درگذشت زرتشت
درگذشت زرتشت در پنجم دی ماه گاهشماری ایرانی واقع شدهاست این روز را روز خورایزد گویند. به روایت برخی از نوشتههای اوستایی زرتشت، پیامیر ایرانی پس از پایان رسالت خود که بخشی از آن آموزش راستی و رستگاری و آرامش به انسانها بود، در شهر بلخ به سر میبرد. او هفتاد و هفت سال از عمرش میگذشت و در آتشکده شهر بلخ به آموزش و راهنمایی انسانها میپرداخت و این هنگامی بود که گشتاسب کیانی، فرمانروایی آن سامان را به عهده داشت. گشتاسب و پسرش اسفندیار از بلخ که پایتخت آن زمان بود خارج شده بودند و فرمانروای تورانی ارجاسب، که دشمن دیرینه ایرانیان بود از موقعیت استفاده کرد و توربراتور فرمانده سپاه خود را با لشکری بسیار به ایران فرستاد. لشکر تورانی، دروازههای شهر بلخ را با همه دلاوریهای ایرانیان در هم شکستند و هنگامی که اشو زرتشت پیامبر ایرانی با لهراسب و گروهی از پیروانش در آتشکده بلخ به نیایش مشغول بودند حمله کردند و وی را کشتند. زرتشتیان در روز خورایزد و دیماه به آدریان و معابد روی میآورند و نیایش پروردگار یکتا را به جا میآورند.
در ادامه نیز نوشتاری از کدبان بابک سلامتی
داستاندرگذشت اشوزرتشت آنگونه كه در كتاب پهلوی «زادسپرم» آمده است و ماجرایكشته شدن آن وخشورِ(پیامآور آسمانی) پاك در آتشكدهی بلخ، در هنگام نیایش وبهدست یك تورانی به نام «توربراتور» در شاهنامهی فردوسی نیز بازتابیافته است.
پنجم دیماه را سالروز درگذشت پیامآور ایران باستان میدانیم، یادش را گرامی میداریم و بر آموزههایش استوار میمانیم.
تاریخیکتاپرستی در جهان، از پیامبری اشوزرتشت در سرزمین «ایرانویج» آغازمیشود. بنابر باور زرتشتیان، نزدیک به بیست سده پیش از زایش مسیح، زرتشتدر ششم فروردین، چشم به جهان گشود. از «گاتها»، سرودههای پیامبر، پیداستكه نامش «زرتشتر» و نام خانوادگیاش «سپیتمه» است. برخی از زبانشناسانچم(:معنی) زرتشتر را ستارهی زرین یا درخشان خواندهاند. او پس از سی سال،در همین روز، از سوی اهورامزدا برگزیده شد تا مردمان را بهسوی یگانه دانایبزرگ هستیبخش رهنماید؛ آنان را به اندیشه، گفتار و کردار نیک سفارش کند وآزادی اراده و شادی را برای آنان به ارمغان آورد.
شاهنامهیفردوسی، داستان زایش اشوزرتشت را با پدید آمدن درختی تنومند با ریشههاییاستوار و شاخههای بسیار كه برگ و بارش پند و خرد و دانایی است، گزارشمیكند.
چو یک چند گاهی بر آمد برین/ درختی پدید آمد اندر زمین
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ/ درختی گشنبیخ و بسیار شاخ
همه برگ او پند و بارش خرد/کسی كز خرد برخورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهشت/که اهریمن بدکنش را بکشت
به شاه جهان گفت که پیغمبرم/ تو را سوی یزدان همی رهبرم
اینگونهبیان داستان از سوی فردوسی، كه از درختی گشنبیخ و بسیارشاخ، نام میبرد،اشاره دارد به آیینی دیرین در سرزمین ایران كه با زاده شدن هر فرزندی،درختی بر روی زمین میكاشتند تا آلودگیهایی را كه از این فرزند به كرهیخاكی میرسد، بزداید. به هر روی، پس از آنكه اشوزرتشت، كیش خود را به شاهایران، گشتاسب، نمایاند، كیگشتاسب، پدرش، لهراسب و برادرش، زریر، كیش اورا پذیرفتند و كُشتی بر میان بستند. كیگشتاسب دانایان را به شهرها فرستادتا آتشكدهها برپا كنند. نخست آتشكدهی مهربرزین را بنیاد نهاد. اشوزرتشتسروی بزرگ را در آن كاشت كه به نام «سرو كاشمر» نامدار شد. پس از آن،پیامبر، بر كیگشتاسب كه خراج به دربار ارجاسب، پادشاه توران میفرستاد،خرده گرفت. كیگشتاسب نیز پذیرفت و فرمان داد تا دیگر باج و خراجی به تورانفرستاده نشود. ارجاسب تورانی از این ماجرا آگاه شد و نامهای برایكیگشتاسب نوشت كه از دین نو بازگردد و همچون گذشته خراجگذار توران شود تااز فرمانروایی بر سرزمینهایی بیشتر و گنجهایی بیشمار بهرهمند شودوگرنه بر او خواهد تاخت و كشورش را ویرانهای خواهد ساخت. نامهی ارجاسب كهدر دربار كیگشتاسب خوانده شد، زریرِ سپهبد و اسفندیار، پسر شاه، از آن،سخت برآشفتند؛ پاسخ تندی بر نامهی ارجاسب نوشتند و خود را آمادهی نبردیبزرگ در برابر لشكر توران كردند. در این جنگ بزرگ، بسیاری از پهلوانان وبزرگان ایران همچون اردشیر، شیدسب و نیوزار، كه هرسه فرزندان شاه بودند،فرزند جاماسب، وزیر خردمند گشتاسبشاه كه «گرامی» نام داشت و در پایانزریر، سپهبد دلاور ایران، پس از دلیریهای بسیار و از خودگذشتگی فراوان بهدست دشمن كشته شدند. در هنگامهای كه شكست ایران نزدیك بود، «اسفندیاررویینتن» به میدان آمد و با جنگاوریهای بسیار، برگ را بهسود ایرانبرگرداند و پیرزوی را برای ایرانیان به ارمغان آورد. ارجاسب و ماندهیسپاهیانش رو به سوی بیابان نهادند و گریختند. ماجرای این نبرد بزرگ، افزونبر شاهنامه، در كتاب «یادگار زریران» نیز آمده است.
سالها از این نبردبزرگ گذشت. بدگویی چربزبان، دل شاه را از اسفندیار كه در اندیشهی تاج وتخت بود و بارها برای آن پیمان از پدر گرفتهبود، برگرداند. شاه او را دردل دژی بزرگ در غل و زنجیر به زندان افكند و خود به میهمانی رستم دستان درسیستان رفت. و اینگونه بلخ، پایتخت ایران، از فرمانروا و پسر دلاورش، تهیشد. پسران اسفندیار كه اینچنین دیدند، به سوی پدر شتافتند تا در زندان اورا از تنهایی بهدرآورند. به ارجاسب تورانی پیام بردند كه بلخ از پهلوانانخالی است و بهجز لهراسب پیر و هفتصد مرد دینی كه در آتشكده سرگرم راز ونیاز و نیایشند، كسی از نامداران در پایتخت نیست. ارجاسب كه بیشه را خالیاز شیران دید، بار دیگر به ایران یورش آورد تا كار شهریاری این سرزمین رایكسره كند.
سپاه ارجاسب كه به بلخ رسید، لهراسب جامهی رزم پوشید و برپیرانهسرش، خود جنگی نهاد و به میدان آمد و بسیار از تورانیان را از دمتیغ گذراند. آنچنان كه به ناچار چندین پهلوان تورانی او را در میان گرفتندو از هر سو بر او تیر و تیغ و گرز باریدند تا پیر آتشكده آرام گرفت و جانبه جانآفرین سپرد. تورانیان كه او را جوانی نیرومند میپنداشتند، كلاه ازسرش برداشتند و موی سپیدش دیدند و شگفتزده شدند كه در سالخوردگی چگونهدلیری و جنگاروی میكرد و ترسی بزرگ به دل تورانیان افتاد كه اگر اسفندیارآزاد بود و در میدان میتازید، چه میكردیم؟
تورانیان كه این¬گونه دیدند، رو به سوی آتشكده نهادند:
نهادند سر سوی آتشکده/ بر آن کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و اُستا همی سوختند/چه پرمایهتر بود برتوختند
ورا هیربد بود هشتاد مرد/زبانشان ز یزدان پر از یادکرد
همه پیش آتش بکشتندشان/ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زردهشت/ندانم چرا هیربد را بکشت
بهسوی آتشكده تاختند و بر آن كاخ باشكوه زرین پاینهادند. اوستاها راسوزاندند و گنجش را ربودند، هیربدان را كشتند و خونشان را بر آتش پاكریختند و بسیاری را به گروگان بردند. زرتشت پاك نیز بههنگام خواندن نیایشبه تیغ بداندیشی از پا درآمد و اینگونه آتش جان آن اشو(:پاك) به همراهآتش آتشكده به خاموشی گرایید. همسر كیگشتاسب كه اینگونه دید سوار بر اسبیبهتاخت به سیستان شتافت تا شاه را آگاه كند. گشتاسب نخست، كار را آسانگرفت و گفت: با لشكر من كسی را پای ایستادگی نیست و با یورشی تورانیان راشكست خواهم داد. همسرش گفت اینگونه آسوده مباش كه پدرت را با موی سپید وهفتصد موبد و زرتشت پاك را از دم تیغ گذراندند. آتشكده و شهر را ویرانكردند و دخترانت را به اسیری بردند. گشتاسب سخت دژم شد. نامه به مرزداران ولشكرداران خویش نوشت و همه را گرد آورد و با سپاهی بسیار بهسوی بلخِ نامیتاخت. دو سپاه رویدرروی هم ایستادند و سه روز و سه شب جانانه جنگیدند. درمیان این گیرودار بسیاری از پسران گشتاسب كشته و زخمی شدند. كیگشتاسبگریخت و به كوهی پناه آورد كه پس از آن، گرداگردش را تورانیان گرفتند.
گشتاسب درمانده و ناامید از وزیر خردمندش جاماسب یاری خواست. جاماسب كلیدكار را در آزادی اسفندیار دید. كیگشتاسب كه انگار رویینتن را از یاد بردهبود بهناگاه شادمان شد و باز او را پیمان شاهی داد. جاماسب فرزانه درتاریكی شب با جامهی تورانی از میان تورانیان گذر كرد و خود را بهروییندژ، رساند كه در آن اسفندیار در میان زنجیر و آهن در بند بود. اسفندیار نخست دل پر از كین پدر داشت. اما همینكه شنید فرشیدورد، برادردلبندش در میدان تیرخورده و زخمی افتاده و از یزدان پاك آرزوی مرگ میكند،خونش بهجوش آمد. درنگ نكرد تا آهنگران زنجیرها را ببرند. با نیروی بازوزنجیرها را درید و غلوبند را درهم شكست. جاماسب شگفتزده از او پرسید پسچرا دیرزمانی در بند ماندی و اسفندیار پاسخ داد:
بهفرمان یزدان نشسته بُدم / نه از بهر این بند بسته بُدم
كه هر كو ز فرمان و پند پدر / بتابد مر او هست جادو پسر
اسفندیاربیدرنگ زره بر تن میكند و بر سپاه ارجاسب تورانی میتازد. پس از فراز ونشیب داستان، بر تورانیان پیروز میشود. اما افسوس كه بازهم نوشدارو پس ازمرگ سهراب میرسد و اسفندیار هنگامی ایران را میرهاند كه دیگر زرتشت پاك،لهراسب پیر و بسیاری از بزرگان و نیكان و دلیران ایران جان در تن ندارند.
داستاندرگذشت اشوزرتشت در كتاب پهلوی «زادسپرم» آمده است. ماجرای كشته شدن آنوخشورِ پاك در آتشكدهی بلخ، در هنگام نیایش و بهدست یك تورانی به نامتوربراتور، نگاشتهاند. این داستان در شاهنامهی فردوسی نیز بازتاب یافتهاست. پنجم دیماه را سالروز درگذشت پیامآور ایران باستان میدانیم و یادشرا گرامی میداریم و بر آموزههایش استوار میمانیم.
—————————————————————-
به بهانهی ٥ دیماه ، سالگرد درگذشت اشوزرتشت
● اشوزرتشت فرزند بهار بود و در زمستان رفت
بهنام مرادیان :
در روزگارانی بس دور، آن زمان که پدران ما ایستاده بودند و آیندهای دور و دراز را از دریچهی اندیشه خویش جستجو میکردند، از دل خاک این سرزمین، خورشیدی سربرآورد تا نوری زندگیبخش را بر پیکرهی اندیشه انسانها بتاباند.
دیر زمانی بود که نژاد آریایی زندگی خویش را بر روی خاک پاک و هستیزای ایران استوار ساخته و زندگی نوینی را پایهگذاری کرده بود که همچنان ما را بر جا داشته است. زندگی این قوم پیوندی استوار با زیستبوم وی داشت. پس از گذر سالها، اندیشههای انسانی به شیوههای گوناگون به جریان درآمد. او در پس پردههای گوناگون هستی به دنبال چرایی بزرگی میگشت. اینکه جریانهای آفرینش از کجا آغاز شدهاند و به کجا میروند.
در اندیشه ایران آن دوران دو مسیر فکری پدید آمد. دستهای باور داشتند این جهان از بدیها سرشار است و جهان ، خدایی یگانه که پشتیبان انسانها باشد ندارد. جهان سراسر دروغ و کینه است و ما نیز باید تنها به فکر بهرهی خویش باشیم.
اما دسته دوم کسانی بودند که باور داشتند این جهان خدایی یگانه دارد و آیندهی روشن از برای کسانی است که در زندگی خویش به دنبال راستی و پاکی و پیروی از اشا (هنجار آفرینش) باشند.
اما از بد زمانه دستهی نخست قدرت را در دست گرفتند. آنها گروهی از کاهنان و گسترانندگان اندیشههای کاهنده و دروغین بودند و تنی دیگر هم قدرتمندان و فرمانروایان پیرو این اندیشه بودند. آنان با گسترش چیرهگی فراگیر خود جهان آن را روز را در برگرفته و نفس آفرینش را به شماره انداخته بودند.
سالها گذشت و روان آفرینش از این همه ستم و دروغ به درد آمده بود. پس زرتشت از قلب این سرزمین، پردههای ستم و خودخواهی را کنار زد. خود را فراموش و یاد مردم کرد. یاد انسانی که قرار بود آبروی آفرینش باشد. پس با سخنان اندیشهبرانگیزی که از دل برآمدهبود به سوی دل انسانها شتافت. او در درون انسانها دنیای خاموشی را یافت که با دروغ و خرافه خفه شده بود. زرتشت انسانهایی را در کنارش یافت که در ترس از ماورایی هولناک بر خود میلرزیدند. برای آرامش نیروهایی دروغین همه دار و ندار و زندگی خویش را در اختیار فریبدهندگان نیرومند میگذاشتند.
آموزگاران فریبکار با گسترش دروغ و نیرنگ، انسانهای تنها را به بردگی و بهرهكشی فکری خویش درمیآوردند. زورمندان، زندگی آنها را میرباییدند و کاهنان و کرپانان زندگی آنان را فدا و فنای توهم و بیخردی پروردهی دست خود میکردند.
زرتشت با اندیشه و سخن اندیشهبرانگیز پا به میدان حقیقت گذاشت. او هیچ معجزهای جز سخن دلانگیز خود نداشت. او به انسانها نشان داد آنچه در ماورایی فریبنده جستجو میکنند در درون خود آنهاست. حقیقت چیزی جز هنجارهای افزاینده این جهان (اشا) نیست. زرتشت اهورامزدایی را به آنها نشان داد که میاندیشد و میآفریند. پس ما نیز باید بیاندیشیم و بیافرینیم.
زرتشت در پرتو امشاسپندان، توانست اهورامزدا (خداوند یگانه) را به زیبایی برای مردمان آن روز و امروز انسانها به بشناساند. خداوندی که از روی مهربانی با آفریدگانش رفتار میكند و چیزی جز بر پایهی اشا نیافریده است.
زرتشت در آموزشهایش کوشید به انسانها بیاموزد که زندگی بهتنهایی و جدا از مردم راه به سوی نابودی دارد. او درپی آن بود که یگانگی خداوند را در زندگی اجتماعی به نمایش بگذارد. یکپارچگی انسانها در آرمانها و آرزوها و حرکت هماهنگ به سوی جهانی که همه برادر هم هستند.
در اندیشهی زرتشت، صلح یک شعار خوش خط و خال و ظاهری نبود. زمانی که هر کس باور داشته باشد که خوشبختیاش در پرتو خوشبختی دیگران نمود مییابد، دیگر به داشته وخواستهی دیگران دست درازی نمیکند.
در آموزشهای گاتها، سرودههای اشوزرتشت، انسانها نه بر پایهی قراردادهای از پیشگزارده شده، بلکه بر اساس آنچه هستند در كنارهم جای میگیرند. سرور شهر، کشور و جهان بهترین و برترین انسانهاست. کسی شهریار سرزمین است که بتواند جانشین شهریاری اهورایی بر روی زمین باشد. همانگونه که آموزگار راستی کسی است که بتواند با دانش و خردش نوید خردورزی و روشن ساختن اندیشهها را بدهد.
زرتشت با سرودهها و آموزشهایش دمی زیست و آنگاه که آنچه بر دوش خویش داشت بر زمین نهاد، روانش به پرواز درآمد. ای وای که ما آدمیان آنقدر در روزهای کوتاه خویش گم شدهایم که از برای زادن و مرگ اندیشه هم درپی روز و تاریخ میگردیم. زرتشت خورشیدی بود که در بهار سربرآورد و در دی کار اندیشه را به ما واگذار کرد و خود به تماشا بنشست. همان اندازه ساده که کودکی دست مادر را میفشارد.
حال کیست که ندا بردارد:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد