آخرین سفر زرتشت

آخرین سفر زرتشت ، فرهاد کشوری

فصل هفتاد و سوم (فصل پایانی)


زرتشت روبروی آتش مقدس ایستاد. مدیوماه از پله ها بالا آمد. به کندی پیش آمد و گفت : زرتشت مهمان داری.

کیست ؟

گمان می کنی چه کسی باشد؟

نمی دانم.

مهرزاد کرپن فرزند کیان داد کرپن است . می خواهد تو را در تنهایی ببیند، تنهایت می گذارم، دو تن دیگر هم می خواهند تو را ببینند. هوشیدر خط آفرین و زنی که امانتی نزد تو دارد.

زرتشت با تعجب گفت : پس از رفتن مهزاد کرپن بیایند. بگو بیایند که دیگر می خواهم از باکتریا بروم.

مدیوماه گفت : از باکتریا بروی ؟

زرتشت خاموش شد و مدیوماه نگاه کرد و سخنی نگفت . مدیوماه دست زرتشت را میان پنجه هایش گرفت و گفت : من هم با تو می آیم.

زرتشت دستش را از میان پنجه های مدیوماه بیرون کشید . به موهای سپید و چین های دوسوی چشمانش نگاه کرد و گفت : من می روم و این آتشکده را به تو می سپارم.

مدیوماه از پس درخشش اشک چشمانش به زرتشت نگاه کرد و گفت : زود باز می گردی ؟

زرتشت گفت : نمی دانم.

مدیوماه گفت : پیش از رفتن به دیدارت می آیم.

به سوی پله های انتهای تالار رفت، ایستاد رو برگرداند و چند لحظه به زرتشت نگاه کرد، بعد از پله ها که پایین می رفت گفت : زرتشت منتظر توست!

از کنار شانه ی مدیوماه که پایین می رفت ، مهرزاد کرپن که گوش ایستاده بود از پله بالا آمد و لبحند بر لب گفت : درود بر پیامبر ما زرتشت .

زرتشت گفت : شادمانم که تو سرانجام به دیدارم آمدی.

مهرزاد کرپن یک قدم از زرتشت دور شد و گفت : پدرم در واپسین روزهای عمرش می خواست از پیروان تو باشد … اما مرگ به او مهلت نداد. همانگونه که پدرم هنگام مرگ به من اندرز داده بود، آمده ام که آیین تو را بپذیرم.

زرتشت گفت : خوشحالم که فرزند کیان داد کرپن به سوی اهورامزدا آمده است.

مهرزاد کرپن آه کشید و گفت : به گمانم من از آخرین مردمان این سرزمین باشم که هنوز به دین پدرانمان ایمان دارم … آمده ام نزد تو تا … .

زرتشت گفت : برابر آتش مقدس بایست!

مهرزاد کرپن گفت : چه روزها که در انتظار این دیدار می سوختم. و در برابر آتش خم شد و گفت : پاپوش هایم !

زرتشت یک دم برق تیغی را در دست کرپن دید ، یک قدم عقب رفت. تیغه دشنه در پهلویش فرو رفت . زرتشت عقب تر رفت. مهرزاد کرپن شربه دیگری زد . لب های زرتشت تکان می خورد، انگار ورد می خواند.

مهرزاد کرپن گفت : چیزی از گذشتن تو از دروازهمرگ نمانده است.

وردی بخوان شاید اهورامزدایت به تو کمک کند … بگو !

زانوان زرتشت از درد خم شد. لب هایش تکان می خورد و خون پهلو ، شکم و ردای سفیدش را سرخ می کرد.

مهرزاد کرپن گفت : اکنون مرگ را چگونه می پذیری زرتشت ؟

زرتشت دست ها را بر زخم ها فشرد و کنار آتش مقدس به زانو افتاد و گفت : با شادمانی ، با شادمانی.

مهرزاد کرپن تیغه سرخ دشنه را بالای سر زرتشت گرفت و گفت : دیوانگان مرگ را با شادمانی می پذیرند. بگو که با تلخی می پذیری. بگو !

هرگز … او آن جا … منتظر من است. او آن جا منتظر … من است.

مهرزاد کرپن موهای بلند و سپید زرتشت را چنگ زد و سرش را بالا گرفت و دشنه با بر گلویش گذاشت و گفت : پیامبر ما در باکتریا می ماند.

سر زرتشت فرو غلتید و کنار آتش مقدس افتاد.