فريدون

شاهنامه » فريدون

فريدون

فريدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خويشتن شهريار

به رسم کيان تاج و تخت مهی

بياراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ايزدی

دل از داوريها بپرداختند

به آيين يکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر يک ز ياقوت جام

می روشن و چهره ی شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستيدن مهرگان دين اوست

تن آسانی و خوردن آيين اوست

اگر يادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ايچ منمای چهر

ورا بد جهان ساليان پانصد

نيفکند يک روز بنياد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نيز آز مپرست و انده مخور

نماند چنين دان جهان برکسی

درو شادکامی نيابی بسی

فرانک نه آگاه بد زين نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نيايش کنان شد سر و تن بشست

به پيش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرين به ضحاک بر

همی آفرين خواند بر کردگار

برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نياز

همی داشت روز بد خويش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

يکی هفته زين گونه بخشيد چيز

چنان شد که درويش نشناخت نيز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند گردن فراز

بياراست چون بوستان خان خويش

مهان را همه کرد مهمان خويش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوريده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه ديد

درم خوار شد چون پسر شاه ديد

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی به زرين عذار

همان جوشن و خود و زوپين و تيغ

کلاه و کمر هم نبودش دريغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزديک فرزند چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

چو آن خواسته ديد شاه زمين

بپذرفت و بر مام کرد آفرين

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهريار جهان تاختند

که ای شاه پيروز يزدانشناس

ستايش مر او را زويت سپاس

چنين روز روزت فزون باد بخت

بد انديشگان را نگون باد بخت

ترا باد پيروزی از آسمان

مبادا بجز داد و نيکی گمان

وزان پس جهانديدگان سوی شاه

ز هر گوشه ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآميختند

به تاج سپهبد فرو ريختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز يزدان همی خواستند آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نيکی گمان

که جاويد بادا چنين شهريار

برومند بادا چنين روزگار

وزان پس فريدون به گرد جهان

بگرديد و ديد آشکار و نهان

هران چيز کز راه بيداد ديد

هر آن بوم و برکان نه آباد ديد

به نيکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشياران سزد

بياراست گيتی بسان بهشت

به جای گيا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تميشه کرد

نشست اندر آن نامور بيشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز اين نيز نامش ندانی همی

ز سالش چو يک پنجه اندر کشيد

سه فرزندش آمد گرامی پديد

به بخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چيز ماننده ی شهريار

از اين سه دو پاکيزه از شهرناز

يکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پيش پيلان نهادند گام

فريدون از آن نامداران خويش

يکی را گرانمايه تر خواند پيش

کجا نام او جندل پرهنر

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان

سه دختر گزين از نژاد مهان

سه خواهر ز يک مادر و يک پدر

پری چهره و پاک و خسرو گهر

به خوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشايد به پيوند من

به بالا و ديدار هر سه يکی

که اين را ندانند ازان اندکی

چو بشنيد جندل ز خسرو سخن

يکی رای پاکيزه افگند بن

که بيدار دل بود و پاکيزه مغز

زبان چرب و شايسته ی کار نغز

ز پيش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نيکخواه

يکايک ز ايران سراندر کشيد

پژوهيد و هرگونه گفت و شنيد

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتن دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنيدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مايه کس را نديد

که پيوسته ی آفريدون سزيد

خردمند و روشن دل و پاک تن

بيامد بر سرو شاه يمن

نشان يافت جندل مر اورا درست

سه دختر چنان چون فريدون بجست

خرامان بيامد به نزديک سرو

چنان چون به پيش گل اندر تذرو

زمين را ببوسيد و چربی نمود

برآن کهتری آفرين برفزود

به جندل چنين گفت شاه يمن

که بی آفرينت مبادا دهن

چه پيغام داری چه فرمان دهی

فرستاده ای گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرم بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

از ايران يکی کهترم چون شمن

پيام آوريده به شاه يمن

درود فريدون فرخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرين از فريدون گرد

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه يمن را بگوی

که بر گاه تا مشک بويد ببوی

بدان ای سر مايه ی تازيان

کز اختر بدی جاودان بی زيان

مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نيروی دست

سه فرزند شايسته ی تاج و گاه

اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی نياز

به هر آرزو دست ايشان دراز

مر اين سه گرانمايه را در نهفت

ببايد کنون شاهزاده سه جفت

ز کار آگهان آگهی يافتم

بدين آگهی تيز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشيده روی

سه پاکيزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام

چو بشنيدم اين دل شدم شادکام

که ما نيز نام سه فرخ نژاد

چو اندر خور آيد نکرديم ياد

کنون اين گرامی دو گونه گهر

ببايد برآميخت با يکدگر

سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوی

سزا را سزاوار بی گفت وگوی

فريدون پيامم بدين گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد

پيامش چو بشنيد شاه يمن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پيش بالين من

نبيند سه ماه اين جهان بين من

مرا روز روشن بود تاره شب

ببايد گشادن به پاسخ دو لب

سراينده را گفت کای نامجوی

زمان بايد اندر چنين گفت گوی

شتابت نبايد بپاسخ کنون

مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جايی گزيد

پس آنگه به کار اندرون بنگريد

بيامد در بار دادن ببست

به انبوه انديشگان در نشست

فراوان کس از دشت نيزه وران

بر خويش خواند آزموده سران

نهفته برون آوريد از نهفت

همه رازها پيش ايشان بگفت

که ما را به گيتی ز پيوند خويش

سه شمع ست روشن به ديدار پيش

فريدون فرستاد زی من پيام

بگسترد پيشم يکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

يکی رای بايدزدن با شما

فرستاده گويد چنين گفت شاه

که ما را سه شاهست زيبای گاه

گراينده هر سه به پيوند من

به سه روی پوشيده فرزند من

اگر گويم آری و دل زان تهی

دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پر آتش پر از آب روی

وگر سر بپيچم ز فرمان او

به يک سو گرايم ز پيمان او

کسی کو بود شهريار زمين

نه بازيست با او سگاليد کين

شنيدستم از مردم راه جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازين در سخن هر چه داريد ياد

سراسر به من بر ببايد گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند يک يک به پاسخ زبان

که ما همگنان آن نبينيم رای

که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فريدون جهان شهريار

نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن گفتن و کوشش آيين ماست

عنان و سنان تافتن دين ماست

به خنجر زمين را ميستان کنيم

به نيزه هوا را نيستان کنيم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سربدره بگشای و لب را ببند

و گر چاره ی کار خواهی همی

بترسی ازين پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمايه جوی

که کردار آنرا نبينند روی

چو بشنيد از آن نامداران سخن

نه سرديد آن را به گيتی نه بن

فرستاده ی شاه را پيش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهريار ترا کهترم

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگويش که گرچه تو هستی بلند

سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را

بويژه که زيبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذيرم همی

ز دختر من اندازه گيرم همی

اگر پادشا ديده خواهد ز من

و گر دشت گردان و تخت يمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خويش

نبينم به هنگام بايست پيش

پس ار شاه را اين چنين است کام

نشايد زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه اين سه فرزند من

برون آنگه آيد ز پيوند من

کجا من ببينم سه شاه ترا

فروزنده ی تاج و گاه ترا

بيايند هر سه به نزديک من

شود روشن اين شهر تاريک من

شود شادمان دل به ديدارشان

ببينم روانهای بيدارشان

ببينم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گيرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان بين خويش

سپارم بديشان بر آيين خويش

چو آيد بديدار ايشان نياز

فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراينده جندل چو پاسخ شنيد

ببوسيد تختش چنان چون سزيد

پر از آفرين لب ز ايوان اوی

سوی شهريار جهان کرد روی

بيامد چو نزد فريدون رسيد

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنيد

سه فرزند را خواند شاه جهان

نهفته برون آوريد از نهان

از آن رفتن جندل و رای خويش

سخنها همه پاک بنهاد پيش

چنين گفت کاين شهريار يمن

سر انجمن سرو سايه فکن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بيابد چو ايشان عروس

دهد پيش هر يک مگر خاک بوس

ز بهر شما از پدر خواستم

سخنهای بايسته آراستم

کنون تان ببايد بر او شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

سراينده باشيد و بسيارهوش

به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبی سخنهاش پاسخ دهيد

چو پرسد سخن رای فرخ نهيد

ازيرا که پرورده ی پادشا

نبايد که باشد بجز پارسا

سخن گوی و روشن دل و پا کدين

به کاری که پيش آيدش پيش بين

زبان راستی را بياراسته

خرد خيره کرده ابر خواسته

شما هر چه گويم ز من بشنويد

اگر کار بنديد خرم بويد

يکی ژرف بين است شاه يمن

که چون او نباشد به هرانجمن

گرانمايه و پاک هرسه پسر

همه دل نهاده به گفت پدر

ز پيش فريدون برون آمدند

پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

سوی خانه رفتند هر سه چوباد

شب آمد بخفتند پيروز و شاد

چو خورشيد زد عکس برآسمان

پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بياراستند

ابا خويشتن موبدان خواستند

کشيدند با لشکری چون سپهر

همه نامداران خورشيدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

بياراست لشکر چو پر تذرو

فرستادشان لشکری گشن پيش

چه بيگانه فرزانگان و چه خويش

شدند اين سه پرمايه اندر يمن

برون آمدند از يمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ريختند

همی مشک با می برآميختند

همه يال اسپان پر از مشک و می

پراگنده دينار در زير پی

نشستن گهی ساخت شاه يمن

همه نامداران شدند انجمن

در گنجهای کهن کرد باز

گشاد آنچه يک چند گه بود راز

سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت

که موبد چو ايشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج ناديده رنج

مگر زلفشان ديده رنج شکنج

بياورد هر سه بديشان سپرد

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کينه به دل گفت شاه يمن

که از آفريدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم ميان

که ماده شد از تخم نره کيان

به اختر کس آن دان که دخترش نيست

چو دختر بود روشن اخترش نيست

به پيش همه موبدان سرو گفت

که زيبا بود ماه را شاه جفت

بدانيد کين سه جهان بين خويش

سپردم بديشان بر آيين خويش

بدان تا چو ديده بدارندشان

چو جان پيش دل بر نگارندشان

خروشيد و بار غريبان ببست

ابر پشت شرزه هيونان مست

ز گوهر يمن گشت افروخته

عماری يک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئين و فر

گرامی به دل بر چه ماده چه نر

به سوی فريدون نهادند روی

جوانان بينادل راه جوی

نهفته چو بيرون کشيد از نهان

به سه بخش کرد آفريدون جهان

يکی روم و خاور دگر ترک و چين

سيم دشت گردان و ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد

همه روم و خاور مراو را سزيد

به فرزند تا لشکری برگزيد

گرازان سوی خاور اندرکشيد

به تخت کيان اندر آورد پای

همی خواندنديش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمين

ورا کرد سالار ترکان و چين

يکی لشکری نا مزد کرد شاه

کشيد آنگهی تور لشکر به راه

بيامد به تخت کی برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران شهش خواندند

از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد

مر او را پدر شاه ايران گزيد

هم ايران و هم دشت نيزه وران

هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانان فرخ نژاد

برآمد برين روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فريدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برين گونه گردد سراسر سخن

شود سست نيرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تيرگی

گرفتند پرمايگان خيرگی

بجنبيد مر سلم را دل ز جای

دگرگونه تر شد به آيين و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به انديشه بنشست با رهنمون

نبودش پسنديده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکين شد به رخ پر ز چين

فرسته فرستاد زی شاه چين

فرستاد نزد برادر پيام

که جاويد زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چين

گسسته دل روشن از به گزين

ز نيکی زيان کرده گويی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن يکی داستان

کزين گونه نشنيدی از باستان

سه فرزند بوديم زيبای تخت

يکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزيبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانيم هر دو دژم

کزين سان پدر کرد بر ما ستم

چو ايران و دشت يلان و يمن

به ايرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چين

که از تو سپهدار ايران زمين

بدين بخشش اندر مرا پای نيست

به مغز پدر اندرون رای نيست

هيون فرستاده بگزارد پای

بيامد به نزديک توران خدای

به خوبی شنيده همه ياد کرد

سر تور بی مغز پرباد کرد

چو اين راز بشنيد تور دلير

برآشفت ناگاه برسان شير

چنين داد پاسخ که با شهريار

بگو اين سخن هم چنين ياد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدين گونه بفريفت ای دادگر

درختيست اين خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدين گف تگوی

ببايد بروی اندر آورد روی

زدن رای هشيار و کردن نگاه

هيونی فگندن به نزديک شاه

زبان آوری چرب گوی از ميان

فرستاد بايد به شاه جهان

به جای زبونی و جای فريب

نبايد که يابد دلاور شکيب

نشايد درنگ اندرين کار هيچ

کجا آيد آسايش اندر بسيچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشيده راز

برفت اين برادر ز روم آن ز چين

به زهر اندر آميخته انگبين

رسيدند پس يک به ديگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزيدند پس موبدی تيزوير

سخن گوی و بينادل و يادگير

ز بيگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پيوند کرد از نخست

ز شرم پدر ديدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نبايد که يابد ترا باد و گرد

چو آيی به کاخ فريدون فرود

نخستين ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگويش که ترس خدای

ببايد که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پيری اميد

نگردد سيه موی گشته سپيد

چه سازی درنگ اندرين جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد يزدان پاک

ز تابنده خورشيد تا تيره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان يزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تيره بيدار خرد

نديدی هنر با يکی بيشتر

کجا ديگری زو فرو برد سر

يکی را دم اژدها ساختی

يکی را به ابر اندار افراختی

يکی تاج بر سر ببالين تو

برو شاد گشته جهان بين تو

نه ما زو به مام و پدر کمتريم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوريم

ايا دادگر شهريار زمين

برين داد هرگز مباد آفرين

اگر تاج از آن تارک بی بها

شود دور و يابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه ای از جهان

نشيند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چين

هم از روم گردان جوينده کين

فراز آورم لشگر گرزدار

از ايران و ايرج برآرم دمار

چو بشنيد موبد پيام درشت

زمين را ببوسيد و بنمود پشت

بر آنسان به زين اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفريدون رسيد

برآورده ای ديد سر ناپديد

به ابر اندر آورده بالای او

زمين کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمايگان

به پرده درون جای پرمايگان

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

ز چندان گرانمايه گرد دلير

خروشی برآمد چو آوای شير

سپهريست پنداشت ايوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بيدار کارآگهان

بگفتند با شهريار جهان

که آمد فرستاده ای نزد شاه

يکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فريدون رسيد

همه ديده و دل پر از شاه ديد

به بالای سرو و چو خورشيد روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کيانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فريدون ز پای

سزاوار کردش بر خويش جای

بپرسيدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و ت ندرست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشيب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمايه شاه

ابی تو مبيناد کس پيش گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده ای شاه را ناسزا

چنين بر تن خويش ناپارسا

پيامی درشت آوريده به شاه

فرستنده پر خشم و من بيگناه

بگويم چو فرمايدم شهريار

پيام جوانان ناهوشيار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنيده سخن سر به سر کرد ياد

فريدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنيد مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشيار

ببايد ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ايشان چنين داشتم

همی بر دل خويش بگذاشتم

که از گوهر بد نيايد مهی

مرا دل همی داد اين آگهی

بگوی آن دو ناپاک بيهوده را

دو اهريمن مغز پالوده را

انوشه که کرديد گوهر پديد

درود از شما خود بدين سان سزيد

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

نداريد شرم و نه بيم از خدای

شما را همانا همين ست رای

مرا پيشتر قيرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجايست نوز

خماند شما را هم اين روزگار

نماند برين گونه بس پايدار

بدان برترين نام يزدان پاک

به رخشنده خورشيد و بر تيره خاک

به تخت و کلاه و به ناهيد و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

يکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرين

نکرديم بر باد بخشش زمين

همه راستی خواستم زين سخن

به کژی نه سر بود پيدا نه بن

همه ترس يزدان بد اندر ميان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گيتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه ديده ی نيک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشيد اهرمن

ببينيد تا کردگار بلند

چنين از شما کرد خواهد پسند

يکی داستان گويم ار بشنويد

همان بر که کاريد خود بدرويد

چنين گفت باما سخن رهنمای

جزين است جاويد ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنين ديو انبازتان

بترسم که در چنگ اين اژدها

روان يابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گيتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

وليکن چنين گويد آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما ديد و بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزين هر چه دانيد از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجوييد و آن توشه ی ره کنيد

بکوشيد تا رنج کوته کنيد

فرستاده بشنيد گفتار اوی

زمين را ببوسيد و برگاشت روی

ز پيش فريدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

فرستاده ی سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پيش خواند

همه گفتها پيش او بازراند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنين استشان بهره خود

که باشند شادان به کردار بد

دگر آنکه دو کشور آبشخورست

که آن بومها را درشتی برست

برادرت چندان برادر بود

کجا مر ترا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روی رنگين تو

نگردد دگر گرد بالين تو

تو گر پيش شمشير مهرآوری

سرت گردد آشفته از داوری

دو فرزند من کز دو دوش جهان

برينسان گشادند بر من زبان

گرت سر بکارست بپسيچ کار

در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست يازی به جام

و گر نه خورند ای پسر بر تو شام

نبايد ز گيتی ترا يار کس

بی آزاری و راستی يار بس

نگه کرد پس ايرج نامور

برآن مهربان پاک فرخ پدر

چنين داد پاسخ که ای شهريار

نگه کن بدين گردش روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

همی پژمراند رخ ارغوان

کند تيره ديدار روشن روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج

پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالين ز خشت

درختی چرا بايد امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد

تنش خون خورد بار کين آورد

خداوند شمشير و گاه و نگين

چو ما ديد بسيار و بيند زمين

از آن تاجور نامداران پيش

نديدند کين اندر آيين خويش

چو دستور باشد مرا شهريار

به بد نگذرانم بد روزگار

نبايد مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پيش ايشان دوان ب یسپاه

بگويم که ای نامداران من

چنان چون گرامی تن و جان من

به بيهوده از شهريار زمين

مداريد خشم و مداريد کين

به گيتی مداريد چندين اميد

نگر تا چه بد کرد با جمشيد

به فرجام هم شد ز گيتی بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار

ببايد چشيدن بد روزگار

دل کينه ورشان بدين آورم

سزاوارتر زانکه کين آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جويد تو سور

مرا اين سخن ياد بايد گرفت

ز مه روشنايی نيايد شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ايدون سزيد

دلت مهر پيوند ايشان گزيد

وليکن چو جانی شود بی بها

نهد پر خرد در دم اژدها

چه پيش آيدش جز گزاينده زهر

کش از آفرينش چنين است بهر

ترا ای پسر گر چنين است رای

بيارای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از ميان سپاه

بفرمای کايند با تو به راه

ز درد دل اکنون يکی نامه من

نويسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بينم ترا تن درست

که روشن روانم به ديدار تست

يکی نامه بنوشت شاه زمين

به خاور خدای و به سالار چين

سر نامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

چنين گفت کاين نامه ی پندمند

به نزد دو خورشيد گشته بلند

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمين

ميان کيان چون درخشان نگين

از آنکو ز هر گونه ديده جهان

شده آشکارا برو بر نهان

گراينده ی تيغ و گرز گران

فروزنده ی نامدار افسران

نماينده ی شب به روز سپيد

گشاينده ی گنج پيش اميد

همه رنجها گشته آسان بدوی

برو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خويشتن را کلاه

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

از آن پس که ديديم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان به درد

وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان

که بود آرزومند ديدارتان

بيفگند شاهی شما را گزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

ز تخت اندر آمد به زين برنشست

برفت و ميان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کهترست

نوازيدن کهتر اندر خورست

گراميش داريد و نوشه خوريد

چو پرورده شد تن روان پروريد

چو از بودنش بگذرد روز چند

فرستيد با زی منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه

ز ايوان بر ايرج گزين کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پير

چنان چون بود راه را ناگريز

چو تنگ اندر آمد به نزديکشان

نبود آگه از رای تاريکشان

پذيره شدندش به آيين خويش

سپه سربسر باز بردند پيش

چو ديدند روی برادر به مهر

يکی تازه تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوی با يکی نيک خوی

گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کينه يکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده سرای

به ايرج نگه کرد يکسر سپاه

که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از مهر او

دل از مهر و ديده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت

همه نام ايرج بد اندر نهفت

که هست اين سزاوار شاهنشهی

جز اين را نزيبد کلاه مهی

به لکشر نگه کرد سلم از کران

سرش گشت از کار لشکر گران

به لشگرگه آمد دلی پر ز کين

چگر پر ز خون ابروان پر ز چين

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هردری

ز شاهی و از تاج هر کشوری

به تور از ميان سخن سلم گفت

که يک يک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامه ی بازگشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذيره شدن

دگر بود و ديگر به بازآمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند

يکی چشم از ايرج نه برداشتند

از ايران دلم خود به دو نيم بود

به انديشه انديشگان برفزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

از اين پس جز او را نخوانند شاه

اگر بيخ او نگسلانی ز جای

ز تخت بلندت کشد زير پای

برين گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب

سپيده برآمد به پالود خواب

دو بيهوده را دل بدان کار گرم

که ديده بشويند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

چو از خيمه ايرج به ره بنگريد

پر از مهر دل پيش ايشان دويد

برفتند با او به خيمه درون

سخن بيشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ماکهی

چرا برنهادی کلاه مهی

ترا بايد ايران و تخت کيان

مرا بر در ترک بسته ميان

برادر که مهتر به خاور به رنج

به سر بر ترا افسر و زير گنج

چنين بخششی کان جهانجوی کرد

همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کيان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگی نه ايران سپاه

چو از تور بشنيد ايرج سخن

يکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ايران نخواهم نه خاور نه چين

نه شاهی نه گسترده روی زمين

بزرگی که فرجام او تيرگيست

برآن مهتری بر ببايد گريست

سپهر بلند ار کشد زين تو

سرانجام خشتست بالين تو

مرا تخت ايران اگر بود زير

کنون گشتم از تاج و از تخت سير

سپردم شما را کلاه و نگين

بدين روی با من مداريد کين

مرا با شما نيست ننگ و نبرد

روان را نبايد برين رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز ديدارتان

جز از کهتری نيست آيين من

مباد آز و گردن کشی دين من

چو بشنيد تور از برادر چنين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

نيامدش گفتار ايرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجست هزمان ز جای

يکايک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار

ازو خواست ايرج به جان زينهار

نيايدت گفت ايچ بيم از خدای

نه شرم از پدر خود همينست رای

مکش مر مراکت سرانجام کار

بپيچاند از خون من کردگار

مکن خويشتن را ز مرد مکشان

کزين پس نيابی ز من خودنشان

بسنده کنم زين جهان گوشه ای

بکوشش فراز آورم توش های

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پير گشته پدر

جهان خواستی يافتی خون مريز

مکن با جهاندار يزدان ستيز

سخن را چو بشنيد پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

يکی خنجر آبگون برکشيد

سراپای او چادر خون کشيد

بدان تيز زهرآبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کيانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهره ی ارغوان

شد آن نامور شهريار جوان

جهانا بپرورديش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زينهار

نهانی ندانم ترا دوست کيست

بدين آشکارت ببايد گريست

سر تاجور ز آن تن پيلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بياگند مغزش به مشک و عبير

فرستاد نزد جها نبخش پير

چنين گفت کاينت سر آن نياز

که تاج نياگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سايه گستر نيازی درخت

برفتند باز آن دو بيداد شوم

يکی سوی ترک و يکی سوی روم

فريدون نهاده دو ديده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پيروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر شاخت

پذيره شدن را بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبيره ببردند و پيل از درش

ببستند آذين به هر کشورش

به زين اندرون بود شاه و سپاه

يکی گرد تيره برآمد ز راه

هيونی برون آمد از تيره گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآورد دل سوگوار

يکی زر تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنيان

نهاده سر ايرج اندر ميان

ابا ناله و آه و با روی زرد

به پيش فريدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنيان برکشيد

سر ايرج آمد بريده پديد

بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد

که ديدن دگرگونه بودش اميد

چو خسرو برا نگونه آمد ز راه

چنين بازگشت از پذيره سپاه

دريده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبيره سيه کرده و روی پيل

پراکنده بر تازی اسپانش نيل

پياده سپهبد پياده سپاه

پر از خاک سر برگرفتند راه

خروشيدن پهلوانان به درد

کنان گوشت تن را بران رادمرد

برين گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان

نه نيکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گيری نمايدت مهر

و گر دوست خوانی نبينيش چهر

يکی پند گويم ترا من درست

دل از مهر گيتی ببايدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی

سوی باغ ايرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی

وزان پيشتر بزمگاهان بدی

فريدون سر شاه پور جوان

بيامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگريد

سر شاه را نزدر تاج ديد

همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بيد و بهی

تهی ديد از آزادگان جشنگاه

به کيوان برآورده گرد سياه

همی سوخت باغ و همی خست روی

همی ريخت اشک و همی کند موی

ميان را بزناز خونين ببست

فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش برکند و سروان بسوخت

به يکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ايرج اندر کنار

سر خويشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر

بدين بی گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش کنده در پيش من

تنش خورده شيران آن انجمن

دل هر دو بيداد از آن سان بسوز

که هرگز نبينند جز تيره روز

به داغی جگرشان کنی آژده

که بخشايش آرد بريشان دده

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان يابم از روزگار

که از تخم ايرج يکی نامور

بيايد برين کين ببندد کمر

چو ديدم چنين زان سپس شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

برين گونه بگريست چندان بزار

همی تاگيا رستش اندر کنار

زمين بستر و خاک بالين او

شده تيره روشن جهان بين او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدين سان نمرد

که مردست اين نامبردار گرد

سرش را بريده به زار اهرمن

تنش را شده کام شيران کفن

خروشی به زاری و چشمی پرآب

ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده يکی انجمن

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته به تيمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سياه

نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مايه چنين روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

برآمد برين نيز يک چندگاه

شبستان ايرج نگه کرد شاه

يکی خوب و چهره پرستنده ديد

کجا نام او بود ماه آفريد

که ايرج برو مهر بسيار داشت

قضا را کنيزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهريار جهان

از آن خوب رخ شد دلش پراميد

به کين پسر داد دل را نويد

چو هنگامه ی زادن آمد پديد

يکی دختر آمد ز ماه آفريد

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ايرجستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروين شدش روی و چون مشک موی

نيا نامزد کرد شويش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

يکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزدنيا

بدو گفت موبد که ای تاجور

يکی شادکن دل به ايرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ايرجش زنده شد

نهاد آن گرانمايه را برکنار

نيايش همی کرد با کردگار

همی گفت کاين روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرين کرد ياد

ببخشود و ديده بدو باز داد

فريدون چو روشن جهان را بديد

به چهر نوآمد سبک بنگريد

چنين گفت کز پاک مام و پدر

يکی شاخ شايسته آمد به بر

می روشن آمد ز پرمايه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پرورديدش که باد هوا

برو بر گذشتی نبودی روا

پرستنده ای کش به بر داشتی

زمين را به پی هيچ نگذاشتی

به پای اندرش مشک سارا بدی

روان بر سرش چتر ديبا بدی

چنين تا برآمد برو ساليان

نيامدش ز اختر زمانی زيان

هنرها که آيد شهان را به کار

بياموختش نامور شهريار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نيز با او هم آواز شد

نيا تخت زرين و گرز گران

بدو داد و پيروزه تاج سران

سراپرده ی ديبه ی هفت رنگ

بدو اندرون خيمه های پلنگ

چه اسپان تازی به زرين ستام

چه شمشير هندی به زرين نيام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

گشادند مر بندها را گره

کمانهای چاچی وتير خدنگ

سپرهای چينی و ژوپين جنگ

برين گونه آراسته گنجها

که بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزای منوچهر ديد

دل خويش را زو پر از مهر ديد

کليد در گنج آراسته

به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را

همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پيش او آمدند

همه با دلی کينه جو آمدند

به شاهی برو آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بد اين روزگار بزرگ

شده در جهان ميش پيدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان

سپهکش چو شيروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه

برآمد سر شهريار از رمه

به سلم و به تور آمد اين آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بيدادگر پر نهيب

که اختر همی رفت سوی نشيب

نشستند هر دو به انديشگان

شده تيره روز جفاپيشگان

يکايک بران رايشان شد درست

کزان روی شان چاره بايست جست

که سوی فريدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره اين بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان

يکی پاک دل مرد چيره زبان

بدان مرد باهوش و با رای و شرم

بگفتند با لابه بسيار گرم

در گنج خاور گشادند باز

بديدند هول نشيب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پيلان بياراستند

به گردونه ها بر چه مشک و عبير

چه ديبا و دينار و خز و حرير

ابا پيل گردونکش و رنگ و بوی

ز خاور به ايران نهادند روی

هر آنکس که بد بر در شهريار

يکايک فرستادشان يادگار

چو پردخته شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزد فريدون پيام

نخست از جهاندار بردند نام

که جاويد باد آفريدون گرد

همه فرهی ايزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بيدادگر

پر از آب ديده ز شرم پدر

پشيمان شده داغ دل بر گناه

همی سوی پوزش نمايند راه

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کيفر برد

بماند به تيمار و دل پر ز درد

چو ما ماند هايم ای شه رادمرد

نوشته چنين بودمان از بوش

به رسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها

ز دام قضا هم نيابد رها

و ديگر که فرمان ناپاک ديو

ببرد دل از ترس کيهان خديو

به ما بر چنين خيره شد رای بد

که مغز دو فرزند شد جای بد

همی چشم داريم از آن تاجور

که بخشايش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی دانشی برنهد پيشگاه

و ديگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند

سوم ديو کاندر ميان چون نوند

ميان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کين ما

شود پاک و روشن شود دين ما

منوچهر را با سپاه گران

فرستد به نزديک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پيشش به پای

بباشيم جاويد و اينست رای

مگر کان درختی کزين کين برست

به آب دو ديده توانيم شست

بپوييم تا آب و رنجش دهيم

چو تازه شود تاج و گنجش دهيم

فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پيدا نه بن

اباپيل و با گنج و با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفريدون رسيد آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به ديبای چينی بياراستند

کلاه کيانی بپيراستند

نشست از بر تخت پيروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و باگوشوار

چنان چون بود در خور شهريار

خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه

به زرين عمود و به زرين کمر

زمين کرده خورشيدگون سر به سر

دو رويه بزرگان کشيده رده

سراپای يکسر به زر آژده

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد

فرستاده ی سلم را پيش برد

فرستاده چون ديد درگاه شاه

پياده دوان اندر آمد ز راه

چو نزديک شاه آفريدون رسيد

سر و تخت و تاج بلندش بديد

ز بالا فرو برد سر پيش اوی

همی بر زمين بر بماليد روی

گرانمايه شاه جهان کدخدای

به کرسی زرين ورا کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرين

که ای نازش تاج و تخت و نگين

زمين گلشن از پايه ی تخت تست

زمان روشن از ماي هی بخت تست

همه بنده ی خاک پای توايم

همه پاک زنده به رای توايم

پيام دو خونی به گفتن گرفت

همه راستيها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسيار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن

ميان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خريدن ازو باز خون پدر

بدينار و ديبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

مر آن بند را پاسخ آمد کليد

چو بشنيد شاه جهان کدخدای

پيام دو فرزند ناپاک رای

يکايک بمرد گرانمايه گفت

که خورشيد را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پليد

ز خورشيد روشن تر آمد پديد

شنيدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه يابی ز بن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را

دو بيداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خيره نيرزد به چيز

ازين در سخن خود نرانيم نيز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ايرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را يکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ايرج بپرداختيد

به کين منوچهر بر ساختيد

نبينيد رويش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاويانی درفش

زمين کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارون رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشير زن

به يک دست شيدوش جنگی به پای

چو شيروی شيراوژن رهنمای

چو سام نريمان و سرو يمن

به پيش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کين ايرج برست

به خون برگ و بارش بخواهيم شست

از آن تاکنون کين اوکس نخواست

که پشت زمانه نديديم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خويش

کجا جنگ را کردمی دست پيش

کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند

بيايد کنون چون هژبر ژيان

به کين پدر تنگ بسته ميان

فرستاده آن هول گفتار ديد

نشست منوچهر سالار ديد

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آنگه به زين اندر آورد پای

همه بودنيها به روشن روان

بديد آن گرانمايه مرد جوان

که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دير چين اندر آرد بچهر

بيامد به کردار باد دمان

سری پر ز پاسخ دلی پرگمان

ز ديدار چون خاور آمد پديد

به هامون کشيده سراپرده ديد

بيامد به درگاه پرده سرای

به پرده درون بود خاور خدای

يکی خيمه ی پرنيان ساخته

ستاره زده جای پرداخته

دو شاه دو کشور نشسته به راز

بگفتند کامد فرستاده باز

بيامد هم آنگاه سالار بار

فرستاده را برد زی شهريار

نشستنگهی نو بياراستند

ز شاه نو آيين خبر خواستند

بجستند هر گونه ای آگهی

ز ديهيم و ز تخت شاهنشهی

ز شاه آفريدون و از لشکرش

ز گردان جنگی و از کشورش

و ديگر ز کردار گردان سپهر

که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کيست

چه مايستشان گنج و گنجور کيست

فرستاده گفت آنکه روشن بهار

بديد و ببيند در شهريار

بهايست خرم در ارديبهشت

همه خاک عنبر همه زر خشت

سپهر برين کاخ و ميدان اوست

بهشت برين روی خندان اوست

به بالای ايوان او راغ نيست

به پهنای ميدان او باغ نيست

چو رفتم به نزديک ايوان فراز

سرش با ستاره همی گفت راز

به يک دست پيل و به يک دست شير

جهان را به تخت اندر آورده زير

ابر پشت پيلانش بر تخت زر

ز گوهر همه طوق شيران نر

تبيره زنان پيش پيلان به پای

ز هر سو خروشيدن کره نای

تو گفتی که ميدان بجوشد همی

زمين به آسمان بر خورشد همی

خرامان شدم پيش آن ارجمند

يکی تخت پيروزه ديدم بلند

نشسته برو شهرياری چو ماه

ز ياقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

دل آزرم جوی و زبان چر بگوی

جهان را ازو دل به بيم و اميد

تو گفتی مگر زنده شد جمشيد

منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار طهمورث ديوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گويی زبان و دل پادشاست

به پيش اندرون قارن رزم زن

به دست چپش سرو شاه يمن

چو شاه يمن سرو دستورشان

چو پيروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنجها ناپديد

کس اندر جهان آن بزرگی نديد

همه گرد ايوان دو رويه سپاه

به زرين عمود و به زرين کلاه

سپهدار چون قارن کاوگان

به پيش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شيروی درنده شير

چو شاپور يل ژنده پيل دلير

چنو بست بر کوهه ی پيل کوس

هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آيند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کين و پرچين بروی

به جز جنگشان نيست چيز آرزوی

بريشان همه برشمرد آنچه ديد

سخن نيز کز آفريدون شنيد

دو مرد جفا پيشه را دل ز درد

بپيچيد و شد رويشان لاژورد

نشستند و جستند هرگونه رای

سخن را نه سر بود پيدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت

که آرام و شادی ببايد نهفت

نبايد که آن بچه ی نره شير

شود تيزدندان و گردد دلير

چنان نامور بی هنر چون بود

کش آموزگار آفريدون بود

نبيره چو شد رای زن بانيا

ازان جايگه بردمد کيميا

ببايد بسيچيد ما را بجنگ

شتاب آوريدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند

ز چين و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت گوی

جهانی بديشان نهادند روی

سپاهی که آن را کرانه نبود

بدان بد که اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشکر به ايران کشيد

بخفتان و خود اندرون ناپديد

ابا ژنده پيلان و با خواسته

دو خونی به کينه دل آراسته

سپه چون به نزديک ايران کشيد

همانگه خبر با فريدون رسيد

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

يکی داستان زد جهانديده کی

که مرد جوان چون بود نيک پی

بدام آيدش ناسگاليده ميش

پلنگ از پس پشت و صياد پيش

شکيبايی و هوش و رای و خرد

هژبر از بيابان به دام آورد

و ديگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپيچد تنش

ببادافره آنگه شتابيدمی

که تفسيده آهن بتابيدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فريدونش هنگام رفتن بديد

سخنها به دانش بدو گستريد

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آيد کسی پيش تو کينه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زينهار

من اينک ميان را به رومی زره

ببندم که نگشايم از تن گره

به کين جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشيد گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست يارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپرده ی شاه بيرون کشيد

درفش همايون به هامون کشيد

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دريا بجوشيد هامون و کوه

چنان تيره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشيد شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تيزگوش

خروشيدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبيره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو ميل

کشيده دو رويه رده ژنده پيل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سيصد بنه برنهادند بار

چو سيصد همان از در کارزار

همه زير برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده ی شاه بيرون زدند

ز تميشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کينه دار

سواران جنگی چو سيصدهزار

همه نامداران جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

دليران يکايک چو شير ژيان

همه بسته بر کين ايرج ميان

به پيش اندرون کاويانی درفش

به چنگ اندرون تيغهای بنفش

منوچهر با قارن پيلتن

برون آمد از بيشه ی نارون

بيامد به پيش سپه برگذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر ميمنه سام يل با قباد

رده بر کشيده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب گاه

همی تافت چون مه ميان گروه

نبود ايچ پيدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشيده حسام از نيام

طلايه به پيش اندرون چون قباد

کمين ور چو گرد تليمان نژاد

يکی لشکر آراسته چون عروس

به شيران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ايرانيان جنگ را ساختند

ز بيشه بهامون کشيدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کين سران

کشيدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

يکايک طلايه بيامد قباد

چو تور آگهی يافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگويش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ايرج نژاد

ترا تيغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پيام

بدين سان که گفتی و بردی تو نام

وليکن گر انديشه گردد دراز

خرد با دل تو نشيند براز

بدانی که کاريت هولست پيش

بترسی ازين خام گفتار خويش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گريدی نيستی بس عجب

که از بيشه ی نارون تا بچين

سواران جنگند و مردان کين

درفشيدن تيغهای بنفش

چو بينيد باکاويانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهيب

بلندی ندانيد باز از نشيب

قباد آمد آنگه به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد ازان رزم خواه

منوچهر خنديد و گفت آنگهی

که چونين نگويد مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که داند که ايرج نيای منست

فريدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آريم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشيد و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زير و زبر

بريده به لشکر نمايمش سر

بفرمود تا خوان بياراستند

نشستنگه رود و می خواستند

بدان گه که روشن جهان تيره گشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

به پيش سپه قارن رزم زن

ابا رای زن سرو شاه يمن

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای نامداران و مردان شاه

بکوشيد کاين جنگ آهرمنست

همان درد و کين است و خون خستنست

ميان بسته داريد و بيدار بيد

همه در پناه جهاندار بيد

کسی کو شود کشته زين رزمگاه

بهشتی بود شسته پاک از گناه

هر آن کس که از لشکر چين و روم

بريزند خون و بگيرند بوم

همه نيکنامند تا جاودان

بمانند با فره ی موبدان

هم از شاه يابند ديهيم و تخت

ز سالار زر و ز دادار بخت

چو پيدا شود پاک روز سپيد

دو بهره بپيمايد از چرخ شيد

ببنديد يکسر ميان يلی

ابا گرز و با خنجر کابلی

بداريد يکسر همه جای خويش

يکی از دگر پای منهيد پيش

سران سپه مهتران دلير

کشيدند صف پيش سالار شير

به سالار گفتند ما بنده ايم

خود اندر جهان شاه را زند هايم

چو فرمان دهد ما هميدون کنيم

زمين را ز خون رود جيحون کنيم

سوی خيمه ی خويش باز آمدند

همه با سری کينه ساز آمدند

سپيده چو از تيره شب بردميد

ميان شب تيره اندر خميد

منوچهر برخاست از قلبگاه

ابا جوشن و تيغ و رومی کلاه

سپه يکسره نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چين

همی بر نوشتند روی زمين

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

بياراست لشکر چو بايست شاه

زمين شد به کردار کشتی برآب

تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين جنب جنبان چو دريای نيل

همان پيش پيلان تبيره زنان

خروشان و جوشان و پيلان دمان

يکی بزمگاهست گفتی به جای

ز شيپور و ناليدن کره نای

برفتند از جای يکسر چو کوه

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان چو دريای خون شد درست

تو گفتی که روی زمين لاله رست

پی ژنده پيلان بخون اندرون

چنان چون ز بيجاده باشد ستون

همه چيزگی با منوچهر بود

کزو مغز گيتی پر از مهر بود

چنين تا شب تيره سر بر کشيد

درخشنده خورشيد شد ناپديد

زمانه بيک سان ندارد درنگ

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد بجوش

به راه شبيخون نهادند گوش

چو شب روز شد کس نيامد به جنگ

دو جنگی گرفتند ساز درنگ

چو از روز رخشنده نيمی برفت

دل هر دو جنگی ز کينه بتفت

به تدبير يک با دگر ساختند

همه رای بيهوده انداختند

که چون شب شود ما شبيخون کنيم

همه دشت و هامون پر از خون کنيم

چو کارآگهان آگهی يافتند

دوان زی منوچهر بشتافتند

رسيدند پيش منوچهر شاه

بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنيد و بگشاد گوش

سوی چاره شد مرد بسيار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد

کمين گاه بگزيد سالار گرد

ببرد از سران نامور س یهزار

دليران و گردان خنجرگزار

کمين گاه را جای شايسته ديد

سواران جنگی و بايسته ديد

چو شب تيره شد تور با صدهزار

بيامد کمربسته ی کارزار

شبيخون سگاليده و ساخته

بپيوسته تير و کمان آخته

چو آمد سپه ديد بر جای خويش

درفش فروزنده بر پای پيش

جز از جنگ و پيکار چاره نديد

خروش از ميان سپه بر کشيد

ز گرد سواران هوا بست ميغ

چو برق درخشنده پولاد تيغ

هوا را تو گفتی همی برفروخت

چو الماس روی زمين را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

به ابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از کمين گاه سر

نبد تور را از دو رويه گذر

عنان را بپيچيد و برگاشت روی

برآمد ز لشکر يکی های هوی

دمان از پس ايدر منوچهر شاه

رسيد اندر آن نامور کينه خواه

يکی نيزه انداخت بر پشت او

نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زين برگرفتش بکردار باد

بزد بر زمين داد مردی بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد

دد و دام را از تنش سور کرد

بيامد به لشکرگه خويش باز

به ديدار آن لشکر سرفراز

به شاه آفريدون يکی نامه کرد

ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

نخست از جهان آفرين کرد ياد

خداوند خوبی و پاکی و داد

سپاس از جهاندار فريادرس

نگيرد به سختی جز او دست کس

دگر آفرين بر فريدون برز

خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دين و هم فرهی

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

همه راستی راست از بخت اوست

همه فر و زيبايی از تخت اوست

رسيدم به خوبی بتوران زمين

سپه برکشيديم و جستيم کين

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چه در شب چه در هور گيتی فروز

از ايشان شبيخون و از ماکمين

کشيديم و جستيم هر گونه کين

شنيدم که ساز شبيخون گرفت

ز بيچارگی بند افسون گرفت

کمين ساختم از پس پشت اوی

نماندم بجز باد در مشت اوی

يکايک چو از جنگ برگاشت روی

پی اندر گرفتم رسيدم بدوی

بخفتانش بر نيزه بگذاشتم

به نيرو ازان زينش برداشتم

بينداختم چون يکی اژدها

بريدم سرش از تن ب یبها

فرستادم اينک به نزد نيا

بسازم کنون سلم را کيميا

چنان چون سر ايرج شهريار

به تابوت زر اندر افگند خوار

به نامه درون اين سخن کرد ياد

هيونی برافگند برسان باد

فرستاده آمد رخی پر ز شرم

دو چشم از فريدون پر از آب گرم

که چون برد خواهد سر شاه چين

بريده بر شاه ايران زمين

که فرزند گر سر بپيچيد ز دين

پدر را بدو مهر افزون ز کين

گنه بس گران بود و پوزش نبرد

و ديگر که کين خواه او بود گرد

بيامد فرستاده ی شوخ روی

سر تور بنهاد در پيش اوی

فريدون همی بر منوچهر بر

يکی آفرين خواست از دادگر

به سلم آگهی رفت ازين رزمگاه

وزان تيرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر يکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کايد بدان حصن باز

که دارد زمانه نشيب و فراز

هم اين يک سخن قارن انديشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگيريم راه

که گر حصن دريا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

يکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چيز گنجی به جای

فگنده برو سايه پر همای

مرا رفت بايد بدين چاره زود

رکاب و عنان را ببايد بسود

اگر شاه بيند ز جنگ آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همايون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

ببايد کنون چاره ای ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن

من و گردگر شاسپ و اين تيره شب

برين راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه ی پيل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی به دريا نهادند روی

سپه را به شيروی بسپرد و گفت

که من خويشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پيغمبری

نمايم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تيغهای بنفش

شما روی يکسر سوی دژ نهيد

چنانک اندر آييد دميد و دهيد

سپه را به نزديک دريا بماند

به شيروی شيراوژن و خود براند

بيامد چو نزديکی دژ رسيد

سخن گفت و دژدار مهرش بديد

چنين گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا يک زمان دم زدم

مرا گفت شو پيش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ايدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نيک و به بد يار باش

نگهبان دژ باش و بيدار باش

چو دژبان چنين گفتها را شنيد

همان مهر انگشتری را بديد

همان گه در دژ گشادند باز

بديد آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن ديد کو دل نهفت

مرا و ترا بندگی پيشه باد

ابا پيشه مان نيز انديشه باد

به نيک و به بد هر چه شايد بدن

ببايد همی داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

يکايک بروی اندر آورده روی

يکی بدسگال و يکی ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بيگانه بر مهر خويشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشيد و بنمود يک يک نشان

به شيروی و گردان گردنکشان

چو شيروی ديد آن درفش يلی

به کين روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به يک دست قارن به يک دست شير

به سر گرز و تيغ آتش و آب زير

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد

نه آيين دژ بد نه دژبان پديد

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

يکی دود ديدی سراندر سحاب

درخشيدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فرياد خاست

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازيشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چوقار

همه روی دريا شده قيرگون

همه روی صحرا شده جوی خون

تهی شد ز کينه سر کينه دار

گريزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه

دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پيش دريا کنار

نديد آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

که پوينده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کينه سالار نو

نشست از بر چرم هی تيزرو

بيفگند بر گستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسيد آنگهی تنگ در شاه روم

خروشيد کای مرد بيداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه

کله يافتی چند پويی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

زتاج بزرگی گريزان مشو

فريدونت گاهی بياراست نو

درختی که پروردی آمد به بار

بيابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خارست خود کشته ای

و گر پرنيانست خود رشته ای

همی تاخت اسپ اندرين گفت گوی

يکايک به تنگی رسيد اندر اوی

يکی تيغ زد زود بر گردنش

بدو نيمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند

به نيزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

ازان زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه

که بپراگند روزگار دمه

برفتند يکسر گروها گروه

پراگنده در دشت و دريا و کوه

يکی پرخرد مرد پاکيزه مغز

که بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازی منوچهر شاه

شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگويد که گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان او نسپريم

گروهی خداوند بر چارپای

گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدين رزمگاه آمديم

نه بر آرزو کينه خواه آمديم

کنون سر به سر شاه را بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

گرش رای جنگ است و خون ريختن

نداريم نيروی آويختن

سران يکسره پيش شاه آوريم

بر او سر بيگناه آوريم

براند هر آن کام کو را هواست

برين بيگنه جان ما پادشاست

بگفت اين سخن مرد بسيار هوش

سپهدار خيره بدو دادگوش

چنين داد پاسخ که من کام خويش

به خاک افگنم برکشم نام خويش

هر آن چيز کان نز ره ايزديست

از آهرمنی گر ز دست بديست

سراسر ز ديدار من دور باد

بدی را تن ديو رنجور باد

شما گر همه کينه دار منيد

وگر دوستداريد و يار منيد

چو پيروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پيدا شد از بی گناه

کنون روز دادست بيداد شد

سران را سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جوييد و افسون کنيد

ز تن آلت جنگ بيرون کنيد

خروشی بر آمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازين پس به خيره مريزيد خون

که بخت جفاپيشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ

ببردند نزديک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شيروی را

جهانديده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کن همه هر چه يابی به جای

به پيلان گردونکش آن خواسته

به درگاه شاه آور آراسته

بفرمود تا کوس رويين و نای

زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دريا به هامون کشيد

ز هامون سوی آفريدون کشيد

چو آمد به نزديک تميشه باز

نيا را بديدار او بد نياز

برآمد ز در ناله ی کر نای

سراسر بجنبيد لشکر ز جای

همه پشت پيلان ز پيروزه تخت

بياراست سالار پيروز بخت

چه با مهد زرين به ديبای چين

بگوهر بياراسته همچنين

چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دريای گيلان چو ابر سياه

دمادم بساری رسيد آن سپاه

چو آمد بنزديک شاه آن سپاه

فريدون پذيره بيامد براه

همه گيل مردان چو شير يله

ابا طوق زرين و مشکين کله

پس پشت شاه اندر ايرانيان

دليران و هر يک چو شير ژيان

به پيش سپاه اندرون پيل و شير

پس ژنده پيلان يلان دلير

درفش درفشان چو آمد پديد

سپاه منوچهر صف بر کشيد

پياده شد از باره سالار نو

درخت نوآيين پر از بار نو

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

فريدونش فرمود تا برنشست

ببوسيد و بسترد رويش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

که ای دادگر داور راست گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

به سختی ستم ديده را ياورم

همم داد دادی و هم داوری

همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه

نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شيروی با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ببخشيد يکسر همه با سپاه

چو اين کرده شد روز برگشت بخت

بپژمرد برگ کيانی درخت

کرانه گزيد از بر تاج و گاه

نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گريه دو روی

چنين تا زمانه سرآمد بروی

فريدون شد و نام ازو ماند باز

برآمد برين روزگار دراز

همان نيکنامی به و راستی

که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کيان

بزنار خونين ببستش ميان

برآيين شاهان يکی دخمه کرد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زير اندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پيش

چنان چون بود رسم آيين و کيش

در دخمه بستند بر شهريار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد

بتو نيست مرد خردمند شاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *