاک

توانا و دانا و دارنده اوست

خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفريد و مکان و زمان

پی پشه ی خرد و پيل گران

چو سالار ترکان به دل گفت من

به بيشی برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بکشت

ندانست جز گنج و شمشير پشت

هم از پشت او روشن کردگار

درختی برآورد يازان به بار

که با او بگفت آنک جز تو کس است

که اندر جهان کردگار او بس است

خداوند خورشيد و کيوان و ماه

کزويست پيروزی و دستگاه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نيست

خور و ماه ازين دانش آگاه نيست

پسر را بفرمود گودرز پير

به توران شدن کار را ناگريز

به فرمان او گيو بسته ميان

بيامد به کردار شير ژيان

همی تاخت تا مرز توران رسيد

هر آنکس که در راه تنها بديد

زبان را به ترکی بياراستی

ز کيخسرو از وی نشان خواستی

چو گفتی ندارم ز شاه آگهی

تنش را ز جان زود کردی تهی

به خم کمندش بياويختی

سبک از برش خاک بربيختی

بدان تا نداند کسی راز او

همان نشنود نام و آواز او

يکی را همی برد با خويشتن

ورا رهنمون بود زان انجمن

همی رفت بيدار با او به راه

برو راز نگشاد تا چندگاه

بدو گفت روزی که اندر جهان

سخن پرسم از تو يکی در نهان

گر ايدونک يابم ز تو راستی

بشويی به دانش دل از کاستی

ببخشم ترا هرچ خواهی ز من

ندارم دريغ از تو پرمايه تن

چنين داد پاسخ که دانش بسست

وليکن پراگنده با هر کسست

اگر زانک پرسيم هست آگهی

ز پاسخ زبان را نيابی تهی

بدو گفت کيخسرو اکنون کجاست

ببايد به من برگشادنت راست

چنين داد پاسخ که نشنيده ام

چنين نام هرگز نپرسيد هام

چو پاسخ چنين يافت از رهنمون

بزد تيغ و انداختش سرنگون

به توران همی رفت چون بيهشان

مگر يابد از شاه جايی نشان

چنين تا برآمد برين هفت سال

ميان سوده از تيغ و بند دوال

خورش گور و پوشش هم از چرم گور

گيا خوردن باره و آب شور

همی گشت گرد بيابان و کوه

به رنج و به سختی و دور از گروه

چنان بد که روزی پرانديشه بود

به پيشش يکی بارور بيشه بود

بدان مرغزار اندر آمد دژم

جهان خرم و مرد را دل به غم

زمين سبز و چشمه پر از آب ديد

همی جای آرامش و خواب ديد

فرود آمد و اسپ را برگذاشت

بخفت و همی بر دل انديشه داشت

همی گفت مانا که ديو پليد

بر پهلوان بد که آن خواب ديد

ز کيخسرو ايدر نبينم نشان

چه دارم همی خويشتن را کشان

کنون گر به رزم اند ياران من

به بزم اندرون غمگساران من

يکی نامجوی و يکی شادروز

مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

همی برفشانم به خيره روان

خميدست پشتم چو خم کمان

همانا که خسرو ز مادر نزاد

وگر زاد دادش زمانه به باد

ز جستن مرا رنج و سختيست بهر

انوشه کسی کاو بميرد به زهر

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار

همی گشت شه را کنان خواستار

يکی چشمه ای ديد تابان ز دور

يکی سرو بالا دل آرام پور

يکی جام پر می گرفته به چنگ

به سر بر زده دسته ی بوی و رنگ

ز بالای او فره ی ايزدی

پديد آمد و رايت بخردی

تو گفتی منوچهر بر تخت عاج

نشستست بر سر ز پيروزه تاج

همی بوی مهر آمد از روی او

همی زيب تاج آمد از موی او

به دل گفت گيو اين بجز شاه نيست

چنين چهره جز در خور گاه نيست

پياده بدو تيز بنهاد روی

چو تنگ اندر آمد گو شا هجوی

گره سست شد بر در رنج او

پديد آمد آن نامور گنج او

چو کيخسرو از چشمه او را بديد

بخنديد و شادان دلش بردميد

به دل گفت کاين گرد جز گيو نيست

بدين مرز خود زين نشان نيونيست

مرا کرد خواهد همی خواستار

به ايران برد تا کند شهريار

چو آمد برش گيو بردش نماز

بدو گفت کای نامور سرافراز

برانم که پور سياوش توی

ز تخم کيانی و کيخسروی

چنين داد پاسخ ورا شهريار

که تو گيو گودرزی ای نامدار

بدو گفت گيو ای سر راستان

ز گودرز با تو که زد داستان

ز کشواد و گيوت که داد آگهی

که با خرمی بادی و فرهی

بدو گفت کيخسرو ای شير مرد

مرا مادر اين از پدر ياد کرد

که از فر يزدان گشادی سخن

بدانگه که اندرزش آمد به بن

همی گفت با نامور مادرم

کز ايدر چه آيد ز بد بر سرم

سرانجام کيخسرو آيد پديد

بجا آورد بندها را کليد

بدانگه که گردد جهاندار نيو

ز ايران بيايد سرافراز گيو

مر او را سوی تخت ايران برد

بر نامداران و شيران برد

جهان را به مردی به پای آورد

همان کين ما را بجای آورد

بدو گفت گيو ای سر سرکشان

ز فر بزرگی چه داری نشان

نشان سياوش پديدار بود

چو بر گلستان نقطه ی قار بود

تو بگشای و بنمای بازو به من

نشان تو پيداست بر انجمن

برهنه تن خويش بنمود شاه

نگه کرد گيو آن نشان سياه

که ميراث بود از گه کيقباد

درستی بدان بد کيان را نژاد

چو گيو آن نشان ديد بردش نماز

همی ريخت آب و همی گفت راز

گرفتش به بر شهريار زمين

ز شادی برو بر گرفت آفرين

از ايران بپرسيد و ز تخت و گاه

ز گودرز وز رستم نيک خواه

بدو گفت گيو ای جهاندار کی

سرافراز و بيدار و فرخنده پی

جهاندار دارنده ی خوب و زشت

مراگر نمودی سراسر بهشت

همان هفت کشور به شاهنشهی

نهاد بزرگی و تاج مهی

نبودی دل من بدين خرمی

که روی تو ديدم به توران ز می

که داند به گيتی که من زند هام

به خاکم و گر بتش افگنده ام

سپاس از جهاندار کاين رنج سخت

به شادی و خوبی سرآورد بخت

برفتند زان بيشه هر دو به راه

بپرسيد خسرو ز کاووس شاه

وزان هفت ساله غم و درد او

ز گستردن و خواب وز خورد او

همی گفت با شاه يکسر سخن

که دادار گيتی چه افگند بن

همان خواب گودرز و رنج دراز

خور و پوشش و درد و آرام و ناز

ز کاووس کش سال بفگند فر

ز درد پسر گشت بی پای و پر

ز ايران پراکنده شد رنگ و بوی

سراسر به ويرانی آورد روی

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کاکنون ز رنج دراز

ترا بردهد بخت آرام و ناز

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

ببين تا زمانه چه آرد به روی

سپهبد نشست از بر اسپ گيو

پياده همی رفت بر پيش نيو

يکی تيغ هندی گرفته به چنگ

هر آنکس که پيش آمدی ب یدرنگ

زدی گيو بيدار دل گردنش

به زير گل و خاک کردی تنش

برفتند سوی سياووش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگيس را نيز کردند يار

نهانی بران بر نهادند کار

که هر سه به راه اندر آرند روی

نهان از دليران پرخاشجوی

فرنگيس گفت ار درنگ آوريم

جهان بر دل خويش تنگ آوريم

ازين آگهی يابد افراسياب

نسازد بخورد و نيازد به خواب

بيايد به کردار ديو سپيد

دل از جان شيرين شود نااميد

يکی را ز ما زنده اندر جهان

نبيند کسی آشکار و نهان

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست

همه مرز ما جای آهرمنست

تو ای بافرين شاه فرزند من

نگر تا نيوشی يکی پند من

که گر آگهی يابد آن مرد شوم

برانگيزد آتش ز آباد بوم

يکی مرغزارست ز ايدر نه دور

به يکسو ز راه سواران تور

همان جويبارست و آب روان

که از ديدنش تازه گردد روان

تو بر گير زين و لگام سياه

برو سوی آن مرغزاران پگاه

چو خورشيد بر تيغ گنبد شود

گه خواب و خورد سپهبد شود

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

به آبشخور آيد سوی جويبار

به بهزاد بنمای زين و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام

چو آيی برش نيک بنمای چهر

بيارای و ببسای رويش به مهر

سياوش چو گشت از جهان نااميد

برو تيره شد روی روز سپيد

چنين گفت شبرنگ بهزاد را

که فرمان مبر زين سپس باد را

همی باش بر کوه و در مرغزار

چو کيخسرو آيد ترا خواستار

ورا بارگی باش و گيتی بکوب

ز دشمن زمين را به نعلت بروب

نشست از بر اسپ سالار نيو

پياده همی رفت بر پيش گيو

بدان تند بالا نهادند روی

چنان چون بود مردم چاره جوی

فسيله چو آمد به تنگی فراز

بخوردند سيراب و گشتند باز

نگه کرد بهزاد و کی را بديد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

بديد آن نشست سياوش پلنگ

رکيب دراز و جناغ خدنگ

همی داشت در آبخور پای خويش

از آنجا که بد دست ننهاد پيش

چو کيخسرو او را به آرام يافت

بپوييد و با زين سوی او شتافت

بماليد بر چشم او دست و روی

بر و يال ببسود و بشخود موی

لگامش بدو داد و زين بر نهاد

بسی از پدر کرد با درد ياد

چو بنشست بر باره بفشارد ران

برآمد ز جا آن هيون گران

به کردار باد هوا بردميد

بپريد وز گيو شد ناپديد

غمی شد دل گيو و خيره بماند

بدان خيرگی نام يزدان بخواند

همی گفت کاهرمن چار هجوی

يکی بارگی گشت و بنمود روی

کنون جان خسرو شد و رنج من

همين رنج بد در جهان گنج من

چو يک نيمه ببريد زان کوه شاه

گران کرد باز آن عنان سياه

همی بود تاپيش او رفت گيو

چنين گفت بيدار دل شاه نيو

که شايد که انديش هی پهلوان

کنم آشکارا به روشن روان

بدو گفت گيو ای شه سرفراز

سزد کاشکارا بود بر تو راز

تو از ايزدی فر و برز کيان

به موی اندر آيی ببينی ميان

بدو گفت زين اسپ فرخ نژاد

يکی بر دل انديشه آمدت ياد

چنين بود انديشه ی پهلوان

که اهريمن آمد بر اين جوان

کنون رفت و رنج مرا باد کرد

دل شاد من سخت ناشاد کرد

ز اسپ اندر آمد جهانديده گيو

همی آفرين خواند بر شاه نيو

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

که با برز و اورندی و رای و فر

ترا داد داور هنر با گهر

ز بالا به ايوان نهادند روی

پرانديشه مغز و روان راه جوی

چو نزد فرنگيس رفتند باز

سخن رفت چندی ز راه دارز

بدان تا نهانی بود کارشان

نباشد کسی آگه از رازشان

فرنگيس چون روی بهزاد ديد

شد از آب ديده رخش ناپديد

دو رخ را به يال و برش بر نهاد

ز درد سياوش بسی کرد ياد

چو آب دو ديده پراگنده کرد

سبک سر سوی گنج آگنده کرد

به ايوان يکی گنج بودش نهان

نبد زان کسی آگه اندر جهان

يکی گنج آگنده دينار بود

زره بود و ياقوت بسيار بود

همان گنج گوپال و برگستوان

همان خنجر و تيغ و گرز گران

در گنج بگشاد پيش پسر

پر از خون رخ از درد خسته جگر

چنين گفت با گيو کای برده رنج

ببين تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

ز دينار وز گوهر شاهوار

ز ياقوت وز تاج گوهرنگار

ببوسيد پيشش زمين پهلوان

بدو گفت کای مهتر بانوان

همه پاسبانيم و گنج آن تست

فدی کردن جان و رنج آن تست

زمين از تو گردد بهار بهشت

سپهر از تو زايد همی خوب و زشت

جهان پيش فرزند تو بنده باد

سر بدسگالانش افگنده باد

چو افتاد بر خواسته چشم گيو

گزين کرد درع سياووش نيو

ز گوهر که پرمايه تر يافتند

ببردند چندانک برتافتند

همان ترگ و پرمايه برگستوان

سليحی که بود از در پهلوان

سر گنج را شاه کرد استوار

به راه بيابان برآراست کار

چو اين کرده شد برنهادند زين

بران باد پايان باآفرين

فرنگيس ترگی به سر بر نهاد

برفتند هر سه به کردار باد

سران سوی ايران نهادند گرم

نهانی چنان چون بود نرم نرم

بشد شهر يکسر پر از گفت و گوی

که خسرو به ايران نهادست روی

نماند اين سخن يک زمان در نهفت

کس آمد به نزديک پيران بگفت

که آمد ز ايران سرافراز گيو

به نزديک بيدار دل شاه نيو

سوی شهر ايران نهادند روی

فرنگيس و شاه و گو جن گجوی

چو بشنيد پيران غمی گشت سخت

بلرزيد برسان برگ درخت

ز گردان گزين کرد کلباد را

چو نستيهن و گرد پولاد را

بفرمود تا ترک سيصد سوار

برفتند تازان بران کارزار

سر گيو بر نيزه سازيد گفت

فرنگيس را خاک بايد نهفت

ببنديد کيخسرو شوم را

بداختر پی او بر و بوم را

سپاهی برين گونه گرد و جوان

برفتند بيدار دو پهلوان

فرنگيس با رنج ديده پسر

به خواب اندر آورده بودند سر

ز پيمودن راه و رنج شبان

جهانجوی را گيو بد پاسبان

دو تن خفته و گيو با رنج و خشم

به راه سواران نهاده دو چشم

به برگستوان اندرون اسپ گيو

چنان چون بود ساز مردان نيو

زره در بر و بر سرش بود ترگ

دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

چو از دور گرد سپه را بديد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

خروشی برآورد برسان ابر

که تاريک شد مغز و چشم هژبر

ميان سواران بيامد چو گرد

ز پرخاش او خاک شد لاژورد

زمانی به خنجر زمانی به گرز

همی ريخت آهن ز بالای برز

ازان زخم گوپال گيو دلير

سران را همی شد سر از جنگ سير

دل گيو خندان شد از زور خشم

که چون چشمه بوديش دريا به چشم

ازان پس گرفتندش اندر ميان

چنان لشکری همچو شير ژيان

ز نيزه نيستان شد آوردگاه

بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

غمی شد دل شير در نيستان

ز خون نيستان کرد چون ميستان

ازيشان بيفگند بسيار گيو

ستوه آمدند آن سواران ز نيو

به نستيهن گرد کلباد گفت

که اين کوه خاراست نه يال و سفت

همه خسته و بسته گشتند باز

به نزديک پيران گردن فراز

همه غار و هامون پر از کشته بود

ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

چو نزديک کيخسرو آمد دلير

پر از خون بر و چنگ برسان شير

بدو گفت کای شاه دل شاد دار

خرد را ز انديشه آزاد دار

يکی لشکر آمد بر ما به جنگ

چو کلباد و نستيهن تيز چنگ

چنان بازگشتند آن کس که زيست

که بر يال و برشان ببايد گريست

گذشته ز رستم به ايران سوار

ندانم که با من کند کارزار

ازو شاد شد خسرو پاک دين

ستودش فراوان و کرد آفرين

بخوردند چيزی کجا يافتند

سوی راه بی راه بشتافتند

چو ترکان به نزديک پيران شدند

چنان خسته و زار و گريان شدند

برآشفت پيران به کلباد گفت

که چونين شگفتی نشايد نهفت

چه کرديد با گيو و خسرو کجاست

سخن بر چه سانست برگوی راست

بدو گفت کلباد کای پهلوان

به پيش تو گر برگشايم زبان

که گيو دلاور به گردان چه کرد

دلت سير گردد به دشت نبرد

فراوان به لشکر مرا ديد های

نبرد مرا هم پسنديده ای

همانا که گوپال بيش از هزار

گرفتی ز دست من آن نامدار

سرش ويژه گفتی که سندان شدست

بر و ساعدش پيل دندان شدست

من آورد رستم بسی ديده ام

ز جنگ آوران نيز بشنيد هام

به زخمش نديدم چنين پايدار

نه در کوشش و پيچش کارزار

همی هر زمان تيز و جوشان بدی

به نوی چو پيلی خروشان بدی

برآشفت پيران بدو گفت بس

که ننگست ازين ياد کردن به کس

نه از يک سوارست چندين سخن

تو آهنگ آورد مردان مکن

تو رفتی و نستيهن نامور

سپاهی به کردار شيران نر

کنون گيو را ساختی پيل مست

ميان يلان گشت نام تو پست

چو زين يابد افراسياب آگهی

بيندازد آن تاج شاهنشهی

که دو پهلوان دلير و سوار

چنين لشکری از در کارزار

ز پيش سواری نموديد پشت

بسی از دليران ترکان بکشت

گواژه بسی باشدت بافسوس

نه مرد نبردی و گوپال و کوس

سواران گزين کرد پيران هزار

همه جنگجوی و همه نامدار

بديشان چنين گفت پيران که زود

عنان تگاور ببايد بسود

شب و روز رفتن چو شير ژيان

نبايد گشادن به ره بر ميان

که گر گيو و خسرو به ايران شوند

زنان اندر ايران چه شيران شوند

نماند برين بوم و بر خاک و آب

وزين داغ دل گردد افراسياب

به گفتار او سر برافراختند

شب و روز يکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب

وزين آگهی شد به افراسياب

چنين تا بيامد يکی ژرف رود

سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

بدو بر به رفتن دژآگاه بود

نشسته فرنگيس بر پاس گاه

به ديگر کران خفته بد گيو و شاه

فرنگيس زان جايگه بنگريد

درفش سپهدار توران بديد

دوان شد بر گيو و آگاه کرد

بران خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خيز

که آمد ترا روزگار گريز

ترا گر بيابند بيجان کنند

دل ما ز درد تو پيچان کنند

مرا با پسر ديده گردد پرآب

برد بسته تا پيش افراسياب

وزان پس ندانم چه آيد گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

بدو گفت گيو ای مه بانوان

چرا رنجه کردی بدينسان روان

تو با شاه برشو به بالای تند

ز پيران و لشکر مشو هيچ کند

جهاندار پيروز يار منست

سر اختر اندر کنار منست

بدوگفت کيخسرو ای رزمساز

کنون بر تو بر کار من شد دراز

ز دام بلا يافتم من رها

تو چندين مشو در دم اژدها

به هامون مرارفت بايد کنون

فشاندن به شمشير بر شيد خون

بدو گفت گيو ای شه سرفراز

جهان را به نام تو آمد نياز

پدر پهلوانست و من پهلوان

به شاهی نپيچيم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت

جهان شد چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی

چه باشد چو پيدا نباشد يکی

اگر من شوم کشته ديگر بود

سر تاجور باشد افسر بود

اگر تو شوی دور از ايدر تباه

نبينم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد

دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزين و سپه را ببين

مرا ياد باشد جهان آفرين

بپوشيد درع و بيامد چو شير

همان باره دستکش را به زير

ازين سوی شه بود ز آنسو سپاه

ميانچی شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغريد گيو

ز سالار لشکر همی جست نيو

چو بشنيد پيرانش دشنام داد

بدو گفت کای بد رگ ديوزاد

چو تنها بدين رزمگاه آمدی

دلاور به پيش سپاه آمدی

کنون خوردنت نوک ژوپين بود

برت را کفن چنگ شاهين بود

اگر کوه آهن بود يک سوار

چو مور اندر آيد به گردش هزار

شود خيره سر گرچه خردست مور

نه مورست پوشيده مرد و ستور

کنند اين زره بر تنش چاک چاک

چو مردار گردد کشندش به خاک

يکی داستان زد هژبر دمان

که چون بر گوزنی سرآيد زمان

زمانه برو دم همی بشمرد

بيايد دمان پيش من بگذرد

زمان آوريدت کنون پيش من

همان پيش اين نامدار انجمن

بدو گفت گيو ای سپهدار شير

سزد گر به آب اندر آيی دلير

ببينی کزين پرهنر يک سوار

چه آيد ترا بر سر ای نامدار

هزاريد و من نامور يک دلير

سر سرکشان اندر آرم به زير

چو من گرزه ی سرگرای آورم

سران را همه زير پای آورم

چو بشنيد پيران برآورد خشم

دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگيخت اسپ و بيفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود

همی داد نيکی دهش را درود

نکرد ايچ گيو آزمون را شتاب

بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپيچيد گيو

گريزان همی شد ز سالار نيو

چو از آب وز لشکرش دور کرد

به زين اندر افگند گرز نبرد

گريزان ازو پهلوان بلند

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

هم آورد با گيو نزديک شد

جهان چون شب تيره تاريک شد

بپيچيد گيو سرافراز يال

کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند

ز زين برگرفتش به خم کمند

پياده به پيش اندر افگند خوار

ببردش دمان تا لب رودبار

بيفگند بر خاک و دستش ببست

سليحش بپوشيد و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون

بشد تا لب آب گلزريون

چو ترکان درفش سپهدار خويش

بديدند رفتند ناچار پيش

خروش آمد و نال هی کرنای

دم نای رويين و هندی درای

جهانديده گيو اندر آمد به آب

چو کشتی که از باد گيرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت

سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکيب

سر سرکشان خيره گشت از نهيب

به شمشير و با نيزه ی سرگرای

همی کشت ازيشان يل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه

ز يک تن شدند آن دليران ستوه

قفای يلان سوی او شد همه

چو شير اندر آمد به پيش رمه

چو لشکر هزيمت شد از پيش گيو

چنان لشکری گشن و مردان نيو

چنان خيره برگشت و بگذاشت آب

که گفتی نديدست لشکر به خواب

دمان تا به نزديک پيران رسيد

همی خواست از تن سرش را بريد

به خواری پياده ببردش کشان

دمان و پر از درد چون بيهشان

چنين گفت کاين بددل و ب یوفا

گرفتار شد در دم اژدها

سياوش به گفتار او سر بداد

گر او باد شد اين شود نيز باد

ابر شاه پيران گرفت آفرين

خروشان ببوسيد روی زمين

همی گفت کای شاه دانش پژوه

چو خورشيد تابان ميان گروه

تو دانسته ای درد و تيمار من

ز بهر تو با شاه پيگار من

سزد گر من از چنگ اين اژدها

به بخت و به فر تو يابم رها

به کيخسرو اندر نگه کرد گيو

بدان تا چه فرمان دهد شاه نيو

فرنگيس را ديد ديده پرآب

زبان پر ز نفرين افراسياب

به گيو آن زمان گفت کای سرافراز

کشيدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که اين پيرسر پهلوان

خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون

بدان کاو رهانيد ما را ز خون

ز بد مهر او پرده ی جان ماست

وزين کرده ی خويش زنهار خواست

بدو گفت گيو ای سر بانوان

انوشه روان باش تا جاودان

يکی سخت سوگند خوردم به ماه

به تاج و به تخت شه ني کخواه

که گر دست يابم برو روز کين

کنم ارغوانی ز خونش زمين

بدو گفت کيخسرو ای شيرفش

زبان را ز سوگند يزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن

به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمين

هم از مهر ياد آيدت هم ز کين

بشد گيو و گوشش به خنجر بسفت

ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنين گفت پيران ازان پس به شاه

که کلباد شد بی گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نيز

چنان دان که بخشيده ای جان و چيز

بدو گفت گيو ای دلير سپاه

چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند يابی مگر باره باز

دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشايد اين بند تو هيچکس

گشاينده گلشهر خواهيم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست

وزو نيست پيدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان

به سوگند بخريد اسپ و روان

که نگشايد آن بند را کس به راه

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

ازان پس بفرمود تا برنشست

چو از لشگر آگه شد افراسياب

برو تيره شد تابش آفتاب

بزد کوس و نای و سپه برنشاند

ز ايوان به کردار آتش براند

دو منزل يکی کرد و آمد دوان

همی تاخت برسان تير از کمان

بياورد لشکر بران رزمگاه

که آورد کلباد بد با سپاه

همه مرز لشکر پراگنده ديد

به هر جای بر مردم افگنده ديد

بپرسيد کاين پهلوان با سپاه

کی آمد ز ايران بدين رزمگاه

نبرد آگهی کس ز جنگ آوران

که بگذشت زين سان سپاهی گران

که برد آگهی نزد آن ديوزاد

که کس را دل و مغز پيران مباد

اگر خاک بوديش پروردگار

نديدی دو چشم من اين روزگار

سپهرم بدو گفت کاسان بدی

اگر دل ز لشکر هراسان بدی

يکی گيو گودرز بودست و بس

سوار ايچ با او نديدند کس

ستوه آمد از چنگ يک تن سپاه

همی رفت گيو و فرنگيس و شاه

سپهبد چو گفت سپهرم شنيد

سپاهی ز پيش اندر آمد پديد

سپهدار پيران به پيش اندرون

سرو روی و يالش همه پر ز خون

گمان برد کاو گيو رايافتست

به پيروزی از پيش بشتافتست

چو نزديکتر شد نگه کرد شاه

چنان خسته بد پهلوان سپاه

ورا ديد بر زين ببسته چو سنگ

دو دست از پس پشت با پالهنگ

بپرسيد و زو ماند اندر شگفت

غمی گشت و انديشه اندر گرفت

بدو گفت پيران که شير ژيان

نه درنده گرگ و نه ببر بيان

نباشد چنان در صف کارزار

کجا گيو تنها بد ای شهريار

من آن ديدم از گيو کز پيل و شير

نبيند جهانديده مرد دلير

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ

ز نفسش به دريا بسوزد نهنگ

نخست اندر آمد به گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

به اسپ و به گرز و به پای و رکيب

سوار از فراز اندر آمد به شيب

همانا که باران نبارد ز ميغ

فزون زانک باريد بر سرش تيغ

چو اندر گلستان به زين بر بخفت

تو گفتی که گشتست با کوه جفت

سرانجام برگشت يکسر سپاه

بجز من نشد پيش او کينه خواه

گريزان ز من تاب داده کمند

بيفگند و آمد ميانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من

به خاک اندر آمد سر و دوش من

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست

برافگند بر زين و خود بر نشست

زمانی سر وپايم اندر کمند

به ديگر زمان زير سوگند و بند

به جان و سر شاه و خورشيد وماه

به دادار هرمزد و تخت و کلاه

مرا داد زين گونه سوگند سخت

بخوردم چو ديدم که برگشت بخت

که کس را نگويی که بگشای دست

چنين رو دمان تا بجای نشست

ندانم چه رازست نزد سپهر

بخواهد بريدن ز ما پاک مهر

چو بشنيد گفتارش افراسياب

بديده ز خشم اندرآورد آب

يکی بانگ برزد ز پيشش براند

بپيچيد پيران و خامش بماند

ازان پس به مغز اندر افگند باد

به دشنام و سوگند لب برگشاد

که گر گيو و کيخسرو ديوزاد

شوند ابر غرنده گر تيز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند

بزد دست و ز گرز بگشاد بند

ميانشان ببرم به شمشير تيز

به ماهی دهم تا کند ريز ريز

چو کيخسرو ايران بجويد همی

فرنگيس باری چه پويد همی

خود و سرکشان سوی جيحون کشيد

همی دامن از چشم در خون کشيد

به هومان بفرمود کاندر شتاب

عنان را بکش تا لب رود آب

که چون گيو و خسرو ز جيحون گذشت

غم و رنج ما باد گردد بدشت

نشان آمد از گفته ی راستان

که دانا بگفت از گه باستان

که از تخمه ی تور وز کيقباد

يکی شاه خيزد ز هر دو نژاد

که توران زمين را کند خارستان

نماند برين بوم و بر شارستان

رسيدند پس گيو و خسرو بر آب

همی بودشان بر گذشتن شتاب

گرفتند پيگار با باژخواه

که کشتی کدامست بر باژگاه

نوندی کجا بادبانش نکوست

به خوبی سزاوار کيخسرو اوست

چنين گفت با گيو پس باج خواه

که آب روان را چه چاکر چه شاه

همی گر گذر بايدت ز آب رود

فرستاد بايد به کشتی درود

بدو گفت گيو آنچ خواهی بخواه

گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه

بخواهم ز تو باج گفت اندکی

ازين چار چيزت بخواهم يکی

زره خواهم از تو گر اسپ سياه

پرستار و گر پور فرخنده ماه

بدو گفت گيو ای گسسته خرد

سخن زان نشان گوی کاندر خورد

به هر باژ گر شاه شهری بدی

ترا زين جهان نيز بهری بدی

که باشی که شه را کنی خواستار

چنين باد پيمايی ای بادسار

وگر مادر شاه خواهی همی

به باژ افسر ماه خواهی همی

سه ديگر چو شبرنگ بهزاد را

که کوتاه دارد به تگ باد را

چهارم چو جستی به خيره زره

که آن را ندانی گره تا گره

نگردد چنين آهن از آب تر

نه آتش برو بر بود کارگر

نه نيزه نه شمشير هندی نه تير

چنين باژ خواهی بدين آ بگير

کنون آب ما را و کشتی ترا

بدين گونه شاهی درشتی ترا

بدو گفت گيو ار تو کيخسروی

نبينی ازين آب جز نيکوی

فريدون که بگذاشت اروند رود

فرستاد تخت مهی را درود

جهانی شد او را سراسر رهی

که با روشنی بود و با فرهی

چه انديشی ار شاه ايران توی

سرنامداران و شيران توی

به بد آب را کی بود بر تو راه

که با فر و برزی و زيبای گاه

اگر من شوم غرقه گر مادرت

گزندی نبايد که گيرت سرت

ز مادر تو بودی مراد جهان

که بيکار بد تخت شاهنشهان

مرا نيز مادر ز بهر تو زاد

ازين کار بر دل مکن هيچ ياد

که من بيگمانم که افراسياب

بيايد دمان تا لب رود آب

مرا برکشد زنده بر دار خوار

فرنگيس را با تو ای شهريار

به آب افگند ماهيان تان خورند

وگر زير نعل اندرون بسپرند

بدو گفت کيخسرو اينست و بس

پناهم به يزدان فريادرس

فرود آمد از باره ی راه جوی

بماليد و بنهاد بر خاک روی

همی گفت پشت و پناهم توی

نماينده ی رای و راهم توی

درستی و پستی مرا فر تست

روان و خرد سايه ی پر تست

به آب اندرون دلفزايم توی

به خشکی همان رهنمايم توی

به آب اندر افگند خسرو سياه

چو کشتی همی راند تا باژگاه

پس او فرنگيس و گيو دلير

نترسد ز جيحون و زان آب شير

بدان سو گذشتند هر سه درست

جهانجوی خسرو سر و تن بشست

بدان نيستان در نيايش گرفت

جهان آفرين را ستايش گرفت

چو از رود کردند هر سه گذر

نگهبان کشتی شد آسيمه سر

به ياران چنين گفت کاينت شگفت

کزين برتر انديشه نتوان گرفت

بهاران و جيحون و آب روان

سه جوشنور و اسپ و برگستوان

بدين ژرف دريا چنين بگذرد

خرمندش از مردمان نشمرد

پشيمان شد از کار و گفتار خويش

تبه ديد ازان کار بازار خويش

بياراست کشتی به چيزی که داشت

ز باد هوا بادبان برگذاشت

به پوزش برفت از پس شهريار

چو آمد به نزديکی رودبار

همه هديه ها نزد شاه آوريد

کمان و کمند و کلاه آوريد

بدو گفت گيو ای سگ بی خرد

توگفتی که اين آب مردم خورد

چنين مايه ور پرهنر شهريار

همی از تو کشتی کند خواستار

ندادی کنون هديه ی تو مباد

بود روز کاين روزت آيد به ياد

چنان خوار برگشت زو رودبان

که جان را همی گفت پدرودمان

چو آمد به نزديکی باژگاه

هم آنگه ز توران بيامد سپاه

چو نزديک رود آمد افراسياب

نديد ايچ مردم نه کشتی برآب

يکی بانگ زد تند بر باژخواه

که چون يافت اين ديو بر آب راه

چنين داد پاسخ که ای شهريار

پدر باژبان بود و من باژدار

نديدم نه هرگز شنيدم چنين

که کردی کسی ز آب جيحون زمين

بهاران و اين آب با موج تيز

چو اندر شوی نيست راه گريز

چنان برگذشتند هر سه سوار

تو گفتی هوا داشت شان برکنار

ازان پس بفرمود افراسياب

که بشتاب و کشتی برافگن به آب

بدو گفت هومان که ای شهريار

برانديش و آتش مکن در کنار

تو با اين سواران به ايران شوی

همی در دم گاوشيدان شوی

چو گودرز و چون رستم پيلتن

چو طوس و چو گرگين و آن انجمن

همانا که از گاه سير آمدی

که ايدر به چنگال شير آمدی

ازين روی تا چين و ماچين تراست

خور و ماه و کيوان و پروين تراست

تو توران نگه دار و تخت بلند

ز ايران کنون نيست بيم گزند

پر از خون دل از رود گشتند باز

برآمد برين روزگار دراز

چو با گيو کيخسرو آمد به زم

جهان چند ازو شاد و چندی دژم

نوندی به هر سو برافگند گيو

يکی نامه از شاه وز گيو نيو

که آمد ز توران جهاندار شاد

سر تخمه ی نامور کيقباد

فرستاده ی بختيار و سوار

خردمند و بينادل و دوستدار

گزين کرد ازان نامداران زم

بگفت آنچ بشنيد از بيش و کم

بدو گفت ايدر برو به اصفهان

بر نيو گودرز کشوادگان

بگويش که کيخسرو آمد به زم

که بادی نجست از بر او دژم

يکی نامه نزديک کاووس شاه

فرستاده ای چست بگرفت راه

هيونان کفک افگن بادپای

بجستند برسان آتش ز جای

فرستاده ی گيو روشن روان

نخستين بيامد بر پهلوان

پيامش همی گفت و نامه بداد

جهان پهلوان نامه بر سر نهاد

ز بهر سياووش بباريد آب

همی کرد نفرين بر افراسياب

فرستاده شد نزد کاووس کی

ز يال هيونان بپالود خوی

چو آمد به نزديک کاووس شاه

ز شادی خروش آمد از بارگاه

خبر شد به گيتی که فرزند شاه

جهانجوی کيخسرو آمد ز راه

سپهبد فرستاده را پيش خواند

بران نامه ی گيو گوهر فشاند

جهانی به شادی بياراستند

بهر جای رامشگران خواستند

ازان پس ز کشور مهان جهان

برفتند يکسر سوی اصفهان

بياراست گودرز کاخ بلند

همه ديبه ی خسروانی فگند

يکی تخت بنهاد پيکر به زر

بدو اندرون چند گونه گهر

يکی تاج با ياره و گوشوار

يکی طوق پر گوهر شاهوار

به زر و به گوهر بياراست گاه

چنان چون ببايد سزاوار شاه

سراسر همه شهر آيين ببست

بياراست ميدان و جای نشست

مهان سرافراز برخاستند

پذيره شدن را بياراستند

برفتند هشتاد فرسنگ پيش

پذيره شدندش به آيين خويش

چو چشم سپهبد برآمد به شاه

همان گيو را ديد با او به راه

چو آمد پديدار با شاه گيو

پياده شدند آن سواران نيو

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

ز درد سياوش بسی ياد کرد

ستودش فراوان و کرد آفرين

چنين گفت کای شهريار زمين

ز تو چشم بدخواه تو دور باد

روان سياوش پر از نور باد

جهاندار يزدان گوای منست

که ديدار تو رهنمای منست

سياووش را زنده گر ديدمی

بدين گونه از دل نخنديدمی

بزرگان ايران همه پيش اوی

يکايک نهادند بر خاک روی

وزان جايگه شاد گشتند باز

فروزنده شد بخت گردن فراز

ببوسيد چشم و سر گيو گفت

که بيرون کشيدی سپهر از نهفت

گزارنده ی خواب و جنگی توی

گه چاره مرد درنگی توی

سوی خانه ی پهلوان آمدند

همه شاد و روشن روان آمدند

ببودند يک هفته با می بدست

بياراسته بزمگاه و نشست

به هشتم سوی شهر کاووس شاه

همه شاددل برگرفتند راه

چو کيخسرو آمد بر شهريار

جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار

بر آيين جهانی شد آراسته

در و بام و ديوار پرخواسته

نشسته به هر جای رامشگران

گلاب و می و مشک با زعفران

همه يال اسپان پر از مشک و می

درم با شکر ريخته زير پی

چو کاووس کی روی خسرو بديد

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد

فرود آمد از تخت و شد پيش اوی

بماليد بر چشم او چشم و روی

جوان جهانجوی بردش نماز

گرازان سوی تخت رفتند باز

فراوان ز ترکان بپرسيد شاه

هم از تخت سالار توران سپاه

چنين پاسخ آورد کان کم خرد

به بد روی گيتی همی بسپرد

مرا چند ببسود و چندی بگفت

خرد با هنر کردم اندر نهفت

بترسيدم از کار و کردار او

بپيچيدم از رنج و تيمار او

اگر ويژه ابری شود در بار

کشنده پدر چون بود دوستدار

نخواند مرا موبد از آب پاک

که بپرستم او را پدر زير خاک

کنون گيو چندی به سختی ببود

به توران مرا جست و رنج آزمود

اگر نيز رنجی نبودی جزين

که با من بيامد ز توران زمين

سرافراز دو پهلوان با سپاه

پس ما بيامد چو آتش به راه

من آن ديدم از گيو کز پيل مست

نبيند به هندوستان بت پرست

گمانی نبردم که هرگز نهنگ

ز دريا بران سان برآيد به جنگ

ازان پس که پيران بيامد چو شير

ميان بسته و بادپايی به زير

به آب اندر آمد بسان نهنگ

که گفتی زمين را بسوزد به جنگ

بينداخت بر يال او بر کمند

سر پهلوان اندر آمد به بند

بخواهشگری رفتم ای شهريار

وگرنه به کندی سرش را ز بار

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

چنين تا لب رود جيحون به جنگ

نياسود با گرزه ی گاورنگ

سرانجام بگذاشت جيحون به خشم

به آب و کشتی نيفگند چشم

کسی را که چون او بود پهلوان

بود جاودان شاد و روشن روان

يکی کاخ کشواد بد در صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو از تخت کاووس برخاستند

به ايوان نو رفتن آراستند

همی رفت گودرز با شهريار

چو آمد بدان گلشن زرنگار

بر اورنگ زرينش بنشاندند

برو بر بسی آفرين خواندند

ببستند گردان ايران کمر

بجز طوس نوذر که پيچيد سر

که او بود با کوس و زرينه کفش

هم او داشتی کاويانی درفش

ازان کار گودرز شد تيز مغز

بر او پيامی فرستاد نغز

پيمبر سرافراز گيو دلير

که چنگ يلان داشت و بازوی شير

بدو گفت با طوس نوذر بگوی

که هنگام شادی بهانه مجوی

بزرگان و گردان ايران زمين

همه شاه را خواندند آفرين

چرا سر کشی تو به فرمان ديو

نبينی همی فر گيهان خديو

اگر تو بپيچی ز فرمان شاه

مرا با تو کين خيزد و رزمگاه

فرستاده گيوست پيغام من

به دستوری نامدار انجمن

ز پيش پدر گيو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت

بيامد به طوس سپهبد بگفت

که اين رای را با تو ديوست جفت

چو بشنيد پاسخ چنين داد طوس

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

به ايران پس از رستم پيلتن

سرافرازتر کس منم ز انجمن

نبيره منوچهر شاه دلير

که گيتی به تيغ اندر آورد زير

همان شير پرخاشجويم به جنگ

بدرم دل پيل و چنگ پلنگ

همی بی من آيين و رای آوريد

جهان را به نو کدخدای آوريد

نباشم بدين کار همداستان

ز خسرو مزن پيش من داستان

جهاندار کز تخم افراسياب

نشانيم بخت اندر آيد به خواب

نخواهيم شاه از نژاد پشنگ

فسيله نه نيکو بود با پلنگ

تو اين رنجها را که بردی برست

که خسرو جوانست و کندآورست

کسی کاو بود شهريار زمين

هنر بايد و گوهر و فر و دين

فريبرز کاووس فرزند شاه

سزاوارتر کس به تخت و کلاه

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد

همش فر و برزست و هم نام و داد

دژم گيو برخاست از پيش او

که خام آمدش دانش و کيش او

بيامد به گودرز کشواد گفت

که فر و خرد نيست با طوس جفت

دو چشمش تو گويی نبيند همی

فريبرز را برگزيند همی

برآشفت گودرز و گفت از مهان

همی طوس کم باد اندر جهان

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت

بزد کوس ز ايوان به ميدان گذشت

سواران جنگی ده و دو هزار

برون رفت بر گستوان ور سوار

وزان رو بيامد سپهدار طوس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

ببستند گردان ايران ميان

به پيش سپاه اختر کاويان

چو گودرز را ديد و چندان سپاه

کزو تيره شد روی خورشيد و ماه

يکی تخت بر کوهه ی ژنده پيل

ز پيروزه تابان به کردار نيل

جهانجوی کيسخرو تاج ور

نشسته بران تخت و بسته کمر

به گرد اندرش ژنده پيلان دويست

تو گفتی به گيتی جز آن جای نيست

همی تافت زان تخت خسرو چو ماه

ز ياقوت رخشنده بر سر کلاه

غمی شد دل طوس و انديشه کرد

که امروز اگر من بسازم نبرد

بسی کشته آيد ز هر دو سپاه

ز ايران نه برخيزد اين کينه گاه

نباشد جز از کام افراسياب

سر بخت ترکان برآيد ز خواب

بديشان رسد تخت شاهنشهی

سرآيد به ما روزگار مهی

خردمند مردی و جوينده راه

فرستاد نزديک کاووس شاه

که از ما يکی گر برين دشت جنگ

نهد بر کمان پر تير خدنگ

يکی کينه خيزد که افراسياب

هم امشب همی آن ببيند به خواب

چو بشنيد زين گونه گفتار شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

بر طوس و گودرز کشوادگان

گزيده سرافراز آزادگان

که بر درگه آيند بی انجمن

چنان چون ببايد به نزديک من

بشد طوس و گودرز نزديک شاه

زبان برگشادند بر پيش گاه

بدو گفت شاه ای خردمند پير

منه زهر برنده بر جام شير

بنه تيغ و بگشای ز آهن ميان

نبايد کزين سود دارد زيان

چنين گفت طوس سپهبد به شاه

که گر شاه سير آيد از تخت و گاه

به فرزند بايد که ماند جهان

بزرگی و ديهيم و تخت مهان

چو فرزند باشد نبيره کلاه

چرا برنهد برنشيند به گاه

بدو گفت گودرز کای کم خرد

ترا بخرد از مردمان نشمرد

به گيتی کسی چون سياوش نبود

چنو راد و آزاد و خامش نبود

کنون اين جهانجوی فرزند اوست

همويست گويی به چهر و به پوست

گر از تور دارد ز مادر نژاد

هم از تخم شاهی نپيچد ز داد

به توران و ايران چنو نيو کيست

چنين خام گفتارت از بهر چيست

دو چشمت نبيند همی چهر او

چنان برز و بالا و آن مهر او

به جيحون گذر کرد و کشتی نجست

به فر کيانی و رای درست

بسان فريدون کز اروند رود

گذشت و به کشتی نيامد فرود

ز مردی و از فر هی ايزدی

ازو دور شد چشم و دست بدی

تو نوذر نژادی نه بيگانه ای

پدر تيز بود و تو ديوان های

سليح من ار با منستی کنون

بر و يالت آغشته گشتی به خون

بدو گفت طوس ای جهانديده پير

سخن گوی ليکن همه دلپذير

اگر تيغ تو هست سندان شکاف

سنانم به درد دل کوه قاف

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب

خدنگم بدوزد دل آفتاب

و گر تو ز کشواد داری نژاد

منم طوس نوذر مه و شاهزاد

بدو گفت گودرز چندين مگوی

که چندين نبينم ترا آب روی

به کاووس گفت ای جهاندار شاه

تو دل را مگردان ز آيين و راه

دو فرزند پرمايه را پيش خوان

سزاوار گاهند و هر دو جوان

ببين تا ز هر دو سزاوار کيست

که با برز و با فره ی ايزديست

بدو تاج بسپار و دل شاد دار

چو فرزند بينی همی شهريار

بدو گفت کاووس کاين رای نيست

که فرزند هر دو به دل بر يکيست

يکی را چو من کرده باشم گزين

دل ديگر از من شود پر ز کين

يکی کار سازم که هر دو ز من

نگيرند کين اندرين انجمن

دو فرزند ما را کنون بر دو خيل

ببايد شدن تا در اردبيل

به مرزی که آنجا دژ بهمنست

همه ساله پرخاش آهرمنست

برنجست ز آهرمن آتش پرست

نباشد بران مرز کس را نشست

ازيشان يکی کان بگيرد به تيغ

ندارم ازو تخت شاهی دريغ

چو بشنيد گودرز و طوس اين سخن

که افگند سالار هشيار بن

برين هر دو گشتند همداستان

ندانست ازين به کسی داستان

برين يک سخن دل بياراستند

ز پيش جهاندار برخاستند

چو خورشيد برزد سر از برج شير

سپهر اندر آورد شب را به زير

فريبرز با طوس نوذر دمان

به نزديک شاه آمدند آن زمان

چنين گفت با شاه هشيار طوس

که من با سپهبد برم پيل و کوس

همان من کشم کاويانی درفش

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

کنون همچنين من ز درگاه شاه

بنه برنهم برنشانم سپاه

پس اندر فريبرز و کوس و درفش

هوا کرده از سم اسپان بنفش

چو فرزند را فر و برز کيان

بباشد نبيره نبندد ميان

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پيش

زمانه نگردد ز آيين خويش

برای خداوند خورشيد و ماه

توان ساخت پيروزی و دستگاه

فريبرز را گر چنين است رای

تو لشکر بيارای و منشين ز پای

بشد طوس با کاويانی درفش

به پا اندرون کرده زرينه کفش

فريبرز کاووس در قلبگاه

به پيش اندرون طوس و پيل و سپاه

چو نزديک بهمن دژ اندر رسيد

زمين همچو آتش همی بردميد

بشد طوس با لشکری جنگجوی

به تندی سوی دژ نهادند روی

سر باره ی دژ بد اندر هوا

نديدند جنگ هوا کس روا

سنانها ز گرمی همی برفروخت

ميان زره مرد جنگی بسوخت

جهان سر به سر گفتی از آتش است

هوا دام آهرمن سرکش است

سپهبد فريبرز را گفت مرد

به چيزی چو آيد به دشت نبرد

به گرز گران و به تيغ و کمند

بکوشد که آرد به چيزی گزند

به پيرامن دژ يکی راه نيست

ز آتش کسی را دل ای شاه نيست

ميان زير جوشن بسوزد همی

تن بارکش برفروزد همی

بگشتند يک هفته گرد اندرش

بديده نديدند جای درش

به نوميدی از جنگ گشتند باز

نيامد بر از رنج راه دراز

چو آگاهی آمد به آزادگان

بر پير گودرز کشوادگان

که طوس و فريبرز گشتند باز

نيارست رفتن بر دژ فراز

بياراست پيلان و برخاست غو

بيامد سپاه جهاندار نو

يکی تخت زرين زبرجدنگار

نهاد از بر پيل و بستند بار

به گرد اندرش با درفش بنفش

به پا اندرون کرده زرينه کفش

جهانجوی بر تخت زرين نشست

به سر برش تاجی و گرزی به دست

دو ياره ز ياقوت و طوقی به زر

به زر اندرون نقش کرده گهر

همی رفت لشکر گروها گروه

که از سم اسپان زمين شد چو کوه

چو نزديک دژ شد همی برنشست

بپوشيد درع و ميان را ببست

نويسنده ای خواست بر پشت زين

يکی نامه فرمود با آفرين

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

چنان چون بود نامه ی خسروی

که اين نامه از بنده ی کردگار

جهانجوی کيخسرو نامدار

که از بند آهرمن بد بجست

به يزدان زد از هر بدی پاک دست

که اويست جاويد برتر خدای

خداوند نيکی ده و رهنمای

خداوند بهرام و کيوان و هور

خداوند فر و خداوند زور

مرا داد اورند و فر کيان

تن پيل و چنگال شير ژيان

جهانی سراسر به شاهی مراست

در گاو تا برج ماهی مراست

گر اين دژ بر و بوم آهرمنست

جهان آفرين را به دل دشمنست

به فر و به فرمان يزدان پاک

سراسر به گرز اندر آرم به خاک

و گر جاودان راست اين دستگاه

مرا خود به جادو نبايد سپاه

چو خم دوال کمند آورم

سر جاودان را به بند آورم

وگر خود خجسته سروش اندرست

به فرمان يزدان يکی لشکرست

همان من نه از دست آهرمنم

که از فر و برزست جان و تنم

به فرمان يزدان کند اين تهی

که اينست پيمان شاهنشهی

يکی نيزه بگرفت خسرو به دست

همان نامه را بر سر نيزه بست

بسان درفشی برآورد راست

به گيتی بجز فر يزدان نخواست

بفرمود تا گيو با نيزه تفت

به نزديک آن بر شده باره رفت

بدو گفت کاين نامه ی پندمند

ببر سوی ديوار حصن بلند

بنه نامه و نام يزدان بخوان

بگردان عنان تيز و لختی ممان

بشد گيو نيزه گرفته به دست

پر از آفرين جان يزدان پرست

چو نامه به ديوار دژ برنهاد

به نام جهانجوی خسرو نژاد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

پس آن چرمه ی تيزرو باد کرد

شد آن نامه ی نامور ناپديد

خروش آمد و خاک دژ بردميد

همانگه به فرمان يزدان پاک

ازان باره ی دژ برآمد تراک

تو گفتی که رعدست وقت بهار

خروش آمد از دشت و ز کوهسار

جهان گشت چون روی زنگی سياه

چه از باره دژ چه گرد سپاه

تو گفتی برآمد يکی تيره ابر

هوا شد به کردار کام هژبر

برانگيخت کيخسرو اسپ سياه

چنين گفت با پهلوان سپاه

که بر دژ يکی تير باران کنيد

هوا را چو ابر بهاران کنيد

برآمد يکی ميغ بارش تگرگ

تگرگی که بردارد از ابر مرگ

ز ديوان بسی شد به پيکان هلاک

بسی زهره کفته فتاده به خاک

ازان پس يکی روشنی بردميد

شد آن تيرگی سر به سر ناپديد

جهان شد به کردار تابنده ماه

به نام جهاندار پيروز شاه

برآمد يکی باد با آفرين

هوا گشت خندان و روی زمين

برفتند ديوان به فرمان شاه

در دژ پديد آمد از جايگاه

به دژ در شد آن شاه آزادگان

ابا پير گودرز کشوادگان

يکی شهر ديد اندر آن دژ فراخ

پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ

بدانجای کان روشنی بردميد

سر باره ی دژ بشد ناپديد

بفرمود خسرو بدان جايگاه

يکی گنبدی تا به ابر سياه

درازی و پهنای او ده کمند

به گرد اندرش طاقهای بلند

ز بيرون دو نيمی تگ تازی اسپ

برآورد و بنهاد آذرگشسپ

نشستند گرد اندرش موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

دران شارستان کرد چندان درنگ

که آتشکده گشت با بوی و رنگ

چو يک سال بگذشت لشکر براند

بنه بر نهاد و سپه برنشاند

چو آگاهی آمد به ايران ز شاه

ازان ايزدی فر و آن دستگاه

جهانی فرو ماند اندر شگفت

که کيخسرو آن فر و بالا گرفت

همه مهتران يک به يک با نثار

برفتند شادان بر شهريار

فريبرز پيش آمدش با گروه

از ايران سپاهی بکردار کوه

چو ديدش فرود آمد از تخت زر

ببوسيد روی برادر پدر

نشاندش بر تخت زر شهريار

که بود از در ياره و گوشوار

همان طوس با کاويانی درفش

همی رفت با کوس و زرينه کفش

بياورد و پيش جهاندار برد

زمين را ببوسيد و او را سپرد

بدو گفت کاين کوس و زرينه کفش

به نيک اختری کاويانی درفش

ز لشکر ببين تا سزاوار کيست

يکی پهلوان از در کار کيست

ز گفتارها پوزش آورد پيش

بپيچيد زان بيهده رای خويش

جهاندار پيروز بنواختش

بخنديد و بر تخت بنشاختش

بدو گفت کين کاويانی درفش

هم آن پهلوانی و زرينه کفش

نبينم سزای کسی در سپاه

ترا زيبد اين کار و اين دستگاه

ترا پوزش اکنون نيايد به کار

نه بيگانه ای خواستی شهريار

چو پيروز برگشت شير از نبرد

دل و ديده ی دشمنان تيره کرد

سوی پهلو پارس بنهاد روی

جوان بود و بيدار و ديهيم جوی

چو زو آگهی يافت کاووس کی

که آمد ز ره پور فرخنده پی

پذيره شدش با رخی ارغوان

ز شادی دل پير گشته جوان

چو از دود خسرو نيا را بديد

بخنديد و شادان دلش بردميد

پياده شد و برد پيشش نماز

به ديدار او بد نيا را نياز

بخنديد و او را به بر در گرفت

نيايش سزاوار او برگرفت

وزانجا سوی کاخ رفتند باز

به تخت جهاندار ديهيم ساز

چو کاووس بر تخت زرين نشست

گرفت آن زمان دست خسرو به دست

بياورد و بنشاند بر جای خويش

ز گنجور تاج کيان خواست پيش

ببوسيد و بنهاد بر سرش تاج

به کرسی شد از نامور تخت عاج

ز گنجش زبرجد نثار آوريد

بسی گوهر شاهوار آوريد

بسی آفرين بر سياوش بخواند

که خسرو به چهره جز او را نماند

ز پهلو برفتند آزادگان

سپهبد سران و گرانمايگان

به شاهی برو آفرين خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

جهان را چنين است ساز و نهاد

ز يک دست بستد به ديگر بداد

بدرديم ازين رفتن اندر فريب

زمانی فراز و زمانی نشيب

اگر دل توان داشتن شادمان

به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

مکن روز را بر دل خويش رخش

ترا داد و فرزند را هم دهد

درختی که از بيخ تو برجهد

نبينی که گنجش پر از خواستست

جهانی به خوبی بياراستست

کمی نيست در بخشش دادگر

فزونی بخوردست انده مخور

 

سهراب

شاهنامه » سهراب

سهراب

اگر تندبادی برايد ز کنج

بخاک افگند نارسيده ترنج

ستمکاره خوانيمش ار دادگر

هنرمند دانيمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بيداد چيست

ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست

ازين راز جان تو آگاه نيست

بدين پرده اندر ترا راه نيست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد اين در راز باز

برفتن مگر بهتر آيدش جای

چو آرام يابد به ديگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درين جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بيداد نيست

چو داد آمدش جای فرياد نيست

جوانی و پيری به نزديک مرگ

يکی دان چو اندر بدن نيست برگ

دل از نور ايمان گر آگنده ای

ترا خامشی به که تو بند های

برين کار يزدان ترا راز نيست

اگر جانت با ديو انباز نيست

به گيتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نيکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کين که او با پدر چون بجست

ز گفتار دهقان يکی داستان

بپيوندم از گفت هی باستان

ز موبد برين گونه برداشت ياد

که رستم يکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچير کرد

کمر بست و ترکش پر از تير کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

جو شير دژاگاه نخچير جوی

چو نزديکی مرز توران رسيد

بيابان سراسر پر از گور ديد

برافروخت چون گل رخ تاج بخش

بخنديد وز جای برکند رخش

به تير و کمان و به گرز و کمند

بيفگند بر دشت نخچير چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

يکی آتشی برفروزيد سخت

چو آتش پراگنده شد پيلتن

درختی بجست از در بابزن

يکی نره گوری بزد بر درخت

که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بريان شد از هم بکند و بخورد

ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار

چمان و چران رخش در مرغزار

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بران دشت نخچير گه برگذشت

يکی اسپ ديدند در مرغزار

بگشتند گرد لب جويبار

چو بر دشت مر رخش را يافتند

سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پويان به شهر

همی هر يک از رخش جستند بهر

چو بيدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش باره ی دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگريد

ز هر سو همی بارگی را نديد

غمی گشت چون بارگی را نيافت

سراسيمه سوی سمنگان شتاف

همی گفت کاکنون پياده دوان

کجا پويم از ننگ تير هروان

چه گويند گردان که اسپش که برد

تهمتن بدين سان بخفت و بمرد

کنون رفت بايد به بيچارگی

سپردن به غم دل بيکبارگی

کنون بست بايد سليح و کمر

به جايی نشانش بيابم مگر

همی رفت زين سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل اندر شکنج

چو نزديک شهر سمنگان رسيد

خبر زو بشاه و بزرگان رسيد

که آمد پياده گو تاج بخش

به نخچرگه زو رميدست رخش

پذيره شدندش بزرگان و شاه

کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که يارست با تو نبرد آزمود

درين شهر ما نيکخواه توايم

ستاده بفرمان و راه توايم

تن و خواسته زير فرمان تست

سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگريد

ز بدها گمانيش کوتاه ديد

بدو گفت رخشم بدين مرغزار

ز من دور شد بی لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پی است

وز آنجا کجا جويبار و نی است

ترا باشد ار بازجويی سپاس

بباشم بپاداش نيکی شناس

گر ايدونک ماند ز من ناپديد

سران را بسی سر ببايد بريد

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد

نيارد کسی با تو اين کار کرد

تو مهمان من باش و تندی مکن

به کام تو گردد سراسر سخن

يک امشب به می شاد داريم دل

وز انديشه آزاد داريم دل

نماند پی رخش فرخ نهان

چنان باره ی نامدار جهان

تهمتن به گفتار او شاد شد

روانش ز انديشه آزاد شد

سزا ديد رفتن سوی خان او

شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در کاخ جای

همی بود در پيش او بر به پای

ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

سزاوار با او به شادی نشاند

گسارنده ی باده آورد ساز

سيه چشم و گلرخ بتان طراز

نشستند با رودسازان به هم

بدان تا تهمتن نباشد دژم

چو شد مست و هنگام خواب آمدش

همی از نشستن شتاب آمدش

سزاوار او جای آرام و خواب

بياراست و بنهاد مشک و گلاب

چو يک بهره از تيره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز

در خوابگه نرم کردند باز

يکی بنده شمعی معنبر به دست

خرامان بيامد به بالين مست

پس پرده اندر يکی ماه روی

چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گيسو کمند

به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک

تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شيردل خيره ماند

برو بر جهان آفرين را بخواند

بپرسيد زو گفت نام تو چيست

چه جويی شب تيره کام تو چيست

چنين داد پاسخ که تهمينه ام

تو گويی که از غم به دو نيمه ام

يکی دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گيتی ز خوبان مرا جفت نيست

چو من زير چرخ کبود اندکی ست

کس از پرده بيرون نديدی مرا

نه هرگز کس آوا شنيدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی

شنيدم همی داستانت بسی

که از شير و ديو و نهنگ و پلنگ

نترسی و هستی چنين تيزچنگ

شب تيره تنها به توران شوی

بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها يکی گور بريان کنی

هوا را به شمشير گريان کنی

هرآنکس که گرز تو بيند به چنگ

بدرد دل شير و چنگ پلنگ

برهنه چو تيغ تو بيند عقاب

نيارد به نخچير کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر

ز بيم سنان تو خون بارد ابر

چو اين داستانها شنيدم ز تو

بسی لب به دندان گزيدم ز تو

بجستم همی کفت و يال و برت

بدين شهر کرد ايزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا

نبيند جزين مرغ و ماهی مرا

يکی آنک بر تو چنين گشته ام

خرد را ز بهر هوا کشت هام

وديگر که از تو مگر کردگار

نشاند يکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور

سپهرش دهد بهره کيوان و هور

سه ديگر که اسپت به جای آورم

سمنگان همه زير پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره ديد

ز هر دانشی نزد او بهره ديد

و ديگر که از رخش داد آگهی

نديد ايچ فرجام جز فرهی

بفرمود تا موبدی پرهنر

بيايد بخواهد ورا از پدر

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد

بسان يکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خويش

بدان سان که بودست آيين و کيش

به خشنودی و رای و فرمان اوی

به خوبی بياراست پيمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پير و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند

ابر پهلوان آفرين خواندند

که اين ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او براز

ببود آن شب تيره دير و دراز

چو خورشيد تابان ز چرخ بلند

همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم يکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که اين را بدار

اگر دختر آرد ترا روزگار

بگير و بگيسوی او بر بدوز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

ور ايدونک آيد ز اختر پسر

ببندش ببازو نشان پدر

به بالای سام نريمان بود

به مردی و خوی کريمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب

نتابد به تندی بر او آفتاب

همی بود آن شب بر ماه روی

همی گفت از هر سخن پيش اوی

چو خورشيد رخشنده شد بر سپهر

بياراست روی زمين را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر

بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گريان ازو بازگشت

ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمايه شاه

بپرسيدش از خواب و آرامگاه

چو اين گفته شد مژده دادش به رخش

برو شادمان شد دل تاج بخش

بيامد بماليد وزين برنهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

يکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پيلتن رستم ست

وگر سام شيرست و گر نير مست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمينه سهراب کرد

چو يک ماه شد همچو يک سال بود

برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت

به پنجم دل تير و پيکان گرفت

چو ده ساله شد زان زمين کس نبود

که يارست يا او نبرد آزمود

بر مادر آمد بپرسيد زوی

بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشيرگان برترم

همی به آسمان اندر آيد سرم

ز تخم کيم وز کدامين گهر

چه گويم چو پرسد کسی از پدر

گر اين پرسش از من بماند نهان

نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن

بدين شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پيلتن رستمی

ز دستان سامی و از نيرمی

ازيرا سرت ز آسمان برترست

که تخم تو زان نامور گوهرست

جهان آفرين تا جهان آفريد

سواری چو رستم نيامد پديد

چو سام نريمان به گيتی نبود

سرش را نيارست گردون بسود

يکی نامه از رستم جنگ جوی

بياورد وبنمود پنهان بدوی

سه ياقوت رخشان به سه مهره زر

از ايران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسياب اين سخن

نبايدکه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زين نشان

شدستی سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزديک خويش

دل مادرت گردد از درد ريش

چنين گفت سهراب کاندر جهان

کسی اين سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ آور از باستان

ز رستم زنند اين زمان داستان

نبرده نژادی که چونين بود

نهان کردن از من چه آيين بود

کنون من ز ترکان جنگ آوران

فراز آورم لشکری بی کران

برانگيزم از گاه کاووس را

از ايران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ايران به توران شوم جنگ جوی

ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگيرم سر تخت افراسياب

سر نيزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر

نبايد به گيتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشيد و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن

که هم باگهر بود هم تيغ زن

خبر شد به نزديک افراسياب

که افگند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شير آيدش

همی رای شمشير و تير آيدش

زمين را به خنجر بشويد همی

کنون رزم کاووس جويد همی

سپاه انجمن شد برو بر بسی

نيايد همی يادش از هر کسی

سخن زين درازی چه بايد کشيد

هنر برتر از گوهر آمد پديد

چو افراسياب آن سخنها شنود

خوش آمدش خنديد و شادی نمود

ز لشکر گزيد از دلاور سران

کسی کاو گرايد به گرز گران

ده و دو هزار از دليران گرد

چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت

که اين راز بايد که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی

تهمتن بود بی گمان چاره جوی

پدر را نبايد که داند پسر

که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گو سالخورد

شود کشته بر دست اين شيرمرد

ازان پس بسازيد سهراب را

ببنديد يک شب برو خواب را

برفتند بيدار دو پهلوان

به نزديک سهراب روشن روان

به پيش اندرون هديه ی شهريار

ده اسپ و ده استر به زين و به بار

ز پيروزه تخت و ز بيجاده تاج

سر تاج زر پايه ی تخت عاج

يکی نامه با لابه و دلپسند

نبشته به نزديک آن ارجمند

که گر تخت ايران به چنگ آوری

زمانه برآسايد از داوری

ازين مرز تا آن بسی راه نيست

سمنگان و ايران و توران يکی ست

فرستمت هرچند بايد سپاه

تو بر تخت بنشين و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان

دلير و سپهبد نبد بی گمان

فرستادم اينک به فرمان تو

که باشند يک چند مهمان تو

اگر جنگ جويی تو جنگ آورند

جهان بر بدانديش تنگ آورند

چنين نامه و خلعت شهريار

ببردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهی آمد ز راه

ز هومان و از بارمان و سپاه

پذيره بشد بانيا همچو باد

سپه ديد چندان دلش گشت شاد

چو هومان ورا ديد با يال و کفت

فروماند هومان ازو در شگفت

بدو داد پس نامه ی شهريار

ابا هديه و اسپ و استر به بار

جهانجوی چون نامه ی شاه خواند

ازان جايگه تيز لشکر براند

کسی را نبد پای با او بجنگ

اگر شير پيش آمدی گر پلنگ

دژی بود کش خواندندی سپيد

بران دژ بد ايرانيان را اميد

نگهبان دژ رزم ديده هجير

که با زور و دل بود و با دار و گير

هنوز آن زمان گستهم خرد بود

به خردی گراينده و گرد بود

يکی خواهرش بود گرد و سوار

بدانديش و گردنکش و نامدار

چو سهراب نزديکی دژ رسيد

هجير دلارو سپه را بديد

نشست از بر بادپای چو گرد

ز دژ رفت پويان به دشت نبرد

چو سهراب جنگ آور او را بديد

برآشفت و شمشير کين برکشيد

ز لشکر برون تاخت برسان شير

به پيش هجير اندر آمد دلير

چنين گفت با رزم ديده هجير

که تنها به جنگ آمدی خيره خير

چه مردی و نام و نژاد تو چيست

که زاينده را بر تو بايد گريست

هجيرش چنين داد پاسخ که بس

به ترکی نبايد مرا يار کس

هجير دلير و سپهبد منم

سرت را هم اکنون ز تن برکنم

فرستم به نزديک شاه جهان

تنت را کنم زير گل در نهان

بخنديد سهراب کاين گفت وگوی

به گوش آمدش تيز بنهاد روی

چنان نيزه بر نيزه برساختند

که از يکدگر بازنشناختند

يکی نيزه زد بر ميانش هجير

نيامد سنان اندرو جايگير

سنان باز پس کرد سهراب شير

بن نيزه زد بر ميان دلير

ز زين برگرفتش به کردار باد

نيامد همی زو بدلش ايچ ياد

ز اسپ اندر آمد نشست از برش

همی خواست از تن بريدن سرش

بپيچيد و برگشت بر دست راست

غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد ازو چنگ و زنهار داد

چو خشنود شد پند بسيار داد

ببستش ببند آنگهی رزمجوی

به نزديک هومان فرستاد اوی

به دژ در چو آگه شدند از هجير

که او را گرفتند و بردند اسير

خروش آمد و نال هی مرد و زن

که کم شد هجير اندر آن انجمن

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار

هميشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفريد

زمانه ز مادر چنين ناوريد

چنان ننگش آمد ز کار هجير

که شد لاله رنگش به کردار قير

بپوشيد درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گيسو به زير زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود آمد از دژ به کردار شير

کمر بر ميان بادپايی به زير

به پيش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان يکی ويله کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

دليران و کارآزموده سران

چو سهراب شيراوژن او را بديد

بخنديد و لب را به دندان گزيد

چنين گفت کامد دگر باره گور

به دام خداوند شمشير و زور

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد

يکی ترگ چينی به کردار باد

بيامد دمان پيش گرد آفريد

چو دخت کمندافگن او را بديد

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پيش تيرش گذر

به سهراب بر تير باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

برآشفت و تيز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روی

ز پيگار خون اندر آمد به جوی

چو سهراب را ديد گردآفريد

که برسان آتش همی بردميد

کمان به زه را به بازو فگند

سمندش برآمد به ابر بلند

سر نيزه را سوی سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگراييد و برگاشت اسپ

بيامد به کردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهی در ربود

درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفريد

ز ره بر برش يک به يک بردريد

ز زين برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آيد بدوی

چو بر زين بپيچيد گرد آفريد

يکی تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد نيزه ی او به دو نيم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپيچيد ازو روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنايی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبيد و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشيد شد روی اوی

بدانست سهراب کاو دخترست

سر و موی او ازدر افسرست

شگفت آمدش گفت از ايران سپاه

چنين دختر آيد به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پيچان کمند

بينداخت و آمد ميانش ببند

بدو گفت کز من رهايی مجوی

چرا جنگ جويی تو ای ماه روی

نيامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهايی نيابی مشور

بدانست کاويخت گردآفريد

مر آن را جز از چاره درمان نديد

بدو روی بنمود و گفت ای دلير

ميان دليران به کردار شير

دو لشکر نظاره برين جنگ ما

برين گرز و شمشير و آهنگ ما

کنون من گشايم چنين روی و موی

سپاه تو گردد پر از گف توگوی

که با دختری او به دشت نبرد

بدين سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازيم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

ميان دو صف برکشيده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست

نبايد برين آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آيی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

يکی بوستان بد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

بدو گفت کاکنون ازين برمگرد

که ديدی مرا روزگار نبرد

برين باره ی دژ دل اندر مبند

که اين نيست برتر ز ابر بلند

بپای آورد زخم کوپال من

نراندکسی نيزه بر يال من

عنان را بپيچيد گرد آفريد

سمند سرافراز بر دژ کشيد

همی رفت و سهراب با او به هم

بيامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفريد

تن خسته و بسته بر دژ کشيد

در دژ ببستند و غمگين شدند

پر از غم دل و ديده خونين شدند

ز آزار گردآفريد و هجير

پر از درد بودند برنا و پير

بگفتند کای نيکدل شيرزن

پر از غم بد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

نيامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخنديد بسيار گرد آفريد

به باره برآمد سپه بنگريد

چو سهراب را ديد بر پشت زين

چنين گفت کای شاه ترکان چين

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخنديد و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ايران نيابند جفت

چنين بود و روزی نبودت ز من

بدين درد غمگين مکن خويشتن

همانا که تو خود ز ترکان ن های

که جز به آفرين بزرگان ن های

بدان زور و بازوی و آن کتف و يال

نداری کس از پهلوانان همال

وليکن چو آگاهی آيد به شاه

که آورد گردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن نداريد پای

نماند يکی زنده از لشکرت

ندانم چه آيد ز بد بر سرت

دريغ آيدم کاين چنين يال و سفت

همی از پلنگان ببايد نهفت

ترا بهتر آيد که فرمان کنی

رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ايمن به بازوی خويش

خورد گاو نادان ز پهلوی خويش

چو بشنيد سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زير دژ اندر يکی جای بود

کجا دژ بدان جای بر پای بود

به تاراج داد آن همه بوم و رست

به يکبارگی دست بد را بشست

چنين گفت کامروز بيگاه گشت

ز پيگارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگير ازين باره گرد

ببينند آسيب روز نبرد

چو برگشت سهراب گژدهم پير

بياورد و بنشاند مردی دبير

يکی نامه بنوشت نزديک شاه

برافگند پوينده مردی به راه

نخست آفرين کرد بر کردگار

نمود آنگهی گردش روزگار

که آمد بر ما سپاهی گران

همه رزم جويان کندآوران

يکی پهلوانی به پيش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهی برترست

چو خورشيد تابان به دو پيکرست

برش چون بر پيل و بالاش برز

نديدم کسی را چنان دست و گرز

چو شمشير هندی به چنگ آيدش

ز دريا و از کوه تنگ آيدش

چو آواز او رعد غرنده نيست

چو بازوی او تيغ برنده نيست

هجير دلاور ميان را ببست

يکی باره ی تيزتگ برنشست

بشد پيش سهراب رزم آزمای

بر اسپش نديدم فزون زان به پای

که بر هم زند مژه را جنگ جوی

گرايد ز بينی سوی مغز بوی

که سهرابش از پشت زين برگرفت

برش ماند زان بازو اندر شگفت

درست ست و اکنون به زنهار اوست

پرانديشه جان از پی کار اوست

سواران ترکان بسی ديده ام

عنان پيچ زين گونه نشنيده ام

مبادا که او در ميان دو صف

يکی مرد جنگ آور آرد بکف

بران کوه بخشايش آرد زمين

که او اسپ تازد برو روز کين

عنان دار چون او نديدست کس

تو گفتی که سام سوارست و بس

بلنديش بر آسمان رفته گير

سر بخت گردان همه خفته گير

اگر خود شکيبيم يک چند نيز

نکوشيم و ديگر نگوييم چيز

اگر دم زند شهريار زمين

نراند سپاه و نسازد کمين

دژ و باره گيرد که خود زور هست

نگيرد کسی دست او را به دست

که اين باره را نيست پاياب اوی

درنگی شود شير زاشتاب اوی

چو نامه به مهر اندر آمد به شب

فرستاده را جست و بگشاد لب

بگفتش چنان رو که فردا پگاه

نبيند ترا هيچکس زان سپاه

فرستاد نامه سوی راه راست

پس نامه آنگاه بر پای خاست

بنه برنهاد و سراندر کشيد

بران راه بی راه شد ناپديد

سوی شهر ايران نهادند روی

سپردند آن باره ی دژ بدوی

چو خورشيد بر زد سر از تيره کوه

ميان را ببستند ترکان گروه

سپهدار سهراب نيزه بدست

يکی بارکش باره ای برنشست

سوی باره آمد يکی بنگريد

به باره درون بس کسی را نديد

بيامد در دژ گشادند باز

نديدند در دژ يکی رزمساز

به فرمان همه پيش او آمدند

به جان هرکسی چاره جو آمدند

چو نامه به نزديک خسرو رسيد

غمی شد دلش کان سخنها شنيد

گرانمايگان را ز لشکر بخواند

وزين داستان چندگونه براند

نشستند با شاه ايران به هم

بزرگان لشکر همه بيش و کم

چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو

چو گرگين و بهرام و فرهاد نيو

سپهدار نامه بر ايشان بخواند

بپرسيد بسيار و خيره بماند

چنين گفت با پهلوانان براز

که اين کار گردد به ما بر دراز

برين سان که گژدهم گويد همی

از انديشه دل را بشويد همی

چه سازيم و درمان اين کار چيست

از ايران هم آورد اين مرد کيست

بر آن برنهادند يکسر که گيو

به زابل شود نزد سالار نيو

به رستم رساند از اين آگهی

که با بيم شد تخت شاهنشهی

گو پيلتن را بدين رزمگاه

بخواند که اويست پشت سپاه

نشست آنگهی رای زد با دبير

که کاری گزاينده بد ناگزير

يکی نامه فرمود پس شهريار

نوشتن بر رستم نامدار

نخست آفرين کرد بر کردگار

جهاندار و پرورد هی روزگار

دگر آفرين کرد بر پهلوان

که بيدار دل باش و روشن روان

دل و پشت گردان ايران تويی

به چنگال و نيروی شيران تويی

گشاينده ی بند هاماوران

ستاننده ی مرز مازندران

ز گرز تو خورشيد گريان شود

ز تيغ تو ناهيد بريان شود

چو گرد پی رخش تو نيل نيست

هم آورد تو در جهان پيل نيست

کمند تو بر شير بندافگند

سنان تو کوهی ز بن برکند

تويی از همه بد به ايران پناه

ز تو برفرازند گردان کلاه

گزاينده کاری بد آمد به پيش

کز انديشه ی آن دلم گشت ريش

نشستند گردان به پيشم به هم

چو خوانديم آن نامه ی گژدهم

چنان باد کاندر جهان جز تو کس

نباشد به هر کار فريادرس

بدان گونه ديدند گردان نيو

که پيش تو آيد گرانمايه گيو

چو نامه بخوانی به روز و به شب

مکن داستان را گشاده دو لب

مگر با سواران بسيارهوش

ز زابل برانی برآری خروش

بر اينسان که گژدهم زو ياد کرد

نبايد جز از تو ورا هم نبرد

به گيو آنگهی گفت برسان دود

عنان تگاور ببايد بسود

ببايد که نزديک رستم شوی

به زابل نمانی و گر نغنوی

اگر شب رسی روز را بازگرد

بگويش که تنگ اندرآمد نبرد

وگرنه فرازست اين مرد گرد

بدانديش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد به کردار آب

برفت و نجست ايچ آرام و خواب

چو نزديکی زابلستان رسيد

خروش طلايه به دستان رسيد

تهمتن پذيره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه

پياده شدش گيو و گردان بهم

هر آنکس که بودند از بيش و کم

ز اسپ اندرآمد گو نامدار

از ايران بپرسيد وز شهريار

ز ره سوی ايوان رستم شدند

ببودند يکبار و دم برزدند

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

ز سهراب چندی سخن کرد ياد

تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند

بخنديد و زان کار خيره بماند

که ماننده ی سام گرد از مهان

سواری پديد آمد اندر جهان

از آزادگان اين نباشد شگفت

ز ترکان چنين ياد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان يکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد بايد گه نام و ننگ

فرستادمش زر و گوهر بسی

بر مادر او به دست کسی

چنين پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی برنيايد که گردد بلند

همی می خورد با لب شيربوی

شود بی گمان زود پرخاشجوی

بباشيم يک روز و دم برزنيم

يکی بر لب خشک نم برزنيم

ازان پس گراييم نزديک شاه

به گردان ايران نماييم راه

مگر بخت رخشنده بيدار نيست

وگرنه چنين کار دشوار نيست

چو دريا به موج اندرآيد ز جای

ندارد دم آتش تيزپای

درفش مرا چون ببيند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور

بدين تيزی اندر نيايد به جنگ

نبايد گرفتن چنين کار تنگ

به می دست بردند و مستان شدند

ز ياد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگير هم پرخمار

بيامد تهمتن برآراست کار

ز مستی هم آن روز باز ايستاد

دوم روز رفتن نيامدش ياد

سه ديگر سحرگه بياورد می

نيامد ورا ياد کاووس کی

به روز چهارم برآراست گيو

چنين گفت با گرد سالار نيو

که کاووس تندست و هشيار نيست

هم اين داستان بر دلش خوار نيست

غمی بود ازين کار و دل پرشتاب

شده دور ازو خورد و آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوريم

ز می باز پيگار و جنگ آوريم

شود شاه ايران به ما خشمگين

ز ناپاک رايی درآيد بکين

بدو گفت رستم که منديش ازين

که با ما نشورد کس اندر زمين

بفرمود تا رخش را زين کنند

دم اندر دم نای رويين کنند

سواران زابل شنيدند نای

برفتند با ترگ و جوشن ز جای

گرازان بدرگاه شاه آمدند

گشاده دل و نيک خواه آمدند

چو رفتند و بردند پيشش نماز

برآشفت و پاسخ نداد ايچ باز

يکی بانگ بر زد به گيو از نخست

پس آنگاه شرم از دو ديده بشست

که رستم که باشد فرمان من

کند پست و پيچد ز پيمان من

بگير و ببر زنده بردارکن

وزو نيز با من مگردان سخن

ز گفتار او گيو را دل بخست

که بردی برستم بران گونه دست

برآشفت با گيو و با پيلتن

فرو ماند خيره همه انجمن

بفرمود پس طوس را شهريار

که رو هردو را زنده برکن به دار

خود از جای برخاست کاووس کی

برافروخت برسان آتش ز نی

بشد طوس و دست تهمتن گرفت

بدو مانده پرخاش جويان شگفت

که از پيش کاووس بيرون برد

مگر کاندر آن تيزی افسون برد

تهمتن برآشفت با شهريار

که چندين مدار آتش اندر کنار

همه کارت از يکدگر بدترست

ترا شهرياری نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار کن

پرآشوب و بدخواه را خوار کن

بزد تند يک دست بر دست طوس

تو گفتی ز پيل ژيان يافت کوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر

برو کرد رستم به تندی گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش

منم گفت شيراوژن و تا جبخش

چو خشم آورم شاه کاووس کيست

چرا دست يازد به من طوس کيست

زمين بنده و رخش گاه من ست

نگين گرز و مغفر کلاه م نست

شب تيره از تيغ رخشان کنم

به آورد گه بر سرافشان کنم

سر نيزه و تيغ يار من اند

دو بازو و دل شهريار من اند

چه آزاردم او نه من بنده ام

يکی بنده ی آفريننده ام

به ايران ار ايدون که سهراب گرد

بيايد نماند بزرگ و نه خرد

شما هر کسی چاره ی جان کنيد

خرد را بدين کار پيچان کنيد

به ايران نبينيد ازين پس مرا

شما را زمين پر کرگس مرا

غمی شد دل نامداران همه

که رستم شبان بود و ايشان رمه

به گودرز گفتند کاين کار تست

شکسته بدست تو گردد درست

سپهبد جز از تو سخن نشنود

همی بخت تو زين سخن نغنود

به نزديک اين شاه ديوانه رو

وزين در سخن ياد کن نو به نو

سخنهای چرب و دراز آوری

مگر بخت گم بوده بازآوری

سپهدار گودرز کشواد رفت

به نزديک خسرو خراميد تفت

به کاووس کی گفت رستم چه کرد

کز ايران برآوردی امروز گرد

فراموش کردی ز هاماوران

وزان کار ديوان مازندران

که گويی ورا زنده بر دار کن

ز شاهان نبايد گزافه سخن

چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ

يکی پهلوانی به کردار گرگ

که داری که با او به دشت نبرد

شود برفشاند برو تيره گرد

يلان ترا سر به سر گژدهم

شنيدست و ديدست از بيش و کم

همی گويد آن روز هرگز مباد

که با او سواری کند رزم ياد

کسی را که جنگی چو رستم بود

بيازارد او را خرد کم بود

چو بشنيد گفتار گودرز شاه

بدانست کاو دارد آيين و راه

پشيمان بشد زان کجا گفته بود

بيهودگی مغزش آشفته بود

به گودرز گفت اين سخن درخورست

لب پير با پند نيکوترست

خردمند بايد دل پادشا

که تيزی و تندی نيارد بها

شما را ببايد بر او شدن

به خوبی بسی داستانها زدن

سرش کردن از تيزی من تهی

نمودن بدو روزگار بهی

چو گودرز برخاست از پيش اوی

پس پهلوان تيز بنهاد روی

برفتند با او سران سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو ديدند گرد گو پيلتن

همه نامداران شدند انجمن

ستايش گرفتند بر پهلوان

که جاويد بادی و روشن روان

جهان سر به سر زير پای تو باد

هميشه سر تخت جای تو باد

تو دانی که کاووس را مغز نيست

به تيزی سخن گفتنش نغز نيست

بجوشد همانگه پشيمان شود

به خوبی ز سر باز پيمان شود

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه

هم ايرانيان را نباشد گناه

هم او زان سخنها پشيمان شدست

ز تندی بخايد همی پشت دست

تهمتن چنين پاسخ آورد باز

که هستم ز کاووس کی بی نياز

مرا تخت زين باشد و تاج ترگ

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

چرا دارم از خشم کاووس باک

چه کاووس پيشم چه يک مشت خاک

سرم گشت سير و دلم کرد بس

جز از پاک يزدان نترسم ز کس

ز گفتار چون سير گشت انجمن

چنين گفت گودرز با پيلتن

که شهر و دليران و لشکر گمان

به ديگر سخنها برند اين زمان

کزين ترک ترسنده شد سرفراز

همی رفت زين گونه چندی به راز

که چونان که گژدهم داد آگهی

همه بوم و بر کرد بايد تهی

چو رستم همی زو بترسد به جنگ

مرا و ترا نيست جای درنگ

از آشفتن شاه و پيگار اوی

بديدم بدرگاه بر گفت وگوی

ز سهراب يل رفت يکسر سخن

چنين پشت بر شاه ايران مکن

چنين بر شده نامت اندر جهان

بدين بازگشتن مگردان نهان

و ديگر که تنگ اندرآمد سپاه

مکن تيره بر خيره اين تاج و گاه

به رستم بر اين داستانها بخواند

تهمتن چو بشنيد خيره بماند

بدو گفت اگر بيم دارد دلم

نخواهم که باشد ز تن بگسلم

ازين ننگ برگشت و آمد به راه

گرازان و پويان به نزديک شاه

چو در شد ز در شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

که تندی مرا گوهرست و سرشت

چنان زيست بايد که يزدان بکشت

وزين ناسگاليده بدخواه نو

دلم گشت باريک چون ماه نو

بدين چاره جستن ترا خواستم

چو دير آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پيلتن

پشيمان شدم خاکم اندر دهن

بدو گفت رستم که گيهان تراست

همه کهترانيم و فرمان تراست

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

روانت ز دانش مبادا تهی

بدو گفت کاووس کامروز بزم

گزينيم و فردا بسازيم رزم

بياراست رامشگهی شاهوار

شد ايوان به کردار باغ بهار

ز آواز ابريشم و بانگ نای

سمن عارضان پيش خسرو به پای

همی باده خوردند تا نيم شب

ز خنياگران برگشاده دولب

دگر روز فرمود تا گيو و طوس

ببستند شبگير بر پيل کوس

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه برنشاند و بنه برنهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده به لشکر گه آمد سوار

يکی لشکر آمد ز پهلو به دشت

که از گرد ايشان هوا تيره گشت

سراپرده و خيمه زد بر دو ميل

بپوشيد گيتی به نعل و به پيل

هوا نيلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشيد دريا ز آواز کوس

همی رفت منزل به منزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان

درخشيدن خشت و ژوپين ز گرد

چو آتش پس پرده ی لاجورد

ز بس گونه گونه سنان و درفش

سپرهای زرين و زرينه کفش

تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس

برآمد بباريد زو سندروس

جهان را شب و روز پيدا نبود

تو گفتی سپهر و ثريا نبود

ازينسان بشد تا در دژ رسيد

بشد خاک و سنگ از جهان ناپديد

خروشی بلند آمد از ديدگاه

به سهراب گفتند کامد سپاه

چو سهراب زان ديده آوا شنيد

به باره بيامد سپه بنگريد

به انگشت لشکر به هومان نمود

سپاهی که آن را کرانه نبود

چو هومان ز دور آن سپه را بديد

دلش گشت پربيم و دم درکشيد

به هومان چنين گفت سهراب گرد

که انديشه از دل ببايد سترد

نبينی تو زين لشکر بيکران

يکی مرد جنگی و گرزی گران

که پيش من آيد به آوردگاه

گر ايدون که ياری دهد هور و ماه

سليح ست بسيار و مردم بسی

سرافراز نامی ندانم کسی

کنون من به بخت رد افراسياب

کنم دشت را همچو دريای آب

به تنگی نداد ايچ سهراب دل

فرود آمد از باره شاداب دل

يکی جام می خواست از م یگسار

نکرد ايچ رنجه دل از کارزار

وزانسو سراپرده ی شهريار

کشيدند بر دشت پيش حصار

ز بس خيمه و مرد و پرده سرای

نماند ايچ بر دشت و بر کوه جای

چو خورشيد گشت از جهان ناپديد

شب تيره بر دشت لشکر کشيد

تهمتن بيامد به نزديک شاه

ميان بسته ی جنگ و دل کينه خواه

که دستور باشد مرا تاجور

از ايدر شوم بی کلاه و کمر

ببينم که اين نو جهاندار کيست

بزرگان کدامند و سالار کيست

بدو گفت کاووس کين کار تست

که بيدار دل بادی و تن درست

تهمتن يکی جامه ی ترکوار

بپوشيد و آمد دوان تا حصار

بيامد چو نزديکی دژ رسيد

خروشيدن نوش ترکان شنيد

بران دژ درون رفت مرد دلير

چنان چون سوی آهوان نره شير

چو سهراب را ديد بر تخت بزم

نشسته به يک دست او ژنده رزم

به ديگر چو هومان سوار دلير

دگر بارمان نام بردار شير

تو گفتی همه تخت سهراب بود

بسان يکی سرو شاداب بود

دو بازو به کردار ران هيون

برش چون بر پيل و چهره چو خون

ز ترکان بگرد اندرش صد دلير

جوان و سرافراز چون نره شير

پرستار پنجاه با دست بند

به پيش دل افروز تخت بلند

همی يک به يک خواندند آفرين

بران برز و بالا و تيغ و نگين

همی ديد رستم مر او را ز دور

نشست و نگه کرد مردان سور

به شايسته کاری برون رفت ژند

گوی ديد برسان سرو بلند

بدان لشکر اندر چنو کس نبود

بر رستم آمد بپرسيد زود

چه مردی بدو گفت با من بگوی

سوی روشنی آی و بنمای روی

تهمتن يکی مشت بر گردنش

بزد تيز و برشد روان از تنش

بدان جايگه خشک شد ژنده رزم

نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم

زمانی همی بود سهراب دير

نيامد به نزديک او ژند شير

بپرسيد سهراب تا ژنده رزم

کجا شد که جايش تهی شد ز بزم

برفتند و ديدنش افگنده خوار

برآسوده از بزم و از کارزار

خروشان ازان درد بازآمدند

شگفتی فرو مانده از کار ژند

به سهراب گفتند شد ژنده رزم

سرآمد برو روز پيگار و بزم

چو بشنيد سهراب برجست زود

بيامد بر ژنده برسان دود

ابا چاکر و شمع و خيناگران

بيامد ورا ديد مرده چنان

شگفت آمدش سخت و خيره بماند

دليران و گردنکشان را بخواند

چنين گفت کامشب نبايد غنود

همه شب همی نيزه بايد بسود

که گرگ اندر آمد ميان رمه

سگ و مرد را آزمودش همه

اگر يار باشد جهان آفرين

چو نعل سمندم بسايد زمين

ز فتراک زين برگشايم کمند

بخواهم از ايرانيان کين ژند

بيامد نشست از بر گاه خويش

گرانمايگان را همه خواند پيش

که گر کم شد از تخت من ژنده رزم

نيامد همی سير جانم ز بزم

چو برگشت رستم بر شهريار

از ايران سپه گيو بد پاسدار

به ره بر گو پيلتن را بديد

بزد دست و گرز از ميان برکشيد

يکی بر خروشيد چون پيل مست

سپر بر سر آورد و بنمود دست

بدانست رستم کز ايران سپاه

به شب گيو باشد طلايه به راه

بخنديد و زان پس فغان برکشيد

طلايه چو آواز رستم شنيد

بيامد پياده به نزديک اوی

چنين گفت کای مهتر جنگجوی

پياده کجا بوده ای تيره شب

تهمتن به گفتار بگشاد لب

بگفتش به گيو آن کجا کرده بود

چنان شيرمردی که آزرده بود

وزان جايگه رفت نزديک شاه

ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه

ز سهراب و از برز و بالای اوی

ز بازوی و کتف دلارای اوی

که هرگز ز ترکان چنين کس نخاست

بکردار سروست بالاش راست

به توران و ايران نماند به کس

تو گويی که سام سوارست و بس

وزان مشت بر گردن ژنده رزم

کزان پس نيامد به رزم و به بزم

بگفتند و پس رود و می خواستند

همه شب همی لشکر آراستند

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند

بپوشيد سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرم هی سنگ رنگ

يکی تيغ هندی به چنگ اندرش

يکی مغفر خسروی بر سرش

کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم

بيامد يکی برز بالا گزيد

به جايی که ايرانيان را بديد

بفرمود تا رفت پيشش هجير

بدو گفت کژی نيايد ز تير

نشانه نبايد که خم آورد

چو پيچان شود زخم کم آورد

به هر کار در پيشه کن راستی

چو خواهی که نگزايدت کاستی

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هيچ روی

چو خواهی که يابی رهايی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن

از ايران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هيچ روی

سپارم به تو گنج آراسته

بيابی بسی خلعت و خواسته

ور ايدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

هجيرش چنين داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ايران سپاه

بگويم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بايدم گفت وگوی

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار

بگو کان سراپرده ی هفت رنگ

بدو اندرون خيمه های پلنگ

به پيش اندرون بسته صد ژنده پيل

يکی مهد پيروزه برسان نيل

يکی برز خورشيد پيکر درفش

سرش ماه زرين غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جای کيست

ز گردان ايران ورا نام چيست

بدو گفت کان شاه ايران بود

بدرگاه او پيل و شيران بود

وزان پس بدو گفت بر ميمنه

سواران بسيار و پيل و بنه

سراپرده ای بر کشيده سياه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

به گرد اندرش خيمه ز اندازه بيش

پس پشت پيلان و بالاش پيش

زده پيش او پيل پيکر درفش

به در بر سواران زرينه کفش

چنين گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپيل پيکر بود

دگر گفت کان سرخ پرده سرای

سواران بسی گردش اندر به پای

يکی شير پيکر درفشی به زر

درفشان يکی در ميانش گهر

چنين گفت کان فر آزادگان

جهانگير گودرز کشوادگان

بپرسيد کان سبز پرده سرای

يکی لشکری گشن پيشش به پای

يکی تخت پرمايه اندر ميان

زده پيش او اختر کاويان

برو بر نشسته يکی پهلوان

ابا فر و با سفت و يال گوان

ز هر کس که بر پای پيشش براست

نشسته به يک رش سرش برتر است

يکی باره پيشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

برو هر زمان برخروشد همی

تو گويی که در زين بجوشد همی

بسی پيل برگستوان دار پيش

همی جوشد آن مرد بر جای خويش

نه مردست از ايران به بالای اوی

نه بينم همی اسپ همتای اوی

درفشی بديد اژدها پيکرست

بران نيزه بر شير زرين سرست

چنين گفت کز چين يکی نامدار

بنوی بيامد بر شهريار

بپرسيد نامش ز فرخ هجير

بدو گفت نامش ندارم بوير

بدين دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بيامد بر شهريار

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جايی ز رستم نيامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش

همی ديد و ديده نبد باورش

همی نام جست از زبان هجير

مگر کان سخنها شود دلپذير

نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسيد زان مهتران

کشيده سراپرده بد برکران

سواران بسيار و پيلان به پای

برآيد همی ناله ی کرنای

يکی گرگ پيکر درفش از برش

برآورده از پرده زرين سرش

بدو گفت کان پور گودرز گيو

که خوانند گردان وراگيو نيو

ز گودرزيان مهتر و بهترست

به ايرانيان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوی تابنده شيد

برآيد يکی پرده بينم سپيد

ز ديبای رومی به پيشش سوار

رده برکشيده فزون از هزار

پياده سپردار و نيزه وران

شده انجمن لشکری بی کران

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج

ز هودج فرو هشته ديبا جليل

غلام ايستاده رده خيل خيل

بر خيمه نزديک پرده سرای

به دهليز چندی پياده به پای

بدو گفت کاو را فريبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان

بپرسيد کان سرخ پرده سرای

به دهليز چندی پياده به پای

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه ای برکشيده درفش

درفشی پس پشت پيکرگراز

سرش ماه زرين و بالا دراز

چنين گفت کاو را گرازست نام

که در چنگ شيران ندارد لگام

هشيوار و ز تخمه ی گيوگان

که بر دردر و سختی نگردد ژگان

نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

تو گيتی چه سازی که خود ساخت ست

جهاندار ازين کار پرداخت ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد ببايد گذاشت

دگر باره پرسيد ازان سرفراز

ازان کش به ديدار او بد نياز

ازان پرده ی سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

ازان پس هجير سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه بايد نهفت

گر از نام چينی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی

بدو گفت سهراب کاين نيست داد

ز رستم نکردی سخن هيچ ياد

کسی کاو بود پهلوان جهان

ميان سپه در نماند نهان

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست

چنين داد پاسخ مر او را هجير

که شايد بدن کان گو شيرگير

کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان

بدو گفت سهراب کاين خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

به رامش نشيند جهان پهلوان

برو بر بخندند پير و جوان

مرا با تو امروز پيمان يکيست

بگوييم و گفتار ما اندکيست

اگر پهلوان را نمايی به من

سرافراز باشی به هر انجمن

ترا بی نيازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان

ور ايدون که اين راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن

سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامين به آيدت رای

نبينی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پيوند يابد رها

درخشنده مهری بود بی بها

چنين داد پاسخ هجيرش که شاه

چو سير آيد از مهر وز تاج و گاه

نبرد کسی جويداندر جهان

که او ژنده پيل اندر آرد ز جان

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آيد به گرد

تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گيرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پيل و چه مرد

هم آورد او بر زمين پيل نيست

چو گرد پی رخش او نيل نيست

بدو گفت سهراب از آزادگان

سيه بخت گودرز کشوادگان

چرا چون ترا خواند بايد پسر

بدين زور و اين دانش و اين هنر

تو مردان جنگی کجا ديده ای

که بانگ پی اسپ نشنيده ای

که چندين ز رستم سخن بايدت

زبان بر ستودنش بگشايدت

از آتش ترا بيم چندان بود

که دريا به آرام خندان بود

چو دريای سبز اندر آيد ز جای

ندارد دم آتش تيزپای

سر تيرگی اندر آيد به خواب

چو تيغ از ميان برکشد آفتاب

به دل گفت پس کارديده هجير

که گر من نشان گو شيرگير

بگويم بدين ترک با زور دست

چنين يال و اين خسروانی نشست

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگيزد اين باره ی پيلتن

برين زور و اين کتف و اين يال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی

از ايران نيايد کسی کينه خواه

بگيرد سر تخت کاووس شاه

چنين گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سيه روز چون آب جوی

چو گودرز و هفتاد پور گزين

همه پهلوانان با آفرين

نباشد به ايران تن من مباد

چنين دارم از موبد پاک ياد

که چون برکشد از چمن بيخ سرو

سزد گر گيا را نبويد تذرو

به سهراب گفت اين چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست

نبايد ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

همی پيلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نيايد به دست

چو بشنيد اين گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند يک پشت دست

بيفگند و آمد به جای نشست

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد

يکی خود چينی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون برگ

نشست از بر باره ی تيزتگ

خروشيد و بگرفت نيزه به دست

به آوردگه رفت چون پيل مست

کس از نامداران ايران سپاه

نيارست کردن بدو در نگاه

ز پای و رکيب و ز دست و عنان

ز بازوی وز آب داده سنان

ازان پس دليران شدند انجمن

بگفتند کاينت گو پيلتن

نشايد نگه کردن اسان بدوی

که يارد شدن پيش او جنگجوی

ازان پس خروشيد سهراب گرد

همی شاه کاووس را بر شمرد

چنين گفت با شاه آزاد مرد

که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده ای نام کاووس کی

که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را برين نيزه بريان کنم

ستاره بدين کار گريان کنم

يکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد ژنده رزم

کز ايران نمانم يکی نيزه دار

کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ايرانيان تيز چنگ

که پيش من آيد به هنگام جنگ

همی گفت و می بود جوشان بسی

از ايران ندادند پاسخ کسی

خروشان بيامد به پرده سرای

به نيزه درآورد بالا ز جای

خم آورد زان پس سنان کرد سيخ

بزد نيزه برکند هفتاد ميخ

سراپرده يک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دم کرنای

رميد آن دلاور سپاه دلير

به کردار گوران ز چنگال شير

غمی گشت کاووس و آواز داد

کزين نامداران فرخ نژاد

يکی نزد رستم بريد آگهی

کزين ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد

از ايران نيارد کس اين کار کرد

بشد طوس و پيغام کاووس برد

شنيده سخن پيش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهريار

که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم

نديدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زين کنند

سواران بروها پر از چين کنند

ز خيمه نگه کرد رستم بدشت

ز ره گيو را ديد کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زين

همی گفت گرگين که بشتاب هين

همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ

همی اين بدان آن بدين گفت زود

تهمتن چو از خيمه آوا شنود

به دل گفت کين کار آهرمنست

نه اين رستخيز از پی يک تنست

بزد دست و پوشيد ببر بيان

ببست آن کيانی کمر بر ميان

نشست از بر رخش و بگرفت راه

زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم

همی رفت پرخاشجوی و دژم

چو سهراب را ديد با يال و شاخ

برش چون بر سام جنگی فراخ

بدو گفت از ايدر به يکسو شويم

بوردگه هر دو همرو شويم

بماليد سهراب کف را به کف

بوردگه رفت از پيش صف

به رستم چنين گفت کاندر گذشت

ز من جنگ و پيکار سوی تو گشت

از ايران نخواهی دگر يار کس

چو من با تو باشم بورد بس

به آوردگه بر ترا جای نيست

ترا خود به يک مشت من پای نيست

به بالا بلندی و با کتف و يال

ستم يافت بالت ز بسيار سال

نگه کرد رستم بدان سرافراز

بدان چنگ و يال و رکيب دراز

بدو گفت نرم ای جوا نمرد گرم

زمين سرد و خشک و سخن گرم و نرم

به پيری بسی ديدم آوردگاه

بسی بر زمين پست کردم سپاه

تپه شد بسی ديو در جنگ من

نديدم بدان سو که بودم شکن

نگه کن مرا گر ببينی به جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

مرا ديد در جنگ دريا و کوه

که با نامداران توران گروه

چه کردم ستاره گوای منست

به مردی جهان زير پای منست

بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی بايد افگند بن

من ايدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمه ی نامور نيرمی

چنين داد پاسخ که رستم نيم

هم از تخمه ی سام نيرم نيم

که او پهلوانست و من کهترم

نه با تخت و گاهم نه با افسرم

از اميد سهراب شد نااميد

برو تيره شد روی روز سپيد

به آوردگه رفت نيزه بکفت

همی ماند از گفت مادر شگفت

يکی تنگ ميدان فرو ساختند

به کوتاه نيزه همی بافتند

نماند ايچ بر نيزه بند و سنان

به چپ باز بردند هر دو عنان

به شمشير هندی برآويختند

همی ز آهن آتش فرو ريختند

به زخم اندرون تيغ شد ريز ريز

چه زخمی که پيدا کند رستخيز

گرفتند زان پس عمود گران

غمی گشت بازوی کندآوران

ز نيرو عمود اندر آورد خم

دمان باد پايان و گردان دژم

ز اسپان فرو ريخت بر گستوان

زره پاره شد بر ميان گوان

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

يکی را نبد چنگ و بازو به کار

تن از خوی پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

يک از يکدگر ايستادند دور

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شگفتی ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست

ازين دو يکی را نجنبيد مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همی بچه را باز داند ستور

چه ماهی به دريا چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج و آز

يکی دشمنی را ز فرزند باز

همی گفت رستم که هرگز نهنگ

نديدم که آيد بدين سان به جنگ

مرا خوار شد جنگ ديو سپيد

ز مردی شد امروز دل نااميد

جوانی چنين ناسپرده جهان

نه گردی نه نا مآوری از مهان

به سيری رسانيدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدين کارزار

چو آسوده شد باره ی هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

به زه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان

زره بود و خفتان و ببر بيان

ز کلک و ز پيکانش نامد زيان

غمی شد دل هر دو از يکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردی به سنگ

بکندی ز کوه سيه روز جنگ

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زين بجنباند اندر نبرد

ميان جوان را نبود آگهی

بماند از هنر دست رستم تهی

دو شيراوژن از جنگ سير آمدند

همه خسته و گشته دير آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زين برکشيد و بيفشارد ران

بزد گرز و آورد کتفش به درد

بپيچيد و درد از دليری بخورد

بخنديد سهراب و گفت ای سوار

به زخم دليران نه ای پايدار

به رزم اندرون رخش گويی خرست

دو دست سوار از همه بترست

اگرچه گوی سرو بالا بود

جوانی کند پير کانا بود

به سستی رسيد اين ازان آن ازين

چنان تنگ شد بر دليران زمين

که از يکدگر روی برگاشتند

دل و جان به اندوه بگذاشتند

تهمتن به توران سپه شد به جنگ

بدانسان که نخچير بيند پلنگ

ميان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

عنان را بپچيد سهراب گرد

به ايرانيان بر يکی حمله برد

بزد خويشتن را به ايران سپاه

ز گرزش بسی نامور شد تباه

دل رستم انديشه ای کرد بد

که کاووس را بی گمان بد رسد

ازين پرهنر ترک نوخاسته

بخفتان بر و بازو آراسته

به لشکرگه خويش تازيد زود

که انديشه ی دل بدان گونه بود

ميان سپه ديد سهراب را

چو می لعل کرده به خون آب را

غمی گشت رستم چو او را بديد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

بدو گفت کای ترک خونخواره مرد

از ايران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست يازی به سوی همه

چو گرگ آمدی در ميان رمه

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازين رزم بودند بر بی گناه

تو آهنگ کردی بديشان نخست

کسی با تو پيگار و کينه نجست

بدو گفت رستم که شد تيره روز

چه پيدا کند تيغ گيتی فروز

برين دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زير تيغ اندرست

گر ايدون که شمشير با بوی شير

چنين آشنا شد تو هرگز ممير

بگرديم شبگير با تيغ کين

برو تا چه خواهد جهان آفرين

برفتند و روی هوا تيره گشت

ز سهراب گردون همی خيره گشت

تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

نيارامد از تاختن يک زمان

وگر باره زير اندرش آهنست

شگفتی روانست و رويين تنست

شب تيره آمد سوی لشکرش

ميان سوده از جنگ و از خنجرش

به هومان چنين گفت کامروز هور

برآمد جهان کرد پر چنگ و شور

شما را چه کرد آن سوار دلير

که يال يلان داشت و آهنگ شير

بدو گفت هومان که فرمان شاه

چنان بد کز ايدر نجنبد سپاه

همه کار ماسخت ناساز بود

بورد گشتن چه آغاز بود

بيامی يکی مرد پرخاشجوی

برين لشکر گشن بنهاد روی

تو گفتی ز مستی کنون خاستست

وگر جنگ بايک تن آراستست

چنين گفت سهراب کاو زين سپاه

نکرد از دليران کسی را تباه

از ايرانيان من بسی کشته ام

زمين را به خون و گل آغشته ام

کنون خوان همی بايد آراستن

ببايد به می غم ز دل کاستن

وزان روی رستم سپه را بديد

سخن راند با گيو و گفت و شنيد

که امروز سهراب رزم آزمای

چگونه به جنگ اندر آورد پای

چنين گفت با رستم گرد گيو

کزين گونه هرگز نديديم نيو

بيامد دمان تا به قلب سپاه

ز لشکر بر طوس شد کينه خواه

که او بود بر زين و نيزه بدست

چو گرگين فرود آمد او برنشست

بيامد چو با نيزه او را بديد

به کردار شير ژيان بردميد

عمودی خميده بزد بر برش

ز نيرو بيفتاد ترگ از سرش

نتابيد با او بتابيد روی

شدند از دليران بسی جنگ جوی

ز گردان کسی مايه ی او نداشت

جز از پيلتن پايه ی او نداشت

هم آيين پيشين نگه داشتيم

سپاهی برو ساده بگماشتيم

سواری نشد پيش او يکتنه

همی تاخت از قلب تا ميمنه

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

بر شاه کاووس بنهاد روی

چو کاووس کی پهلوان را بديد

بر خويش نزديک جايش گزيد

ز سهراب رستم زبان برگشاد

ز بالا و برزش همی کرد ياد

که کس در جهان کودک نارسيد

بدين شيرمردی و گردی نديد

به بالا ستاره بسايد همی

تنش را زمين برگرايد همی

دو بازو و رانش ز ران هيون

همانا که دارد ستبری فزون

به گرز و به تيغ و به تير و کمند

ز هرگونه ای آزموديم بند

سرانجام گفتم که من پيش ازين

بسی گرد را برگرفتم ز زين

گرفتم دوال کمربند اوی

بيفشاردم سخت پيوند اوی

همی خواستم کش ز زين برکنم

چو ديگر کسانش به خاک افگنم

گر از باد جنبان شود کوه خار

نجنبيد بر زين بر آن نامدار

چو فردا بيايد به دشت نبرد

به کشتی همی بايدم چاره کرد

بکوشم ندانم که پيروز کيست

ببينيم تا رای يزدان به چيست

کزويست پيروزی و فر و زور

هم او آفريننده ی ماه و هور

بدو گفت کاووس يزدان پاک

دل بدسگالت کند چاک چاک

من امشب به پيش جهان آفرين

بمالم فراوان دو رخ بر زمين

کزويست پيروزی و دستگاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

کند تازه اين بار کام ترا

برآرد به خورشيد نام ترا

بدو گفت رستم که با فر شاه

برآيد همه کامه ی نيک خواه

به لشکر گه خويش بنهاد روی

پرانديشه جان و سرش کينه جوی

زواره بيامد خليده روان

که چون بود امروز بر پهلوان

ازو خوردنی خواست رستم نخست

پس آنگه ز انديشگان دل بشست

چنين راند پيش برادر سخن

که بيدار دل باش و تندی مکن

به شبگير چون من به آوردگاه

روم پيش آن ترک آوردخواه

بياور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرينه کفش مرا

همی باش بر پيش پرده سرای

چو خورشيد تابان برآيد ز جای

گر ايدون که پيروز باشم به جنگ

به آوردگه بر نسازم درنگ

و گر خود دگرگونه گردد سخن

تو زاری مياغاز و تندی مکن

مباشيد يک تن برين رزمگاه

مسازيد جستن سوی رزم راه

يکايک سوی زابلستان شويد

از ايدر به نزديک دستان شويد

تو خرسند گردان دل مادرم

چنين کرد يزدان قضا بر سرم

بگويش که تو دل به من در مبند

که سودی ندارت بودن نژند

کس اندر جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند

بسی شير و ديو و پلنگ و نهنگ

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

بسی باره و دژ که کرديم پست

نياورد کس دست من زير دست

در مرگ را آن بکوبد که پای

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای

اگر سال گشتی فزون ازهزار

همين بود خواهد سرانجام کار

چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گيتی مبرتاب روی

اگر جنگ سازد تو سستی مکن

چنان رو که او راند از بن سخن

همه مرگ راييم پير و جوان

به گيتی نماند کسی جاودان

ز شب نيمه ای گفت سهراب بود

دگر نيمه آرامش و خواب بود

چو خورشيد تابان برآورد پر

سيه زاغ پران فرو برد سر

تهمتن بپوشيد ببر بيان

نشست از بر ژنده پيل ژيان

کمندی به فتراک بر بست شست

يکی تيغ هندی گرفته بدست

بيامد بران دشت آوردگاه

نهاده به سر بر ز آهن کلاه

همه تلخی از بهر بيشی بود

مبادا که با آز خويشی بود

وزان روی سهراب با انجمن

همی می گساريد با رود زن

به هومان چنين گفت کاين شير مرد

که با من همی گردد اندر نبرد

ز بالای من نيست بالاش کم

برزم اندرون دل ندارد دژم

بر و کتف و يالش همانند من

تو گويی که داننده بر زد رسن

نشانهای مادر بيابم همی

بدان نيز لختی بتابم همی

گمانی برم من که او رستمست

که چون او بگيتی نبرده کمست

نبايد که من با پدر جنگ جوی

شوم خيره روی اندر آرم بروی

بدو گفت هومان که در کارزار

رسيدست رستم به من اند بار

شنيدم که در جنگ مازندران

چه کرد آن دلاور به گرز گران

بدين رخش ماند همی رخش اوی

وليکن ندارد پی و پخش اوی

به شبگير چون بردميد آفتاب

سر جنگ جويان برآمد ز خواب

بپوشيد سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

بيامد خروشان بران دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزه ی گاورنگ

ز رستم بپرسيد خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب

که شب چون بدت روز چون خاستی

ز پيگار بر دل چه آراستی

ز کف بفگن اين گرز و شمشير کين

بزن جنگ و بيداد را بر زمين

نشنيم هر دو پياده به هم

به می تازه داريم روی دژم

به پيش جهاندار پيمان کنيم

دل از جنگ جستن پشيمان کنيم

همان تا کسی ديگر آيد به رزم

تو با من بساز و بيارای بزم

دل من همی با تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد

همانا که داری ز گردان نژاد

کنی پيش من گوهر خويش ياد

بدو گفت رستم که ای نامجوی

نبوديم هرگز بدين گف توگوی

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

نگيرم فريب تو زين در مکوش

نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته ام بر ميان

بکوشيم و فرجام کار آن بود

که فرمان و رای جهانبان بود

بسی گشته ام در فراز و نشيب

نيم مرد گفتار و بند و فريب

بدو گفت سهراب کز مرد پير

نباشد سخن زين نشان دلپذير

مرا آرزو بد که در بسترست

برآيد به هنگام هوش از برت

کسی کز تو ماند ستودان کند

بپرد روان تن به زندان کند

اگر هوش تو زير دست منست

به فرمان يزدان بساييم دست

از اسپان جنگی فرود آمدند

هشيوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد

بکشتی گرفتن برآويختند

ز تن خون و خوی را فرو ريختند

بزد دست سهراب چون پيل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست

به کردار شيری که بر گور نر

زند چنگ و گور اندر آيد به سر

نشست از بر سينه ی پيلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن

يکی خنجری آبگون برکشيد

همی خواست از تن سرش را بريد

به سهراب گفت ای يل شيرگير

کمندافگن و گرد و شمشيرگير

دگرگونه تر باشد آيين ما

جزين باشد آرايش دين ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد

سر مهتری زير گرد آورد

نخستين که پشتش نهد بر زمين

نبرد سرش گرچه باشد به کين

گرش بار ديگر به زير آورد

ز افگندنش نام شير آورد

بدان چاره از چنگ آن اژدها

همی خواست کايد ز کشتن رها

دلير جوان سر به گفتار پير

بداد و ببود اين سخن دلپذير

يکی از دلی و دوم از زمان

سوم از جوانمرديش بی گمان

رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شيری که بر پيش آهو گذشت

همی کرد نخچير و يادش نبود

ازان کس که با او نبرد آزمود

همی دير شد تا که هومان چو گرد

بيامد بپرسيدش از هم نبرد

به هومان بگفت آن کجا رفته بود

سخن هرچه رستم بدو گفته بود

بدو گفت هومان گرد ای جوان

به سيری رسيدی همانا ز جان

دريغ اين بر و بازو و يال تو

ميان يلی چنگ و گوپال تو

هژبری که آورده بودی بدام

رها کردی از دام و شد کار خام

نگه کن کزين بيهده کارکرد

چه آرد به پيشت به ديگر نبرد

بگفت و دل از جان او برگرفت

پرانده همی ماند ازو در شگفت

به لشکرگه خويش بنهاد روی

به خشم و دل از غم پر از کار اوی

يکی داستان زد برين شهريار

که دشمن مدار ارچه خردست خوار

چو رستم ز دست وی آزاد شد

بسان يکی تيغ پولاد شد

خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز يابد روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پيش جهان آفرين شد نخست

همی خواست پيروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه

که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش

وزان آبخور شد به جای نبرد

پرانديشه بودش دل و روی زرد

همی تاخت سهراب چون پيل مست

کمندی به بازو کمانی به دست

گرازان و بر گور نعره زنان

سمندش جهان و جهان راکنان

همی ماند رستم ازو در شگفت

ز پيگارش اندازه ها برگرفت

چو سهراب شيراوژن او را بديد

ز باد جوانی دلش بردميد

چنين گفت کای رسته از چنگ شير

جدا مانده از زخم شير دلير

دگر باره اسپان ببستند سخت

به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست

تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازيد چنگ

گرفت آن بر و يال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلير جوان

زمانه بيامد نبودش توان

زدش بر زمين بر به کردار شير

بدانست کاو هم نماند به زير

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بر شير بيدار دل بردريد

بپيچيد زانپس يکی آه کرد

ز نيک و بد انديشه کوتاه کرد

بدو گفت کاين بر من از من رسيد

زمانه به دست تو دادم کليد

تو زين بيگناهی که اين کوژپشت

مرابرکشيد و به زودی بکشت

به بازی بکويند همسال من

به خاک اندر آمد چنين يال من

نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون

بيالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سياهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمين پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کين من

چو بيند که خاکست بالين من

ازين نامداران گردنکشان

کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنيد رستم سرش خيره گشت

جهان پيش چشم اندرش تيره گشت

بپرسيد زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ايدونکه رستم تويی

بکشتی مرا خيره از بدخويی

ز هر گونه ای بودمت رهنمای

نجنبيد يک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم

بيامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست

يکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاين از پدر يادگار

بدار و ببين تا کی آيد به کار

کنون کارگر شد که بيکار گشت

پسر پيش چشم پدر خوار گشت

همان نيز مادر به روشن روان

فرستاد با من يکی پهلوان

بدان تا پدر را نمايد به من

سخن برگشايد به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد

مرا نيز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره ديد

همه جامه بر خويشتن بردريد

همی گفت کای کشته بر دست من

دلير و ستوده به هر انجمن

همی ريخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کين بدتريست

به آب دو ديده نبايد گريست

ازين خويشتن کشتن اکنون چه سود

چنين رفت و اين بودنی کار بود

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت

تهمتن نيامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بيامد هشيوار بيست

که تا اندر آوردگه کار چيست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود

پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پيلتن را چو بر پشت زين

نديدند گردان بران دشت کين

گمانشان چنان بد که او کشته شد

سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی

که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش

زمانه يکايک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس

دميدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه

کز ايدر هيونی سوی رزمگاه

بتازيد تا کار سهراب چيست

که بر شهر ايران ببايد گريست

اگر کشته شد رستم جنگجوی

از ايران که يارد شدن پيش اوی

به انبوه زخمی ببايد زدن

برين رزمگه بر نشايد بدن

چو آشوب برخاست از انجمن

چنين گفت سهراب با پيلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت

همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه

سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ايشان ز بهر مرا جنگجوی

سوی مرز ايران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نويد

بسی کرده بودم ز هر در اميد

نبايد که بينند رنجی به راه

مکن جز به نيکی بر ايشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد

پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بيامد به پيش سپه با خروش

دل از کرده ی خويش با درد و جوش

چو ديدند ايرانيان روی اوی

همه برنهادند بر خاک روی

ستايش گرفتند بر کردگار

که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه ديدند بر خاک سر

دريده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاين کار چيست

ترادل برين گونه از بهر کيست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

گرامی تر خود بيازرده بود

همه برگرفتند با او خروش

زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

چنين گفت با سرفرازان که من

نه دل دارم امروز گويی نه تن

شما جنگ ترکان مجوييد کس

همين بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جايگه پهلوان

بيامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم

چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند

زبان برگشادند يکسر ز بند

که درمان اين کار يزدان کند

مگر کاين سخن بر تو آسان کند

يکی دشنه بگرفت رستم به دست

که از تن ببرد سر خويش پست

بزرگان بدو اندر آويختند

ز مژگان همی خون فرو ريختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

که از روی گيتی برآری تو دود

تو بر خويشتن گر کنی صدگزند

چه آسانی آيد بدان ارجمند

اگر ماند او را به گيتی زمان

بماند تو بی رنج با او بمان

وگر زين جهان اين جوان رفتنيست

به گيتی نگه کن که جاويد کيست

شکاريم يکسر همه پيش مرگ

سری زير تاج و سری زير ترگ

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

کز ايدر برو زود روشن روان

پيامی ز من پيش کاووس بر

بگويش که مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلير

دريدم که رستم مماناد دير

گرت هيچ يادست کردار من

يکی رنجه کن دل به تيمار من

ازان نوشدارو که در گنج تست

کجا خستگان را کند تن درست

به نزديک من با يکی جام می

سزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کاو ببخت تو بهتر شود

چو من پيش تخت تو کهتر شود

بيامد سپهبد بکردار باد

به کاووس يکسر پيامش بداد

بدو گفت کاووس کز انجمن

اگر زنده ماند چنان پيلتن

شود پشت رستم به نيرو ترا

هلاک آورد بی گمانی مرا

اگر يک زمان زو به من بد رسد

نسازيم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ

بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ

شنيدی که او گفت کاووس کيست

گر او شهريارست پس طوس کيست

کجا باشد او پيش تختم به پای

کجا راند او زير فر همای

چو بشنيد گودرز برگشت زود

بر رستم آمد به کردار دود

بدو گفت خوی بد شهريار

درختيست خنگی هميشه به بار

ترا رفت بايد به نزديک او

درفشان کنی جان تاريک او

بفرمود رستم که تا پيشکار

يکی جامه افگند بر جويبار

جوان را بران جامه آن جايگاه

بخوابيد و آمد به نزديک شاه

گو پيلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زين جهان فراخ

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

پدر جست و برزد يکی سرد باد

بناليد و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار ای نبرده جوان

سرافراز و از تخمه پهلوان

نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه

کرا آمد اين پيش کامد مرا

بکشتم جوانی به پيران سرا

نبيره جهاندار سام سوار

سوی مادر از تخمه ی نامدار

بريدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تيره مبادم نشست

کدامين پدر هرگز اين کار کرد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد

به گيتی که کشتست فرزند را

دلير و جوان و خردمند را

نکوهش فراوان کند زال زر

همان نيز روداب هی پرهنر

بدين کار پوزش چه پيش آورم

که دل شان به گفتار خويش آورم

چه گويند گردان و گردنکشان

چو زين سان شود نزد ايشان نشان

چه گويم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسی را برش

چه گويم چرا کشتمش بی گناه

چرا روز کردم برو بر سياه

پدرش آن گرانمايه ی پهلوان

چه گويد بدان پاک دخت جوان

برين تخمه ی سام نفرين کنند

همه نام من نيز بی دين کنند

که دانست کاين کودک ارجمند

بدين سال گردد چو سرو بلند

به جنگ آيدش رای و سازد سپاه

به من برکند روز روشن سياه

بفرمود تا ديبه ی خسروان

کشيدند بر روی پور جوان

همی آرزوگاه و شهر آمدش

يکی تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوی

سوی خيمه ی خويش بنهاد روی

به پرده سرای آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خيمه و ديبه ی هفت رنگ

همه تخت پرمايه زرين پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو

همی گفت زار ای جهاندار نو

دريغ آن رخ و برز و بالای تو

دريغ آن همه مردی و رای تو

دريغ اين غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا وز پدر داغدل

همی ريخت خون و همی کند خاک

همه جامه ی خسروی کرد چاک

همه پهلوانان کاووس شاه

نشستند بر خاک با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن به درد از جگربند بود

چنينست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به ديگر کمند

چو شادان نشيند کسی با کلاه

بخم کمندش ربايد ز گاه

چرا مهر بايد همی بر جهان

چو بايد خراميد با همرهان

چو انديشه ی گنج گردد دراز

همی گشت بايد سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازين آگهی

همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزين گردش آگاه نيست

که چون و چرا سوی او راه نيست

بدين رفتن اکنون نبايد گريست

ندانم که کارش به فرجام چيست

به رستم چنين گفت کاووس کی

که از کوه البرز تا برگ نی

همی برد خواهد به گردش سپهر

نبايد فگندن بدين خاک مهر

يکی زود سازد يکی ديرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدين رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زمين بر زنی

وگر آتش اندر جهان در زنی

نيابی همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به ديگر سرای

من از دور ديدم بر و يال اوی

چنان برز و بالا و گوپال اوی

زمانه برانگيختش با سپاه

که ايدر به دست تو گردد تباه

چه سازی و درمان اين کار چيست

برين رفته تا چند خواهی گريست

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درين پهن دشت

ز توران سرانند و چندی ز چين

ازيشان بدل در مدار ايچ کين

زواره سپه را گذارد به راه

به نيروی يزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه ای گو نامجوی

ازين رزم اندوهت آيد به روی

گر ايشان به من چند بد کرده اند

و گر دود از ايران برآورده اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ايشان همی ياد کرد

وزان جايگه شاه لشکر براند

به ايران خراميد و رستم بماند

بدان تا زواره بيايد ز راه

بدو آگهی آورد زان سپاه

چو آمد زواره سپيده دمان

سپه راند رستم هم اندر زمان

پس آنگه سوی زابلستان کشيد

چو آگاهی از وی به دستان رسيد

همه سيستان پيش باز آمدند

به رنج و به درد و گداز آمدند

چو تابوت را ديد دستان سام

فرود آمد از اسپ زرين ستام

تهمتن پياده همی رفت پيش

دريده همه جامه دل کرده ريش

گشادند گردان سراسر کمر

همه پيش تابوت بر خاک سر

همی گفت زال اينت کاری شگفت

که سهراب گرز گران برگرفت

نشانی شد اندر ميان مهان

نزايد چنو مادر اندر جهان

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

زبان پر ز گفتار سهراب کرد

چو آمد تهمتن به ايوان خويش

خروشيد و تابوت بنهاد پيش

ازو ميخ برکند و بگشاد سر

کفن زو جدا کرد پيش پدر

تنش را بدان نامداران نمود

تو گفتی که از چرخ برخاست دود

مهان جهان جامه کردند چاک

به ابر اندر آمد سر گرد و خاک

همه کاخ تابوت بد سر به سر

غنوده بصندوق در شير نر

تو گفتی که سام است با يال و سفت

غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت

بپوشيد بازش به ديبای زرد

سر تنگ تابوت را سخت کرد

همی گفت اگر دخمه زرين کنم

ز مشک سيه گردش آگين کنم

چو من رفته باشم نماند بجای

وگرنه مرا خود جزين نيست رای

يکی دخمه کردش ز سم ستور

جهانی ز زاری همی گشت کور

چنين گفت بهرام نيکو سخن

که با مردگان آشنايی مکن

نه ايدر همی ماند خواهی دراز

بسيچيده باش و درنگی مساز

به تو داد يک روز نوبت پدر

سزد گر ترا نوبت آيد بسر

چنين است و رازش نيامد پديد

نيابی به خيره چه جويی کليد

در بسته را کس نداند گشاد

بدين رنج عمر تو گردد بباد

يکی داستانست پر آب چشم

دل نازک از رستم آيد بخشم

برين داستان من سخن ساختم

به کار سياووش پرداختم

رزم کاووس با شاه هاماوران

شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران

رزم کاووس با شاه هاماوران

ازان پس چنين کرد کاووس رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

از ايران بشد تا به توران و چين

گذر کرد ازان پس به مکران زمين

ز مکران شد آراسته تا زره

ميانها نديد ايچ رنج از گره

پذيرفت هر مهتری باژ و ساو

نکرد آزمون گاو با شير تاو

چنين هم گرازان به بربر شدند

جهانجوی با تخت و افسر شدند

شه بربرستان بياراست جنگ

زمانه دگرگونه تر شد به رنگ

سپاهی بيامد ز بربر به رزم

که برخاست از لشکر شاه بزم

هوا گفتی از نيزه چون بيشه گشت

خور از گرد اسپان پرانديشه گشت

ز گرد سپه پيل شد ناپديد

کس از خاک دست و عنان را نديد

به زخم اندر آمد همی فوج فوج

بران سان که برخيزد از آب موج

چو گودرز گيتی بران گونه ديد

عمود گران از ميان برکشيد

بزد اسپ با نامداران هزار

ابا نيزه و تير جوشن گذار

برآويخت و بدريد قلب سپاه

دمان از پس اندر همی رفت شاه

تو گفتی ز بربر سواری نماند

به گرد اندرون نيزه داری نماند

به شهر اندرون هرکه بد سالخورد

چو برگشته ديدند باد نبرد

همه پيش کاووس شاه آمدند

جگرخسته و پرگناه آمدند

که ما شاه را چاکر و بند هايم

همه باژ را گردن افگنده ايم

به جای درم زر و گوهر دهيم

سپاسی ز گنجور بر سر نهيم

ببخشود کاووس و بنواختشان

يکی راه و آيين نو ساختشان

وزان جايگه بانگ سنج و درای

برآمد ابا ناله ی کره نای

چو آمد بر شهر مکران گذر

سوی کوه قاف آمد و باختر

چو آگاهی آمد بريشان ز شاه

نيايش کنان برگرفتند راه

پذيره شدندش همه مهتران

به سر برنهادند باژ گران

چو فرمان گزيدند بگرفت راه

بی آزار رفتند شاه و سپاه

سپه ره سوی زابلستان کشيد

به مهمانی پور دستان کشيد

ببد شاه يک ماه در نيمروز

گهی رود و می خواست گه باز و يوز

برين برنيامد بسی روزگار

که بر گوشه ی گلستان رست خار

کس از آزمايش نيابد جواز

نشيب آيدش چون شود بر فراز

چو شد کار گيتی بران راستی

پديد آمد از تازيان کاستی

يکی با گهر مرد با گنج و نام

درفشی برافراخت از مصر و شام

ز کاووس کی روی برتافتند

در کهتری خوار بگذاشتند

چو آمد به شاه جهان آگهی

که انباز دارد به شاهنشهی

بزد کوس و برداشت از نيمروز

سپه شاد دل شاه گيت یفروز

همه بر سپرها نبشتند نام

بجوشيد شمشيرها در نيام

سپه را ز هامون به دريا کشيد

بدان سو کجا دشمن آمد پديد

بی اندازه کشتی و زورق بساخت

برآشفت و بر آب لشکر نشاخت

همانا که فرسنگ بودی هزار

اگر پای با راه کردی شمار

همی راند تا در ميان سه شهر

ز گيتی برين گونه جويند بهر

به دست چپش مصر و بربر براست

زره در ميانه بر آن سو که خواست

به پيش اندرون شهر هاماوران

به هر کشوری در سپاهی گران

خبر شد بديشان که کاووس شاه

برآمد ز آب زره با سپاه

هم آواز گشتند يک با دگر

سپه را سوی بربر آمد گذر

يکی گشت چندان يل تيغ زن

به بربرستان در شدند انجمن

سپاهی که دريا و صحرا و کوه

شد از نعل اسپان ايشان ستوه

نبد شير درنده را خوابگاه

نه گور ژيان يافت بر دشت راه

پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب

هم اندر هوا ابر و پران عقاب

همی راه جستند و کی بود راه

دد و دام را بر چنان رزمگاه

چو کاووس لشکر به خشکی کشيد

کس اندر جهان کوه و صحرا نديد

جهان گفتی از تيغ وز جوشن است

ستاره ز نوک سنان روشن است

ز بس خود زرين و زرين سپر

به گردن برآورده رخشان تبر

تو گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

ز مغفر هوا گشت چون سندروس

زمين سر به سر تيره چون آبنوس

بدريد کوه از دم گاودم

زمين آمد از سم اسپان به خم

ز بانگ تبيره به بربرستان

تو گفتی زمين گشت لشکرستان

برآمد ز ايران سپه بوق و کوس

برون رفت گرگين و فرهاد و طوس

وزان سوی گودرز کشواد بود

چو گيو و چو شيدوش و ميلاد بود

فگندند بر يال اسپان عنان

به زهر آب دادند نوک سنان

چو بر کوهه ی زين نهادند سر

خروش آمد و چاک چاک تبر

تو گفتی همی سنگ آهن کنند

وگر آسمان بر زمين برزنند

بجنبيد کاووس در قلب گاه

سپاه اندرآمد به پيش سپاه

جهان گشت تاری سراسر ز گرد

بباريد شنگرف بر لاژورد

تو گفتی هوا ژاله بارد همی

به سنگ اندرون لاله کارد همی

ز چشم سنان آتش آمد برون

زمين شد به کردار دريای خون

سه لشکر چنان شد ز ايرانيان

که سر باز نشناختند از ميان

نخستين سپهدار هاماوران

بيفگند شمشير و گرز گران

غمی گشت وز شاه زنهار خواست

بدانست کان روزگار بلاست

به پيمان که از شهر هاماوران

سپهبد دهد ساو و باژ گران

ز اسپ و سليح و ز تخت و کلاه

فرستد به نزديک کاووس شاه

چو اين داده باشد برو بگذرد

سپاهش بروبوم او نسپرد

ز گوينده بشنيد کاووس کی

برين گفتها پاسخ افگند پی

که يکسر همه در پناه منيد

پرستنده ی تاج و گاه منيد

ازان پس به کاووس گوينده گفت

که او دختری دارد اندر نهفت

که از سرو بالاش زيباترست

ز مشک سيه بر سرش افسرست

به بالا بلند و به گيسو کمند

زبانش چو خنجر لبانش چو قند

بهشتيست آراسته پرنگار

چو خورشيد تابان به خرم بهار

نشايد که باشد به جز جفت شاه

چه نيکو بود شاه را جفت ماه

بجنبيد کاووس را دل ز جای

چنين داد پاسخ که اينست رای

گزين کرد شاه از ميان گروه

يکی مرد بيدار دانش پژوه

گرانمايه و گرد و مغزش گران

بفرمود تا شد به هاماوران

چنين گفت رايش به من تازه کن

بيارای مغزش به شيرين سخن

بگويش که پيوند ما در جهان

بجويند کار آزموده مهان

که خورشيد روشن ز تاج منست

زمين پايه ی تخت عاج منست

هرانکس که در سايه ی من پناه

نيابد ازو کم شود پايگاه

کنون با تو پيوند جويم همی

رخ آشتی را بشويم همی

پس پرده ی تو يکی دخترست

شنيدم که گاه مرا درخورست

که پاکيزه تخم ست و پاکيزه تن

ستوده به هر شهر و هر انجمن

چو داماد يابی چو پور قباد

چنان دان که خورشيد داد تو داد

بشد مرد بيدار روشن روان

به نزديک سالار هاماوران

زبان کرد گويا و دل کرد گرم

بياراست لب را به گفتار نرم

ز کاووس دادش فروان سلام

ازان پس بگفت آنچ بود از پيام

چو بشنيد ازو شاه هاماوران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

همی گفت هرچند کاو پادشاست

جهاندار و پيروز و فرمان رواست

مرا در جهان اين يکی دخترست

که از جان شيرين گرامی ترست

فرستاده را گر کنم سرد و خوار

ندارم پی و مايه ی کارزار

همان به که اين درد را نيز چشم

بپوشم و بر دل بخوابيم خشم

چنين گفت با مرد شيرين سخن

که سر نيست اين آرزو را نه بن

همی خواهد از من گرامی دو چيز

که آن را سه ديگر ندانيم نيز

مرا پشت گرمی بد از خواسته

به فرزند بودم دل آراسته

به من زين سپس جان نماند همی

وگر شاه ايران ستاند همی

سپارم کنون هرچ خواهد بدوی

نتابم سر از رای و فرمان اوی

غمی گشت و سودابه را پيش خواند

ز کاووس با او سخنها براند

بدو گفت کز مهتر سرفراز

که هست از مهی و بهی ب ینياز

فرستاده ای چرپ گوی آمدست

يکی نامه چون زند و استا به دست

همی خواهد از من که بی کام من

ببرد دل و خواب و آرام من

چه گويی تو اکنون هوای تو چيست

بدين کار بيدار رای تو چيست

بدو گفت سودابه زين چاره نيست

ازو بهتر امروز غمخواره نيست

کسی کاو بود شهريار جهان

بروبوم خواهد همی از مهان

ز پيوند با او چرايی دژم

کسی نشمرد شادمانی به غم

بدانست سالار هاماوران

که سودابه را آن نيامد گران

فرستاده شاه را پيش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

ببستند بندی بر آيين خويش

بران سان که بود آن زمان دين خويش

به يک هفته سالار هاماوران

همی ساخت آن کار با مهتران

بياورد پس خسرو خسته دل

پرستنده سيصد عماری چهل

هزار استر و اسپ و اشتر هزار

ز ديبا و دينار کردند بار

عماری به ماه نو آراسته

پس پشت و پيش اندرون خواسته

يکی لشکر آراسته چون بهشت

تو گفتی که روی زمين لاله کشت

چو آمد به نزديک کاووس شاه

دل آرام با زيب و با فر و جاه

دو ياقوت خندان دو نرگس دژم

ستون دو ابرو چو سيمين قلم

نگه کرد کاووس و خيره بماند

به سودابه بر نام يزدان بخواند

يکی انجمن ساخت از بخردان

ز بيداردل پير سر موبدان

سزا ديد سودابه را جفت خويش

ببستند عهدی بر آيين و کيش

غمی بد دل شاه هاماوران

ز هرگونه ای چاره جست اندران

چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه

فرستاده آمد به نزديک شاه

که گر شاه بيند که مهمان خويش

بيايد خرامان به ايوان خويش

شود شهر هاماوران ارجمند

چو بينند رخشنده گاه بلند

بدين گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رايش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی

نباشدش بر سر يکی باژجوی

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر

به کاووس کی گفت کاين رای نيست

ترا خود به هاماوران جای نيست

ترا بی بهانه به چنگ آورند

نبايد که با سور جنگ آورند

ز بهر منست اين همه گفت وگوی

ترا زين شدن انده آيد بروی

ز سودابه گفتار باور نکرد

نيامدش زيشان کسی را بمرد

بشد با دليران و کندآوران

بمهمانی شاه هاماوران

يکی شهر بد شاه را شاهه نام

همه از در جشن و سور و خرام

بدان شهر بودش سرای و نشست

همه شهر سرتاسر آذين ببست

چو در شاهه شد شاه گردن فراز

همه شهر بردند پيشش نماز

همه گوهر و زعفران ريختند

به دينار و عنبر برآميختند

به شهر اندر آوای رود و سرود

به هم برکشيدند چون تار و پود

چو ديدش سپهدار هاماوران

پياده شدش پيش با مهتران

ز ايوان سالار تا پيش در

همه در و ياقوت باريد و زر

به زرين طبقها فروريختند

به سر مشک و عنبر همی بيختند

به کاخ اندرون تخت زرين نهاد

نشست از بر تخت کاووس شاد

همی بود يک هفته با می به دست

خوش و خرم آمدش جای نشست

شب و روز بر پيش چون کهتران

ميان بسته بد شاه هاماوران

ببسته همه لشکرش را ميان

پرستنده بر پيش ايرانيان

بدين گونه تا يکسر ايمن شدند

ز چون و چرا و نهيب و گزند

همه گفته بودند و آراسته

سگاليده از جای برخاسته

ز بربر برين گونه آگه شدند

سگالش چنين بود همره شدند

شبی بانگ بوق آمد و تاختن

کسی را نبد آرزو ساختن

ز بربرستان چون بيامد سپاه

به هاماوران شاددل گشت شاه

گرفتند ناگاه کاووس را

چو گودرز و چون گيو و چون طوس را

چو گويد درين مردم پيش بين

چه دانی تو ای کاردان اندرين

چو پيوسته ی خون نباشد کسی

نبايد برو بودن ايمن بسی

بود نيز پيوسته خونی که مهر

ببرد ز تو تا بگرددت چهر

چو مهر کسی را بخواهی ستود

ببايد بسود و زيان آزمود

پسر گر به جاه از تو برتر شود

هم از رشک مهر تو لاغر شود

چنين است گيهان ناپاک رای

به هر باد خيره بجنبد ز جای

چو کاووس بر خيرگی بسته شد

به هاماوران رای پيوسته شد

يکی کوه بودش سر اندر سحاب

برآورده ی ايزد از قعر آب

يکی دژ برآورده از کوهسار

تو گفتی سپهرستش اندر کنار

بدان دژ فرستاد کاووس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

همان مهتران دگر را به بند

ابا شاه کاووس در دژ فگند

ز گردان نگهبان دژ شد هزار

همه نامداران خنجرگذار

سراپرده ی او به تاراج داد

به پرمايگان بدره و تاج داد

برفتند پوشيده رويان دو خيل

عماری يکی درميانش جليل

که سودابه را باز جای آورند

سراپرده را زير پای آورند

چو سودابه پوشيدگان را بديد

ز بر جامه ی خسروی بردريد

به مشکين کمند اندرآويخت چنگ

به فندق گلان را بخون داد رنگ

بديشان چنين گفت کاين کارکرد

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردند بند

که جامه اش زره بود و تختش سمند

سپهدار چون گيو و گودرز و طوس

بدريد دلتان ز آوای کوس

همی تخت زرين کمينگه کنيد

ز پيوستگی دست کوته کنيد

فرستادگان را سگان کرد نام

همی ريخت خونابه بر گل مدام

جدايی نخواهم ز کاووس گفت

وگر چه لحد باشد او را نهفت

چو کاووس را بند بايد کشيد

مرا بی گنه سر ببايد بريد

بگفتند گفتار او با پدر

پر از کين شدش سر پر از خون جگر

به حصنش فرستاد نزديک شوی

جگر خسته از غم به خون شسته روی

نشستن به يک خانه با شهريار

پرستنده او بود و هم غمگسار

چو بسته شد آن شاه ديهيم جوی

سپاهش به ايران نهادند روی

پراگنده شد در جهان آگهی

که گم شد ز پاليز سرو سهی

چو بر تخت زرين نديدند شاه

بجستن گرفتند هر کس کلاه

ز ترکان و از دشت نيزه وران

ز هر سو بيامد سپاهی گران

گران لشکری ساخت افراسياب

برآمد سر از خورد و آرام و خواب

از ايران برآمد ز هر سو خروش

شد آرام گيتی پر از جن گوجوش

برآشفت افراسياب آن زمان

برآويخت با لشکر تازيان

به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه

بدادند سرها ز بهر کلاه

چنين است رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

سرانجام نيک و بدش بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

شکست آمد از ترک بر تازيان

ز بهر فزونی سرآمد زيان

سپاه اندر ايران پراگنده شد

زن و مرد و کودک همه بنده شد

همه در گرفتند ز ايران پناه

به ايرانيان گشت گيتی سياه

دو بهره سوی زاولستان شدند

به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه

چو گم شد سر تاج کاووس شاه

دريغ ست ايران که ويران شود

کنام پلنگان و شيران شود

همه جای جنگی سواران بدی

نشستنگه شهرياران بدی

کنون جای سختی و رنج و بلاست

نشستنگه تيزچنگ اژدهاست

کسی کز پلنگان بخوردست شير

بدين رنج ما را بود دستگير

کنون چاره ای بايد انداختن

دل خويش ازين رنج پرداختن

بباريد رستم ز چشم آب زرد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چنين داد پاسخ که من با سپاه

ميان بسته ام جنگ را کينه خواه

چو يابم ز کاووس شاه آگهی

کنم شهر ايران ز ترکان تهی

پس آگاهی آمد ز کاووس شاه

ز بند کمين گاه و کار سپاه

سپه را يکايک ز کابل بخواند

ميان بسته بر جنگ و لشکر براند

يکی مرد بيدار جوينده راه

فرستاد نزديک کاووس شاه

به نزديک سالار هاماوران

بشد نامداری ز کندآوران

يکی نامه بنوشت با گير و دار

پر از گرز و شمشير و پرکارزار

که بر شاه ايران کمين ساختی

بپيوستن اندر بد انداختی

نه مردی بود چاره جستن به جنگ

نرفتن به رسم دلاور پلنگ

که در جنگ هرگز نسازد کمين

اگر چند باشد دلش پر ز کين

اگر شاه کاووس يابد رها

تو رستی ز چنگ و دم اژدها

وگرنه بيارای جنگ مرا

به گردن بپيمای هنگ مرا

فرستاده شد نزد هاماوران

بدادش پيام يکايک سران

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند

ز کردار خود در شگفتی بماند

چو برخواند نامه سرش خيره شد

جهان پيش چشمش همه تيره شد

چنين داد پاسخ که کاووس کی

به هامون دگر نسپرد نيز پی

تو هرگه که آيی به بربرستان

نبينی مگر تيغ و گرز گران

همين بند و زندانت آراستست

اگر رايت اين آرزو خواستست

بيايم بجنگ تو من با سپاه

برين گونه سازيم آيين و راه

چو بشنيد پاسخ گو پيلتن

دليران لشکر شدند انجمن

سوی راه دريا بيامد به جنگ

که بر خشک بر بود ره با درنگ

به کشتی و زورق سپاهی گران

بشد تا سر مرز هاماوران

به تاراج و کشتن نهادند روی

ز خون روی کشور شده جوی جوی

خبر شد به شاه هماور ازين

که رستم نهادست بر رخش زين

ببايست تا گاهش آمد به جنگ

نبد روزگار سکون و درنگ

چو بيرون شد از شهر خود با سپاه

به روز درخشان شب آمد سياه

چپ و راست لشکر بياراستند

به جنگ اندرون نامور خواستند

گو پيلتن گفت جنگی منم

بوردگه بر درنگی منم

برآورد گرز گران را به دوش

برانگيخت رخش و برآمد خروش

چو ديدند لشکر بر و يال اوی

به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی

تو گفتی که دلشان برآمد ز تن

ز هولش پراگنده شد انجمن

همان شاه با نامور سرکشان

ز رستم چو ديدند يک يک نشان

گريزان بيامد به هاماوران

ز پيش تهمتن سپاهی گران

چو بنشست سالار با رايزن

دو مرد جوان خواست از انجمن

بدان تا فرستد هم اندر زمان

به مصر و به بربر چو باد دمان

يکی نامه هر يک به چنگ اندرون

نوشته به درد دل از آب خون

کزين پادشاهی بدان نيست دور

بهم بود نيک و بد و جنگ و سور

گرايدونک باشيد با من يکی

ز رستم نترسم به جنگ اندکی

وگرنه بدان پادشاهی رسد

درازست بر هر سويی دست بد

چو نامه به نزديک ايشان رسيد

که رستم بدين دشت لشکر کشيد

همه دل پر از بيم برخاستند

سپاهی ز کشور بياراستند

نهادند سر سوی هاماوران

زمين کوه گشت از کران تا کران

سپه کوه تا کوه صف برکشيد

پی مور شد بر زمين ناپديد

چو رستم چنان ديد نزديک شاه

نهانی برافگند مردی به راه

که شاه سه کشور برآراستند

بر اين گونه از جای برخاستند

اگر جنگ را من بجنبم ز جای

ندانند سر را بدين کين ز پای

نبايد کزين کين به تو بد رسد

که کار بد از مردم بد رسد

مرا تخت بربر نيايد به کار

اگر بد رسد بر تن شهريار

فرستاده بشنيد و آمد دوان

به نزديک کاووس کی شد نهان

پيام تهمتن همه باز راند

چو بشنيد کاووس خيره بماند

چنين داد پاسخ که منديش ازين

نه گسترده از بهر من شد زمين

چنين بود تا بود گردان سپهر

که با نوش زهرست با جنگ مهر

و ديگر که دارنده يار منست

بزرگی و مهرش حصار منست

تو رخش درخشنده را ده عنان

بيارای گوشش به نوک سنان

ازيشان يکی زنده اندر جهان

ممان آشکارا نه اندر نهان

فرستاده پاسخ بياورد زود

بر رستم زال زر شد چو دود

تهمتن چو بشنيد گفتار اوی

بسيچيد و زی جنگ بنهاد روی

دگر روز لشکر بياراستند

درفش از دو رويه بپيراستند

به هاماوران بود صد ژنده پيل

يکی لشکری ساخته بر دو ميل

از آوای گردان بتوفيد کوه

زمين آمد از نعل اسپان ستوه

تو گفتی جهان سر به سر آهن ست

وگر کوه البرز در جوشن ست

پس پشت پيلان درفشان درفش

بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش

بدريد چنگ و دل شير نر

عقاب دلاور بيفگند پر

همی ابر بگداخت اندر هوا

برابر که ديد ايستادن روا

سپهبد چو لشکر به هامون کشيد

سپاه سه شاه و سه کشور بديد

چنين گفت با لشکر سرفراز

که از نيزه ی مژگان مداريد باز

بش و يال بينيد و اسپ و عنان

دو ديده نهاده به نوک سنان

اگر صدهزارند و ما صدسوار

فزونی لشکر نيايد به کار

برآمد درخشيدن تير و خشت

تو گفتی هوا بر زمين لاله کشت

ز خون دشت گفتی ميستان شدست

ز نيزه هوا چون نيستان شدست

بريده ز هر سو سر ترک دار

پراگنده خفتان همه دشت و غار

تهمتن مران رخش را تيز کرد

ز خون فرومايه پرهيز کرد

همی تاخت اندر پی شاه شام

بينداخت از باد خميده خام

ميانش به حلقه درآورد گرد

تو گفتی خم اندر ميانش فسرد

ز زين برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی

بيفگند و فرهاد دستش ببست

گرفتار شد نامبردار شست

ز خون خاک دريا شد و دشت کوه

ز بس کشته افگنده از هر گروه

شه بربرستان بچنگ گراز

گرفتار شد با چهل رزم ساز

ز کشته زمين گشت مانند کوه

همان شاه هاماوران شد ستوه

به پيمان که کاووس را با سران

بر رستم آرد ز هاماوران

سراپرده و گنج و تاج و گهر

پرستنده و تخت و زرين کمر

برين بر نهادند و برخاستند

سه کشور سراسر بياراستند

چو از دژ رها کرد کاووس را

همان گيو و گودرز و هم طوس را

سليح سه کشور سه گنج سه شاه

سراپرده و لشکر و تاج و گاه

سپهبد جزين خواسته هرچ ديد

بگنج سپهدار ايران کشيد

بياراست کاووس خورشيد فر

بديبای رومی يکی مهد زر

ز پيروزه پيکر ز ياقوت گاه

گهر بافته بر جليل سياه

يکی اسپ رهوار زيراندرش

لگامی به زر آژده بر سرش

همه چوب بالاش از عود تر

برو بافته چندگونه گهر

بسودابه فرمود کاندر نشين

نشست و به خورشيد کرد آفرين

به لشکرگه آورد لشکر ز شهر

ز گيتی برين گونه جويند بهر

سپاهش فزون شد ز سيصدهزار

زره دار و برگستوانور سوار

برو انجمن شد ز بربر سوار

ز مصر و ز هاماوران صدهزار

بيامد گران لشکری بربری

سواران جنگ آور لشکری

فرستاده شد نزد قيصر ز شاه

سواری که اندر نورديد راه

بفرمود کز نامداران روم

کسی کاو بنازد بران مرز و بوم

جهان ديده بايد عنان دار کس

سنان و سپر بايدش يار بس

چنين لشکری بايد از مرز روم

که آيند با من به آباد بوم

پس آگاهی آمد ز هاماوران

بدشت سواران نيزه وران

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

بران شهرياران به روز نبرد

دليری بجستند گرد و سوار

عنان پيچ و مردافگن و نيز هدار

نوشتند نامه يکی مردوار

سخنهای شايسته و آبدار

چو از گرگساران بيامد سپاه

که جويند گاه سرافراز شاه

دل ما شد از کار ايشان بدرد

که دلشان چنين برتری ياد کرد

همی تاج او خواست افراسياب

ز راه خرد سرش گشته شتاب

برفتيم با نيزه های دراز

برو تلخ کرديم آرام و ناز

ازيشان و از ما بسی کشته شد

زمانه به هر نيک و بد گشته شد

کنون کمد از کار او آگهی

که تازه شد آن تخت شاهنشهی

همه نامداران شمشيرزن

برين کينه گه بر شدند انجمن

چو شه برگرايد ز بربر عنان

به گردن برآريم يکسر سنان

زمين کوه تا کوه پرخون کنيم

ز دشمن بيابان چو جيحون کنيم

فرستاده تازی برافگند و رفت

به بربرستان روی بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ايران رسيد

بران گونه گفتار بايسته ديد

ازيشان پسند آمدش کارکرد

به افراسياب آن زمان نامه کرد

که ايران بپرداز و بيشی مجوی

سر ما شد از تو پر از گف توگوی

ترا شهر توران بسندست خود

به خيره همی دست يازی ببد

فزونی مجوی ار شدی بی نياز

که درد آردت پيش رنج دراز

ترا کهتری کار بستن نکوست

نگه داشتن بر تن خويش پوست

ندانی که ايران نشست من ست

جهان سر به سر زير دست من ست

پلنگ ژيان گرچه باشد دلير

نيارد شدن پيش چنگال شير

چو آگاهی آمد به افراسياب

سرش پر ز کين گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش کاين گفت وگوی

نزيبد جز از مردم زشت خوی

ترا گر سزا بودی ايران بدان

نيازت نبودی به مازندران

چنين گفت کايران دو رويه مراست

ببايد شنيدن سخنهای راست

که پور فريدون نيای من ست

همه شهر ايران سرای من ست

و ديگر به بازوی شمشيرزن

تهی کردم از تازيان انجمن

به شمشير بستانم از کوه تيغ

عقاب اندر آرم ز تاريک ميغ

کنون آمدم جنگ را ساخته

درفش درفشان برافراخته

فرستاده برگشت مانند باد

سخنها به کاووس کی کرد ياد

چو بشنيد کاووس گفتار اوی

بياراست لشکر به پيکار اوی

ز بربر بيامد سوی سوريان

يکی لشکری بی کران و ميان

به جنگش بياراست افراسياب

به گردون همی خاک برزد ز آب

جهان کر شد از ناله ی بوق و کوس

زمين آهنين شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزين و از بس ترنگ

همی موج خون خاست از دشت جنگ

سر بخت گردان افراسياب

بران رزم گاه اندر آمد بخواب

دو بهره ز توران سپه کشته شد

سرسرکشان پاک برگشته شد

سپهدار چون کار زان گونه ديد

بی آتش بجوشيد همچون نبيد

به آواز گفت ای دليران من

گزيده يلان نره شيران من

شما را ز بهر چنين روزگار

همی پرورانيدم اندر کنار

بکوشيد و هم پشت جنگ آوريد

جهان را به کاووس تنگ آوريد

يلان را به ژوپين و خنجر زنيد

دليرانشان سر به سر بفگنيد

همان سگزی رستم شيردل

که از شير بستد به شمشير دل

بود کز دليری ببند آوريد

سرش را به دام گزند آوريد

هرآنکس که او را به روز نبرد

ز زين پلنگ اندر آرد به گرد

دهم دختر خويش و شاهی ورا

برآرم سر از برج ماهی ورا

چو ترکان شنيدند گفتار اوی

سراسر سوی رزم کردند روی

بشد تيز با لشکر سوريان

بدان سود جستن سرآمد زيان

چو روشن زمانه بران گونه ديد

ازانجا سوی شهر توران کشيد

دلش خسته و کشته لشکر دو بهر

همی نوش جست از جهان يافت زهر

بيامد سوی پارس کاووس کی

جهانی به شادی نوافگند پی

بياراست تخت و بگسترد داد

به شادی و خوردن دل اندر نهاد

فرستاد هر سو يکی پهلوان

جهاندار و بيدار و روشن روان

به مرو و نشاپور و بلخ و هری

فرستاد بر هر سويی لشکری

جهانی پر از داد شد يکسره

همی روی برتافت گرگ از بره

ز بس گنج و زيبايی و فرهی

پری و دد و دام گشتش رهی

مهان پيش کاووس کهتر شدند

همه تاجدارنش لشکر شدند

جهان پهلوانی به رستم سپرد

همه روزگار بهی زو شمرد

يکی خانه کرد اندر البرز کوه

که ديو اندران رنج ها شد ستوه

بفرمود کز سنگ خارا کنند

دو خانه برو هر يکی ده کمند

بياراست آخر به سنگ اندرون

ز پولاد ميخ و ز خارا ستون

ببستند اسپان جنگی بدوی

هم اشتر عمار یکش و راه جوی

دو خانه دگر ز آبگينه بساخت

زبرجد به هر جايش اندر نشاخت

چنان ساخت جای خرام و خورش

که تن يابد از خوردنی پرورش

دو خانه ز بهر سليح نبرد

بفرمو کز نقره ی خام کرد

يکی کاخ زرين ز بهر نشست

برآورد و بالاش داده دو شست

نبودی تموز ايچ پيدا ز دی

هوا عنبرين بود و بارانش می

به ايوانش ياقوت برده بکار

ز پيروزه کرده برو بر نگار

همه ساله روشن بهاران بدی

گلان چون رخ غمگساران بدی

ز درد و غم و رنج دل دور بود

بدی را تن ديو رنجور بود

به خواب اندر آمد بد روزگار

ز خوبی و از داد آموزگار

به رنجش گرفتار ديوان بدند

ز بادافره ی او غريوان بدند

چنان بد که ابليس روزی پگاه

يکی انجمن کرد پنهان ز شاه

به ديوان چنين گفت کامروز کار

به رنج و به سختيست با شهريار

يکی ديو بايد کنون نغزدست

که داند ز هرگونه رای و نشست

شود جان کاووس بيره کند

به ديوان برين رنج کوته کند

بگرداندش سر ز يزدان پاک

فشاند بر آن فر زيباش خاک

شنيدند و بر دل گرفتند ياد

کس از بيم کاووس پاسخ نداد

يکی ديو دژخيم بر پای خاست

چنين گفت کاين چربدستی مراست

غلامی بياراست از خويشتن

سخن گوی و شايسته ی انجمن

همی بود تا يک زمان شهريار

ز پهلو برون شد ز بهر شکار

بيامد بر او زمين بوس داد

يکی دسته ی گل به کاووس داد

چنين گفت کاين فر زيبای تو

همی چرخ گردان سزد جای تو

به کام تو شد روی گيتی همه

شبانی و گردنکشان چون رمه

يکی کار ماندست کاندر جهان

نشان تو هرگز نگردد نهان

چه دارد همی آفتاب از تو راز

که چون گردد اندر نشيب و فراز

چگونست ماه و شب و روز چيست

برين گردش چرخ سالار کيست

دل شاه ازان ديو بی راه شد

روانش ز انديشه کوتاه شد

گمانش چنان شد که گردان سپهر

به گيتی مراو را نمودست چهر

ندانست کاين چرخ را مايه نيست

ستاره فراوان و ايزد يکيست

همه زير فرمانش بيچاره اند

که با سوزش و جنگ و پتيار هاند

جهان آفرين بی نيازست ازين

ز بهر تو بايد سپهر و زمين

پرانديشه شد جان آن پادشا

که تا چون شود بی پر اندر هوا

ز دانندگان بس بپرسيد شاه

کزين خاک چندست تا چرخ ماه

ستاره شمر گفت و خسرو شنيد

يکی کژ و ناخوب چاره گزيد

بفرمود پس تا به هنگام خواب

برفتند سوی نشيم عقاب

ازان بچه بسيار برداشتند

به هر خانه ای بر دو بگذاشتند

همی پرورانيدشان سال و ماه

به مرغ و به گوشت بره چندگاه

چو نيرو گرفتند هر يک چو شير

بدان سان که غرم آوريدند زير

ز عود قماری يکی تخت کرد

سر درزها را به زر سخت کرد

به پهلوش بر نيزهای دراز

ببست و برا نگونه بر کرد ساز

بياويخت از نيزه ران بره

ببست اندر انديشه دل يکسره

ازن پس عقاب دلاور چهار

بياورد و بر تخت بست استوار

نشست از بر تخت کاووس شاه

که اهريمنش برده بد دل ز راه

چو شد گرسنه تيز پران عقاب

سوی گوشت کردند هر يک شتاب

ز روی زمين تخت برداشتند

ز هامون به ابر اندر افراشتند

بدان حد که شان بود نيرو به جای

سوی گوشت کردند آهنگ و رای

شنيدم که کاووس شد بر فلک

همی رفت تا بر رسد بر ملک

دگر گفت ازان رفت بر آسمان

که تا جنگ سازد به تير و کمان

ز هر گونه ای هست آواز اين

نداند بجز پر خرد راز اين

پريدند بسيار و ماندند باز

چنين باشد آنکس که گيردش آز

چو با مرغ پرنده نيرو نماند

غمی گشت پرهاب خوی درنشاند

نگونسار گشتند ز ابر سياه

کشان بر زمين از هوا تخت شاه

سوی بيشه ی شيرچين آمدند

به آمل بروی زمين آمدند

نکردش تباه از شگفتی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

سياووش زو خواست کايد پديد

ببايست لختی چميد و چريد

به جای بزرگی و تخت نشست

پشيمانی و درد بودش به دست

بمانده به بيشه درون زار و خوار

نيايش همی کرد با کردگار

همی کرد پوزش ز بهر گناه

مر او را همی جست هر سو سپاه

خبر يافت زو رستم و گيو و طوس

برفتند با لشکری گشن و کوس

به رستم چنين گفت گودرز پير

که تا کرد مادر مرا سير شير

همی بينم اندر جهان تاج و تخت

کيان و بزرگان بيدار بخت

چو کاووس نشنيدم اندر جهان

نديدم کس از کهتران و مهان

خرد نيست او را نه دانش نه رای

نه هوشش بجايست و نه دل بجای

رسيدند پس پهلوانان بدوی

نکوهش گر و تيز و پرخاشجوی

بدو گفت گودرز بيمارستان

ترا جای زيباتر از شارستان

به دشمن دهی هر زمان جای خويش

نگويی به کس بيهده رای خويش

سه بارت چنين رنج و سختی فتاد

سرت ز آزمايش نگشت اوستاد

کشيدی سپه را به مازندران

نگر تا چه سختی رسيد اندران

دگرباره مهمان دشمن شدی

صنم بودی اکنون برهمن شدی

به گيتی جز از پاک يزدان نماند

که منشور تيغ ترا برنخواند

به جنگ زمين سر به سر تاختی

کنون باسمان نيز پرداختی

پس از تو بدين داستانی کنند

که شاهی برآمد به چرخ بلند

که تا ماه و خورشيد را بنگرد

ستاره يکايک همی بشمرد

همان کن که بيدار شاهان کنند

ستاينده و ني کخواهان کنند

جز از بندگی پيش يزدان مجوی

مزن دست در نيک و بد جز بدوی

چنين داد پاسخ که از راستی

نيايد به کار اندرون کاستی

همی داد گفتی و بيداد نيست

ز نام تو جان من آزاد نيست

فروماند کاووس و تشوير خورد

ازان نامداران روز نبرد

بسيچيد و اندر عماری نشست

پشيمانی و درد بودش بدست

چو آمد بر تخت و گاه بلند

دلش بود زان کار مانده نژند

چهل روز بر پيش يزدان به پای

بپيمود خاک و بپرداخت جای

همی ريخت از ديدگان آب زرد

همی از جها نآفرين ياد کرد

ز شرم از در کاخ بيرون نرفت

همی پوست گفتی برو بر به کفت

همی ريخت از ديده پالوده خون

همی خواست آمرزش رهنمون

ز شرم دليران منش کرد پست

خرام و در بار دادن ببست

پشيمان شد و درد بگزيد و رنج

نهاده ببخشيد بسيار گنج

همی رخ بماليد بر تيره خاک

نيايش کنان پيش يزدان پاک

چو بگذشت يک چند گريان چنين

ببخشود بر وی جهان آفرين

يکی داد نو ساخت اندر جهان

که تابنده شد بر کهان و مهان

جهان گفتی از داد ديبا شدست

همان شاه بر گاه زيبا شدست

ز هر کشوری نامور مهتری

که بر سر نهادی بلند افسری

به درگاه کاووس شاه آمدند

وزان سرکشيدن به راه آمدند

زمانه چنان شد که بود از نخست

به آب وفا روی خسرو بشست

همه مهتران کهتر او شدند

پرستنده و چاکر او شدند

کجا پادشا دادگر بود و بس

نيازش نيايد بفريادرس

بدين داستان گفتم آن کم شنود

کنون رزم رستم ببايد سرود

چه گفت آن سراينده مرد دلير

که ناگه برآويخت با نره شير

که گر نام مردی بجويی همی

رخ تيغ هندی بشويی همی

ز بدها نبايدت پرهيز کرد

که پيش آيدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد بتنگی فراز

هم از تو نگردد به پرهيز باز

چو همره کنی جنگ را با خرد

دليرت ز جنگ آوران نشمرد

خرد را و دين را رهی ديگرست

سخنهای نيکو به بند اندرست

کنون از ره رستم جنگجوی

يکی داستانست با رنگ و بوی

شنيدم که روزی گو پيلتن

يکی سور کرد از در انجمن

به جايی کجا نام او بد نوند

بدو اندرون کاخهای بلند

کجا آذر تيز برزين کنون

بدانجا فروزد همی رهنمون

بزرگان ايران بدان بزمگاه

شدند انجمن نامور يک سپاه

چو طوس و چو گودرز کشوادگان

چو بهرام و چون گيو آزادگان

چو گرگين و چون زنگ هی شاوران

چو گستهم و خراد جن گآوران

چو برزين گردنکش تيغ زن

گرازه کجا بد سر انجمن

ابا هر يک از مهتران مرد چند

يکی لشکری نامدار ارجمند

نياسود لشکر زمانی ز کار

ز چوگان و تير و نبيد و شکار

به مستی چنين گفت يک روز گيو

به رستم که ای نامبردار نيو

گر ايدون که رای شکار آيدت

چو يوز دونده به کار آيدت

به نخچيرگاه رد افراسياب

بپوشيم تابان رخ آفتاب

ز گرد سواران و از يوز و باز

بگيريم آرام روز دراز

به گور تگاور کمند افگنيم

به شمشير بر شير بند افگنيم

بدان دشت توران شکاری کنيم

که اندر جهان يادگاری کنيم

بدو گفت رستم که بی کام تو

مبادا گذر تا سرانجام تو

سحرگه بدان دشت توران شويم

ز نخچير و از تاختن نغنويم

ببودند يکسر برين هم سخن

کسی رای ديگر نيفگند بن

سحرگه چو از خواب برخاستند

بران آرزو رفتن آراستند

برفتند با باز و شاهين و مهد

گرازنده و شاد تا رود شهد

به نخچيرگاه رد افراسياب

ز يک دست ريگ و ز يک دست آب

دگر سو سرخس و بيابانش پيش

گله گشته بر دشت آهو و ميش

همه دشت پر خرگه و خيمه گشت

از انبوه آهو سراسيمه گشت

ز درنده شيران زمين شد تهی

به پرنده مرغان رسيد آگهی

تلی هر سويی مرغ و نخجير بود

اگر کشته گر خسته ی تير بود

ز خنده نياسود لب يک زمان

ببودند روشن دل و شادمان

به يک هفته زين گونه با می بدست

گهی تاختن گه نشاط نشست

بهشتم تهمتن بيامد پگاه

يکی رای شايسته زد با سپاه

چنين گفت رستم بدان سرکشان

بدان گرزداران مرد مکشان

که از ما به افراسياب اين زمان

همانا رسيد آگهی بی گمان

يکی چاره سازد بيايد بجنگ

کند دشت نخچير بر يوز تنگ

ببايد طلايه به ره بر يکی

که چون آگهی يابد او اندکی

بيايد دهد آگهی از سپاه

نبايد که گيرد بدانديش راه

گرازه به زه بر نهاده کمان

بيامد بران کار بسته ميان

سپه را که چون او نگهدار بود

همه چاره ی دشمنان خوار بود

به نخچير و خوردن نهادند روی

نکردند کس ياد پرخاشجوی

پس آگاهی آمد به افراسياب

ازيشان شب تيره هنگام خواب

ز لشکر جها نديدگان را بخواند

ز رستم بسی داستانها براند

وزان هفت گرد سوار دلير

که بودند هر يک به کردار شير

که ما را ببايد کنون ساختن

بناگاه بردن يکی تاختن

گراين هفت يل را بچنگ آوريم

جهان پيش کاووس تنگ آوريم

بکردار نخچير بايد شدن

بناگاه لشکر برايشان زدن

گزين کرد شمشير زن سی هزار

همه رزمجو از در کارزار

چنين گفت با نامداران جنگ

که ما را کنون نيست جای درنگ

به راه بيابان برون تاختند

همه جنگ را گردن افراختند

ز هر سو فرستاد بی مر سپاه

بدان سرکشان تا بگيرند راه

گرازه چو گرد سپه را بديد

بيامد سپه را همه بنگريد

بديد آنک شد روی گيتی سياه

درفش سپهدار توران سپاه

ازانجا چو باد دمان گشت باز

تو گفتی به زخم اندر آمد گراز

بيامد دمان تا به نخچيرگاه

تهمتن همی خورد می با سپاه

چنين گفت با رستم شيرمرد

که برخيز و از خرمی بازگرد

که چندان سپاهست کاندازه نيست

ز لشکر بلندی و پستی يکيست

درفش جفاپيشه افراسياب

همی تابد از گرد چون آفتاب

چو بشنيد رستم بخنديد سخت

بدو گفت با ماست پيروز بخت

تو از شاه ترکان چه ترسی چنين

ز گرد سواران توران زمين

سپاهش فزون نيست از صدهزار

عنان پيچ و بر گستوان ور سوار

بدين دشت کين بر گر از ما يکی ست

همی جنگ ترکان بچشم اندکی ست

شده هفت گرد سوار انجمن

چنين نامبردار و شمشيرزن

يکی باشد از ما وزيشان هزار

سپه چند بايد ز ترکان شمار

برين دشت اگر ويژه تنها منم

که بر پشت گلرنگ در جوشنم

چنو کينه خواهی بيايد مرا

از ايران سپاهی نبايد مرا

تو ای می گسار از می بابلی

بپيمای تا سر يکی بلبلی

بپيمود می ساقی و داد زود

تهمتن شد از دادنش شاد زود

به کف بر نهاد آن درخشنده جام

نخستين ز کاووس کی برد نام

که شاه زمانه مرا ياد باد

هميشه بروبومش آباد باد

ازان پس تهمتن زمين داد بوس

چنين گفت کاين باده بر ياد طوس

سران جهاندار برخاستند

ابا پهلوان خواهش آراستند

که ما را بدين جام می جای نيست

به می با تو ابليس را پای نيست

می و گرز يک زخم و ميدان جنگ

جز از تو کسی را نيامد به چنگ

می بابلی سرخ در جام زرد

تهمتن بروی زواره بخورد

زواره چو بلبل به کف برنهاد

هم از شاه کاووس کی کرد ياد

بخورد و ببوسيد روی زمين

تهمتن برو برگرفت آفرين

که جام برادر برادر خورد

هژبر آنک او جام می بشکرد

چنين گفت پس گيو با پهلوان

که ای نازش شهريار و گوان

شوم ره بگيرم به افراسياب

نمانم که آيد بدين روی آب

سر پل بگيرم بدان بدگمان

بدارمش ازان سوی پل يک زمان

بدان تا بپوشند گردان سليح

که بر ما سرآمد نشاط و مزيح

بشد تازيان تا سر پل دمان

به زه بر نهاده دو زاغ کمان

چنين تا به نزديکی پل رسيد

چو آمد درفش جفا پيشه ديد

که بگذشته بود او ازين روی آب

به پيش سپاه اندر افراسياب

تهمتن بپوشيد ببر بيان

نشست از بر ژنده پيل ژيان

چو در جوشن افراسيابش بديد

تو گفتی که هوش از دلش بر پريد

ز چنگ و بر و بازو و يال او

به گردن برآورده ی گوپال او

چو طوس و چو گودرز نيز هگذار

چو گرگين و چون گيو گرد و سوار

چو بهرام و چون زنگه ی شادروان

چو فرهاد و برزين جنگ آوران

چنين لشکری سرفرازان جنگ

همه نيزه و تيغ هندی به چنگ

همه يکسر از جای برخاستند

بسان پلنگان بياراستند

بدان گونه شد گيو در کارزار

چو شيری که گم کرده باشد شکار

پس و پيش هر سو همی کوفت گرز

دو تا کرد بسيار بالای برز

رميدند ازو رزمسازان چين

بشد خيره سالار توران زمين

ز رستم بترسيد افراسياب

نکرد ايچ بر کينه جستن شتاب

پس لشکر اندر همی راند گرم

گوان را ز لشکر همی خواند نرم

ز توران فراوان سران کشته شد

سر بخت گردنکشان گشته شد

ز پيران بپرسيد افراسياب

که اين دشت رزم ست گر جای خواب

که در رزم جستن دليران بديم

سگالش گرفتيم و شيران بديم

کنون دشت روباه بينم همی

ز رزم آز کوتاه بينم همی

ز مردان توران خنيده تويی

جهان جوی و هم رزمديده تويی

سنان را به تندی يکی برگرای

برو زود زيشان بپرداز جای

چو پيروزگر باشی ايران تراست

تن پيل و چنگال شيران تراست

چو پيران ز افراسياب اين شنيد

چو از باد آتش دلش بردميد

بسيچيد با نامور ده هزار

ز ترکان دليران خنجرگذار

چو آتش بيامد بر پيلتن

کزو بود نيروی جنگ و شکن

تهمتن به لبها برآورده کف

تو گفتی که بستد ز خورشيد تف

برانگيخت اسپ و برآمد خروش

بران سان که دريا برآيد بجوش

سپر بر سر و تيغ هندی به مشت

ازان نامداران دو بهره بکشت

نگه کرد افراسياب از کران

چنين گفت با نامور مهتران

که گر تا شب اين جنگ هم زين نشان

ميان دليران و گردنکشان

بماند نماند سواری به جای

نبايست کردن بدين رزم رای

بپرسيد کالکوس جنگی کجاست

که چندين همی رزم شيران بخواست

به مستی همی گيو را خواستی

همه جنگ با رستم آراستی

هميشه از ايران بدی ياد اوی

کجا شد چنان آتش و باد اوی

به الکوس رفت آگهی زين سخن

که سالار توران چه افگند بن

برانگيخت الکوس شبرنگ را

به خون شسته بد بی گمان چنگ را

برون رفت با او ز لشکر سوار

ز مردان جنگی فزون از هزار

همه با سنان سرافشان شدند

ابا جوشن و گرز و خفتان شدند

زواره پديدار بد جنگجوی

بدو تيز الکوس بنهاد روی

گمانی چنان برد کو رست مست

بدانست کز تخمه ی نيرم ست

زواره برآويخت با او به هم

چو پيل سرافراز و شير دژم

سناندار نيزه به دو نيم کرد

دل شير چنگی پر از بيم کرد

بزد دست و تيغ از ميان برکشيد

ز گرد سران شد زمين ناپديد

ز کين آوران تيغ بر هم شکست

سوی گرز بردند چون باد دست

بينداخت الکوس گرزی چو کوه

که از بيم او شد زواره ستوه

به زين اندر از زخم بی توش گشت

ز اسپ اندر افتاد و بيهوش گشت

فرود آمد الکوس تنگ از برش

همی خواست از تن بريدن سرش

چو رستم برادر بران گونه ديد

به کردار آتش سوی او دويد

به الکوس بر زد يکی بانگ تند

کجا دست شد سست و شمشير کند

چو الکوس آوای رستم شنيد

دلش گفتی از پوست آمد پديد

به زين اندر آمد به کردار باد

ز مردی بدل در نيامدش ياد

بدو گفت رستم که چنگال شير

نپيموده ای زان شدستی دلير

زواره به درد از بر زين نشست

پر از خون تن و تيغ مانده به دست

برآويخت الکوس با پيلتن

بپوشيد بر زين توزی کفن

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

ز دامن نشد دور پيوند اوی

تهمتن يکی نيزه زد بر برش

به خون جگر غرقه شد مغفرش

به نيزه هميدون ز زين برگرفت

دو لشکر بمانده بدو در شگفت

زدش بر زمين همچو يک لخت کوه

پر از بيم شد جان توران گروه

برين همنشان هفت گرد دلير

کشيدند شمشير برسان شير

پس پشت ايشان دلاور سران

نهادند بر کتف گرز گران

چنان برگرفتند لشکر ز جای

که پيدا نيامد همی سر ز پای

بکشتند چندان ز جنگ آوران

که شد خاک لعل از کران تا کران

فگنده چو پيلان به هر جای بر

چه با تن چه بی تن جدا کرده سر

به آوردگه جای گشتن نماند

سپه را ره برگذشتن نماند

تهمتن برانگيخت رخش از شتاب

پس پشت جنگ آور افراسياب

چنين گفت با رخش کای نيک يار

مکن سستی اندر گه کارزار

که من شاه را بر تو بی جان کنم

به خون سنگ را رنگ مرجان کنم

چنان گرم شد رخش آتش گهر

که گفتی برآمد ز پهلوش پر

ز فتراک بگشاد رستم کمند

همی خواست آورد او را ببند

به ترک اندر افتاد خم دوال

سپهدار ترکان بدزديد يال

و ديگر که زير اندرش بادپای

به کردار آتش برآمد ز جای

بجست از کمند گو پيلتن

دهن خشک وز رنج پر آب تن

ز لشکر هرانکس که بد جنگ ساز

دو بهره نيامد به خرگاه باز

اگر کشته بودند اگر خسته تن

گرفتار در دست آن انجمن

ز پرمايه اسپان زرين ستام

ز ترگ و ز شمشير زرين نيام

جزين هرچه پرمايه تر بود نيز

به ايرانيان ماند بسيار چيز

ميان بازنگشاد کس کشته را

نجستند مردان برگشته را

بدان دشت نخچير باز آمدند

ز هر نيکويی بی نياز آمدند

نوشتند نامه به کاووس شاه

ز ترکان وز دشت نخچيرگاه

وزان کز دليران نشد کشته کس

زواره ز اسپ اندر افتاد و بس

بران دشت فرخنده بر پهلوان

دو هفته همی بود روشن روان

سيم را به درگاه شاه آمدند

به ديدار فرخ کلاه آمدند

چنين است رسم سرای سپنج

يکی زو تن آسان و ديگر به رنج

برين و بران روز هم بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

سخنهای اين داستان شد به بن

ز سهراب و رستم سرايم سخن

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران

درخت برومند چون شد بلند

گر آيد ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بيخ مست

سرش سوی پستی گرايد نخست

چو از جايگه بگسلد پای خويش

به شاخ نو آيين دهد جای خويش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ

بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيک

تو با شاخ تندی مياغاز ريک

پدر چون به فرزند ماند جهان

کند آشکارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر

تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار

سزد گر جفا بيند از روزگار

چنين است رسم سرای کهن

سرش هيچ پيدا نبينی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی

نخواهد که ماند به گيتی بسی

چو کاووس بگرفت گاه پدر

مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

همان تاج زرين زبرجد نگار

همان تازی اسپان آگنده يال

به گيتی ندانست کس را همال

چنان بد که در گلشن زرنگار

همی خورد روزی می خوشگوار

يکی تخت زرين بلورينش پای

نشسته بروبر جهان کدخدای

ابا پهلوانان ايران به هم

همی رای زد شاه بر بيش و کم

چو رامشگری ديو زی پرده دار

بيامد که خواهد بر شاه بار

چنين گفت کز شهر مازندران

يکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را

گشايد بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار

خرامان بيامد بر شهريار

بگفتا که رامشگری بر درست

ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پيش او خواندند

بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بايست بر ساخت رود

برآورد مازندرانی سرود

که مازندران شهر ما ياد باد

هميشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش هميشه گلست

به کوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمين پرنگار

نه گرم و نه سرد و هميشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

هميشه بياسايد از خفت و خوی

همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گويی به جويش روان

همی شاد گردد ز بويش روان

دی و بهمن و آذر و فرودين

هميشه پر از لاله بينی زمين

همه ساله خندان لب جويبار

به هر جای باز شکاری به کار

سراسر همه کشور آراسته

ز ديبا و دينار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر

همه نامداران به زرين کمر

چو کاووس بشنيد از او اين سخن

يکی تازه انديشه افگند بن

دل رزمجويش ببست اندران

که لشکر کشد سوی مازندران

چنين گفت با سرفرازان رزم

که ما سر نهاديم يکسر به بزم

اگر کاهلی پيشه گيرد دلير

نگردد ز آسايش و کام سير

من از جم و ضحاک و از کيقباد

فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بايدم زان ايشان هنر

جهانجوی بايد سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسيد

ازيشان کس اين رای فرخ نديد

همه زرد گشتند و پرچين بروی

کسی جنگ ديوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نيارست کرد

نهانی روان شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو

چو خراد و گرگين و رهام نيو

به آواز گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان تو نسپريم

ازان پس يکی انجمن ساختند

ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با يکدگر

که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهريار اين سخنها که گفت

به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ايران برآمد هلاگ

نماند برين بوم و بر آب و خاک

که جمشيد با فر و انگشتری

به فرمان او ديو و مرغ و پری

ز مازندران ياد هرگز نکرد

نجست از دليران ديوان نبرد

فريدون پردانش و پرفسون

همين را روانش نبد رهنمون

اگر شايدی بردن اين بد بسر

به مردی و گنج و به نام و هنر

منوچهر کردی بدين پيشدست

نکردی برين بر دل خويش پست

يکی چاره بايد کنون اندرين

که اين بد بگردد ز ايران زمين

چنين گفت پس طوس با مهتران

که ای رزم ديده دلاور سران

مراين بند را چاره اکنون يکيست

بسازيم و اين کار دشوار نيست

هيونی تکاور بر زال سام

ببايد فرستاد و دادن پيام

که گر سر به گل داری اکنون مشوی

يکی تيز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشايد لب پندمند

سخن بر دل شهريار بلند

بگويد که اين اهرمن داد ياد

در ديو هرگز نبايد گشاد

مگر زالش آرد ازين گفته باز

وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند

هيونی تکاور برون تاختند

رونده همی تاخت تا نيمروز

چو آمد بر زال گيتی فروز

چنين داد از نامداران پيام

که ای نامور با گهر پور سام

يکی کار پيش آمد اکنون شگفت

که آسانش اندازه نتوان گرفت

برين کار گر تو نبندی کمر

نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

يکی شاه را بر دل انديشه خاست

بپيچيدش آهرمن از راه راست

به رنج نياگانش از باستان

نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی رنج بگزايدش

چراگاه مازندران بايدش

اگر هيچ سرخاری از آمدن

سپهبد همی زود خواهد شدن

همی رنج تو داد خواهد به باد

که بردی ز آغاز باکيقباد

تو با رستم شير ناخورده سير

ميان را ببستی چو شير دلير

کنون آن همه باد شد پيش اوی

بپيچيد جان بدانديش اوی

چو بشنيد دستان بپيچيد سخت

تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد

نه گرم آزموده ز گيتی نه سرد

کسی کاو بود در جهان پيش گاه

برو بگذرد سال و خورشيد و ماه

که ماند که از تيغ او در جهان

بلرزند يکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود

شوم خسته گر پند من نشنود

ورين رنج آسان کنم بر دلم

از انديشه ی شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان آفرين

نه شاه و نه گردان ايران زمين

شوم گويمش هرچ آيد ز پند

ز من گر پذيرد بود سودمند

وگر تيز گردد گشادست راه

تهمتن هم ايدر بود با سپاه

پر انديشه بود آن شب ديرباز

چو خورشيد بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گيو

به رهام و گرگين و گردان نيو

که دستان به نزديک ايران رسيد

درفش همايونش آمد پديد

پذيره شدندش سران سپاه

سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ

پذيره شدندنش همه بی درنگ

برو سرکشان آفرين خواندند

سوی شاه با او همی راندند

بدو گفت طوس ای گو سرفراز

کشيدی چنين رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ايران زمين

برآرامش اين رنج کردی گزين

همه سر به سر نيک خواه توايم

ستوده به فر کلاه توايم

ابا نامداران چنين گفت زال

که هر کس که او را نفرسود سال

همه پند پيرانش آيد به ياد

ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشايد که گيريم ازو پند باز

کزين پند ما نيست خود بی نياز

ز پند و خرد گر بگردد سرش

پشيمانی آيد ز گيتی برش

به آواز گفتند ما با توايم

ز تو بگذرد پند کس نشنويم

همه يکسره نزد شاه آمدند

بر نامور تخت گاه آمدند

همی رفت پيش اندرون زال زر

پس او بزرگان زرين کمر

چو کاووس را ديد دستان سام

نشسته بر اورنگ بر شادکام

به کش کرده دست و سرافگنده پست

همی رفت تا جايگاه نشست

چنين گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنيد و افسر نديد

نه چون بخت تو چرخ گردان شنيد

همه ساله پيروز بادی و شاد

سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

شه نامبردار بنواختش

بر خويش بر تخت بنشاختش

بپرسيدش از رنج راه دراز

ز گردان و از رستم سرفراز

چنين گفت مر شاه را زال زر

که نوشه بدی شاه و پيروزگر

همه شاد و روشن به بخت تواند

برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس يکی داستان کرد ياد

سخنهای شايسته را در گشاد

چنين گفت کای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

ز تو پيشتر پادشه بوده اند

که اين راه هرگز نپيموده اند

که بر سر مرا روز چندی گذشت

سپهر از بر خاک چندی بگشت

منوچهر شد زين جهان فراخ

ازو ماند ايدر بسی گنج و کاخ

همان زو و با نوذر و کيقباد

چه مايه بزرگان که داريم ياد

ابا لشکر گشن و گرز گران

نکردند آهنگ مازندران

که آن خانه ی ديو افسونگرست

طلسمست و ز بند جادو درست

مران را به شمشير نتوان شکست

به گنج و به دانش نيايد به دست

هم آن را به نيرنگ نتوان گشاد

مده رنج و گنج و درم را به باد

همايون ندارد کس آنجا شدن

وزايدر کنون رای رفتن زدن

سپه را بران سو نبايد کشيد

ز شاهان کس اين رای هرگز نديد

گرين نامداران ترا کهترند

چنين بنده ی دادگر داورند

تو از خون چندين سرنامدار

ز بهر فزونی درختی مکار

که بار و بلنديش نفرين بود

نه آيين شاهان پيشين بود

چنين پاسخ آورد کاووس باز

کز انديشه ی تو نيم بی نياز

وليکن من از آفريدون و جم

فزونم به مردی و فر و درم

همان از منوچهر و از کيقباد

که مازندران را نکردند ياد

سپاه و دل و گنجم افزونترست

جهان زير شمشير تيز اندرست

چو بردانشی شد گشاده جهان

به آهن چه داريم گيتی نهان

شوم شان يکايک به راه آورم

گر آيين شمشير و گاه آورم

اگر کس نمانم به مازندران

وگر بر نهم باژ و ساو گران

چنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه ديوان آن انجمن

به گوش تو آيد خود اين آگهی

کزيشان شود روی گيتی تهی

تو با رستم ايدر جهاندار باش

نگهبان ايران و بيدار باش

جهان آفريننده يار منست

سر نره ديوان شکار منست

گرايدونک يارم نباشی به جنگ

مفرمای ما را بدين در درنگ

چو از شاه بنشنيد زال اين سخن

نديد ايچ پيدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهی و ما بند هايم

به دلسوزگی با تو گوينده ايم

اگر داد فرمان دهی گر ستم

برای تو بايد زدن گام و دم

از انديشه دل را بپرداختم

سخن آنچ دانستم انداختم

نه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

به پرهيز هم کس نجست از نياز

جهانجوی ازين سه نيابد جواز

هميشه جهان بر تو فرخنده باد

مبادا که پند من آيدت ياد

پشيمان مبادی ز کردار خويش

به تو باد روشن دل و دين و کيش

سبک شاه را زال پدرود کرد

دل از رفتن او پر از دود کرد

برون آمد از پيش کاووس شاه

شده تيره بر چشم او هور و ماه

برفتند با او بزرگان نيو

چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو

به زال آنگهی گفت گيو از خدای

همی خواهم آنک او بود رهنمای

به جايی که کاووس را دسترس

نباشد ندارم مر او را به کس

ز تو دور باد آز و چشم نياز

مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو که آييم و اندر شويم

جز او آفرينت سخن نشنويم

پس از کردگار جها نآفرين

به تو دارد اميد ايران زمين

ز بهر گوان رنج برداشتی

چنين راه دشوار بگذاشتی

پس آنگه گرفتندش اندر کنار

ره سيستان را برآراست کار

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه

کشيدن سپه سر نهادن به راه

چو شب روز شد شاه و جنگ آوران

نهادند سر سوی مازندران

به ميلاد بسپرد ايران زمين

کليد در گنج و تاج و نگين

بدو گفت گر دشمن آيد پديد

ترا تيغ کينه ببايد کشيد

ز هر بد به زال و به رستم پناه

که پشت سپاهند و زيبای گاه

دگر روز برخاست آوای کوس

سپه را همی راند گودرز و طوس

همی رفت کاووس لشکر فروز

به زدگاه بر پيش کوه اسپروز

به جايی که پنهان شود آفتاب

بدان جايگه ساخت آرام و خواب

کجا جای ديوان دژخيم بود

بدان جايگه پيل را بيم بود

بگسترد زربفت بر ميش سار

هوا پر ز بوی از می خوشگوار

همه پهلوانان فرخنده پی

نشستند بر تخت کاووس کی

همه شب می و مجلس آراستند

به شبگير کز خواب برخاستند

پراگنده نزديک شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

بفرمود پس گيو را شهريار

دوباره ز لشکر گزيدن هزار

کسی کاو گرايد به گرز گران

گشاينده ی شهر مازندران

هر آنکس که بينی ز پير و جوان

تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بينی بسوز

شب آور به جايی که باشی به روز

چنين تا به ديوان رسد آگهی

جهان کن سراسر ز ديوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گيو

ز لشکر گزين کرد گردان نيو

بشد تا در شهر مازندران

بباريد شمشير و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار

نيافت از سر تيغ او زينهار

همی کرد غارت همی سوخت شهر

بپالود بر جای ترياک زهر

يکی چون بهشت برين شهر ديد

پر از خرمی بر درش بهر ديد

به هر برزنی بر فزون از هزار

پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زين بيشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه

به هر جای گنجی پراگنده زر

به يک جای دينار سرخ و گهر

بی اندازه گرد اندرش چارپای

بهشتيست گفتی هميدون به جای

به کاووس بردند از او آگهی

ازان خرمی جای و آن فرهی

همی گفت خرم زياد آنک گفت

که مازندران را بهشتيست جفت

همه شهر گويی مگر بتکده ست

ز ديبای چين بر گل آذين زدست

بتان بهشتند گويی درست

به گلنارشان روی رضوان بشست

چو يک هفته بگذشت ايرانيان

ز غارت گشادند يکسر ميان

خبر شد سوی شاه مازندران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود

که جان و تنش زان سخن رنجه بود

بدو گفت رو نزد ديو سپيد

چنان رو که بر چرخ گردنده شيد

بگويش که آمد به مازندران

بغارت از ايران سپاهی گران

جهانجوی کاووس شان پيش رو

يکی لشگری جنگ سازان نو

کنون گر نباشی تو فريادرس

نبينی بمازندران زنده کس

چو بشنيد پيغام سنجه نهفت

بر ديو پيغام شه بازگفت

چنين پاسخش داد ديو سپيد

که از روزگاران مشو نااميد

بيايم کنون با سپاهی گران

ببرم پی او ز مازندران

شب آمد يکی ابر شد با سپاه

جهان کرد چون روی زنگی سياه

چو دريای قارست گفتی جهان

همه روشناييش گشته نهان

يکی خيمه زد بر سر او دود و قير

سيه شد جهان چشمها خيره خير

چو بگذشت شب روز نزديک شد

جهانجوی را چشم تاريک شد

ز لشکر دو بهره شده تيره چشم

سر نامداران ازو پر ز خشم

از ايشان فراوان تبه کرد نيز

نبود از بدبخت ماننده چيز

چو تاريک شد چشم کاووس شاه

بد آمد ز کردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشکر اسير

جوان دولت و بخت برگشت پير

همه داستان ياد بايد گرفت

که خيره نمايد شگفت از شگفت

سپهبد چنين گفت چون ديد رنج

که دستور بيدار بهتر ز گنج

به سختی چو يک هفته اندر کشيد

به ديده ز ايرانيان کس نديد

بهشتم بغريد ديو سپيد

که ای شاه بی بر به کردار بيد

همی برتری را بياراستی

چراگاه مازندران خواستی

همی نيروی خويش چون پيل مست

بديدی و کس را ندادی تو دست

چو با تاج و با تخت نشکيفتی

خرد را بدي نگونه بفريفتی

کنون آنچ اندر خور کار تست

دلت يافت آن آرزوها که جست

ازان نره ديوان خنجرگذار

گزين کرد جنگی ده و دوهزار

بر ايرانيان بر نگهدار کرد

سر سرکشان پر ز تيمار کرد

سران را همه بندها ساختند

چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندکی جان سپوز

بدان تا گذارند روزی به روز

ازان پس همه گنج شاه جهان

چه از تاج ياقوت و گرز گران

سپرد آنچ ديد از کران تا کران

به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه رو گفت و او را بگوی

که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

همه پهلوانان ايران و شاه

نه خورشيد بينند روشن نه ماه

به کشتن نکردم برو بر نهيب

بدان تا بداند فراز و نشيب

به زاری و سختی برآيدش هوش

کسی نيز ننهد برين کار گوش

چو ارژنگ بشنيد گفتار اوی

سوی شاه مازندران کرد روی

همی رفت با لشکر و خواسته

اسيران و اسپان آراسته

سپرد او به شاه و سبک بازگشت

بدان برز کوه آمد از پهن دشت

ازان پس جهانجوی خسته جگر

برون کرد مردی چو مرغی به پر

سوی زابلستان فرستاد زود

به نزديک دستان و رستم درود

کنون چشم شد تيره و تيره بخت

به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

جگر خسته در چنگ آهرمنم

همی بگسلد زار جان از تنم

چو از پندهای تو يادآورم

همی از جگر سرد باد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند

ز کم دانشی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی بدين بد ميان

همه سود را مايه باشد زيان

چو پوينده نزديک دستان رسيد

بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

هم آن گنج و هم لشکر نامدار

بياراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به ديوان سپرد

تو گويی که باد اندر آمد ببرد

چو بشنيد بر تن بدريد پوست

ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست

به روشن دل از دور بدها بديد

که زين بر زمانه چه خواهد رسيد

به رستم چنين گفت دستان سام

که شمشير کوته شد اندر نيام

نشايد کزين پس چميم و چريم

وگر تخت را خويشتن پروريم

که شاه جهان در دم اژدهاست

به ايرانيان بر چه مايه بلاست

کنون کرد بايد ترا رخش زين

بخواهی به تيغ جهان بخش کين

همانا که از بهر اين روزگار

ترا پرورانيد پروردگار

نشايد بدين کار آهرمنی

که آسايش آری و گر دم زنی

برت را به ببر بيان سخت کن

سر از خواب و انديشه پردخت کن

هران تن که چشمش سنان تو ديد

که گويد که او را روان آرميد

اگر جنگ دريا کنی خون شود

از آوای تو کوه هامون شود

نبايد که ارژنگ و ديو سپيد

به جان از تو دارند هرگز اميد

کنون گردن شاه مازندران

همه خرد بشکن بگرز گران

چنين پاسخش داد رستم که راه

درازست و من چون شوم کينه خواه

ازين پادشاهی بدان گفت زال

دو راهست و هر دو به رنج و وبال

يکی از دو راه آنک کاووس رفت

دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

پر از ديو و شيرست و پر تيرگی

بماند بدو چشمت از خيرگی

تو کوتاه بگزين شگفتی ببين

که يار تو باشد جها نآفرين

اگرچه به رنجست هم بگذرد

پی رخش فرخ زمين بسپرد

شب تيره تا برکشد روز چاک

نيايش کنم پيش يزدان پاک

مگر باز بينم بر و يال تو

همان پهلوی چنگ و گوپال تو

و گر هوش تو نيز بر دست ديو

برآيد به فرمان گيهان خديو

تواند کسی اين سخن بازداشت

چنان کاو گذارد ببايد گذاشت

نخواهد همی ماند ايدر کسی

بخوانند اگرچه بماند بسی

کسی کاو جهان را بنام بلند

گذارد به رفتن نباشد نژند

چنين گفت رستم به فرخ پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

وليکن بدوزخ چميدن به پای

بزرگان پيشين نديدند رای

همان از تن خويش نابوده سير

نيايد کسی پيش درنده شير

کنون من کمربسته و رفت هگير

نخواهم جز از دادگر دستگير

تن و جان فدای سپهبد کنم

طلسم دل جادوان بشکنم

هرانکس که زنده است ز ايرانيان

بيارم ببندم کمر بر ميان

نه ارژنگ مانم نه ديو سپيد

نه سنجه نه پولاد غندی نه بيد

به نام جها نآفرين يک خدای

که رستم نگرداند از رخش پای

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

فگنده به گردنش در پالهنگ

سر و مغز پولاد را زير پای

پی رخش برده زمين را ز جای

بپوشيد ببر و برآورد يال

برو آفرين خواند بسيار زال

چو رستم برخش اندر آورد پای

رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

بيامد پر از آب رودابه روی

همی زار بگريست دستان بروی

بدو گفت کای مادر نيکخوی

نه بگزيدم اين راه برآرزوی

مرا در غم خود گذاری همی

به يزدان چه اميدداری همی

چنين آمدم بخشش روزگار

تو جان و تن من به زنهار دار

به پدرود کردنش رفتند پيش

که دانست کش باز بينند بيش

زمانه بدين سان همی بگذرد

دمش مرد دانا همی بشمرد

هران روز بد کز تو اندر گذشت

بر آنی کزو گيتی آباد گشت

برون رفت پس پهلو نيمروز

ز پيش پدر گرد گيتی فروز

دو روزه بيک روزه بگذاشتی

شب تيره را روز پنداشتی

بدين سان همی رخش ببريد راه

بتابنده روز و شبان سياه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

يکی دشت پيش آمدش پر ز گور

يکی رخش را تيز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران

کمند و پی رخش و رستم سوار

نيابد ازو دام و دد زينهار

کمند کيانی بينداخت شير

به حلقه درآورد گور دلير

کشيد و بيفگند گور آن زمان

بيامد برش چون هژبر دمان

ز پيکان تيرآتشی برفروخت

بدو خاک و خاشاک و هيزم بسوخت

بران آتش تيز بريانش کرد

ازان پس که بی پوست و بی جانش کرد

بخورد و بينداخت زو استخوان

همين بود ديگ و همين بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار

چرا ديد و بگذاشت در مرغزار

بر نيستان بستر خواب ساخت

در بيم را جای ايمن شناخت

دران نيستان بيشه ی شير بود

که پيلی نيارست ازو نی درود

چو يک پاس بگذشت درنده شير

به سوی کنام خود آمد دلير

بر نی يکی پيل را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

نخست اسپ را گفت بايد شکست

چو خواهم سوارم خود آيد به دست

سوی رخش رخشان برآمد دمان

چو آتش بجوشيد رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

همان تيز دندان به پشت اندرش

همی زد بران خاک تا پاره کرد

ددی را بران چاره بيچاره کرد

چو بيدار شد رستم تيزچنگ

جهان ديد بر شير تاريک و تنگ

چنين گفت با رخش کای هوشيار

که گفتت که با شير کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

من اين گرز و اين مغفر جنگجوی

چگونه کشيدی به مازندران

کمند کيانی و گرز گران

چرا نامدی نزد من با خروش

خروش توام چون رسيدی به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

ترا جنگ با شير کوته شدی

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زين برنهاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

يکی راه پيش آمدش ناگزير

همی رفت بايست بر خيره خير

پی اسپ و گويا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پياده شد از اسپ و ژوپين به دست

همی رفت پويان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنين گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرايدونک خشنودی از رنج من

بدان گيتی آگنده کن گنج من

بپويم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زينهار

هم ايرانيان را ز چنگال ديو

گشايد بی آزار گيهان خديو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پيلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بيفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه يکی ميش نيکوسرين

بپيمود پيش تهمتن زمين

ازان رفتن ميش انديشه خاست

بدل گفت کابشخور اين کجاست

همانا که بخشايش کردگار

فراز آمدست اندرين روزگار

بيفشارد شمشير بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی ميش و تيغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر يکی چشمه آمد پديد

چو ميش سراور بدانجا رسيد

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنين گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر يک خدای

بپيچد نيارد خرد را به جای

برين چشمه آبشخور ميش نيست

همان غرم دشتی مرا خويش نيست

به جايی که تنگ اندر آيد سخن

پناهت بجز پاک يزدان مکن

بران غرم بر آفرين کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گيابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل يوز شاد

ترا هرک يازد به تير و کمان

شکسته کمان باد و تيره گمان

که زنده شد از تو گو پيلتن

وگرنه پرانديشه بود از کفن

که در سينه ی اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسيده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرين

ز رخش تگاور جدا کرد زين

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشيد شد تابناک

چو سيراب شد ساز نخچير کرد

کمر بست و ترکش پر از تير کرد

بيفگند گوری چو پيل ژيان

جدا کرد ازو چرم پای و ميان

چو خورشيد تيز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمه ی روشن آمد بر آب

چو سيراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراينده گفت

که با کس مکوش و مشو نيز جفت

اگر دشمن آيد سوی من بپوی

تو با ديو و شيران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نيم شب

ز دشت اندر آمد يکی اژدها

کزو پيل گفتی نيابد رها

بدان جايگه بودش آرامگاه

نکردی ز بيمش برو ديو راه

بيامد جهانجوی را خفته ديد

بر او يکی اسپ آشفته ديد

پر انديشه شد تا چه آمد پديد

که يارد بدين جايگاه آرميد

نيارست کردن کس آنجا گذر

ز ديوان و پيلان و شيران نر

همان نيز کامد نيابد رها

ز چنگ بدانديش نر اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی

دوان اسپ شد سوی ديهيم جوی

همی کوفت بر خاک رويينه سم

چو تندر خروشيد و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بيدار شد

سر پر خرد پر ز پيکار شد

به گرد بيابان يکی بنگريد

شد آن اژدهای دژم ناپديد

ابا رخش بر خيره پيکار کرد

ازان کاو سرخفته بيدار کرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون

ز تاريکی آن اژدها شد برون

به بالين رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

دگرباره بيدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

بيابان همه سر به سر بنگريد

بجز تيرگی شب به ديده نديد

بدان مهربان رخش بيدار گفت

که تاريکی شب بخواهی نهفت

سرم را همی باز داری ز خواب

به بيداری من گرفتت شتاب

گر اين بار سازی چنين رستخيز

سرت را ببرم به شمشير تيز

پياده شوم سوی مازندران

کشم ببر و شمشمير و گرز گران

سيم ره به خواب اندر آمد سرش

ز ببر بيان داشت پوشش برش

بغريد باز اژدهای دژم

همی آتش افروخت گفتی بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

نيارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نيم بود

کش از رستم و اژدها بيم بود

هم از بهر رستم دلش نارميد

چو باد دمان نزد رستم دويد

خروشيد و جوشيد و برکند خاک

ز نعلش زمين شد همه چاک چاک

چو بيدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با باره ی دستکش

چنان ساخت روشن جهان آفرين

که پنهان نکرد اژدها را زمين

برآن تيرگی رستم او را بديد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بغريد برسان ابر بهار

زمين کرد پر آتش از کارزار

بدان اژدها گفت بر گوی نام

کزين پس تو گيتی نبينی به کام

نبايد که بی نام بر دست من

روانت برآيد ز تاريک تن

چنين گفت دژخيم نر اژدها

که از چنگ من کس نيابد رها

صداندرصد از دشت جای منست

بلند آسمانش هوای منست

نيارد گذشتن به سر بر عقاب

ستاره نبيند زمينش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چيست

که زاينده را بر تو بايد گريست

چنين داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نيرمم

به تنها يکی کينه ور لشکرم

به رخش دلاور زمين بسپرم

برآويخت با او به جنگ اژدها

نيامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها ديد رخش

کزان سان برآويخت با تاجبخش

بماليد گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را به دندان گرفت

بدريد کتفش بدندان چو شير

برو خيره شد پهلوان دلير

بزد تيغ و بنداخت از بر سرش

فرو ريخت چون رود خون از برش

زمين شد به زير تنش ناپديد

يکی چشمه خون از برش بردميد

چو رستم برآن اژدهای دژم

نگه کرد برزد يکی تيز دم

بيابان همه زير او بود پاک

روان خون گرم از بر تيره خاک

تهمتن ازو در شگفتی بماند

همی پهلوی نام يزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز به زور جهانبان نجست

به يزدان چنين گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

که پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل

بيابان بی آب و دريای نيل

بدانديش بسيار و گر اندکيست

چو خشم آورم پيش چشمم يکيست

چو از آفرين گشت پرداخته

بياورد گلرنگ را ساخته

نشست از بر زين و ره برگرفت

خم منزل جادو اندر گرفت

همی رفت پويان به راه دراز

چو خورشيد تابان بگشت از فراز

درخت و گيا ديد و آب روان

چنان چون بود جای مرد جوان

چو چشم تذروان يکی چشمه ديد

يکی جام زرين برو پر نبيد

يکی غرم بريان و نان از برش

نمکدان و ريچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسيد

از آواز او ديو شد ناپديد

فرود آمد از باره زين برگرفت

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده پی

يکی جام زر ديد پر کرده می

ابا می يکی نيز طنبور يافت

بيابان چنان خانه ی سور يافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت

بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است

که از روز شاديش بهره غم است

همه جای جنگست ميدان اوی

بيابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شير و نر اژدهاست

کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بويا گل و ميگسار

نکردست بخشش ورا کردگار

هميشه به جنگ نهنگ اندر است

و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود

همان ناله ی رستم و زخم رود

بياراست رخ را بسان بهار

وگر چند زيبا نبودش نگار

بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

بپرسيد و بنشست نزديک اوی

تهمتن به يزدان نيايش گرفت

ابر آفرينها فزايش گرفت

که در دشت مازندران يافت خوان

می و جام، با ميگسار جوان

ندانست کاو جادوی ريمنست

نهفته به رنگ اندر اهريمنست

يکی طاس می بر کفش برنهاد

ز دادار نيکی دهش کرد ياد

چو آواز داد از خداوند مهر

دگرگونه تر گشت جادو به چهر

روانش گمان نيايش نداشت

زبانش توان ستايش نداشت

سيه گشت چون نام يزدان شنيد

تهمتن سبک چون درو بنگريد

بينداخت از باد خم کمند

سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسيد و گفتش چه چيزی بگوی

بدان گونه کت هست بنمای روی

يکی گنده پيری شد اندر کمند

پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند

ميانش به خنجر به دو نيم کرد

دل جادوان زو پر از بيم کرد

وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه جوی

همی رفت پويان به جايی رسيد

که اندر جهان روشنايی نديد

شب تيره چون روی زنگی سياه

ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه

تو خورشيد گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز ديد از سياهی نه جوی

وزانجا سوی روشنايی رسيد

زمين پرنيان ديد و يکسر خويد

جهانی ز پيری شده نوجوان

همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود

نيازش به آسايش و خواب بود

برون کرد ببر بيان از برش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب

به خواب و به آسايش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار

رها کرد بر خويد در کشتزار

بپوشيد چون خشک شد خود و ببر

گياکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بياسود از رنج تن

هم از رخش غم بد هم از خويشتن

چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان

گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

يکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بيدار شد پيلتن

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خويد بگذاشتی

بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تيز شد مرد هوش

بجست و گرفتش يکايک دو گوش

بيفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نيک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت

غريوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان

يکی نامجوی دلير و جوان

بشد دشتبان پيش او با خروش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو ديو سياه

پلنگينه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست

وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا ديد برجست و يافه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنيد اولاد برگشت زود

برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار

ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان اين شگفتی شنيد

به نخچير گه بر پی شير ديد

عنان را بتابيد با سرکشان

بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تيغ

کشيد و بيامد چو غرنده ميغ

بدو گفت اولاد نام تو چيست

چه مردی و شاه و پناه تو کيست

نبايست کردن برين ره گذر

ره نره ديوان پرخاشخر

چنين گفت رستم که نام من ابر

اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نيزه و تيغ بار آورد

سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد

دم و جان و خون و دلت بفسرد

نيامد به گوشت به هر انجمن

کمند و کمان گو پيلتن

هران مام کاو چون تو زايد پسر

کفن دوز خوانيمش ار موي هگر

تو با اين سپه پيش من رانده ای

همی گو ز برگنبد افشاند های

نهنگ بلا برکشيد از نيام

بياويخت از پيش زين خم خام

چو شير اندر آمد ميان بره

همه رزمگه شد ز کشته خره

به يک زخم دو دو سرافگند خوار

همی يافت از تن به يک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آوريد

سر سرکشان زير پی گستريد

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پيل دژم

کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزديک شد

به کردار شب روز تاريک شد

بيفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپيش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گويی سخن

ز کژی نه سر يابم از تو نه بن

نمايی مرا جای ديو سپيد

همان جای پولاد غندی و بيد

به جايی که بستست کاووس کی

کسی کاين بديها فگندست پی

نمايی و پيدا کنی راستی

نياری به کار اندرون کاستی

من اين تخت و اين تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برين بوم و بر شهريار

ار ايدونک کژی نياری بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشای يکباره چشم

تن من مپرداز خيره ز جان

بيابی ز من هرچ خواهی همان

ترا خانه ی بيد و ديو سپيد

نمايم من اين را که دادی نويد

به جايی که بستست کاووس شاه

بگويم ترا يک به يک شهر و راه

از ايدر به نزديک کاووس کی

صد افگنده بخشيده فرسنگ پی

وزانجا سوی ديو فرسنگ صد

بيايد يکی راه دشوار و بد

ميان دو صد چاهساری شگفت

به پيمايش اندازه نتوان گرفت

ميان دو کوهست اين هول جای

نپريد بر آسمان بر همای

ز ديوان جنگی ده و دو هزار

به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندی سپهدار اوی

چو بيدست و سنجه نگهدار اوی

يکی کوه يابی مر او را به تن

بر و کتف و يالش بود ده رسن

ترا با چنين يال و دست و عنان

گذارنده ی گرز و تيغ و سنان

چنين برز و بالا و اين کار کرد

نه خوب است با ديو جستن نبرد

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

که آهو بران ره نيارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پيش

که پهنای او بر دو فرسنگ بيش

کنارنگ ديوی نگهدار اوی

همه نره ديوان به فرمان اوی

وزان روی بزگوش تا نرم پای

چو فرسنگ سيصد کشيده سرای

ز بزگوش تا شاه مازندران

رهی زشت و فرسنگهای گران

پراگنده در پادشاهی سوار

همانا که هستند سيصدهزار

ز پيلان جنگی هزار و دويست

کزيشان به شهر اندرون جای نيست

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

بسايدت سوهان آهرمنی

چنان لشکری با سليح و درم

نبينی ازيشان يکی را دژم

بخنديد رستم ز گفتار اوی

بدو گفت اگر با منی راه جوی

ببينی کزين يک تن پيلتن

چه آيد بران نامدار انجمن

به نيروی يزدان پيروزگر

به بخت و به شمشير تيز و هنر

چو بينند تاو بر و يال من

به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پی و پوستشان از نهيب

عنان را ندانند باز از رکيب

ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نياسود تيره شب و پاک روز

همی راند تا پيش کوه اسپروز

بدانجا که کاووس لشکر کشيد

ز ديوان جادو بدو بد رسيد

چو يک نيمه بگذشت از تيره شب

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند

به هر جای شمعی همی سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

که آتش برآمد همی چپ و راست

در شهر مازندران است گفت

که از شب دو بهره نيارند خفت

بدان جايگه باشد ارژنگ ديو

که هزمان برآيد خروش و غريو

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشيد تابنده بنمود روی

بپيچيد اولاد را بر درخت

به خم کمندش درآويخت سخت

به زين اندر افگند گرز نيا

همی رفت يکدل پر از کيميا

يکی مغفری خسروی بر سرش

خوی آلوده ببر بيان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روی

چو آمد بر لشکر نامجوی

يکی نعره زد در ميان گروه

تو گفتی بدريد دريا و کوه

برون آمد از خيمه ارژنگ ديو

چو آمد به گوش اندرش آن غريو

چو رستم بديدش برانگيخت اسپ

بيامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و يالش دلير

سر از تن بکندش به کردار شير

پر از خون سر ديو کنده ز تن

بينداخت ز آنسو که بود انجمن

چو ديوان بديدند گوپال اوی

بدريدشان دل ز چنگال اوی

نکردند ياد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

برآهيخت شمشير کين پيلتن

بپردخت يکباره زان انجمن

چو برگشت پيروز گيتی فروز

بيامد دمان تا به کوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زير درختی بلند

تهمتن ز اولاد پرسيد راه

به شهری کجا بود کاووس شاه

چو بشنيد ازو تيز بنهاد روی

پياده دوان پيش او راهجوی

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ايرانيان گفت پس شهريار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد اين خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بيامد هم اندر زمان پيش اوی

يل دانش افروز پرخاشجوی

به نزديک کاووس شد پيلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غريويد بسيار و بردش نماز

بپرسيدش از رنجهای دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسيد و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازين جادوان

همی رخش را کرد بايد روان

چو آيد به ديو سپيد آگهی

کز ارژنگ شد روی گيتی تهی

که نزديک کاووس شد پيلتن

همه نره ديوان شوند انجمن

همه رنجهای تو بی بر شود

ز ديوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانه ی ديو گير

به رنج اندرآور تن و تيغ و تير

مگر يار باشدت يزدان پاک

سر جادوان اندر آری به خاک

گذر کرد بايد بر هفت کوه

ز ديوان به هر جای کرده گروه

يکی غار پيش آيدت هولناک

چنان چون شنيدم پر از بيم و باک

گذارت بران نره ديوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه ديو سپيد

کزويند لشکر به بيم و اميد

توانی مگر کردن او را تباه

که اويست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تيره شد

مرا چشم در تيرگی خيره شد

پزشکان به درمانش کردند اميد

به خون دل و مغز ديو سپيد

چنين گفت فرزانه مردی پزشک

که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون

شود تيرگی پاک با خون برون

گو پيلتن جنگ را ساز کرد

ازان جايگه رفتن آغاز کرد

به ايرانيان گفت بيدار بيد

که من کردم آهنگ ديو سپيد

يکی پيل جنگی و چار هگرست

فراوان به گرداندرش لشکرست

گر ايدونک پشت من آرد به خم

شما دير مانيد خوار و دژم

وگر يار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نيک زور

همان بوم و بر باز يابيد و تخت

به بار آيد آن خسروانی درخت

وزان جايگه تنگ بسته کمر

بيامد پر از کينه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

بران نره ديوان گشته گروه

به نزديکی غار بی بن رسيد

به گرد اندرون لشکر ديو ديد

به اولاد گفت آنچ پرسيدمت

همه بر ره راستی ديدمت

کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب

شود گرم و ديو اندر آيد به خواب

بريشان تو پيروز باشی به جنگ

کنون يک زمان کرد بايد درنگ

ز ديوان نبينی نشسته يکی

جز از جادوان پاسبان اندکی

بدانگه تو پيروز باشی مگر

اگر يار باشدت پيروزگر

نکرد ايچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست

برآهيخت جنگی نهنگ از نيام

بغريد چون رعد و برگفت نام

ميان سپاه اندر آمد چو گرد

سران را سر از تن همی دور کرد

ناستاد کس پيش او در به جنگ

نجستند با او يکی نام و ننگ

رهش باز دادند و بگريختند

به آورد با او نياويختند

وزان جايگه سوی ديو سپيد

بيامد به کردار تابنده شيد

به کردار دوزخ يکی غار ديد

تن ديو از تيرگی ناپديد

زمانی همی بود در چنگ تيغ

نبد جای ديدار و راه گريغ

ازان تيرگی جای ديده نديد

زمانی بران جايگه آرميد

چو مژگان بماليد و ديده بشست

دران جای تاريک لختی بجست

به تاريکی اندر يکی کوه ديد

سراسر شده غار ازو ناپديد

به رنگ شبه روی و چون شير موی

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سياه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

ازو شد دل پيلتن پرنهيب

بترسيد کامد به تنگی نشيب

برآشفت برسان پيل ژيان

يکی تيغ تيزش بزد بر ميان

ز نيروی رستم ز بالای اوی

بينداخت يک ران و يک پای اوی

بريده برآويخت با او به هم

چو پيل سرافراز و شير دژم

همی پوست کند اين از آن آن ازين

همی گل شد از خون سراسر زمين

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده ام جاودان

هميدون به دل گفت ديو سپيد

که از جان شيرين شدم نااميد

گر ايدونک از چنگ اين اژدها

بريده پی و پوست يابم رها

نه کهتر نه برتر منش مهتران

نبينند نيزم به مازندران

همی گفت ازين گونه ديو سپيد

همی داد دل را بدينسان نويد

تهمتن به نيروی جان آفرين

بکوشيد بسيار با درد و کين

بزد دست و برداشتش نره شير

به گردن برآورد و افگند زير

فرو برد خنجر دلش بردريد

جگرش از تن تيره بيرون کشيد

همه غار يکسر پر از کشته بود

جهان همچو دريای خون گشته بود

بيامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پيچان کمند

به اولاد داد آن کشيده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شير

جهانی به تيغ آوريدی به زير

نشانهای بند تو دارد تنم

به زير کمند تو بد گردنم

به چيزی که دادی دلم را اميد

همی باز خواهد اميدم نويد

به پيمان شکستن نه اندر خوری

که شير ژيانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران

ترا زين سپس بی نيازی دهم

به مازندران سرفرازی دهم

يکی کار پيشست و رنج دراز

که هم با نشيب است و هم با فراز

همی شاه مازندران را ز گاه

ببايد ربودن فگندن به چاه

سر ديو جادو هزاران هزار

بيفگند بايد به خنجر به زار

ازان پس اگر خاک را بسپرم

وگرنه ز پيمان تو نگذرم

رسيد آنگهی نزد کاووس کی

يل پهلو افروز فرخنده پی

چنين گفت کای شاه دانش پذير

به مرگ بدانديش رامش پذير

دريدم جگرگاه ديو سپيد

ندارد بدو شاه ازين پس اميد

ز پهلوش بيرون کشيدم جگر

چه فرمان دهد شاه پيروزگر

برو آفرين کرد کاووس شاه

که بی تو مبادا نگين و کلاه

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

نشايد جز از آفرين کرد ياد

مرا بخت ازين هر دو فرخترست

که پيل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنين گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانه ی نيک پی

به چشم من اندر چکان خون اوی

مگر باز بينم ترا نيز روی

به چشمش چو اندر کشيدند خون

شد آن ديده ی تيره خورشيدگون

نهادند زيراندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو

چو رهام و گرگين و فرهاد نيو

برين گونه يک هفته با رود و می

همی رامش آراست کاووس کی

به هشتم نشستند بر زين همه

جهانجوی و گردنکشان و رمه

همه برکشيدند گرز گران

پراگنده در شهر مازندران

برفتند يکسر به فرمان کی

چو آتش که برخيزد از خشک نی

ز شمشير تيز آتش افروختند

همه شهر يکسر همی سوختند

به لشکر چنين گفت کاووس شاه

که اکنون مکافات کرده گناه

چنان چون سزا بد بديشان رسيد

ز کشتن کنون دست بايد کشيد

ببايد يکی مرد با هوش و سنگ

کجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران

کند دلش بيدار و مغزش گران

بران کار خشنود شد پور زال

بزرگان که بودند با او همال

فرستاد نامه به نزديک اوی

برافروختن جای تاريک اوی

يکی نامه ای بر حرير سپيد

بدو اندرون چند بيم و اميد

دبيری خرمند بنوشت خوب

پديد آوريد اندرو زشت و خوب

نخست آفرين کرد بر دادگر

کزو ديد پيدا به گيتی هنر

خرد داد و گردان سپهر آفريد

درشتی و تندی و مهر آفريد

به نيک و به بد دادمان دستگاه

خداوند گردنده خورشيد و ماه

اگر دادگر باشی و پاک دين

ز هر کس نيابی به جز آفرين

وگر بدنشان باشی و بدکنش

ز چرخ بلند آيدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدی

ز فرمان او کی گذر باشدی

سزای تو ديدی که يزدان چه کرد

ز ديو و ز جادو برآورد گرد

کنون گر شوی آگه از روزگار

روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران

بدين بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم نداريد تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بايدت

مگر زين نشان راه بگشايدت

وگرنه چو ارژنگ و ديو سپيد

دلت کرد بايد ز جان نااميد

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

گراينده ی تيغ پولاد را

گزين بزرگان آن شهر بود

ز بی کاری و رنج بی بهر بود

بدو گفت کاين نامه ی پندمند

ببر سوی آن ديو جسته ز بند

چو از شاه بشنيد فرهاد گرد

زمين را ببوسيد و نامه ببرد

به شهری کجا سست پايان بدند

سواران پولادخايان بدند

هم آنکس که بودند پا از دوال

لقبشان چنين بود بسيار سال

بدان شهر بد شاه مازندران

هم آنجا دليران و کندآوران

چو بشنيد کز نزد کاووس شاه

فرستاده ای باهش آمد ز راه

پذيره شدن را سپاه گران

دليران و شيران مازندران

ز لشکر يکايک همه برگزيد

ازيشان هنر خواست کايد پديد

چنين گفت کامروز فرزانگی

جدا کرد نتوان ز ديوانگی

همه راه و رسم پلنگ آوريد

سر هوشمندان به چنگ آوريد

پذيره شدندش پر از چين به روی

سخنشان نرفت ايچ بر آرزوی

يکی دست بگرفت و بفشاردش

پی و استخوانها بيازاردش

نگشت ايچ فرهاد را روی زرد

نيامد برو رنج بسيار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه

ز کاووس پرسيد و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پيش دبير

می و مشک انداخته پر حرير

چو آگه شد از رستم و کار ديو

پر از خون شدش ديده دل پرغريو

به دل گفت پنهان شود آفتاب

شب آيد بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرميد

نخواهد شدن نام او ناپديد

غمی گشت از ارژنگ و ديو سپيد

که شد کشته پولاد غندی و بيد

چو آن نامه ی شاه يکسر بخواند

دو ديده به خون دل اندر نشاند

چنين داد پاسخ به کاووس کی

که گر آب دريا بود نيز می

مرا بارگه زان تو برترست

هزاران هزارم فزون لشکرست

به هر سو که بنهند بر جنگ روی

نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

بيارم کنون لشکری شيرفش

برآرم شما را سر از خواب خوش

ز پيلان جنگی هزار و دويست

که در بارگاه تو يک پيل نيست

از ايران برآرم يکی تيره خاک

بلندی ندانند باز از مغاک

چو بشنيد فرهاد ازو داوری

بلندی و تندی و کندآوری

بکوشيد تا پاسخ نامه يافت

عنان سوی سالار ايران شتافت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد

همه پرده ی رازها بردريد

چنين گفت کاو ز آسمان برترست

نه رای بلندش به زير اندرست

ز گفتار من سر بپيچيد نيز

جهان پيش چشمش نيرزد به چيز

جهاندار مر پهلوان را بخواند

همه گفت فرهاد با او براند

چنين گفت کاووس با پيلتن

کزين ننگ بگذارم اين انجمن

چو بشنيد رستم چنين گفت باز

به پيش شهنشاه کهتر نواز

مرا برد بايد بر او پيام

سخن برگشايم چو تيغ از نيام

يکی نامه بايد چو برنده تيغ

پيامی به کردار غرنده ميغ

شوم چون فرستاده ای نزد اوی

به گفتار خون اندر آرم به جوی

به پاسخ چنين گفت کاووس شاه

که از تو فروزد نگين و کلاه

پيمبر تويی هم تو پيل دلير

به هر کينه گه بر سرافراز شير

بفرمود تا رفت پيشش دبير

سر خامه را کرد پيکان تير

چنين گفت کاين گفتن نابکار

نه خوب آيد از مردم هوشيار

اگر سرکنی زين فزونی تهی

به فرمان گرايی بسان رهی

وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

ز دريا به دريا سپه برکشم

روان بدانديش ديو سپيد

دهد کرگسان را به مغزت نويد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

جهانجوی رستم بپيموده راه

به زين اندر افگند گرز گران

چو آمد به نزديک مازندران

به شاه آگهی شد که کاووس کی

فرستادن نامه افگند پی

فرستاده ای چون هژبر دژم

کمندی به فتراک بر شست خم

به زير اندرون باره ای گامزن

يکی ژنده پيلست گويی به تن

چو بشنيد سالار مازندران

ز گردان گزين کرد چندی سران

بفرمودشان تا خبيره شدند

هژبر ژيان را پذيره شدند

چو چشم تهمتن بديشان رسيد

به ره بر درختی گشن شاخ ديد

بکند و چو ژوپين به کف برگرفت

بماندند لشکر همه در شگفت

بينداخت چون نزد ايشان رسيد

سواران بسی زير شاخ آوريد

يکی دست بگرفت و بفشاردش

همی آزمون را بيازاردش

بخنديد ازو رستم پيلتن

شده خيره زو چشم آن انجمن

بدان خنده اندر بيفشارد چنگ

ببردش رگ از دست وز روی رنگ

بشد هوش از آن مرد رزم آزمای

ز بالای اسب اندر آمد به پای

يکی شد بر شاه مازندران

بگفت آنچ ديد از کران تا کران

سواری که نامش کلاهور بود

که مازندران زو پر از شور بود

بسان پلنگ ژيان بد به خوی

نکردی به جز جنگ چيز آرزوی

پذيره شدن را فرا پيش خواند

به مرديش بر چرخ گردان نشاند

بدو گفت پيش فرستاده شو

هنرها پديدار کن نو به نو

چنان کن که گردد رخش پر ز شرم

به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم

بيامد کلاهور چون نره شير

به پيش جهاندار مرد دلير

بپرسيد پرسيدنی چون پلنگ

دژم روی زانپس بدو داد چنگ

بيفشارد چنگ سرافراز پيل

شد از درد دستش به کردار نيل

بپيچيد و انديشه زو دورداشت

به مردی ز خورشيد منشور داشت

بيفشارد چنگ کلاهور سخت

فرو ريخت ناخن چو برگ از درخت

کلاهور با دست آويخته

پی و پوست و ناخن فروريخته

بياورد و بنمود و با شاه گفت

که بر خويشتن درد نتوان نهفت

ترا آشتی بهتر آيد ز جنگ

فراخی مکن بر دل خويش تنگ

ترا با چنين پهلوان تاو نيست

اگر رام گردد به از ساو نيست

پذيريم از شهر مازندران

ببخشيم بر کهتر و مهتران

چنين رنج دشوار آسان کنيم

به آيد که جان را هراسان کنيم

تهمتن بيامد هم اندر زمان

بر شاه برسان شير ژيان

نگه کرد و بنشاند اندر خورش

ز کاووس پرسيد و از لشکرش

سخن راند از راه و رنج دراز

که چون راندی اندر نشيب و فراز

ازان پس بدو گفت رستم توی

که داری بر و بازوی پهلوی

چنين داد پاسخ که من چاکرم

اگر چاکری را خود اندر خورم

کجا او بود من نيايم به کار

که او پهلوانست و گرد و سوار

بدو داد پس نامور نامه را

پيام جهانجوی خودکامه را

بگفت آنک شمشير بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند

دژم گشت و اندر شگفتی بماند

به رستم چنين گفت کاين جست و جوی

چه بايد همی خيره اين گفت وگوی

بگويش که سالار ايران تويی

اگرچه دل و چنگ شيران تويی

منم شاه مازندران با سپاه

بر اورنگ زرين و بر سر کلاه

مرا بيهده خواندن پيش خويش

نه رسم کيان بد نه آيين پيش

برانديش و تخت بزرگان مجوی

کزين برتری خواری آيد بروی

سوی گاه ايران بگردان عنان

وگرنه زمانت سرآرد سنان

اگر با سپه من بجنبم ز جای

تو پيدا نبينی سرت را ز پای

تو افتاده ای بی گمان در گمان

يکی راه برگير و بفگن کمان

چو من تنگ روی اندر آرم بروی

سرآيد شما را همه گف توگوی

نگه کرد رستم به روشن روان

به شاه و سپاه و رد و پهلوان

نيامدش با مغز گفتار اوی

سرش تيزتر شد به پيکار اوی

تهمتن چو برخاست کايد به راه

بفرمود تا خلعت آرند شاه

نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر

که ننگ آمدش زان کلاه و کمر

بيامد دژم از بر گاه اوی

همه تيره ديد اختر و ماه اوی

برون آمد از شهر مازندران

سرش گشته بد زان سخنها گران

چو آمد به نزديک شاه اندرون

دل کينه دارش پر از جوش خون

ز مازندران هرچ ديد و شنيد

همه کرد بر شاه ايران پديد

وزان پس ورا گفت منديش هيچ

دليری کن و رزم ديوان بسيچ

دليران و گردان آن انجمن

چنان دان که خوارند بر چشم من

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه اندر زمان رزم را کرد ساز

سراپرده از شهر بيرون کشيد

سپه را همه سوی هامون کشيد

سپاهی که خورشيد شد ناپديد

چو گرد سياه از ميان بردميد

نه دريا پديد و نه هامون و کوه

زمين آمد از پای اسپان ستوه

همی راند لشکر بران سان دمان

نجست ايچ هنگام رفتن زمان

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که تنگ اندر آمد ز ديوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر

نخستين بران کينه بندد کمر

به طوس و به گودرز کشوادگان

به گيو و به گرگين آزادگان

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپيراستند

سراپرده ی شهريار و سران

کشيدند بر دشت مازندران

ابر ميمنه طوس نوذر به پای

دل کوه پر ناله ی کر نای

چو گودرز کشواد بر ميسره

شده کوه آهن زمين يکسره

سپهدار کاووس در قلبگاه

ز هر سو رده برکشيده سپاه

به پيش سپاه اندرون پيلتن

که در جنگ هرگز نديدی شکن

يکی نامداری ز مازندران

به گردن برآورده گرز گران

که جويان بدش نام و جوينده بود

گراينده ی گرز و گوينده بود

به دستوری شاه ديوان برفت

به پيش سپهدار کاووس تفت

همی جوشن اندر تنش برفروخت

همی تف تيغش زمين را بسوخت

بيامد به ايران سپه برگذشت

بتوفيد از آواز او کوه و دشت

همی گفت با من که جويد نبرد

کسی کاو برانگيزد از آب گرد

نشد هيچکس پيش جويان برون

نه رگشان بجنبيد در تن نه خون

به آواز گفت آن زمان شهريار

به گردان هشيار و مردان کار

که زين ديوتان سر چرا خيره شد

از آواز او رويتان تيره شد

ندادند پاسخ دليران به شاه

ز جويان بپژمرد گفتی سپاه

يکی برگراييد رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان

که دستور باشد مرا شهريار

شدن پيش اين ديو ناسازگار

بدو گفت کاووس کاين کار تست

از ايران نخواهد کس اين جنگ جست

چو بشنيد ازو اين سخن پهلوان

بيامد به کردار شير ژيان

برانگيخت رخش دلاور ز جای

به چنگ اندرون نيزه ی سر گرای

به آورد گه رفت چون پيل مست

يکی پيل زير اژدهايی به دست

عنان را بپيچيد و برخاست گرد

ز بانگش بلرزيد دشت نبرد

به جويان چنين گفت کای بد نشان

بيفگنده نامت ز گردنکشان

کنون بر تو بر جای بخشايش است

نه هنگام آورد و آرامش است

بگريد ترا آنک زاينده بود

فزاينده بود ار گزاينده بود

بدو گفت جويان که ايمن مشو

ز جويان و از خنجر سرد رو

که اکنون به درد جگر مادرت

بگريد بدين جوشن و مغفرت

چو آواز جويان به رستم رسيد

خروشی چو شير ژيان برکشيد

پس پشت او اندر آمد چو گرد

سنان بر کمربند او راست کرد

بزد نيزه بر بند درع و زره

زره را نماند ايچ بند و گره

ز زينش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ برگاشتش

بينداخت از پشت اسپش به خاک

دهان پر ز خون و زره چاک چاک

دليران و گردان مازندران

به خيره فرو ماندند اندران

سپه شد شکسته دل و زرد روی

برآمد ز آورد گه گفت و گوی

بفرمود سالار مازندران

به يکسر سپاه از کران تا کران

که يکسر بتازيد و جنگ آوريد

همه رسم و راه پلنگ آوريد

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

چو برق درخشنده از تيره ميغ

همی آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

زمين شد به کردار دريای قير

همه موجش از خنجر و گرز و تير

دوان باد پايان چو کشتی بر آب

سوی غرق دارند گويی شتاب

همی گرز باريد بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بيد برگ

به يک هفته دو لشکر نامجوی

به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاووس شاه

ز سر برگرفت آن کيانی کلاه

به پيش جهاندار گيهان خدای

بيامد همی بود گريان به پای

از آن پس بماليد بر خاک روی

چنين گفت کای داور راستگوی

برين نره ديوان بی بيم و باک

تويی آفريننده ی آب و خاک

مرا ده تو پيروزی و فرهی

به من تازه کن تخت شاهنشهی

بپوشيد ازان پس به مغفر سرش

بيامد بر نامور لشکرش

خروش آمد و ناله ی کرنای

بجنبيد چون کوه لشکر ز جای

سپهبد بفرمود تا گيو و طوس

به پشت سپاه اندر آرند کوس

چو گودرز با زنگه ی شاوران

چو رهام و گرگين جن گآوران

گرازه همی شد بسان گراز

درفشی برافراخته هفت ياز

چو فرهاد و خراد و برزين و گيو

برفتند با نامداران نيو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست

زمين را به خون دليران بشست

چو گودرز کشواد بر ميمنه

سليح و سپه برد و کوس و بنه

ازان ميمنه تا بدان ميسره

بشد گيو چون گرگ پيش بره

ز شبگير تا تيره شد آفتاب

همی خون به جوی اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آيين مهر

همی گرز باريد گفتی سپهر

ز کشته به هر جای بر توده گشت

گياها به مغز سر آلوده گشت

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

خور اندر پس پرده ی آبنوس

ازان سو که بد شاه مازندران

بشد پيلتن با سپاهی گران

زمانی نکرد او يله جای خويش

بيفشارد بر کينه گه پای خويش

چو ديوان و پيلان پرخاشجوی

بروی اندر آورده بودند روی

جهانجوی کرد از جهاندار ياد

سنان دار نيزه به دارنده داد

برآهيخت گرز و برآورد جوش

هوا گشت از آواز او پرخروش

برآورد آن گرد سالار کش

نه با ديو جان و نه با پيل هش

فگنده همه دشت خرطوم پيل

همه کشته ديدند بر چند ميل

ازان پس تهمتن يکی نيزه خواست

سوی شاه مازندران تاخت راست

چو بر نيزه ی رستم افگند چشم

نماند ايچ با او دليری و خشم

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

ز گبر اندر آمد به پيوند اوی

شد از جادويی تنش يک لخت کوه

از ايران بروبر نظاره گروه

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

سناندار نيزه به گردن گرفت

رسيد اندر آن جای کاووس شاه

ابا پيل و کوس و درفش و سپاه

به رستم چنين گفت کای سرفراز

چه بودت که ايدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بيفروخت پيروز بخت

مرا ديد چون شاه مازندران

به گردن برآورده گرز گران

به رخش دلاور سپردم عنان

زدم بر کمربند گبرش سنان

گمانم چنان بد که او شد نگون

کنون آيد از کوهه ی زين برون

بر اين گونه شد سنگ در پيش من

نبود آگه از رای کم بيش من

برين گونه خارا يکی کوه گشت

ز جنگ و ز مردی بی اندوه گشت

به لشکر گهش برد بايد کنون

مگر کايد از سنگ خارا برون

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جای سنگ گران

ميان اندرون شاه مازندران

گو پيلتن کرد چنگال باز

بران آزمايش نبودش نياز

بران گونه آن سنگ را برگرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

ابر کردگار آفرين خواندند

برو زر و گوهر برافشاندند

به پيش سراپرده ی شاه برد

بيفگند و ايرانيان را سپرد

بدو گفت ار ايدونک پيدا شوی

به گردی ازين تنبل و جادوی

وگرنه به گرز و به تيغ و تبر

ببرم همه سنگ را سر به سر

چو بشنيد شد چون يکی پاره ابر

به سر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

بخنديد و زی شاه بنهاد روی

چنين گفت کاوردم ان لخت کوه

ز بيم تبر شد به چنگم ستوه

برويش نگه کرد کاووس شاه

نديدش سزاوار تخت و کلاه

وزان رنجهای کهن ياد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

به دژخيم فرمود تا تيغ تيز

بگيرد کند تنش را ريز ريز

به لشکر گهش کس فرستاد زود

بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

ز اسپ و سليح و کلاه و کمر

نهادند هرجای چون کوه کوه

برفتند لشکر همه هم گروه

سزاوار هرکس ببخشيد گنج

به ويژه کسی کش فزون بود رنج

ز ديوان هرآنکس که بد ناسپاس

وز ايشان دل انجمن پرهراس

بفرمودشان تا بريدند سر

فگندند جايی که بد رهگذر

وز آن پس بيامد به جای نماز

همی گفت با داور پاک راز

به يک هفته بر پيش يزدان پاک

همی با نيايش بپيمود خاک

بهشتم در گنجها کرد باز

ببخشيد بر هرکه بودش نياز

همی گشت يک هفته زين گونه نيز

ببخشيد آن را که بايست چيز

سيم هفته چون کارها گشت راست

می و جام ياقوت و ميخواره خواست

به يک هفته با ويژگان می به چنگ

به مازندران کرد زان پس درنگ

تهمتن چنين گفت با شهريار

که هرگونه ای مردم آيد به کار

مرا اين هنرها ز اولاد خاست

که بر هر سويی راه بنمود راست

به مازندران دارد اکنون اميد

چنين دادمش راستی را نويد

کنون خلعت شاه بايد نخست

يکی عهد و مهری بروبر درست

که تا زنده باشد به مازندران

پرستش کنندش همه مهتران

چو بشنيد گفتار خسرو پرست

به بر زد جهاندار بيدار دست

سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

وزانجا سوی پارس بنهاد روی

چو کاووس در شهر ايران رسيد

ز گرد سپه شد هوا ناپديد

برآمد همی تا به خورشيد جوش

زن و مرد شد پيش او با خروش

همه شهر ايران بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

جهان سر به سر نو شد از شاه نو

ز ايران برآمد يکی ماه نو

چو بر تخت بنشست پيروز و شاد

در گنجهای کهن برگشاد

ز هر جای روزی دهان را بخواند

به ديوان دينار دادن نشاند

برآمد خروش از در پيلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

همه شادمان نزد شاه آمدند

بران نامور پيشگاه آمدند

تهمتن بيامد به سر بر کلاه

نشست از بر تخت نزديک شاه

سزاوار او شهريار زمين

يکی خلعت آراست با آفرين

يکی تخت پيروزه و ميش سار

يکی خسروی تاج گوهر نگار

يکی دست زربفت شاهنشهی

ابا ياره و طوق و با فرهی

صد از ماهرويان زرين کمر

صد از مشک مويان با زيب و فر

صد از اسپ با زين و زرين ستام

صد استر سيه موی و زرين لگام

همه بارشان ديبه ی خسروی

ز چينی و رومی و از پهلوی

ببردند صد بدره دينار نيز

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چيز

ز ياقوت جامی پر از مشک ناب

ز پيروزه ديگر يکی پر گلاب

نوشته يکی نام های بر حرير

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبير

سپرد اين به سالار گيتی فروز

به نوی همه کشور نيمروز

چنان کز پس عهد کاووس شاه

نباشد بران تخت کس را کلاه

مگر نامور رستم زال را

خداوند شمشير و گوپال را

ازان پس برو آفرين کرد شاه

که بی تو مبيناد کس پيشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد

روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسيد تخت

بسيچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبيره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانيد بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آيين و راه

به شادی بر تخت زرين نشست

همی جور و بيداد را در ببست

زمين را ببخشيد بر مهتران

چو باز آمد از شهر مازندران

به طوس آن زمان داد اسپهبدی

بدو گفت از ايران بگردان بدی

پس آنگه سپاهان به گودرز داد

ورا کام و فرمان آن مرز داد

وزان پس به شادی و می دست برد

جهان را نموده بسی دستبرد

بزد گردن غم به شمشير داد

نيامد همی بر دل از مرگ ياد

زمين گشت پر سبزه و آب و نم

بياراست گيتی چو باغ ارم

توانگر شد از داد و از ايمنی

ز بد بسته شد دست اهريمنی

به گيتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند يکسر همه زين شگفت

که کاووس شاه اين بزرگی گرفت

همه پاک با هديه و با نثار

کشيدند صف بر در شهريار

جهان چون بهشتی شد آراسته

پر از داد و آگنده از خواسته

سر آمد کنون رزم مازندران

به پيش آورم جنگ هاماوران

کيقباد

شاهنامه » کيقباد

کيقباد

به شاهی نشست از برش کيقباد

همان تاج گوهر به سر برنهاد

همه نامداران شدند انجمن

چو دستان و چون قارن رز مزن

چو کشواد و خراد و برزين گو

فشاندند گوهر بران تاج نو

قباد از بزرگان سخن بشنويد

پس افراسياب و سپه را بديد

دگر روز برداشت لشکر ز جای

خروشيدن آمد ز پرده سرای

بپوشيد رستم سليح نبرد

چو پيل ژيان شد که برخاست گرد

رده بر کشيدند ايرانيان

ببستند خون ريختن را ميان

به يک دست مهراب کابل خدای

دگر دست گژدهم جنگی به پای

به قلب اندرون قارن رزم زن

ابا گرد کشواد لشگر شکن

پس پشت شان زال با کيقباد

به يک دست آتش به يک دست باد

به پيش اندرون کاويانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

ز لشکر چو کشتی سراسر زمين

کجا موج خيزد ز دريای چين

سپر در سپر بافته دشت و راغ

درفشيدن تيغها چون چراغ

جهان سر به سر گشت دريای قار

برافروخته شمع ازو صدهزار

ز ناليدن بوق و بانگ سپاه

تو گفتی که خورشيد گم کرد راه

سبک قارن رزم زن کان بديد

چو رعد از ميان نعره ای برکشيد

ميان سپاه اندر آمد دلير

سپهدار قارن به کردار شير

گهی سوی چپ و گهی سوی راست

بران گونه از هر سويی کينه خواست

به گرز و به تيغ و سنان دراز

همی کشت از ايشان گو سرفراز

ز کشته زمين کرد مانند کوه

شدند آن دليران ترکان ستوه

شماساس را ديد گرد دلير

که می بر خروشيد چون نره شير

بيامد دمان تا بر او رسيد

سبک تيغ تيز از ميان برکشيد

بزد بر سرش تيغ زهر آبدار

بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد

چو ديد او ز قارن چنان دست برد

چنين است کردار گردون پير

گهی چون کمانست و گاهی چو تير

چو رستم بديد آنک قارن چه کرد

چه گونه بود ساز ننگ و نبرد

به پيش پدر شد بپرسيد از وی

که با من جهان پهلوانا بگوی

که افراسياب آن بد انديش مرد

کجا جای گيرد به روز نبرد

چه پوشد کجا برافرازد درفش

که پيداست تابان درفش بنفش

من امروز بند کمرگاه اوی

بگيرم کشانش بيارم بروی

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

يک امروز با خويشتن هوش دار

که آن ترک در جنگ نر اژدهاست

در آهنگ و در کينه ابر بلاست

درفشش سياهست و خفتان سياه

ز آهنش ساعد ز آهن کلاه

همه روی آهن گرفته به زر

نشانی سيه بسته بر خود بر

ازو خويشتن را نگه دار سخت

که مردی دليرست و پيروز بخت

بدو گفت رستم که ای پهلوان

تو از من مدار ايچ رنجه روان

جهان آفريننده يار منست

دل و تيغ و بازو حصار منست

برانگيخت آن رخش رويينه سم

برآمد خروشيدن گاو دم

چو افراسيابش به هامون بديد

شگفتيد ازان کودک نارسيد

ز ترکان بپرسيد کين اژدها

بدين گونه از بند گشته رها

کدامست کين را ندانم به نام

يکی گفت کاين پور دستان سام

نبينی که با گرز سام آمدست

جوانست و جويای نام آمدست

به پيش سپاه آمد افراسياب

چو کشتی که موجش برآرد ز آب

چو رستم ورا ديد بفشارد ران

بگردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندر آورد با او زمين

فرو کرد گرز گران را به زين

به بند کمرش اندر آورد چنگ

جدا کردش از پشت زين پلنگ

همی خواست بردنش پيش قباد

دهد روز جنگ نخستينش داد

ز هنگ سپهدار و چنگ سوار

نيامد دوال کمر پايدار

گسست و به خاک اندر آمد سرش

سواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از جنگ رستم بجست

بخائيد رستم همی پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زيرکش

همی بر کمر ساختم بند خوش

چو آوای زنگ آمد از پشت پيل

خروشيدن کوس بر چند ميل

يکی مژده بردند نزديک شاه

که رستم بدريد قلب سپاه

چنان تا بر شاه ترکان رسيد

درفش سپهدار شد ناپديد

گرفتش کمربند و بفگند خوار

خروشی ز ترکان برآمد بزار

ز جای اندر آمد چو آتش قباد

بجنبيد لشگر چو دريا ز باد

برآمد خروشيدن دار و کوب

درخشيدن خنجر و زخم چوب

بران ترگ زرين و زرين سپر

غمی شد سر از چاک چاک تبر

تو گفتی که ابری برآمد ز کنج

ز شنگرف نيرنگ زد بر ترنج

ز گرد سواران در آن پهن دشت

زمين شش شد و آسمان گشت هشت

هزار و صد و شصت گرد دلير

به يک زخم شد کشته چون نره شير

برفتند ترکان ز پيش مغان

کشيدند لشگر سوی دامغان

وزانجا به جيحون نهادند روی

خليده دل و با غم و گفت وگوی

شکسته سليح و گسسته کمر

نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کای نامبردار شاه

ترا بود ازين جنگ جستن گناه

يکی آنکه پيمان شکستن ز شاه

بزرگان پيشين نديدند راه

نه از تخم ايرج جهان پاک شد

نه زهر گزاينده ترياک شد

يکی کم شود ديگر آيد به جای

جهان را نمانند بی کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کينه يکی نو در اندر گشاد

سواری پديد آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام

بيامد بسان نهنگ دژم

که گفتی زمين را بسوزد بدم

همی تاخت اندر فراز و نشيب

همی زد به گرز و به تيغ و رکيب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نيرزيد جانم به يک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر دريد

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

درفش مرا ديد بر يک کران

به زين اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زين خدنگ

که گفتی ندارم به يک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زيرپای

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پايش به خاک اندر و سر به ابر

سواران جنگی همه همگروه

کشيدندم از پيش آن لخت کوه

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر يکی پشه ام

وزان آفرينش پر انديشه ام

يکی پيلتن ديدم و شيرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عنان را سپرده بران پيل مست

يکی گرزه ی گاو پيکر بدست

همانا که کوپال سيصدهزار

زدندش بران تارک تر گدار

تو گفتی که از آهنش کرد هاند

ز سنگ و ز رويش برآورده اند

چه درياش پيش و چه ببر بيان

چه درنده شير و چه پيل ژيان

همی تاخت يکسان چو روز شکار

ببازی همی آمدش کارزار

چنو گر بدی سام را دستبرد

به ترکان نماندی سرافراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نيست

که با او سپاه ترا پای نيست

زمينی کجا آفريدون گرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشيده راست

ترا کين پيشين نبايست خواست

تو دانی که ديدن نه چون آگهيست

ميان شنيدن هميشه تهيست

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنی گل نيايد بکار

از امروز کاری بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ايران چو بازی نمود

ز بازی سپه را درازی فزود

نگر تا چه مايه ستام بزر

هم از ترگ زرين و زرين سپر

همان تازی اسپان زرين لگام

همان تيغ هندی به زرين نيام

ازين بيشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد به خواری ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلير

که بودی شکارش همه نره شير

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کين توز لشکر پناه

که قارن بکشتش به آوردگاه

جزين نامدران کين صدهزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زين همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشايدش بست

گر از من سر نامور گشته شد

که اغريرث پر خرد کشته شد

جوانی بد و نيکی روزگار

من امروز را دی گرفتم شمار

که پيش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر يک درفشی کشان

بسی ياد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هيچ ياد

سوی آشتی ياز با کيقباد

گرت ديگر آيد يکی آرزوی

به گرد اندر آيد سپه چارسوی

به يک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور

بروی دگر قارن رزم زن

که چشمش نديدست هرگز شکن

سه ديگر چو کشواد زرين کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای

که دستور شاهست و زابل خدای

سپهدار ترکان دو ديده پرآب

شگفتی فرو ماند ز افراسياب

يکی مرد با هوش را برگزيد

فرسته به ايران چنان چون سزيد

يکی نامه بنوشت ارتن گوار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشيد و ماه

که او داد بر آفرين دستگاه

وزو بر روان فريدون درود

کزو دارد اين تخم ما تار و پود

گر از تور بر ايرج ني کبخت

بد آمد پديد از پی تاج و تخت

بران بر همی راند بايد سخن

ببايد که پيوند ماند به بن

گر اين کينه از ايرج آمد پديد

منوچهر سرتاسر آن کين کشيد

بران هم که کرد آفريدون نخست

کجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر برانيم دل هم بران

نگرديم از آيين و راه سران

ز جيحون و تا ماورالنهر بر

که جيحون ميانچيست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردی بران مرز ايرج نگاه

همان بخش ايرج ز ايران زمين

بداد آفريدون و کرد آفرين

ازان گر بگرديم و جنگ آوريم

جهان بر دل خويش تنگ آوريم

بود زخم شمشير و خشم خدای

بيابيم بهره به هر دو سرای

و گر همچنان چون فريدون گرد

به تور و به سلم و به ايرج سپرد

ببخشيم و زان پس نجوييم کين

که چندين بلا خود نيرزد زمين

سراينده از سال چون برف گشت

ز خون کيان خاک شنگرف گشت

سرانجام هم جز به بالای خويش

نيابد کسی بهره از جای خويش

بمانيم روز پسين زير خاک

سراپای کرباس و جای مغاک

و گر آزمنديست و اندوه و رنج

شدن تنگ دل در سرای سپنج

مگر رام گردد برين کيقباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبينند جيحون بخواب

وز ايران نيايند ازين روی آب

مگر با درود و سلام و پيام

دو کشور شود زين سخن شادکام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد نزديک ايران سپاه

ببردند نامه بر کيقباد

سخن نيز ازين گونه کردند ياد

چنين داد پاسخ که دانی درست

که از ما نبد پيشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستين ستم

که شاهی چو ايرج شد از تخت کم

بدين روزگار اندر افراسياب

بيامد به تيزی و بگذاشت آب

شنيدی که با شاه نوذر چه کرد

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز کينه به اغريرث پرخرد

نه آن کرد کز مردمی در خورد

ز کردار بد گر پشيمان شويد

بنوی ز سر باز پيمان شويد

مرا نيست از کينه و آز رنج

بسيچيده ام در سرای سپنج

شما را سپردم ازان روی آب

مگر يابد آرامش افراسياب

بنوی يکی باز پيمان نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

فرستاده آمد بسان پلنگ

رسانيد نامه به نزد پشنگ

بنه برنهاد و سپه را براند

همی گرد بر آسمان برفشاند

ز جيحون گذر کرد مانند باد

وزان آگهی شد بر کيقباد

که دشمن شد از پيش ب یکارزار

بدان گشت شادان دل شهريار

بدو گفت رستم که ای شهريار

مجو آشتی درگه کارزار

نبد پيشتر آشتی را نشان

بدين روز گرز من آوردشان

چنين گفت با نامور کيقباد

که چيزی نديدم نکوتر ز داد

نبيره فريدون فرخ پشنگ

به سيری همی سر بپيچد ز جنگ

سزد گر هر آنکس که دارد خرد

بکژی و ناراستی ننگرد

ز زاولستان تا بدريای سند

نوشتيم عهدی ترا بر پرند

سر تخت با افسر نيمروز

بدار و همی باش گيتی فروز

وزين روی کابل به مهراب ده

سراسر سنانت به زهراب ده

کجا پادشاهيست بی جنگ نيست

وگر چند روی زمين تنگ نيست

سرش را بياراست با تاج زر

همان گردگاهش به زرين کمر

ز يک روی گيتی مرو را سپرد

ببوسيد روی زمين مرد گرد

ازان پس چنين گفت فرخ قباد

که بی زال تخت بزرگی مباد

به يک موی دستان نيرزد جهان

که او ماندمان يادگار از مهان

يکی جامه ی شهرياری به زر

ز ياقوت و پيروزه تاج و کمر

نهادند مهد از بر پنج پيل

ز پيروزه رخشان بکردار نيل

بگسترد زر بفت بر مهد بر

يکی گنج کش کس ندانست مر

فرستاد نزديک دستان سام

که خلعت مرا زين فزون بود کام

اگر باشدم زندگانی دراز

ترا دارم اندر جهان ب ینياز

همان قارن نيو و کشواد را

چو برزين و خراد پولاد را

برافگند خلعت چنان چون سزيد

کسی را که خلعت سزاوار ديد

درم داد و دينار و تيغ و سپر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

وزانجا سوی پارس اندر کشيد

که در پارس بد گنجها را کليد

نشستنگه آن گه به اسطخر بود

کيان را بدان جايگه فخر بود

جهانی سوی او نهادند روی

که او بود سالار ديهيم جوی

به تخت کيان اندر آورد پای

به داد و به آيين فرخند هرای

چنين گفت با نامور مهتران

که گيتی مرا از کران تا کران

اگر پيل با پشه کين آورد

همه رخنه در داد و دين آورد

نخواهم به گيتی جز از راستی

که خشم خدا آورد کاستی

تن آسانی از درد و رنج منست

کجا خاک و آبست گنج منست

سپاهی و شهری همه يکسرند

همه پادشاهی مرا لشکرند

همه در پناه جهاندار بيد

خردمند بيد و بی آزار بيد

هر آنکس که دارد خوريد و دهيد

سپاسی ز خوردن به من برنهيد

هرآنکس کجا بازماند ز خورد

ندارد همی توشه ی کارکرد

چراگاهشان بارگاه منست

هرآنکس که اندر سپاه منست

وزان رفته نام آوران ياد کرد

به داد و دهش گيتی آباد کرد

برين گونه صدسال شادان بزيست

نگر تا چنين در جهان شاه کيست

پسر بد مر او را خردمند چار

که بودند زو در جهان يادگار

نخستين چو کاووس باآفرين

کی آرش دوم و دگر کی پشين

چهارم کجا آرشش بود نام

سپردند گيتی به آرام و کام

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت

سرانجام تاب اندر آمد به بخت

چو دانست کامد به نزديک مرگ

بپژمرد خواهد همی سبز برگ

سر ماه کاووس کی را بخواند

ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت ما بر نهاديم رخت

تو بسپار تابوت و بردار تخت

چنانم که گويی ز البرز کوه

کنون آمدم شادمان با گروه

چو بختی که بی آگهی بگذرد

پرستنده ی او ندارد خرد

تو گر دادگر باشی و پاک دين

ز هر کس نيابی بجز آفرين

و گر آز گيرد سرت را به دام

برآری يکی تيغ تيز از نيام

بگفت اين و شد زين جهان فراخ

گزين کرد صندوق بر جای کاخ

بسر شد کنون قصه ی کيقباد

ز کاووس بايد سخن کرد ياد

پادشاهی گرشاسپ

شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ

پسر بود زو را يکی خويش کام

پدر کرده بوديش گرشاسپ نام

بيامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

جهان را همی داشت با زيب و فر

چنين تا برآمد برين روزگار

درخت بلا کينه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی کار گشت

بيامد به خوار ری افراسياب

ببخشيد گيتی و بگذاشت آب

نياورد يک تن درود پشنگ

سرش پر ز کين بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

به تيمار اغريرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ

فرستاده رفتی به نزديک اوی

بدو سال و مه هيچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی

چو اغريرثش يار درخور بدی

تو خون برادر بريزی همی

ز پرورده مرغی گريزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نيست

به نزد منت راه ديدار نيست

پرآواز شد گوش ازين آگهی

که بی کار شد تخت شاهنشهی

پيامی بيامد به کردار سنگ

به افراسياب از دلاور پشنگ

که بگذار جيحون و برکش سپاه

ممان تا کسی برنشيند به گاه

يکی لشکری ساخت افراسياب

ز دشت سپنجاب تا رود آب

که گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

يکايک به ايران رسيد آگهی

که آمد خريدار تخت مهی

سوی زابلستان نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

که گيتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبوديم يک روز روشن روان

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره دانی مراين را بساز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنين گفت پس نامور زال زر

که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زين نگاشت

کسی تيغ و گرز مرا برنداشت

به جايی که من پای بفشاردم

عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ يکسان بدم

ز پيری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت يال يلی

نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی

بزيبد برو بر کلاه مهی

يکی اسپ جنگيش بايد همی

کزين تازی اسپان نشايد همی

بجويم يکی باره ی پيلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر اين داستان

که هستی برين کار همداستان

که بر کينه ی تخمه ی زادشم

ببندی ميان و نباشی دژم

همه شهر ايران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هيونی تکاور بتاخت

سليح سواران جنگی بساخت

به رستم چنين گفت کای پيلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

يکی کار پيشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نيست

چه سازم که هنگام هی بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همی

دلت ناز و شادی بجويد همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پيش ترکان پر کين و درد

چه گويی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنين گفت رستم به دستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگهای دراز

نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت کين آيد و رزم سخت

بود يار يزدان پيروزبخت

ببينی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ريزش خون شوم

يکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پيلان بسايد سرش

يکی باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

يکی گرز خواهم چو يک لخت کوه

گرآيند پيشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

که روی زمين را کنم بی سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بياورد لختی به کابلستان

همه پيش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشيديش پيش

به پشتش بيفشاردی دست خويش

ز نيروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمين بر شکم

چنين تا ز کابل بيامد زرنگ

فسيله همی تاخت از رنگ رنگ

يکی ماديان تيز بگذشت خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و يال فربه ميانش نزار

يکی کره از پس به بالای او

سرين و برش هم به پهنای او

سيه چشم و بورابرش و گاودم

سيه خايه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران ماديان بنگريد

مر آن کره ی پيلتن را بديد

کمند کيانی همی داد خم

که آن کره را بازگيرد ز رم

به رستم چنين گفت چوپان پير

که ای مهتر اسپ کسان را مگير

بپرسيد رستم که اين اسپ کيست

که دو رانش از داغ آتش تهيست

چنين داد پاسخ که داغش مجوی

کزين هست هر گونه ای گفت وگوی

همی رخش خوانيم بورابرش است

به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند اين را ندانيم کس

همی رخش رستمش خوانيم و بس

سه سالست تا اين بزين آمدست

به چشم بزرگان گزين آمدست

چو مادرش بيند کمند سوار

چو شير اندرآيد کند کارزار

بينداخت رستم کيانی کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بيامد چو شير ژيان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغريد رستم چو شير ژيان

از آواز او خيره شد ماديان

يکی مشت زد نيز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بيفتاد و برخاست و برگشت از وی

بسوی گله تيز بنهاد روی

بيفشارد ران رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

بيازيد چنگال گردی بزور

بيفشارد يک دست بر پشت بور

نکرد ايچ پشت از فشردن تهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاين برنشست منست

کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسيد کاين اژدها

به چندست و اين را که خواهد بها

چنين داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ايران زمی

مر اين را بر و بوم ايران بهاست

بدين بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نيکی ز يزدان سزد

به زين اندر آورد گلرنگ را

سرش تيز شد کينه و جنگ را

گشاده زنخ ديدش و تيزتگ

بديدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پيلوار و بر و يال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همی سوختندش ز بيم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست

به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآيين و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دينار داد

از امروز و فردا نيامدش ياد

بزد مهره در جام بر پشت پيل

ازو برشد آواز تا چند ميل

خروشيدن کوس با کرنای

همان ژنده پيلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخيز

زمين خفته را بانگ برزد که خيز

به پيش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نيارست پريد زاغ

تبيره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پيدا نه پای

به هنگام بشکوفه ی گلستان

بياورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی يافت افراسياب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بياورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ايران بيامد دمادم سپاه

ز راه بيابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهانديدگان را بخواند

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

هم ايدر من اين لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی روی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گيتی يکی آفرين خاست نو

شهی بايد اکنون ز تخم کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

يکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فريدون يل کيقباد

که با فر و برزست و با رای و داد

به رستم چنين گفت فرخنده زال

که برگير کوپال و بفراز يال

برو تازيان تا به البرز کوه

گزين کن يکی لشکر همگروه

ابر کيقباد آفرين کن يکی

مکن پيش او بر درنگ اندکی

به دو هفته بايد که ايدر بوی

گه و بيگه از تاختن نغنوی

بگويی که لشکر ترا خواستند

همی تخت شاهی بياراستند

که در خورد تاج کيان جز تو کس

نبينيم شاها تو فريادرس

تهمتن زمين را به مژگان برفت

کمر برميان بست و چون باد تفت

ز ترکان طلايه بسی بد براه

رسيد اندر ايشان يل صف پناه

برآويخت با نامداران جنگ

يکی گرزه ی گاو پيکر به چنگ

دليران توران برآويختند

سرانجام از رزم بگريختند

نهادند سر سوی افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پر آب

بگفتند وی را همه بيش و کم

سپهبد شد از کار ايشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دليری گوی پرفسون

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

وز ايدر برو تا در کوهسار

دلير و خردمند و هشيار باش

به پاس اندرون نيز بيدار باش

که ايرانيان مردمی ريمنند

همی ناگهان بر طلايه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون

به پيش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پيلان مست

وزان روی رستم دلير و گزين

بپيمود زی شاه ايران زمين

يکی ميل ره تا به البرز کوه

يکی جايگه ديد برنا شکوه

درختان بسيار و آب روان

نشستنگه مردم نوجوان

يکی تخت بنهاده نزديک آب

برو ريخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سايه گاه

رده برکشيده بسی پهلوان

به رسم بزرگان کمر بر ميان

بياراسته مجلسی شاهوار

بسان بهشتی به رنگ و نگار

چو ديدند مر پهلوان را به راه

پذيره شدندش ازان سايه گاه

که ما ميزبانيم و مهمان ما

فرود آی ايدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادی بريم

به ياد رخ نامور می خوريم

تهمتن بديشان چنين گفت باز

که ای نامداران گردن فراز

مرا رفت بايد به البرز کوه

به کاری که بسيار دارد شکوه

نبايد به بالين سر و دست ناز

که پيشست بسيار رنج دراز

سر تخت ايران ابی شهريار

مرا باده خوردن نيايد به کار

نشانی دهيدم سوی کيقباد

کسی کز شما دارد او را به ياد

سر آن دليران زبان برگشاد

که دارم نشانی من از کيقباد

گر آيی فرود و خوری نان ما

بيفروزی از روی خود جان ما

بگوييم يکسر نشان قباد

که او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

چو بشنيد از وی نشان قباد

بيامد دمان تا لب رودبار

نشستند در زير آن سايه دار

جوان از بر تخت خود برنشست

گرفته يکی دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست رستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار و گرد

بپرسيدی از من نشان قباد

تو اين نام را از که داری به ياد

بدو گفت رستم که از پهلوان

پيام آوريدم به روشن روان

سر تخت ايران بياراستند

بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزين يلان سر به سر

که خوانند او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه

قباد دلاور ببين با گروه

به شاهی برو آفرين کن يکی

نبايد که سازی درنگ اندکی

بگويش که گردان ترا خواستند

به شادی جهانی بياراستند

نشان ار توانی و دانی مرا

دهی و به شاهی رسانی ورا

ز گفتار رستم دلير جوان

بخنديد و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فريدون منم کيقباد

پدر بر پدر نام دارم به ياد

چو بشنيد رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان

پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ايران به کام تو باد

تن ژنده پيلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی

همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان

ز زال گزين آن يل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشايم از بند گوينده را

قباد دلاور برآمد ز جای

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پيام سپهدار ايران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسيد

ز شادی دل اندر برش برطپيد

بيازيد جامی لبالب نبيد

بياد تهمتن به دم درکشيد

تهمتن هميدون يکی جام می

بخورد آفرين کرد بر جان کی

برآمد خروش از دل زير و بم

فراوان شده شادی اندوه کم

شهنشه چنين گفت با پهلوان

که خوابی بديدم به روشن روان

که از سوی ايران دو باز سپيد

يکی تاج رخشان به کردار شيد

خرامان و نازان شدندی برم

نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بيدار گشتم شدم پراميد

ازان تاج رخشان و باز سپيد

بياراستم مجلسی شاهوار

برين سان که بينی بدين مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپيد

ز تاج بزرگان رسيدم نويد

تهمتن چو بشنيد از خواب شاه

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنين گفت با شاه کنداوران

نشانست خوابت ز پيغمبران

کنون خيز تا سوی ايران شويم

به ياری به نزد دليران شويم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برميان بست رستم چو باد

بيامد گرازان پس کيقباد

شب و روز از تاختن نغنويد

چنين تا به نزد طلايه رسيد

قلون دلاور شد آگه ز کار

چو آتش بيامد سوی کارزار

شهنشاه ايران چو زان گونه ديد

برابر همی خواست صف برکشيد

تهمتن بدو گفت کای شهريار

ترا رزم جستن نيايد بکار

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

بگفت اين و از جای برکرد رخش

به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون ديد ديوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزين کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نيزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نيزه گرفت

قلون از دليريش مانده شگفت

ستد نيزه از دست او نامدار

بغريد چون تندر از کوهسار

بزد نيزه و برگرفتش ز زين

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

قلون گشت چون مرغ با بابزن

بديدند لشکر همه تن به تن

هزيمت شد از وی سپاه قلون

به يکبارگی بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلايه سوار

بيامد شتابان سوی کوهسار

کجا بد علفزار و آب روان

فرود آمد آن جايگه پهلوان

چنين تا شب تيره آمد فراز

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

از آرايش جام هی پهلوی

همان تاج و هم باره ی خسروی

چو شب تيره شد پهلو پيش بين

برآراست باشاه ايران زمين

به نزديک زال آوريدش به شب

به آمد شدن هيچ نگشاد لب

نشستند يک هفته با رای زن

شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بياراست پس تخت عاج

برآويختند از بر عاج تاج

پادشاهی زوطهماسپ

شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ

پادشاهی زوطهماسپ

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسيار ز افراسياب

هم از رزم زن نامداران خويش

وزان پهلوانان و ياران خويش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بيدار و روشن روان

ببايد يکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بياد

به کردار کشتيست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسيار مر

نزيبد بريشان همی تاج و تخت

ببايد يکی شاه بيداربخت

که باشد بدو فر هی ايزدی

بتابد ز ديهيم او بخردی

ز تخم فريدون بجستند چند

يکی شاه زيبای تخت بلند

نديدند جز پور طهماسپ زو

که زور کيان داشت و فرهنگ گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامين و ز گرزبان

يکی مژده بردند نزديک زو

که تاج فريدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و يکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنيد زو گفته ی موبدان

همان گفته ی قارن و بخردان

بيامد به نزديک ايران سپاه

به سر بر نهاده کيانی کلاه

به شاهی برو آفرين خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک يزدان يکی راز داشت

گرفتن نيارست و بستن کسی

وزان پس نديدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گيا را دهان

نيامد همی ز اسمان هيچ نم

همی برکشيدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند يکروز جنگی گران

نه روز يلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان يک به يک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فرياد و غو

فرستاده آمد به نزديک زو

که گر بهر ما زين سرای سپنج

نيامد بجز درد و اندوه و رنج

بيا تا ببخشيم روی زمين

سراييم يک با دگر آفرين

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کين کهن

ببخشند گيتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نيارند ياد

ز دريای پيکند تا مرز تور

ازان بخش گيتی ز نزديک و دور

روارو چنين تا به چين و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزين روی ترکان نجويند راه

چنين بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود ليکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر يک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمين شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسيده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرين خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پديد

جهان آفرين داشت آن را کليد

به هر سو يکی جشنگه ساختند

دل از کين و نفرين بپرداختند

چنين تا برآمد برين سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ايرانيان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

پادشاهی نوذر

شاهنامه » پادشاهی نوذر

پادشاهی نوذر

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کيوان کلاه کيی برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دينار داد

برين برنيامد بسی روزگار

که بيدادگر شد سر شهريار

ز گيتی برآمد به هر جای غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تيز گشت

همی مردمی نزد او خوار شد

دلش برده ی گنج و دينار شد

کديور يکايک سپاهی شدند

دليران سزاوار شاهی شدند

چو از روی کشور برآمد خروش

جهانی سراسر برآمد به جوش

بترسيد بيدادگر شهريار

فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پيام

خداوند کيوان و بهرام و هور

که هست آفريننده ی پيل و مور

نه دشواری از چيز برترمنش

نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانايی او يکيست

اگر هست بسيار و گر اندکيست

کنون از خداوند خورشيد و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام يل باد چندان درود

که آيد همی ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهانديده را

سرافراز گرد پسنديده را

هميشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

ز سام نريمان بسی کرد ياد

هميدون مرا پشت گرمی بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه

ازويست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگيرد وی آن گرز کين

ازين تخت پردخته ماند زمين

چو نامه بر سام نيرم رسيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به شبگير هنگام بانگ خروس

برآمد خروشيدن بوق و کوس

يکی لشکری راند از گرگسار

که دريای سبز اندرو گشت خوار

چو نزديک ايران رسيد آن سپاه

پذيره شدندش بزرگان به راه

پياده همه پيش سام دلير

برفتند و گفتند هر گونه دير

ز بيدادی نوذر تاجور

که بر خيره گم کرد راه پدر

جهان گشت ويران ز کردار اوی

غنوده شد آن بخت بيدار اوی

بگردد همی از ره بخردی

ازو دور شد فره ی ايزدی

چه باشد اگر سام يل پهلوان

نشيند برين تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او

برويست ايران و بنياد او

که ما بنده باشيم و فرمان کنيم

روانها به مهرش گروگان کنيم

بديشان چنين گفت سام سوار

که اين کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

به شاهی مرا تاج بايد بسود

محالست و اين کس نيارد شنود

خود اين گفت يارد کس اندر جهان

چنين زهره دارد کس اندر نهان

اگر دختری از منوچهر شاه

بران تخت زرين شدی با کلاه

نبودی جز از خاک بالين من

بدو شاد بودی جهانبين من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برين برنيامد زمانی دراز

هنوز آهنی نيست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شايدش کرد

من آن ايزدی فره باز آورم

جهان را به مهرش نياز آورم

شما بر گذشته پشيمان شويد

به نوی ز سر باز پيمان شويد

گر آمرزش کردگار سپهر

نيابيد و از نوذر شاه مهر

بدين گيتی اندر بود خشم شاه

به برگشتن آتش بود جايگاه

بزرگان ز کرده پشيمان شدند

يکايک ز سر باز پيمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار

پذيره شدش نوذر شهريار

به فرخ پی نامور پهلوان

جهان سر به سر شد به نوی جوان

به پوزش مهان پيش نوذر شدند

به جان و به دل ويژه کهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهی

نشست اندر آرام با فرهی

جهان پهلوان پيش نوذر به پای

پرستنده او بود و هم رهنمای

به نوذر در پندها را گشاد

سخنهای نيکو بسی کرد ياد

ز گرد فريدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زيبای گاه

که گيتی بداد و دهش داشتند

به بيداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژی به داد آوريد

چنان کرد نوذر که او رای ديد

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنياد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنيها همه

به گردنکشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذری

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

غلامان و اسپان زرين ستام

پر از گوهر سرخ زرين دو جام

برين نيز بگذشت چندی سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهی تا به توران سپاه

ز نارفتن کار نوذر همان

يکايک بگفتند با بدگمان

چو بشنيد سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کايد به ايران به جنگ

يکی ياد کرد از نيا زادشم

هم از تور بر زد يکی تيز دم

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسيوز و بارمان

چو کلباد جنگی هژبر دمان

سپهبدش چون ويسه ی تيزچنگ

که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسياب

بخواندش درنگی و آمد شتاب

سخن راند از تور و از سلم گفت

که کين زير دامن نشايد نهفت

کسی را کجا مغز جوشيده نيست

برو بر چنين کار پوشيده نيست

که با ما چه کردند ايرانيان

بدی را ببستند يک يک ميان

کنون روز تندی و کين جستنست

رخ از خون ديده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسياب

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پيش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کين کمر برميان

که شايسته ی جنگ شيران منم

هم آورد سالار ايران منم

اگر زادشم تيغ برداشتی

جهان را به گرشاسپ نگذاشتی

ميان را ببستی به کين آوری

بايران نکردی مگر سروری

کنون هرچه مانيده بود از نيا

ز کين جستن و چاره و کيميا

گشادنش بر تيغ تيز منست

گه شورش و رستخيز منست

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب

چو ديد آن سهی قد افراسياب

بر و بازوی شير و هم زور پيل

وزو سايه گسترده بر چند ميل

زبانش به کردار برنده تيغ

چو دريا دل و کف چو بارنده ميغ

بفرمود تا برکشد تيغ جنگ

به ايران شود با سپاه پشنگ

سپهبد چو شايسته بيند پسر

سزد گر برآرد به خورشيد سر

پس از مرگ باشد سر او به جای

ازيرا پسر نام زد رهنمای

چو شد ساخته کار جنگ آزمای

به کاخ آمد اغريرث رهنمای

به پيش پدر شد پرانديشه دل

که انديشه دارد همی پيشه دل

چنين گفت کای کار ديده پدر

ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ايران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نيرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن

جز اين نامداران آن انجمن

تو دانی که با سلم و تور سترگ

چه آمد ازان تيغ زن پير گرگ

نيا زادشم شاه توران سپاه

که ترگش همی سود بر چرخ و ماه

ازين در سخن هيچ گونه نراند

به آرام بر نامه ی کين نخواند

اگر ما نشوريم بهتر بود

کزين جنبش آشوب کشور بود

پسر را چنين داد پاسخ پشنگ

که افراسياب آن دلاور نهنگ

يکی نره شيرست روز شکار

يکی پيل جنگی گه کارزار

ترا نيز با او ببايد شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

نبيره که کين نيا را نجست

سزد گر نخوانی نژادش درست

چو از دامن ابر چين کم شود

بيابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

گياها ز يال يلان برگذشت

جهان سر به سر سبز گردد ز خويد

به هامون سراپرده بايد کشيد

سپه را همه سوی آمل براند

دلی شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زير نعل

بکوبيد وز خون کنيد آب لعل

منوچهر از آن جايگه جنگجوی

به کينه سوی تور بنهاد روی

بکوشيد با قارن رزم زن

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست يابيد بر دشت کين

برين دو سرافراز ايران زمين

روان نياگان ما خوش کنيد

دل بدسگالان پرآتش کنيد

چنين گفت با نامور نامجوی

که من خون به کين اندر آرم به جوی

چو دشت از گيا گشت چون پرنيان

ببستند گردان توران ميان

سپاهی بيامد ز ترکان و چين

هم از گرزداران خاور زمين

که آن را ميان و کرانه نبود

همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشکر به نزديک جيحون رسيد

خبر نزد پور فريدون رسيد

سپاه جهاندار بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی

سپهدارشان قارن رزم جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به پيش دهستان رسيد

تو گفتی که خورشيد شد ناپديد

سراپرده ی نوذر شهريار

کشيدند بر دشت پيش حصار

خود اندر دهستان نياراست جنگ

برين بر نيامد زمانی درنگ

که افراسياب اندر ايران زمين

دو سالار کرد از بزرگان گزين

شماساس و ديگر خزروان گرد

ز لشکر سواران بديشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

برفتند شايسته ی کارزار

سوی زابلستان نهادند روی

ز کينه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نريمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسياب

بديد آنکه بخت اندر آمد به خواب

بيامد چو پيش دهستان رسيد

برابر سراپرده ای برکشيد

سپه را که دانست کردن شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشيد گفتی همه ريگ و شخ

بيابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار

به لشکر نگه کرد افراسياب

هيونی برافگند هنگام خواب

يکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جستيم نيکی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشکريم

شکارند و در زير پی بسپريم

دگر سام رفت از در شهريار

همانا نيايد بدين کارزار

ستودان همی سازدش زال زر

ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بيم ازو بد به ايران زمين

چو او شد ز ايران بجوييم کين

همانا شماساس در نيمروز

نشستست با تاج گيتی فروز

به هنگام هر کار جستن نکوست

زدن رای با مرد هشيار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازان پس نيابد چنان روزگار

هيون تکاور برآورد پر

بشد نزد سالار خورشيد فر

سپيده چو از کوه سر برکشيد

طلايه به پيش دهستان رسيد

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرايش جنگ بود

يکی ترک بد نام او بارمان

همی خفته را گفت بيدار مان

بيامد سپه را همی بنگريد

سراپرده ی شاه نوذر بديد

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بيدار گفت

که ما را هنر چند بايد نهفت

به دستوری شاه من شيروار

بجويم ازان انجمن کارزار

ببينند پيدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گرد

چنين گفت اغريرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زين گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برين انجمن کار بسته شود

يکی مرد بی نام بايد گزيد

که انگشت ازان پس نبايد گزيد

پرآژنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغريرث آمدش ننگ

بروی دژم گفت با بارمان

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بران انجمن سرفراز

به انگشت دندان نيايد به گاز

بشد بارمان تا به دشت نبرد

سوی قارن کاوه آواز کرد

کزين لشکر نوذر نامدار

که داری که با من کند کارزار

نگه کرد قارن به مردان مرد

ازان انجمن تا که جويد نبرد

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پيرگشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسيار هوش

ز گفت برادر برآمد به جوش

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم

از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی

يکی پير جويد همی رزم اوی

دل قارن آزرده گشت از قباد

ميان دليران زبان برگشاد

که سال تو اکنون به جايی رسيد

که از جنگ دستت ببايد کشيد

تويی مايه ور کدخدای سپاه

همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مويی سپيد

شوند اين دليران همه نااميد

شکست اندرآيد بدين رزم گاه

پر از درد گردد دل ني کخواه

نگه کن که با قارن رزم زن

چه گويد قباد اندران انجمن

بدان ای برادر که تن مرگ راست

سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز

از امروز بودم تن اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد

شکارست و مرگش همی بشکرد

يکی را برآيد به شمشير هوش

بدانگه که آيد دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شير درنده راست

سرش نيزه و تيغ برنده راست

يکی را به بستر برآيد زمان

همی رفت بايد ز بن بی گمان

اگر من روم زين جهان فراخ

برادر به جايست با برز و شاخ

يکی دخمه ی خسروانی کند

پس از رفتنم مهربانی کند

سرم را به کافور و مشک و گلاب

تنم را بدان جای جاويد خواب

سپار ای برادر تو پدرود باش

هميشه خرد تار و تو پود باش

بگفت اين و بگرفت نيزه به دست

به آوردگه رفت چون پيل مست

چنين گفت با رزم زن بارمان

که آورد پيشم سرت را زمان

ببايست ماندن که خود روزگار

همی کرد با جان تو کارزار

چنين گفت مر بارمان را قباد

که يکچند گيتی مرا داد داد

به جايی توان مرد کايد زمان

بيايد زمان يک زمان بی گمان

بگفت و برانگيخت شبديز را

بداد آرميدن دل تيز را

ز شبگير تا سايه گسترد هور

همی اين برآن آن برين کرد زور

به فرجام پيروز شد بارمان

به ميدان جنگ اندر آمد دمان

يکی خشت زد بر سرين قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

شد آن شيردل پير سالار سر

بشد بارمان نزد افراسياب

شکفته دو رخسار با جاه و آب

يکی خلعتش داد کاندر جهان

کس از کهتران نستد آن از مهان

چو او کشته شد قارن رزمجوی

سپه را بياورد و بنهاد روی

دو لشکر به کردار دريای چين

تو گفتی که شد جنب جنبان زمين

درخشيدن تيغ الماس گون

شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو دريای آب

که شنگرف بارد برو آفتاب

پر از ناله ی کوس شد مغز ميغ

پر از آب شنگرف شد جان تيغ

به هر سو که قارن برافگند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگشسپ

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

چه مرجان که در کين همی جان فشاند

ز قارن چو افراسياب آن بديد

بزد اسپ و لشکر سوی او کشيد

يکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکردند و نامد دل از کين ستوه

چو شب تيره شد قارن رزمخواه

بياورد سوی دهستان سپاه

بر نوذر آمد به پرده سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

ورا ديد نوذر فروريخت آب

ازان مژه ی سيرناديده خواب

چنين گفت کز مرگ سام سوار

نديدم روان را چنين سوگوار

چو خورشيد بادا روان قباد

ترا زين جهان جاودان بهر باد

کزين رزم وز مرگمان چاره نيست

زمی را جز از گور گهواره نيست

چنين گفت قارن که تا زاد هام

تن پرهنر مرگ را داده ام

فريدون نهاد اين کله بر سرم

که بر کين ايرج زمين بسپرم

هنوز آن کمربند نگشاده ام

همان تيغ پولاد ننهاده ام

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

سرانجام من هم برين بگذرد

انوشه بدی تو که امروز جنگ

به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه

از آسودگان خواست چندی سپاه

مرا ديد با گرزه ی گاوروی

بيامد به نزديک من جنگجوی

به رويش بران گونه اندر شدم

که با ديدگانش برابر شدم

يکی جادوی ساخت با من به جنگ

که با چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تيره گشت

مرا بازو از کوفتن خيره گشت

تو گفتی زمانه سرآيد همی

هوا زير خاک اندر آيد همی

ببايست برگشتن از رزمگاه

که گرد سپه بود و شب شد سياه

برآسود پس لشکر از هر دو روی

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشيدند ايرانيان

چنان چون بود ساز جنگ کيان

چو افراسياب آن سپه را بديد

بزد کوس رويين و صف برکشيد

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشيد گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان نبود ايچ پيدا ز کوه

برانسان سپه بر هم آويختند

چو رود روان خون همی ريختند

به هر سو که قارن شدی رزمخواه

فرو ريختی خون ز گرد سياه

کجا خاستی گرد افراسياب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بيامد به نزديک او رزمخواه

چنان نيزه بر نيزه انداختند

سنان يک به ديگر برافراختند

که بر هم نپيچد بران گونه مار

شهان را چنين کی بود کارزار

چنين تا شب تيره آمد به تنگ

برو خيره شد دست پور پشنگ

از ايران سپه بيشتر خسته شد

وزان روی پيکار پيوسته شد

به بيچارگی روی برگاشتند

به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آوای کوس

بفرمود تا پيش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنک در دل مرا درد چيست

همی گفت چندی و چندی گريست

از اندرز فرخ پدر ياد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چين

سپاهی بيايد به ايران زمين

ازيشان ترا دل شود دردمند

بسی بر سپاه تو آيد گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان

کس از نامه ی نامداران نخواند

که چندين سپه کس ز ترکان براند

شما را سوی پارس بايد شدن

شبستان بياوردن و آمدن

وزان جا کشيدن سوی زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه

ازيدر کنون زی سپاهان رويد

وزين لشکر خويش پنهان رويد

ز کار شما دل شکسته شوند

برين خستگی نيز خسته شوند

ز تخم فريدون مگر يک دو تن

برد جان ازين بی شمار انجمن

ندانم که ديدار باشد جزين

يک امشب بکوشيم دست پسين

شب و روز داريد کارآگهان

بجوييد هشيار کار جهان

ازين لشکر ار بد دهند آگهی

شود تيره اين فر شاهنشهی

شما دل مداريد بس مستمند

که بايد چنين بد ز چرخ بلند

يکی را به جنگ اندر آيد زمان

يکی با کلاه مهی شادمان

تن کشته با مرده يکسان شود

طپد يک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزيد

پس آن دست شاهانه بيرون کشيد

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ريخت آب از مژه شهريار

ازان پس بياسود لشکر دو روز

سه ديگر چو بفروخت گيتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

به بيچارگی جنگ بايست کرد

ابا لشکر نوذر افراسياب

چو دريای جوشان بد و رود آب

خروشيدن آمد ز پرده سرای

ابا ناله ی کوس و هندی درای

تبيره برآمد ز درگاه شاه

نهادند بر سر ز آهن کلاه

به پرده سرای رد افراسياب

کسی را سر اندر نيامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند

همی تيغ و ژوپين بپيراستند

زمين کوه تا کوه جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پيدا ز ريگ و ز شخ

ز دريا به دريا کشيدند نخ

بياراست قارن به قلب اندرون

که با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تليمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگير تا خور ز گردون بگشت

نبد کوه پيدا نه دريا نه دشت

دل تيغ گفتی ببالد همی

زمين زير اسپان بنالد همی

چو شد نيزه ها بر زمين ساي هدار

شکست اندر آمد سوی ماي هدار

چو آمد به بخت اندرون تيرگی

گرفتند ترکان برو چيرگی

بران سو که شاپور نستوه بود

پراگنده شد هرک انبوه بود

همی بود شاپور تا کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاشجوی

به سوی دهستان نهادند روی

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

چو نوذر فرو هشت پی در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بياراست افراسياب

گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

يکی نامور ترک را کرد ياد

سپهبد کروخان ويسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشيد

به راه بيابان سر اندر کشيد

کزان سو بد ايرانيان را بنه

بجويد بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسياب

گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

بر نوذر آمد بسان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

نگه کن که با شاه ايران چه کرد

سوی روی پوشيدگان سپاه

سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برين نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپديد

به دنب کروخان ببايد کشيد

ترا خوردنی هست و آب روان

سپاهی به مهر تو دارد روان

همی باش و دل را مکن هيچ بد

که از شهرياران دليری سزد

کنون من شوم بر پی اين سپاه

بگيرم بريشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر که اين رای نيست

سپه را چو تو لشکرآرای نيست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که برخاست آوای کوس

بدين زودی اندر شبستان رسد

کند ساز ايشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و می خواستند

زمانی دل از غم بپيراستند

پس آنگه سوی خان قارن شدند

همه ديده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران برنهادند يکسر سخن

که ما را سوی پارس بايد کشيد

نبايد برين جايگاه آرميد

چو پوشيده رويان ايران سپاه

اسيران شوند از بد کينه خواه

که گيرد بدين دشت نيزه به دست

کرا باشد آرام و جای نشست

چو شيدوش و کشواد و قارن بهم

زدند اندرين رای بر بيش و کم

چو نيمی گذشت از شب ديرياز

دليران به رفتن گرفتند ساز

بدين روی دژدار بد گژدهم

دليران بيدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه

ابا کوس و پيلان نشسته به راه

کزو قارن رزم زن خسته بود

به خون برادر کمربسته بود

برآويخت چون شير با بارمان

سوی چاره جستن ندادش زمان

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

که بگسست بنياد و پيوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه يک ز ديگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

ابا نامور لشکر جنگ جوی

چو بشنيد نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زير پی نسپرد

چو افراسياب آگهی يافت زوی

که سوی بيابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پويان برفت

چو شير از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهريار

همش تاختن ديد و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه

که تا بر سر آرد سری بی کلاه

شب تيره تا شد بلند آفتاب

همی گشت با نوذر افراسياب

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دويست

تو گفتی کشان بر زمين جای نيست

بسی راه جستند و بگريختند

به دام بلا هم برآويختند

چنان لشکری را گرفته به بند

بياورد با شهريار بلند

اگر با تو گردون نشيند به راز

هم از گردش او نيابی جواز

همو تاج و تخت بلندی دهد

همو تيرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست

گهی مغز يابی ازو گاه پوست

سرت گر بسايد به ابر سياه

سرانجام خاک است ازو جايگاه

وزان پس بفرمود افراسياب

که از غار و کوه و بيابان و آب

بجوييد تا قارن رزم زن

رهايی نيابد ازين انجمن

چو بشنيد کاو پيش ازان رفته بود

ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسياب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها يافت از وی به جان

بران درد پيچيد و شد بدگمان

چنين گفت با ويسه ی نامور

که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت بايد ببسته کمر

يکی لشکری ساخته پرهنر

بشد ويسه سالار توران سپاه

ابا لشکری نامور کينه خواه

ازان پيشتر تابه قارن رسيد

گراميش را کشته افگنده ديد

دليران و گردان توران سپاه

بسی نيز با او فگنده به راه

دريده درفش و نگونسار کوس

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ويسه به قارن رسيد آگهی

که آمد به پيروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نيمروز

فرستاد و خود رفت گيتی فروز

ز درد پسر ويسه ی جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشيد

ز دست چپش لشکر آمد پديد

ز گرد اندر آمد درفش سياه

سپهدار ترکان به پيش سپاه

رده برکشيدند بر هر دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ويسه آواز داد

که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست

کجا يافت خواهی تو آرامگاه

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنين داد پاسخ که من قارنم

گليم اندر آب روان افگنم

نه از بيم رفتم نه از گف توگوی

به پيش پسرت آمدم کينه جوی

چو از کين او دل بپرداختم

کنون کين و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سياه

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه يک به ديگر برآويختند

چو رود روان خون همی ريختند

بر ويسه شد قارن رزم جوی

ازو ويسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

بورد چون ويسه سرگشته شد

چو بر ويسه آمد ز اختر شکن

نرفت از پسش قارن رزم زن

بشد ويسه تا پيش افراسياب

ز درد پسر مژه کرده پرآب

و ديگر که از شهر ارمان شدند

به کينه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پيش جيحون برفت

سوی سيستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تيغ زن سی هزار

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بيدار تا هيرمند

ابا تيغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

که روشن روان بود و بی خواب بود

فرستاده ای آمد از نزد اوی

به سوی شماساس بنهاد روی

به پيش سراپرده آمد فرود

ز مهراب دادش فراوان درود

که بيداردل شاه توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازيست ما را نژاد

بدين پادشاهی نيم سخت شاد

به پيوستگی جان خريدم همی

جز اين نيز چاره نديدم همی

کنون اين سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازايدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تيمار اوی

برآنم که هرگز نبينمش روی

زمان خواهم از نامور پهلوان

بدان تا فرستم هيونی دوان

يکی مرد بينادل و پرشتاب

فرستم به نزديک افراسياب

مگر کز نهان من آگه شود

سخنهای گوينده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست

جز اين نيز هرچ از در پادشاست

گر ايدونک گويد به نزد من آی

جز از پيش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی

هميشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نيارم به رنج

فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازين سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره يازيد دست

نوندی برافگند نزديک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ ديدی ز کار

بگويش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ايدر بجنگ

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشيدند بر هيرمند

به دينارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی يک زمان

برآيد همی کامه ی بدگمان

فرستاده نزديک دستان رسيد

به کردار آتش دلش بردميد

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای ديد

به سرش اندرون دانش و رای ديد

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پيشم خزروان چه يک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشيوار مرد

پسنديده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تيره گون

يکی دست يازم بريشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم

دل آگنده و کينه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت

يکی تير برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست

خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بينداخت سه جای سه چوبه تير

برآمد خروشيدن دار و گير

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تير کردند هر کس نگاه

بگفتند کاين تير زالست و بس

نراند چنين در کمان تير کس

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

خروش تبيره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشيد

سراپرده و پيل بيرون کشيد

سپاه اندرآورد پيش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سياه

خزروان دمان با عمود و سپر

يکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان

يکی درع پوشيد زال دلير

به جنگ اندر آمد به کردار شير

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرز هی گاورنگ

زمين شد ز خونش چو پشت پلنگ

بيفگند و بسپرد و زو درگذشت

ز پيش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کايد برون

نيامد برون کش بخوشيد خون

به گرد اندرون يافت کلباد را

به گردن برآورد پولاد را

چو شمشيرزن گرز دستان بديد

همی کرد ازو خويشتن ناپديد

کمان را به زه کرد زال سوار

خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجير پولاد بر

ميانش ابا کوهه ی زين بدوخت

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو اين دو سرافگنده شد در نبرد

شماساس شد بی دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دليران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر

گشاده سليح و گسسته کمر

شماساس چون در بيابان رسيد

ز ره قارن کاوه آمد پديد

که از لشکر ويسه برگشته بود

به خواری گراميش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کينه خواه

بدانست قارن که ايشان کيند

ز زاولستان ساخته بر چيند

بزد نای رويين و بگرفت راه

به پيش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشيد تابان برآورد گرد

گريزان شماساس با چند مرد

برفتند ازان تيره گرد نبرد

سوی شاه ترکان رسيد آگهی

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ويسه خواهد همی کينه خواست

چه چاره است جز خون او ريختن

يکی کينه ی نو برانگيختن

به دژخيم فرمود کو را کشان

ببر تا بياموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی

سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشيدندش از جای پيش نهنگ

به دشت آوريدندش از خيمه خوار

برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور ديدش زبان برگشاد

ز کين نياگان همی کرد ياد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و ديده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آيد سزاست

بگفت و برآشفت و شمشير خواست

بزد گردن خسرو تاجدار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن يادگار منوچهر شاه

تهی ماند ايران ز تخت و کلاه

ايا دانشی مرد بسيار هوش

همه چادر آزمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسيار ديد

چنين داستان چند خواهی شنيد

رسيدی به جايی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو يافتی

چه جويی از اين تيره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زين تو

سرانجام خاکست بالين تو

پس آن بستگان را کشيدند خوار

به جان خواستند آنگهی زينهار

چو اغريرث پرهنر آن بديد

دل او ببر در چو آتش دميد

همی گفت چندين سر بی گناه

ز تن دور ماند به فرمان شاه

بيامد خروشان به خواهشگری

بياراست با نامور داوری

که چندين سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشيبست جايی که بالا بود

سزد گر نيايد به جانشان گزند

سپاری هميدون به من شان ببند

بريشان يکی غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم

به ساری به زاری برآرند هوش

تو از خون به کش دست و چندين مکوش

ببخشيد جان شان به گفتار اوی

چو بشنيد با درد پيکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند

به غل و به مسمار و خواری برند

چو اين کرده شد ساز رفتن گرفت

زمين زير اسپان نهفتن گرفت

ز پيش دهستان سوی ری کشيد

از اسپان به رنج و به تک خوی کشيد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

به دينار دادن در اندرگشاد

به گستهم و طوس آمد اين آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

به شمشير تيز آن سر تاجدار

به زاری بريدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی

از ايران برآمد يکی های وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

همه ديده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی

زبان شاه گوی و روان شاه جوی

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

که زارا دليرا شها نوذرا

گوا تاجدارا مها مهترا

نگهبان ايران و شاه جهان

سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاک جويد همی

زمين خون شاهان ببويد همی

گيايی که رويد بران بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشيد سر

همی داد خواهيم و زاری کنيم

به خون پدر سوگواری کنيم

نشان فريدون بدو زنده بود

زمين نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن

بريدند با نامدار انجمن

همه تيغ زهرآبگون برکشيد

به کين جستن آييد و دشمن کشيد

همانا برين سوگ با ما سپهر

ز ديده فرو باردی خون به مهر

شما نيز ديده پر از خون کنيد

همه جامه ی ناز بيرون کنيد

که با کين شاهان نشايد که چشم

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

همه انجمن زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

زبان داد دستان که تا رستخيز

نبيند نيام مرا تيغ تيز

چمان چرمه در زير تخت منست

سنان دار نيزه درخت منست

رکابست پای مرا جايگاه

يکی ترگ تيره سرم را کلاه

برين کينه آرامش و خواب نيست

همی چون دو چشمم به جوی آب نيست

روان چنان شهريار جهان

درخشنده بادا ميان مهان

شما را به داد جهان آفرين

دل ارميده بادا به آيين و دين

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

برينيم و گردن ورا داده ايم

چو گردان سوی کينه بشتافتند

به ساری سران آگهی يافتند

ازيشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بيم گشتند از افراسياب

ازان پس به اغريرث آمد پيام

که ای پرمنش مهتر ني کنام

به گيتی به گفتار تو زند هايم

همه يک به يک مر ترا بند هايم

تو دانی که دستان به زابلستان

به جايست با شاه کابلستان

چو برزين و چون قارن رز مزن

چو خراد و کشواد لشکرشکن

يلانند با چنگهای دراز

ندارند از ايران چنين دست باز

چو تابند گردان ازين سو عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تيز گردد رد افراسياب

دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر يک رمه بی گناه

به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

اگر بيند اغريرث هوشمند

مر اين بستگان را گشايد ز بند

پراگنده گرديم گرد جهان

زبان برگشاييم پيش مهان

به پيش بزرگان ستايش کنيم

همان پيش يزدان نيايش کنيم

چنين گفت اغريرث پرخرد

کزين گونه گفتار کی درخورد

ز من آشکارا شود دشمنی

بجوشد سر مرد آهرمنی

يکی چاره سازم دگرگونه زين

که با من نگردد برادر به کين

گر ايدون که دستان شود تيزچنگ

يکی لشکر آرد بر ما به جنگ

چو آرد به نزديک ساری رمه

به دستان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نيايم به جنگ

سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ايران ز گفتار اوی

بروی زمين برنهادند روی

چو از آفرينش بپرداختند

نوندی ز ساری برون تاختند

بپوييد نزديک دستان سام

بياورد ازان نامداران پيام

که بخشود بر ما جهاندار ما

شد اغريرث پر خرد يار ما

يکی سخت پيمان فگنديم بن

بران برنهاديم يکسر سخن

کز ايران چو دستان آزادمرد

بيايند و جويند با وی نبرد

گرانمايه اغريرث نيک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ اين اژدها

تن يک جهان مردم آيد رها

چو پوينده در زابلستان رسيد

سراينده در پيش دستان رسيد

بزرگان و جن گآوران را بخواند

پيام يلان پيش ايشان براند

ازان پس چنين گفت کای سروران

پلنگان جنگی و نا مآوران

کدامست مردی کنارنگ دل

به مردی سيه کرده در جنگ دل

خريدار اين جنگ و اين تاختن

به خورشيد گردن برافراختن

ببر زد بران کار کشواد دست

منم گفت يازان بدين داد دست

برو آفرين کرد فرخنده زال

که خرم بدی تا بود ماه و سال

سپاهی ز گردان پرخاشجوی

ز زابل به آمل نهادند روی

چو از پيش دستان برون شد سپاه

خبر شد به اغريرث نيک خواه

همه بستگان را به ساری بماند

بزد نای رويين و لشکر براند

چو گشواد فرخ به ساری رسيد

پديد آمد آن بندها را کليد

يکی اسپ مر هر يکی را بساخت

ز ساری سوی زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهی

که برگشت گشواد با فرهی

يکی گنج ويژه به درويش داد

سراينده را جامه ی خويش داد

چو گشواد نزديک زابل رسيد

پذيره شدش زال زر چون سزيد

بران بستگان زار بگريست دير

کجا مانده بودند در چنگ شير

پس از نامور نوذر شهريار

به سر خاک بر کرد و بگريست زار

به شهر اندر آوردشان ارجمند

بياراست ايوانهای بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بياراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بی نياز آن سپاه

چو اغريرث آمد ز آمل به ری

وزان کارها آگهی يافت کی

بدو گفت کاين چيست کانگيختی

که با شهد حنظل برآميختی

بفرمودمت کای برادر به کش

که جای خرد نيست و هنگام هش

بدانش نيايد سر جنگجوی

نبايد به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نياميخت کين با خرد

چنين داد پاسخ به افراسياب

که لختی ببايد همی شرم و آب

هر آنگه کت آيد به بد دسترس

ز يزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

يکی پر ز آتش يکی پرخرد

خرد با سر ديو کی درخورد

سپهبد برآشفت چون پيل مست

به پاسخ به شمشير يازيد دست

ميان برادر بدونيم کرد

چنان سنگدل ناهشيوار مرد

چو از کار اغريرث نامدار

خبر شد به نزديک زال سوار

چنين گفت کاکنون سر بخت اوی

شود تار و ويران شود تخت اوی

بزد نای رويين و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

همی رفت پرخشم و دل کينه جوی

ز دريا به دريا همی مرد بود

رخ ماه و خورشيد پر گرد بود

چو بشنيد افراسياب اين سخن

که دستان جنگی چه افگند بن

بياورد لشکر سوی خوار ری

بياراست جنگ و بيفشارد پی

طلايه شب و روز در جنگ بود

تو گفتی که گيتی برو تنگ بود

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

همه نامداران پرخاشجوی