شاهنامه، آخرش خوش نیست

شاهنامه، آخرش خوش نیست

 

نوشتارهایی از موبد کورش نیکنام

ضرب المثل  های ایرانی بازگوکنندهً سرگذشت و رویدادهای تلخ وشیرین نیاکان ماست که هریک درزمانی گفته شده تا درد ودرمان روزگار را گزارش دهد. برخی از این گفته ها، نادرست وناشایست است و بیگمان بیگانگان به سود خویش وبه زیان فرهنگ وهویت ایرانی سروده اند. نگوییم  شاهنامه آخرش خوش است . این جمله نه تنها نادرست است بلکه باید گفت شاهنامه آخرش ننگ است.

شاهنامه فردوسی شناسنامهً پرافتخار ایرانیان است و از آغازتا انجام به راستی، پهلوانی، سازندگی، اندرز گویی وشکوهِ حایگاهِ انسانی اشاره دارد ولی در پایان به یورش تازیان وشکست ایرانیان اشاره دارد. هنگامی که سپاهِ عرب به فرماندهی سعد وقاص؛

 تاریخ، فرهنگ وتمدن ایرا نیان را نشانه گرفته است.

 

 

عمر، سعد وقاص را با سپاه

فرستاد  تا جنگ جوید زشاه

چُوآگاه شد زان سُخن یزدگرد

زهرسو سپاه  اندر آورد گِرد

 

 

پادشاه ساسانی رستم فرخزاد را به فرماندهی سپاه ایران برمی گزیند زیرا او پهلوان وخردمند است از دانش ستاره شناسی نیزبهره دارد وگاهی ازآینده سخن می گوید.

 

 

چُوآگاه شد زان سخن پهلوان

بیامد بَرِ  شاهِ  روشن روان

بَرو آفرین خواند بس شهریار

که ای از کیانِ جهان  یادگار

شنیدم که از تازیان بی شمار

سپاهی همه رُخ به کردارِقار

بدین مرزِما رزم خواه آمدند

اگرچند، بی گنج و شاه آمدند

 

 

 سپهدارایرانی، نبرد با تازیان را به سود ایرانیان نمی بیند ولی چاره ای جز نبرد دربرابر بادیه نشینان شمشیر باز وجود ندارد. آنگاه نامه ای به برادرش می نویسد وازآیندهً ناگواری که پیش روی ایرانیان خواهد بود یاد می کند.

 

 

بر ایرانیان، زار گریان شدم

زساسا نیان نیز، بریان شدم

دریغ آن سرِ تاج وآن تختِ داد

کزین پس شکست آیداز تازیان

ستاره نگرد د مگر بر زیان

سخن هرچه گفتم به مادر بگوی

نبیند هما نا مرا نیز روی

چنان دان که اندر سرای سِپَنج

کسی کو نهد گنج با دست ورنج

چو گاه  آیدش زین جهان بگذرد

از آن رنجِ او دیگری برخورد

همیشه به یَزدان پرستی گرای

بپرداز دل زین سپنجی سرای

 

 

سپنج، همان واژهً سِپنگ در گویش پهلوی ساسانی است، یعنی مهمانی که خرجش با خودش باشد. فردوسی بارها به سرای سپنج اشاره می کند و این دنیا را برای رنج کشیدن با هدف رسیدن به گنج خوار می شمارد، او رسیدن به خردمندی و دانایی را که از فروزه های خداوند است  به انسان یادآوری می کند. شاهنامه از زبان رستم فرخ زاد رویداد پس ازحملهً اعراب به ایران را اینگونه باور می کند.

 

 

که من با سپاهی به سختی دَرَم

به رنج وغم و شوربختی  درم

رهایی نیابم سرانجام ازاین

خوشاباد نوشین ایران زمین

دریغ این سرِتاج واین مهروداد

که خواهد شدن تُخم شاهی به باد

چوبا تخت، مِنبرَ برابر شود

همه نام بوبکر وعمرشود

نه تخت ونه دیهیم بینی نه شهر

زاختر همه تازیان راست بهر

بپوشند از ایشان گروهی سیاه

ز دیبا نهند از بَرِ سر،  کلاه

به پیمان بگردند واز راستی

گرامی شود کژی وکاستی

شود بندهً بی هنر شهریار

نژاد وبزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا

روان وزبانها شود پُرجفا

زایران واز ترک واز تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک ونه تازی بُوَد

سخن ها به کردار بازی بود

همه گنج ها،  زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش به دشمن دهند

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

چو بسیار ازین داستان بگذرد

کسی سوی آزادگان،  ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگار مَهان کاسته

 

 

رستم فرخزاد نامه ای را با پیک برای سعد وقاص نیزمی فرستد تا دلیل او را ازحمله به ایران جویا شود و اورا با اندرزهای خود از یورش به ایران وکشتار ایرانیان بازدارد.

 

 

به من بازگوی اینکه شاهِ تو کیست؟

چه مردی و آیین و راه تُو چیست؟

به نزد که جویی همی دستگاه؟

برهنه سپهبُد ! برهنه سپاه؟

به نانی تو سیری وهم گرسنه

نه پیل و نه تخت ونه باروبُنه

به ایران تُرا زندگانی بس است

که تاج ونگین بَهرِ دیگر کس است

شما را به چشم اندرون شرم نیست؟

ز راهِ خرد مِهر و آزرم نیست؟

بدان چِهروآن زاد و آن مِهر وخوی

چنین تاج و تخت،  آمدت آرزوی؟

جهان را مَکن پُر زنفرین خویش

مشُو بدگمان اندر آیین و کیش

نگه کن بدین نامهً پند مَند

مکن چشم و گوش وخِرَد را به بند

 

 

سعد وقاص که شور دست یافتن به گنج وسرمایهً ایرانیان را در سر داشت گوش شنوایی به گفته ها واندرزهای ایرانی نداشت او با زبان تازی به رستم فرخزادچنین پاسخ داد.

 

 

به تازی یکی نامه پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جِنی سُخن گفت واز آدمی

زگفتارِ پیغمبرِ هاشمی

ز قَطران و از آتش و زَمهَریر

زفردوس و جوی مِی و جوی شیر

که گر شاه بپذیرد این دین راست

دو عالم به شاهی و شادی وَراست

همه تخت وگاه وهمه جشن وسور

نه خُرم به دیدارِ یک موی حور

به رستم چنین گفت کای نیکنام

اگر دین پذیری عَلیک السلام

هرآنکس که پیش من آید به جنگ

نبیند به جُز دوزخ و گورِ تنگ

 

 

 درجنگی که بین یورش آوران تازی و سپاه ایران روی داد پس از نبردی سخت،  سرانجام فرمانده سپاه ایران جان باخت، سپاهِ ایران گُسَسته گرد ید، تاج وتخت کیانی به دست اعرابِ نیمه وحشی افتاد، تجاوز وغارت وکشتارفراگیر شد، رنج و بیداد به ایرانیان رسید و این رویداد ناگوار، داستانِ پایانِ شاهنامه فردوسی است !! آخرِشاهنامه رنج وعبرت است. سوگ وخموشی فرهنگ  ایرانی است .   

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *