ضحاک

شاهنامه » ضحاک

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهريار

برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست ديوان دراز

به نيکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکيزه از خان هی جمشيد

برون آوريدند لرزان چو بيد

که جمشيد را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشيده رويان يکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ايوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادويی

بياموختشان کژی و بدخويی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخم هی پهلوان

خورشگر ببردی به ايوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکيزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمايه و پارسا

يکی نام ارمايل پاکدين

دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بيش و کم

ز بيدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهای بد اندر خورش

يکی گفت ما را به خواليگری

ببايد بر شاه رفت آوری

وزان پس يکی چاره ای ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را که ريزند خون

يکی را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانه ی پادشاه جهان

گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن

به شيرين روان اندر آويختن

ازان روز بانان مردم کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از کينه سر

همی بنگريد اين بدان آن بدين

ز کردار بيداد شاه زمين

از آن دو يکی را بپرداختند

جزين چاره ای نيز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند

يکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بياری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازين گونه هر ماهيان سی جوان

ازيشان همی يافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست

بران سان که نشناختندی که کيست

خورشگر بديشان بزی چند و ميش

سپردی و صحرا نهادند پيش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می بدش آرزوی

ز مردان جنگی يکی خواستی

به کشتی چو با ديو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی گفت گوی

پرستنده کرديش بر پيش خويش

نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهی شبی دير ياز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پديد آمدی ناگهان

دو مهتر يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار

دمان پيش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاک بيدادگر

بدريدش از هول گفتی جگر

يکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانه ی صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنين گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگويی به راز

که خفته به آرام در خان خويش

برين سان بترسيدی از جان خويش

زمين هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت

که چونين شگفتی بشايد نهفت

که گر از من اين داستان بشنويد

شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز

که بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم کردن مگر چاره ای

که بی چاره ای نيست پتياره ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب يک يک بديشان بگفت

چنين گفت با نامور ماهروی

که مگذار اين را ره چاره چوی

نگين زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زير انگشتری

دد و مردم و مرغ و ديو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کيست

ز مردم شمار ار ز ديو و پريست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خيره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سيمين برافگند بن

جهان از شب تيره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بيداردل بخردی

ز کشور به نزديک خويش آوريد

بگفت آن جگر خسته خوابی که ديد

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نيک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آيد بسر

کرا باشد اين تاج و تخت و کمر

گر اين راز با من ببايد گشاد

و گر سر به خواری ببايد نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با يکديگر

که گر بودنی باز گوييم راست

به جانست پيکار و جان بی بهاست

و گر نشنود بودنيها درست

ببايد هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرين کار شد روزگار

سخن کس نيارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماينده راه

که گر زنده تان دار بايد بسود

و گر بودنيها ببايد نمود

همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل ديدگان پر ز خون

از آن نامداران بسيار هوش

يکی بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرک بنام

کزان موبدان او زدی پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پيش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان ديگری را سپرد

اگر باره ی آهنينی به پای

سپهرت بسايد نمانی به جای

کسی را بود زين سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفريدون بود

زمين را سپهری همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جويد و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون يکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه ی گاوسار

بگيردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دين

چرا بنددم از منش چيست کين

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی بهانه نسازد بدی

برآيد به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کينه سرش

يکی گاو برمايه خواهد بدن

جهانجوی را دايه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدين کين کشد گرزه ی گاوسر

چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمايه از پيش تخت بلند

بتابيد روی از نهيب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کيان اندر آورد پای

نشان فريدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

برآمد برين روزگار دراز

کشيد اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فريدون ز مادر بزاد

جهان را يکی ديگر آمد نهاد

بباليد برسان سرو سهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشيد بد

به کردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگی

روان را چو دانش به شايستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفريدون به مهر

همان گاو کش نام بر مايه بود

ز گاوان ورا برترين پايه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان نديد

نه از پيرسر کاردانان شنيد

زمين کرده ضحاک پر گفت و گوی

به گرد جهان هم بدين جست و جوی

فريدون که بودش پدر آبتين

شده تنگ بر آبتين بر زمين

گريزان و از خويشتن گشته سير

برآويخت ناگاه بر کام شير

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو يوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فريدون چو ديد

که بر جفت او بر چنان بد رسيد

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فريدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خسته ی روزگار

همی رفت پويان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمايه بود

که بايسته بر تنش پيرايه بود

به پيش نگهبان آن مرغزار

خروشيد و باريد خون بر کنار

بدو گفت کاين کودک شيرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذير

وزين گاو نغزش بپرور به شير

و گر باره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستنده ی بيشه و گاو نغز

چنين داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پيش فرزند تو

بباشم پرستنده ی پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شير

هشيوار بيدار زنهارگير

نشد سير ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گيتی پر از گف تگوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنين گفت با مرد زنهاردار

که انديشه ای در دلم ايزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد بايد کزين چاره نيست

که فرزند و شيرين روانم يکيست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپديد از ميان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بياورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تيغ کوه بلند

يکی مرد دينی بران کوه بود

که از کار گيتی بی اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دين

منم سوگواری ز ايران زمين

بدان کاين گرانمايه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود بايد نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذيرفت فرزند او نيک مرد

نياورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمايه و مرغزار

بيامد ازان کينه چون پيل مست

مران گاو برمايه را کرد پست

همه هر چه ديد اندرو چارپای

بيفگند و زيشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فريدون شتافت

فراوان پژوهيد و کس را نيافت

به ايوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهيد و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کيم من ز تخم کدامين گهر

چه گويم کيم بر سر انجمن

يکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگويم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ايران زمين

يکی مرد بد نام او آبتين

ز تخم کيان بود و بيدار بود

خردمند و گرد و بی آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ايران به جان تو يازيد دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مايه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمايه مرد جوان

فدی کرده پيش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ايران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بيش های

که کس را نه زان بيشه انديشه ای

يکی گاو ديدم چو خرم بهار

سراپای نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بيشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پرورديدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

يکايک خبر شد سوی شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان

گريزنده ز ايوان و از خان و مان

بيامد بکشت آن گرانمايه را

چنان بی زبان مهربان دايه را

وز ايوان ما تا به خورشيد خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فريدون چو بشنيد بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

چنين داد پاسخ به مادر که شير

نگردد مگر ز آزمايش دلير

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاک

برآرم ز ايوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که اين رای نيست

ترا با جهان سر به سر پای نيست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

ميان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اينست آيين پيوند و کين

جهان را به چشم جوانی مبين

که هر کاو نبيد جوانی چشيد

به گيتی جز از خويشتن را نديد

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فريدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بيم نشيب

شده ز آفريدون دلش پر نهيب

چنان بد که يک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی يکی دشمن ست

که بربخردان اين سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلير و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درين کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبايدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زين فزون بايدم لشکری

هم از مردم و هم ز ديو و پری

يکی لشگری خواهم انگيختن

ابا ديو مردم برآميختن

ببايد بدين بود همداستان

که من ناشکبيم بدين داستان

يکی محضر اکنون ببايد نوشت

که جز تخم نيکی سپهبد نکشت

نگويد سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

زبيم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزير

گواهی نوشتند برنا و پير

هم آنگه يکايک ز درگاه شاه

برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که ديدی ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاو هی دادخواه

يکی بی زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پيکری

ببايد بدين داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آيد پديد

که نوبت ز گيتی به من چون رسيد

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد

شگفت آمدش کان سخن ها شنيد

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پيوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پيران آن کشورش

خروشيد کای پای مردان ديو

بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوی دوزخ نهاديد روی

سپر ديد دلها به گفتار اوی

نباشم بدين محضر اندر گوا

نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جای

بدريد و بسپرد محضر به پای

گرانمايه فرزند او پيش اوی

ز ايوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نيارد گذشتن به روز نبرد

چرا پيش تو کاو هی خام گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پيمان تو

بدرد بپيچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی ببايد شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پديد

دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست

تو گفتی يکی کوه آهن برست

ندانم چه شايد بدن زين سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشيد و فرياد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نيزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نيزه بدست

که ای نامداران يزدان پرست

کسی کاو هوای فريدون کند

دل از بند ضحاک بيرون کند

بپوييد کاين مهتر آهرمنست

جهان آفرين را به دل دشمن است

بدان بی بها ناسزاوار پوست

پديد آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پيش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافريدون کجاست

سراندر کشيد و همی رفت راست

بيامد بدرگاه سالار نو

بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی

به نيکی يکی اختر افگند پی

بياراست آن را به ديبای روم

ز گوهر بر و پيکر از زر بوم

بزد بر سر خويش چون گرد ماه

يکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاويانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی بها چرم آهنگران

برآويختی نو به نو گوهران

ز ديبای پرمايه و پرنيان

برآن گونه شد اختر کاويان

که اندر شب تيره خورشيد بود

جهان را ازو دل پراميد بود

بگشت اندرين نيز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فريدون چو گيتی برآن گونه ديد

جهان پيش ضحاک وارونه ديد

سوی مادر آمد کمر برميان

به سر برنهاده کلاه کيان

که من رفتنی ام سوی کارزار

ترا جز نيايش مباد ايچ کار

ز گيتی جهان آفرين را پرست

ازو دان بهر نيکی زور دست

فرو ريخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به يزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گيتی ز نابخردان

فريدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

يکی بود ازيشان کيانوش نام

دگر نام پرماي هی شادکام

فريدون بريشان زبان برگشاد

که خرم زئيد ای دليران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بياريد داننده آهنگران

يکی گرز فرمود بايد گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی

به سوی فريدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پيکر بديشان نمود

نگاری نگاريد بر خاک پيش

هميدون بسان سر گاوميش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پيش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشيد برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسی کردشان نيز فرخ اميد

بسی دادشان مهتری را نويد

که گر اژدها را کنم زير خاک

بشويم شما را سر از گرد پاک

فريدون به خورشيد بر برد سر

کمر تنگ بستش به کين پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون کش و گاوميش

سپه را همی توشه بردند پيش

کيانوش و پرمايه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نيک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کينه دلی پر ز درد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد ديهيم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

چو آمد به نزديک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پيروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اينها کسی را بدين سو ممان

بدان تا گذر يابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نياورد کشتی نگهبان رود

نيامد بگفت فريدون فرود

چنين داد پاسخ که شاه جهان

چنين گفت با من سخن در نهان

که مگذار يک پشه را تا نخست

جوازی بيابی و مهری درست

فريدون چو بشنيد شد خشمناک

ازان ژرف دريا نيامدش باک

هم آنگه ميان کيانی ببست

بران باره ی تيزتک بر نشست

سرش تيز شد کينه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند يارانش يکسر کمر

هميدون به دريا نهادند سر

بر آن باد پايان با آفرين

به آب اندرون غرقه کردند زين

به خشکی رسيدند سر کينه جوی

به بيت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانه ی پاک دان

برآورده ايوان ضحاک دان

چو از دشت نزديک شهر آمدند

کزان شهر جوينده بهر آمدند

ز يک ميل کرد آفريدون نگاه

يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ايوانش برتر ز کيوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانه ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک

برآرد چنين بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد يکی در نهان

بيايد که ما را بدين جای تنگ

شتابيدن آيد به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان باره ی تيزتک را سپرد

تو گفتی يکی آتشستی درست

که پيش نگهبان ايوان برست

گران گرز برداشت از پيش زين

تو گفتی همی بر نوردد زمين

کس از روزبانان بدر بر نماند

فريدون جهان آفرين را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

طلسمی که ضحاک سازيده بود

سرش به آسمان برفرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد

که آن جز به نام جهاندار ديد

وزان جادوان کاندر ايوان بدند

همه نامور نره ديوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کی جست و بگرفت جای

برون آوريد از شبستان اوی

بتان سيه موی و خورشيد روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تيرگيها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پرورده ی بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفريدون سخن

که نو باش تا هست گيتی کهن

چه اختر بد اين از تو ای ني کبخت

چه باری ز شاخ کدامين درخت

که ايدون به بالين شيرآمدی

ستمکاره مرد دلير آمدی

چه مايه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار اين جادوی بی خرد

نديديم کس کاين چنين زهره داشت

بدين پايگه از هنر بهره داشت

کش انديشه ی گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی

چنين داد پاسخ فريدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نيک بخت آبتين

که بگرفت ضحاک ز ايران زمين

بکشتش به زاری و من کينه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مايه کم دايه بود

ز پيکر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بی زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته ام لاجرم جنگجوی

از ايران به کين اندر آورده روی

سرش را بدين گرز هی گاو چهر

بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفريدون تويی

که ويران کنی تنبل و جادويی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک

شده رام با او ز بيم هلاک

همی جفت مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشويم جهان را ز ناپاک پاک

ببايد شما را کنون گفت راست

که آن بی بها اژدهافش کجاست

برو خوب رويان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآيد به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش يکی پيشبين

که پردختگی گردد از تو زمين

که آيد که گيرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن

بريزد کند در يکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشويد به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نيز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت

ازين کشور آيد به ديگر شود

ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد کنون گاه بازآمدنش

که جايی نبايد فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن فراز

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

يکی مايه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پيش بيداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو

در ايوان يکی تاجور ديد نو

نشسته به آرام در پيشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز يک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه روی ار نواز

همه شهر يکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز

نيايش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرين کرد کای شهريار

هميشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی

که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

فريدونش فرمود تا رفت پيش

بکرد آشکارا همه راز خويش

بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبيذ آر و رامشگران را بخوان

بپيمای جام و بيارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست

به دانش همان دلزدای منست

بيار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش باگهر مهتران

فريدون غم افکند و رامش گزيد

شبی کرد جشنی چنان چون سزيد

چو شد رام گيتی دوان کندرو

برون آمد از پيش سالار نو

نشست از بر باره ی راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بيامد چو پيش سپهبد رسيد

سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد

بدو گفت کای شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به چهر کيان

به سالست کهتر فزونيش بيش

از آن مهتران او نهد پای پيش

يکی گرز دارد چو يک لخت کوه

همی تابد اندر ميان گروه

به اسپ اندر آمد بايوان شاه

دو پرمايه با او هميدون براه

بيامد به تخت کی بر نشست

همه بند و نيرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ايوان تو

ز مردان مرد و ز ديوان تو

سر از پای يکسر فروريختشان

همه مغز با خون براميختشان

بدو گفت ضحاک شايد بدن

که مهمان بود شاد بايد بدن

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که مهمان ابا گرزه ی گاوسار

به مردی نشيند به آرام تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آيين خويش آورد ناسپاس

چنين گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندين منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنين داد پاسخ بدو کندرو

که آری شنيدم تو پاسخ شنو

گرين نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشيند زند رای بر بيش و کم

به يک دست گيرد رخ شهرناز

به ديگر عقيق لب ارنواز

شب تيره گون خود بترزين کند

به زير سر از مشک بالين کند

چومشک آن دو گيسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگيرد ببرشان چو شد نيم مست

بدين گونه مهمان نبايد بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ

شنيد آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشوريد با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازين پس نباشی نگهبان من

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که ايدون گمانم من ای شهريار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

به من چون دهی کدخدايی شهر

چو بی بهره باشی ز گاه مهی

مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خويش

که هرگز نيامدت ازين کار پيش

ز تاج بزرگی چو موی از خمير

برون آمدی مهترا چاره گير

ترا دشمن آمد به گه برنشست

يکی گرزه ی گاوپيکر به دست

همه بند و نيرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

جهاندار ضحاک ازان گف تگوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زين

بران باد پايان باريک بين

بيامد دمان با سپاهی گران

همه نره ديوان جنگ آوران

ز بی راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ريختند

در آن جای تنگی برآويختند

همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فريدون بدند

که از درد ضحاک پرخون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ

به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ

بباريد چون ژاله ز ابر سياه

پی را نبد بر زمين جايگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پيران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفريدون شدند

ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پير و برناش فرمان بريم

يکايک ز گفتار او نگذريم

نخواهيم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن يکی تيره گرد

برآمد که خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشيد تن

بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست يازی کمند

برآمد بر بام کاخ بلند

بديد آن سيه نرگس شهرناز

پر از جادويی با فريدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرين ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ايوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمين برنهاد

بيامد فريدون به کردار باد

بران گرزه ی گاوسر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بيامد سروش خجسته دمان

مزن گفت کاو را نيامد زمان

هميدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نيايد برش خويش و پيوند او

فريدون چو بنشنيد ناسود دير

کمندی بياراست از چرم شير

به تندی ببستش دو دست و ميان

که نگشايد آن بند پيل ژيان

نشست از بر تخت زرين او

بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود کردن به در بر خروش

که هر کس که داريد بيدار هوش

نبايد که باشيد با ساز جنگ

نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ

سپاهی نبايد که به پيشه ور

به يک روی جويند هر دو هنر

يکی کارورز و يکی گرزدار

سزاوار هر کس پديدست کار

چو اين کار آن جويد آن کار اين

پرآشوب گردد سراسر زمين

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

جهان را ز کردار او باک بود

شما دير مانيد و خرم بويد

به رامش سوی ورزش خود شويد

شنيدند يکسر سخنهای شاه

ازان مرد پرهيز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فريدون فرزانه بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرين

همی ياد کرد از جهان آفرين

همی گفت کاين جايگاه منست

به نيک اختر بومتان روشنست

که يزدان پاک از ميان گروه

برانگيخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها

بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيکی دهش

به نيکی ببايد سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر

نشايد نشستن به يک جای بر

وگرنه من ايدر همی بودمی

بسی با شما روز پيمودمی

مهان پيش او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هيونی برافگنده زار

همی راند ازين گونه تا شيرخوان

جهان را چو اين بشنوی پير خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشتست و بسيار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شير خوان برد بيدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارد سرش را نگون

بيامد هم آنگه خجسته سروش

به خوبی يکی راز گفتش به گوش

که اين بسته را تا دماوند کوه

ببر همچنان تازيان بی گروه

مبر جز کسی را که نگزيردت

به هنگام سختی به بر گيردت

بياورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جايش گزيد

نگه کرد غاری بنش ناپديد

بياورد مسمارهای گران

به جايی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آويخته

وزو خون دل بر زمين ريخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خويش و پيوند او

بمانده بدان گونه در بند او

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *