منوچهر

شاهنامه » منوچهر

منوچهر

منوچهر يک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بيامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کيانی کلاه

همه پهلوانان روی زمين

برو يکسره خواندند آفرين

چو ديهيم شاهی بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آيين و مردانگی

به نيکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمين بنده و چرخ يار منست

سر تاجداران شکار منست

همم دين و هم فر هی ايزديست

همم بخت نيکی و هم بخرديست

شب تار جوينده ی کين منم

همان آتش تيز برزين منم

خداوند شمشير و زرينه کفش

فرازنده ی کاويانی درفش

فروزنده ی ميغ و برنده تيغ

بجنگ اندرون جان ندارم دريغ

گه بزم دريا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمين را بکين رنگ ديبه کنم

گراينده گرز و نماينده تاج

فروزنده ی ملک بر تخت عاج

ابا اين هنرها يکی بنده ام

جهان آفرين را پرستنده ام

همه دست بر روی گريان زنيم

همه داستانها ز يزدان زنيم

کزو تاج و تختست ازويم سپاه

ازويم سپاس و بدويم پناه

براه فريدون فرخ رويم

نيامان کهن بود گر ما نويم

هر آنکس که در هفت کشور زمين

بگردد ز راه و بتابد ز دين

نماينده ی رنج درويش را

زبون داشتن مردم خويش را

برافراختن سر به بيشی و گنج

به رنجور مردم نماينده رنج

همه نزد من سر به سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برين دين بود

ز يزدان و از منش نفرين بود

وزان پس به شمشير يازيم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روی زمين

منوچهر را خواندند آفرين

که فرخ نيای تو ای نيکخواه

ترا داد شاهی و تخت و کلاه

ترا باد جاويد تخت ردان

همان تاج و هم فر هی موبدان

———————————————————

105

دل ما يکايک به فرمان تست

همان جان ما زير پيمان تست

جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا ديده بر ديدنست

ز تو داد و ز ما پسنديدنست

پدر بر پدر شاه ايران تويی

گزين سواران و شيران تويی

ترا پاک يزدان نگه دار باد

دلت شادمان بخت بيدار باد

تو از باستان يادگار منی

به تخت کی بر بهار منی

به رزم اندرون شير پايند های

به بزم اندرون شيد تابنده ای

زمين و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پيروزه جای تو باد

تو شستی به شمشير هندی زمين

به آرام بنشين و رامش گزين

ازين پس همه نوبت ماست رزم

ترا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گيتی برآيم يکی

ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نيای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد

برو آفرين کرد بس شهريار

بسی دادش از گوهر شاهوار

چو از پيش تختش گرازيد سام

پسش پهلوانان نهادند گام

خراميد و شد سوی آرامگاه

همی کرد گيتی به آيين و راه

کنون پرشگفتی يکی داستان

بپيوندم از گفت هی باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ايچ فرزند مرسام را

دلش بود جوينده ی کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش اميد فرزند بود

که خورشيد چهر و برومند بود

ز سام نريمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشيد گيتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شيد

وليکن همه موی بودش سپيد

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند يک هفته بر سام ياد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پيش آن خرد کودک نوان

کسی سام يل را نيارست گفت

که فرزند پير آمد از خوب جفت

يکی دايه بودش به کردار شير

بر پهلوان اندر آمد دلير

که بر سام يل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پرده ی تو در ای نامجوی

يکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقره ی سيم و رخ چون بهشت

برو بر نبينی يک اندام زشت

از آهو همان کش سپيدست موی

چنين بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را ديد مويش سپيد

ببود از جهان سر به سر نااميد

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فرياد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزايد که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده ام

وگر کيش آهرمن آورده ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشايد اندر نهان

بپيچد همی تيره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آيند و پرسند گردنکشان

چه گويم ازين بچه ی بدنشان

چه گويم که اين بچه ی ديو چيست

پلنگ و دورنگست و گرنه پريست

ازين ننگ بگذارم ايران زمين

نخواهم برين بوم و بر آفرين

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجايی که سيمرغ را خانه بود

بدان خانه اين خرد بيگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برين روزگاری دراز

چنان پهلوان زاده ی بيگناه

ندانست رنگ سپيد از سياه

پدر مهر و پيوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شيرخوار

يکی داستان زد برين نره شير

کجا بچه را کرده بد شير سير

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ايچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا ديده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سيمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

يکی شيرخواره خروشنده ديد

زمين را چو دريای جوشنده ديد

ز خاراش گهواره و دايه خاک

تن از جامه دور و لب از شير پاک

به گرد اندرش تيره خاک نژند

به سر برش خورشيد گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سايه ای يافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سيمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله ی زار او ننگرند

ببخشود يزدان نيکی دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سيمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو ديده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خيره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزيد

که بی شير مهمان همی خون مزيد

بدين گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مايه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

يکی مرد شد چون يکی زاد سرو

برش کوه سيمين ميانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

به سام نريمان رسيد آگهی

از آن نيک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان ديد در خواب کز هندوان

يکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بيدار شد موبدان را بخواند

ازين در سخن چندگونه براند

چه گوييد گفت اندرين داستان

خردتان برين هست همداستان

هر آنکس که بودند پير و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شير و پلنگ

چه ماهی به دريا درون با نهنگ

همه بچه را پرورانند هاند

ستايش به يزدان رساننده اند

تو پيمان نيکی دهش بشکنی

چنان بی گنه بچه را بفگنی

بيزدان کنون سوی پوزش گرای

که اويست بر نيکويی رهنمای

چو شب تيره شد رای خواب آمدش

از انديشه ی دل شتاب آمدش

چنان ديد در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پديد آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر يکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

يکی پيش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بيباک ناپاک رای

دل و ديده شسته ز شرم خدای

ترا دايه گر مرغ شايد همی

پس اين پهلوانی چه بايد همی

گر آهوست بر مرد موی سپيد

ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد

پس از آفريننده بيزار شو

که در تنت هر روز رنگيست نو

پسر گر به نزديک تو بود خوار

کنون هست پرورد هی کردگار

کزو مهربانتر ورا دايه نيست

ترا خود به مهر اندرون مايه نيست

به خواب اندرون بر خروشيد سام

چو شير ژيان کاندر آيد به دام

چو بيدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بيامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سراندر ثريا يکی کوه ديد

که گفتی ستاره بخواهد کشيد

نشيمی ازو برکشيده بلند

که نايد ز کيوان برو بر گزند

فرو برده از شيز و صندل عمود

يک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هيبت مرغ و هول کنام

يکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جايگاه

ابر آفريننده کرد آفرين

بماليد رخسارگان بر زمين

همی گفت کای برتر از جايگاه

ز روشن روان و ز خورشيد و ماه

گرين کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از اين بر شدن بنده را دست گير

مرين پر گنه را تو اندرپذير

چنين گفت سيمرغ با پور سام

که ای ديده رنج نشيم و کنام

پدر سام يل پهلوان جهان

سرافرازتر کس ميان مهان

بدين کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزديک او آرمت

به سيمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سير آمدستی همانا ز جفت

نشيم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنين داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببينی و رسم کيانی کلاه

مگر کاين نشيمت نيايد به کار

يکی آزمايش کن از روزگار

ابا خويشتن بر يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

گرت هيچ سختی بروی آورند

ور از نيک و بد گف توگوی آورند

برآتش برافگن يکی پر من

ببينی هم اندر زمان فر من

که در زير پرت بپرورده ام

ابا بچگانت برآورده ام

همان گه بيايم چو ابر سياه

بی آزارت آرم بدين جايگاه

فرامش مکن مهر دايه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسيده به زير برش موی سر

تنش پيلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بديدش بناليد زار

فرو برد سر پيش سيمرغ زود

نيايش همی بفرين برفزود

سراپای کودک همی بنگريد

همی تاج و تخت کی را سزيد

برو و بازوی شير و خورشيد روی

دل پهلوان دست شمشير جوی

سپيدش مژه ديدگان قيرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برين

بران پاک فرزند کرد آفرين

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن ياد و دل گرم کن

منم کمترين بنده يزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذيرفته ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجويم هوای تو ازنيک و بد

ازين پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را يکی پهلوانی قبای

بپوشيد و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه ی خسرو آرای خواست

سپه يکسره پيش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبيره زنان پيش بردند پيل

برآمد يکی گرد مانند نيل

خروشيدن کوس با کرنای

همان زنگ زرين و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی روميش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و يکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شيد

يکی خيمه زد از حرير سپيد

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

يکايک به شاه آمد اين آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازيان پيش سام سوار

کند آفرين کيانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمايدش تا سوی شهريار

شود تا سخنها کند خواستار

ببيند يکی روی دستان سام

به ديدار ايشان شود شادکام

وزين جا سوی زابلستان شود

برآيين خسروپرستان شود

چو نوذر بر سام نيرم رسيد

يکی نو جهان پهلوان را بديد

فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر يکديگر را کنار

ز شاه و ز گردان بپرسيد سام

ازيشان بدو داد نوذر پيام

چو بشنيد پيغام شاه بزرگ

زمين را ببوسيد سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود ديهيم جوی

چو آمد به نزديکی شهريار

سپهبد پذيره شدش از کنار

درفش منوچهر چون ديد سام

پياده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک دل گرد خسروپرست

سوی تخت و ايوان نهادند روی

چه ديهيم دار و چه ديهيم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

به يک دست قارن به يک دست سام

نشستند روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پيش شاه

برزين عمود و برزين کلاه

گرازان بياورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهريار

بران بر ز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر

چنين گفت مر سام را شهريار

که از من تو اين را به زنهاردار

بخيره ميازارش از هيچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فر کيان دارد و چنگ شير

دل هوشمندان و آهنگ شير

پس از کار سيمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

يکايک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گيتی ز سيمرغ و زال

پر از داستان شد به بسيار سال

برفتم به فرمان گيهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای

يکی کوه ديدم سراندر سحاب

سپهری ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نشيمی چو کاخ بلند

ز هر سوی برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچه ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از ياد اوی

ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفريننده ی بی نياز

رسيده بهر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

يکی بنده ام با تنی پرگناه

به پيش خداوند خورشيد و ماه

اميدم به بخشايش تست بس

به چيزی دگر نيستم دسترس

تو اين بنده ی مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی پر پوشد بجای حرير

مزد گوشت هنگام پستان شير

به بد مهری من روانم مسوز

به من باز بخش و دلم برفروز

به فرمان يزدان چو اين گفته شد

نيايش همان گه پذيرفته شد

بزد پر سيمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار

به پيش من آورد چون دايه ای

که در مهر باشد ورا ماي های

من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

که جويند تا اختر زال چيست

بران اختر از بخت سالار کيست

چو گيرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پيدا نشان

بگفتند باشاه ديهيم دار

که شادان بزی تا بود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشيار و گرد و سوار

چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد

يکی خلعتی ساخت شاه زمين

که کردند هر کس بدو آفرين

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

ز دينار و خز و ز ياقوت و زر

ز گستردنيهای بسيار مر

غلامان رومی به ديبای روم

همه گوهرش پيکر و زرش بوم

زبرجد طبقها و پيروزه جام

چه از زر سرخ و چه از سيم خام

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پيش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نيزه و تير و گرز گران

همان تخت پيروزه و تاج زر

همام مهر ياقوت و زرين کمر

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستايش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دريای چين تا به دريای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست

چو اين عهد و خلعت بياراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو اين کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی بر انديشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به مهر و به داد و به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

همه گنج گيتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو يادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزديکی نيمروز

خبر شد ز سالار گيتی فروز

بياراسته سيستان چون بهشت

گلش مشک سارابد و زر خشت

بسی مشک و دينار برريختند

بسی زعفران و درم بيختند

يکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر ميان کهان و مهان

هر آنجا که بد مهتری نامجوی

ز گيتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پی اين جوان

برين پاک دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرين خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهی سام با زيب و جام

همی داد چيز و همی راند کام

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه شان خلعت آراستند

همه پايه ی برتری خواستند

جهانديدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چنين گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بيدار دل موبدان

چنين است فرمان هشيار شاه

که لشکر همی راند بايد به راه

سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بماند به نزد شما اين پسر

که همتای جان ست و جفت جگر

دل و جانم ايدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

بگاه جوانی و کند آوری

يکی بيهده ساختم داوری

پسر داد يزدان بيانداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

گرانمايه سيمرغ برداشتش

همان آفريننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشايش آمد فراز

جهاندار يزدان بمن داد باز

بدانيد کاين زينهار منست

به نزد شما يادگار منست

گراميش داريد و پندش دهيد

همه راه و رای بلندش دهيد

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گير و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خان تست

جهان سر به سر زير فرمان تست

ترا خان و مان بايد آبادتر

دل دوستداران تو شادتر

کليد در گنجها پيش تست

دلم شاد و غمگين به کم بيش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زيست خواهم من ايدر نوان

جدا پيشتر زين کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی

کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زير چنگال مرغ اندرون

چميدن به خاک و چريدن ز خون

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنين پروراند مرا روزگار

ز گل بهره ی من بجز خار نيست

بدين با جهاندار پيگار نيست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگرای

چنين زد ترا ز اختر نيک رای

که ايدر ترا باشد آرامگاه

هم ايدر سپاه و هم ايدر کلاه

گذر نيست بر حکم گردان سپهر

هم ايدر بگسترد بايدت مهر

کنون گرد خويش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بياموز و بشنو ز هر دانشی

که يابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش مياسای هيچ

همه دانش و داد دادن بسيچ

بگفت اين و برخاست آوای کوس

هوا قيرگون شد زمين آبنوس

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

يکی لشکری ساخته جنگجوی

بشد زال با او دو منزل براه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشيدن اندر گرفت

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه

بيامد پر انديشه دستان سام

که تا چون زيد تا بود نيک نام

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا ياره و گرزه ی گاو سر

ابا طوق زرين و زرين کمر

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهيد هر کار و هر چيز راند

ستاره شناسان و دين آوران

سواران جنگی و کين آوران

شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بيش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره ست از افروختن

به رای و به دانش به جايی رسيد

که چون خويشتن در جهان کس نديد

بدين سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ويژه گردان خويش

که با او يکی بودشان رای و کيش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جايگاهی بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآيين و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسيد آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

يکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف يلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ايچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بيامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه ای خواسته

ز دينار و ياقوت و مشک و عبير

ز ديبای زربفت و چينی حرير

يکی تاج با گوهر شاهوار

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدين فرهی

پذيره شدش زال و بنواختش

به آيين يکی پايگه ساختش

سوی تخت پيروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

يکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارنده ی می می آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش ديدار او

دلش تيز تر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و يال

چنين گفت با مهتران زال زر

که زيبنده تر زين که بندد کمر

يکی نامدار از ميان مهان

چنين گفت کای پهلوان جهان

پس پرده ی او يکی دخترست

که رويش ز خورشيد روشن ترست

ز سر تا به پايش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سيمنش مشکين کمند

سرش گشته چون حلقه ی پای بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سيمين برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تيرگی برده از پر زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشيده ازمشک ناز

بهشتيست سرتاسر آراسته

پر آرايش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر انديشه بنشست زال

به ناديده برگشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تيغ شيد

چو ياقوت شد روی گيتی سپيد

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرين نيام

در پهلوان را بياراستند

چو بالای پرمايگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خيمه ی زال زابل خدای

چو آمد به نزديکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش

بپرسيد کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پيروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه يکيست

که آن آرزو بر تو دشوار نيست

که آيی به شادی سوی خان من

چو خورشيد روشن کنی جان من

چنين داد پاسخ که اين رای نيست

به خان تو اندر مرا جای نيست

نباشد بدين سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساريم و مستان شويم

سوی خانه ی بت پرستان شويم

جزان هر چه گويی تو پاسخ دهم

به ديدار تو رای فرخ نهم

چو بشنيد مهراب کرد آفرين

به دل زال را خواند ناپاک دين

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرين خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگريد

ستودش فراوان چنان چون سزيد

ازان کو نه هم دين و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هيچکس چشم نگماشتند

مر او را ز ديوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم ديدند با گفت وگوی

مر او را ستودند يک يک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و ديدار و آهستگی

ز بايستگی هم ز شايستگی

دل زال يکباره ديوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگويد برين بر يکی داستان

که تا زنده ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نبايد که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از انديشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پيوسته دل

همی بود پيچان دل از گفت وگوی

مگر تيره گردد ازين آبروی

همی گشت يکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده يکسر بمهر

چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بيامد ازان بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خويش

همی گشت بر گرد بستان خويش

دو خورشيد بود اندر ايوان او

چو سيندخت و رودابه ی ماه روی

بياراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی و رنگ و نگار

شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام يزدان بروبر بخواند

يکی سرو ديد از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

به ديبا و گوهر بياراسته

بسان بهشتی پر از خواسته

بپرسيد سيندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست اين پير سر پور سام

همی تخت ياد آيدش گر کنام

خوی مردمی هيچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنين داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سيمين بر ماه روی

به گيتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نيارد سپرد

چو دست و عنانش بر ايوان نگار

نبينی نه بر زين چنو يک سوار

دل شير نر دارد و زور پيل

دو دستش به کردار دريای نيل

چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمراننده ی ارغوان

جوان سال و بيدار و بختش جوان

به کين اندرون چون نهنگ بلاست

به زين اندرون تيز چنگ اژدهاست

نشاننده ی خاک در کين بخون

فشاننده ی خنجر آبگون

از آهو همان کش سپيدست موی

بگويد سخن مردم عيب جوی

سپيدی مويش بزيبد همی

تو گويی که دلها فريبد همی

چو بشنيد رودابه آن گفت گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد به رای و به آيين و خوی

ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما يک به يک رازدار منيد

پرستنده و غمگسار منيد

بدانيد هر پنج و آگه بويد

همه ساله با بخت همره بويد

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر انديشه زو نگسلم

هميشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم انديش هی چهر اوست

کنون اين سخن را چه درمان کنيد

چگوييد و با من چه پيمان کنيد

يکی چاره بايد کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بيکاری آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بياراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چين

ميان بتان در چو روشن نگين

به بالای تو بر چمن سرو نيست

چو رخسار تو تابش پرو نيست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود بديده درون شرم نيست

پدر را به نزد تو آزرم نيست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گيری مر او را به بر

که پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

کس از مادران پير هرگز نزاد

نه ز آنکس که زايد بباشد نژاد

چنين سرخ دو بسد شير بوی

شگفتی بود گر شود پيرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ايوانها صورت چهرتست

ترا با چنين روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آيدت شوی

چو رودابه گفتار ايشان شنيد

چو از باد آتش دلش بردميد

بريشان يکی بانگ برزد به خشم

بتابيد روی و بخوابيد چشم

وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنين گفت کاين خام پيکارتان

شنيدن نيرزيد گفتارتان

نه قيصر بخواهم نه فغفور چين

نه از تاجداران ايران زمين

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شير و با برز و يال

گرش پيرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان

مرا مهر او دل نديده گزيد

همان دوستی از شنيده گزيد

برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنيد دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده ايم

به دل مهربان و پرستنده ايم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نيايد ز فرمان تو جز بهی

يکی گفت زيشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی اين سخن

اگر جادويی بايد آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپريم با مرغ و جادو شويم

بپوييم و در چاره آهو شويم

مگر شاه را نزد ماه آوريم

به نزديک او پايگاه آوريم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که اين گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز ياقوت بار آورد

برش تازيان بر کنار آورد

پرستنده برخاست از پيش اوی

بدان چاره بی چاره بنهاد روی

به ديبای رومی بياراستند

سر زلف برگل بپيراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودين وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسيد کاين گل پرستان کيند

چنين گفت گوينده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت يال

پياده همی رفت جويان شکار

خشيشار ديد اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

يکی تيره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بياور تو آن مرغ افگنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خراميد نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسيد کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شيرين زبان

که اين شير بازو گو پيلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زين گونه تير از کمان

چه سنجد به پيش اندرش بدگمان

نديديم زيبنده تر زين سوار

به تير و کمان بر چنين کامگار

پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازين گونه از شاه ياد

شه نيمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار

ازين سان نبيند يکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخنديد و گفتش که چندين مگوی

که ماهيست مهراب را در سرای

به يک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

يکی ايزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سيمين قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقه ی پای بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نيست

چنو در جهان نيز يک ماه نيست

پرستندگان هر يکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدين چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنين گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

وليکن به گفتن مگر روی نيست

بود کاب را ره بدين جوی نيست

دلاور که پرهيز جويد ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نبايد شنيدنش ننگ سخن

چنين گفت مر جفت را باز نر

چو بر خايه بنشست و گسترد پر

کزين خايه گر مايه بيرون کنم

ز پشت پدر خايه بيرون کنم

ازيشان چو برگشت خندان غلام

بپرسيد از و نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سيم دندان شدی

بگفت آنچه بشنيد با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنين گفت با ريدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی

که از گلستان يک زمان مگذريد

مگر با گل از باغ گوهر بريد

درم خواست و دينار و گوهر ز گنج

گرانمايه ديبای زربفت پنج

بفرمود کاين نزد ايشان بريد

کسی را مگوئيد و پنهان بريد

نبايد شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پيامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دينار و گنج

بديشان سپردند زر و گهر

پيام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه ديدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد ميان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکيزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند يک با دگر

که آمد به دام اندرون شير نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و اين بود نيک فال

بيامد سيه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنيد از آن دلنواز

همی گفت پيش سپهبد به راز

سپهبد خراميد تا گلستان

بر اميد خورشيد کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پيشش نماز

سپهبد بپرسيد ازيشان سخن

ز بالا و ديدار آن سرو بن

ز گفتار و ديدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد

بگوييد با من يکايک سخن

به کژی نگر نفگنيد ايچ بن

اگر راستی تان بود گفت وگوی

به نزديک من تان بود آبروی

وگر هيچ کژی گمانی برم

به زير پی پيلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پيش سپهبد زمين داد بوس

چنين گفت کز مادر اندر جهان

نزايد کس اندر ميان مهان

به ديدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلير

بدين برز بالا و بازوی شير

همی می چکد گويی از روی تو

عبيرست گويی مگر بوی تو

سه ديگر چو رودابه ی ماه روی

يکی سرو سيمست با رنگ و بوی

ز سر تا به پايش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهيل يمن

از آن گنبد سيم سر بر زمين

فرو هشته بر گل کمند از کمين

به مشک و به عنبر سرش بافته

به ياقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکين زره

فگندست گويی گره بر گره

ده انگشت برسان سيمين قلم

برو کرده از غاليه صدرقم

بت آرای چون او نبيند بچين

برو ماه و پروين کنند آفرين

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شيرين به آوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

يکی راه جستن به نزديک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو ديدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاريم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و ديدار روشن روان

فريبيم و گوييم هر گونه ای

ميان اندرون نيست واژونه ای

سرمشک بويش به دام آوريم

لبش زی لب پور سام آوريم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزديک ديوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شير شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

رسيدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر يک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی گه ز درگاه بيرون شويد

شگفت آيدم تا شما چون شويد

بتان پاسخش را بياراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگر گونه نيست

به راه گلان ديو واژونه نيست

بهار آمد ازگلستان گل چنيم

ز روی زمين شاخ سنبل چنيم

نگهبان در گفت کامروز کار

نبايد گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد بکابل نبود

سراپرده ی شاه زابل نبود

نبينيد کز کاخ کابل خدای

به زين اندر آرد بشبگير پای

اگرتان ببيند چنين گل بدست

کند بر زمين تان هم آنگاه پست

شدند اندر ايوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دينار و گوهر به پيش

بپرسيد رودابه از کم و بيش

که چون بودتان کار با پور سام

بديدن بهست ار بواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن يافتند

که مرديست برسان سرو سهی

همش زيب و هم فر شاهنشهی

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری ميان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قيرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون

کف و ساعدش چو کف شير نر

هيون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپيدست مويش برنگ

از آهو همين است و اين نيست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سيمين زره بر گل ارغوان

که گويی همی خود چنان بايدی

وگر نيستی مهر نفزايدی

به ديار تو داده ايمش نويد

ز ما بازگشتست دل پراميد

کنون چاره ی کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گرديم باز

چنين گفت با بندگان سرو بن

که ديگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پير سر بود و پژمرده بود

به ديدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زيبا رخ و پهلوان

رخ من به پيشش بياراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه روی

چنين گفت کاکنون ره چاره جوی

که يزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام اين کار فرخنده باد

يکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

به ديبای چينی بياراستند

طبق های زرين بپيراستند

عقيق و زبرجد برو ريختند

می و مشک و عنبر برآميختند

همه زر و پيروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به ديگر کران

از آن خانه ی دخت خورشيد روی

برآمد همی تا به خورشيد بوی

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

در حجره بستند و گم شد کليد

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سيه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پديد آمد آن دختر نامدار

دو بيجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرين بر تو باد

خم چرخ گردان زمين تو باد

پياده بدين سان ز پرده سرای

برنجيدت اين خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنيد

نگه کرد و خورشيد رخ را بديد

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ ياقوت خاک

چنين داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرين از سپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماک

خروشان بدم پيش يزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نمايد مرا رويت اندر نهان

کنون شاد گشتم بواز تو

بدين خوب گفتار با ناز تو

يکی چاره ی راه ديدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپيچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش ميان

بر شير بگشای و چنگ کيان

بگير اين سيه گيسو از يک سوم

ز بهر تو بايد همی گيسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنين داد پاسخ که اين نيست داد

چنين روز خورشيد روشن مباد

که من دست را خيره بر جان زنم

برين خسته دل تيز پيکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بيفگند خوار و نزد ايچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر يکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانه ی زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پيش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا ياره و طوق و با گوشوار

ز دينار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمايل يکی دشنه اندر برش

ز ياقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبيد

مگر شير کو گور را نشکريد

سپهبد چنين گفت با ماه روی

که ای سرو سيمين بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برين کار همداستان

همان سام نيرم برآرد خروش

ازين کار بر من شود او بجوش

وليکن نه پرمايه جانست و تن

همان خوار گيرم بپوشم کفن

پذيرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پيمان تو نگذرم

شوم پيش يزدان ستايش کنم

چو ايزد پرستان نيايش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمين

بشويد ز خشم و ز پيکار و کين

جهان آفرين بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنين

پذيرفتم از داور کيش و دين

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرين بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زيب و فر

همی مهرشان هر زمان بيش بود

خرد دور بود آرزو پيش بود

چنين تا سپيده برآمد ز جای

تبيره برآمد ز پرده سرای

پس آن ماه را شيد پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بديدند مر پهلوان را پگاه

وزان جايگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تيز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرين جهاندار کرد

دل موبد از خواب بيدار کرد

چنين گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر اميد و ترس است و باک

به بخشايش اميد و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پيشش نوان

خداوند گردنده خورشيد و ماه

روان را به نيکی نماينده راه

بدويست گيهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تيرماه و خزان

برآرد پر از ميوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پير بينی دژم کرده روی

ز فرمان و رايش کسی نگذرد

پی مور بی او زمين نسپرد

بدانگه که لوح آفريد و قلم

بزد بر همه بودنيها رقم

جهان را فزايش ز جفت آفريد

که از يک فزونی نيايد پديد

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همين است گيتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گيرد همی خواسته

اگر نيستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و ديگر که مايه ز دين خدای

نديدم که ماندی جوان را بجای

بويژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی جفت باشد بماند سترگ

چه نيکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آيدش

به فرزند نو روز بازآيدش

به گيتی بماند ز فرزند نام

که اين پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدين مانده بخت

کنون اين همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رميدست صبر و خرد

بگوييد کاين را چه اندر خورد

نگفتم من اين تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نيامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمينش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سيندخت رام

———————————————————

132

چه گوينده باشد بدين رام سام

شود رام گويی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد يا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دين و آيين نهادست روی

بدين در خردمند را جنگ نيست

که هم راه دينست و هم ننگ نيست

چه گويد کنون موبد پيش بين

چه دانيد فرزانگان اندرين

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نيا

دل شاه ازيشان پر از کيميا

گشاده سخن کس نيارست گفت

که نشنيد کس نوش با نيش جفت

چو نشنيد از ايشان سپهبد سخن

بجوشيد و رای نو افگند بن

که دانم که چون اين پژوهش کنيد

بدين رای بر من نکوهش کنيد

وليکن هر آنکو بود پر منش

ببايد شنيدن بسی سرزنش

مرا اندرين گر نمايش کنيد

وزين بند راه گشايش کنيد

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نيکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا يک به يک بنده ايم

نه از بس شگفتی سرافگند هايم

ابا آنکه مهراب ازين پايه نيست

بزرگست و گرد و سبک مايه نيست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازيان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

يکی نامه بايد سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بيشتر

روان و گمانت به انديشتر

مگر کو يکی نامه نزديک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدين مايه کار

سپهبد نويسنده را پيش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

يکی نامه فرمود نزديک سام

سراسر نويد و درود و خرام

ز خط نخست آفرين گستريد

بدان دادگر کو جهان آفريد

ازويست شادی ازويست زور

خداوند کيوان و ناهيد و هور

خداوند هست و خداوند نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

ازو باد بر سام نيرم درود

خداوند کوپال و شمشير و خود

چماننده ی ديزه هنگام گرد

چراننده ی کرگس اندر نبرد

فزاينده ی باد آوردگاه

فشاننده ی خون ز ابر سياه

گراينده ی تاج و زرين کمر

نشاننده ی زال بر تخت زر

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان يکی بنده ام

به مهرش روان و دل آگنده ام

ز مادر بزادم بران سان که ديد

ز گردون به من بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خز و پرند

مرا برده سيمرغ بر کوه هند

نيازم بد آنکو شکار آورد

ابا بچه ام در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

به اورنگ بر سام و من در کنام

چو يزدان چنين راند اندر بوش

بران بود چرخ روان را روش

کس از داد يزدان نيابد گريغ

وگر چه بپرد برآيد به ميغ

سنان گر بدندان بخايد دلير

بدرد ز آواز او چرم شير

گرفتار فرمان يزدان بود

وگر چند دندانش سندان بود

يکی کار پيش آمدم دل شکن

که نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دليرست و نراژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گريان شدم

چو بر آتش تيز بريان شدم

ستاره شب تيره يار منست

من آنم که دريا کنار منست

به رنجی رسيدستم از خويشتن

که بر من بگريد همه انجمن

اگر چه دلم ديد چندين ستم

نيارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرمايد اکنون جهان پهلوان

گشايم ازين رنج و سختی روان

ز پيمان نگردد سپهبد پدر

بدين کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خويش

کنم راستی را به آيين و کيش

به پيمان چنين رفت پيش گروه

چو باز آوريدم ز البرز کوه

که هيچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرين است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند يکی

نبايد ترا دم زدن اندکی

به ديگر تو پای اندر آور برو

برين سان همی تاز تا پيش گو

فرستاده در پيش او باد گشت

به زير اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزديکی گرگساران رسيد

يکايک ز دورش سپهبد بديد

همی گشت گرد يکی کوهسار

چماننده يوز و رمنده شکار

چنين گفت با غمگساران خويش

بدان کار ديده سواران خويش

که آمد سواری دمان کابلی

چمان چرمه ی زير او زابلی

فرستاده ی زال باشد درست

ازو آگهی جست بايد نخست

ز دستان و ايران و از شهريار

همی کرد بايد سخن خواستار

هم اندر زمان پيش او شد سوار

به دست اندرون نامه ی نامدار

فرود آمد و خاک را بوس داد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بپرسيد و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پيام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تيغ کوه بلند

سخنهای دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خيره بماند

پسندش نيامد چنان آرزوی

دگرگونه بايستش او را به خوی

چنين داد پاسخ که آمد پديد

سخن هر چه از گوهر بد سزيد

چو مرغ ژيان باشد آموزگار

چنين کام دل جويد از روزگار

ز نخچير کامد سوی خانه باز

به دلش اندر انديشه آمد دراز

همی گفت اگر گويم اين نيست رای

مکن داوری سوی دانش گرای

سوی شهرياران سر انجمن

شوم خام گفتار و پيمان شکن

و گر گويم آری و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچت هواست

ازين مرغ پرورده وان ديوزاد

چه گويی چگونه برآيد نژاد

سرش گشت از انديش هی دل گران

بخفت و نياسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته تر زان و تن زارتر

گشاده تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگار جهان

چو برخاست از خواب با موبدان

يکی انجمن کرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام اين بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

برآميخته باشد از بن ستم

همانا که باشد به روز شمار

فريدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد

همه کار و کردار فرخ نهيد

ستاره شناسان به روز دراز

همی ز آسمان بازجستند راز

بديدند و با خنده پيش آمدند

که دو دشمن از بخت خويش آمدند

به سام نريمان ستاره شمر

چنين گفت کای گرد زرين کمر

ترا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند هر دو به شادی همال

ازين دو هنرمند پيلی ژيان

بيايد ببندد به مردی ميان

جهان زيرپای اندر آرد به تيغ

نهد تخت شاه از بر پشت ميغ

ببرد پی بدسگالان ز خاک

به روی زمين بر نماند مغاک

نه سگسار ماند نه مازندران

زمين را بشويد به گرز گران

به خواب اندرد آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ايرانيان را اميد

ازو پهلوان را خرام و نويد

پی باره ای کو چماند به جنگ

بمالد برو روی جنگی پلنگ

خنک پادشاهی که هنگام او

زمانه به شاهی برد نام او

چو بشنيد گفتار اخترشناس

بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس

ببخشيدشان بی کران زر و سيم

چو آرامش آمد به هنگام بيم

فرستاده ی زال را پيش خواند

زهر گونه با او سخنها براند

بگفتش که با او به خوبی بگوی

که اين آرزو را نبد هيچ روی

وليکن چو پيمان چنين بد نخست

بهانه نشايد به بيداد جست

من اينک به شبگير ازين رزمگاه

سوی شهر ايران گذارم سپاه

فرستاده را داد چندی درم

بدو گفت خيره مزن هيچ دم

گسی کردش و خود به راه ايستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار

پياده به زاری کشيدند خوار

دو بهره چو از تيره شب درگذشت

خروش سواران برآمد ز دشت

همان ناله ی کوس با کره نای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی شهر ايران کشيد

سپه را به نزد دليران کشيد

فرستاده آمد دوان سوی زال

ابا بخت پيروز و فرخنده فال

گرفت آفرين زال بر کردگار

بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دينار درويش را

نوازنده شد مردم خويش را

ميان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوينده شيرين سخن

پيام آوريدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنيد با او براند

بدو گفت نزديک رودابه رو

بگويش که ای نيک دل ماه نو

سخن چون ز تنگی به سختی رسيد

فراخيش را زود بينی کليد

فرستاده باز آمد از پيش سام

ابا شادمانی و فرخ پيام

بسی گفت و بشنيد و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پيش او بازگشت و ببرد

به نزديک رودابه آمد چو باد

بدين شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

يکی شاره سربند پيش آوريد

شده تار و پود اندرو ناپديد

همه پيکرش سرخ ياقوت و زر

شده زر همه ناپديد از گهر

يکی جفت پر مايه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزديک دستان سام

بسی داد با آن درود و پيام

زن از حجره آنگه به ايوان رسيد

نگه کرد سيندخت او را بديد

زن از بيم برگشت چون سندروس

بترسيد و روی زمين داد بوس

پر انديشه شد جان سيندخت ازوی

به آواز گفت از کجايی بگوی

زمان تا زمان پيش من بگذری

به حجره درآيی به من ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگويی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من يکی چاره جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدين حجره رودابه پيرايه خواست

بدو دادم اکنون همينست راست

بياوردمش افسر پرنگار

يکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سيندخت بنمايی ام

دل بسته ز انديشه بگشايی ام

سپردم به رودابه گفت اين دو چيز

فزون خواست اکنون بيارمش نيز

بها گفت بگذار بر چشم من

يکی آب بر زن برين خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نيابم تو از من مجوی

همی کژ دانست گفتار او

بياراست دل را به پيکار او

بيامد بجستش بر و آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشيدش بروی زمی

چو آن جامه های گرانمايه ديد

هم از دست رودابه پيرايه ديد

در کاخ بر خويشتن بر ببست

از انديشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پيش

همی دست برزد به رخسار خويش

دو گل رابدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت ای سرافراز ماه

گزين کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکو داشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه روی

همه رازها پيش مادر بگوی

که اين زن ز پيش که آيد همی

به پيشت ز بهر چه آيد همی

سخن بر چه سانست و آن مرد کيست

که زيبای سربند و انگشتريست

ز گنج بزرگ افسر تازيان

به ما ماند بسيار سود و زيان

بدين نام بد دادخواهی به باد

چو من زاده ام دخت هرگز مباد

زمين ديد رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ريخت از ديدگان آب مهر

به خون دو نرگس بياراست چهر

به مادر چنين گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نيک يا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنين مهر اويم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گريان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی روی او

جهانم نيرزد به يک موی او

بدان کو مرا ديد و بامن نشست

به پيمان گرفتيم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپيچيد و دستور بود

سخنهای بايسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسيار چيز

شنيدم همه پاسخ سام نيز

به دست همين زن که کنديش موی

زدی بر زمين و کشيدی به روی

فرستاده آرنده ی نامه بود

مرا پاسخ نامه اين جامه بود

فروماند سيندخت زان گفت گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنين داد پاسخ که اين خرد نيست

چو دستان ز پرمايگان گرد نيست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو يکی

که گردد هنر پيش او اندکی

شود شاه گيتی بدين خشمناک

ز کابل برآرد به خورشيد خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمين

کسی پای خوار اندر آرد به زين

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پيدا که نشناختش

چنان ديد رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بيامد ز تيمار گريان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همی کرد از زال بسيار ياد

گرانمايه سيندخت را خفته ديد

رخش پژمريده دل آشفته ديد

بپرسيد و گفتا چه بودت بگوی

چرا پژمريد آن چو گلبرگ روی

چنين داد پاسخ به مهراب باز

که انديشه اندر دلم شد دراز

ازين کاخ آباد و اين خواسته

وزين تازی اسپان آراسته

وزين بندگان سپهبدپرست

ازين تاج و اين خسروانی نشست

وزين چهره و سرو بالای ما

وزين نام و اين دانش و رای ما

بدين آبداری و اين راستی

زمان تا زمان آورد کاستی

به ناکام بايد به دشمن سپرد

همه رنج ما باد بايد شمرد

يکی تنگ تابوت ازين بهر ماست

درختی که ترياک او زهر ماست

بکشتيم و داديم آبش به رنج

بياويختيم از برش تاج و گنج

چو بر شد به خورشيد و شد سايه دار

به خاک اندر آمد سر مايه دار

برينست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

به سيندخت مهراب گفت اين سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدين سان بود

خرد يافته زو هراسان بود

يکی اندر آيد دگر بگذرد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر

برين نيست پيکار با دادگر

بدو گفت سيندخت اين داستان

بروی دگر بر نهد باستان

خرد يافته موبد نيک بخت

به فرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم

به نرگس گل سرخ را داد نم

که گردون به سر بر چنان نگذرد

که ما را همی بايد ای پرخرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه

يکی چاره مان کرد بايد نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

دلش خيره بينم همی روی زرد

چو بشنيد مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشير دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

بروی زمين بر کنم هم کنون

چو اين ديد سيندخت برپای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنين گفت کز کهتر اکنون يکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کن که رای آيدت

روان و خرد رهنمای آيدت

بپيچيد و بنداخت او را بدست

خروشی برآورد چون پيل مست

مرا گفت چون دختر آمد پديد

ببايستش اندر زمان سر بريد

نکشتم بگشتم ز راه نيا

کنون ساخت بر من چنين کيميا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دليرش ز پشت پدر نشمرد

همم بيم جانست و هم جای ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سام يل با منوچهر شاه

بيابند بر ما يکی دستگاه

ز کابل برآيد به خورشيد دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چنين گفت سيندخت با مرزبان

کزين در مگردان به خيره زبان

کزين آگهی يافت سام سوار

به دل ترس و تيمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدين گشت باز

گشاده شدست اين سخن نيست راز

چنين گفت مهراب کای ماه روی

سخن هيچ با من به کژی مگوی

چنين خود کی اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدين نيستی دردمند

اگر ايمنی يابمی از گزند

که باشد که پيوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

به گفتار کژی مبادم نياز

گزند تو پيدا گزند منست

دل درمند تو بند منست

چنين است و اين بر دلم شد درست

همين بدگمانی مرا از نخست

اگر باشد اين نيست کاری شگفت

که چندين بد انديشه بايد گرفت

فريدون به سرو يمن گشت شاه

جهانجوی دستان همين ديد راه

هرانگه که بيگانه شد خويش تو

شود تيره رای بدانديش تو

به سيندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خيز پيش من آر

بترسيد سيندخت ازان تيز مرد

که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست

به چاره دلش را ز کينه بشست

زبان داد سيندخت را نامجوی

که رودابه را بد نيارد بروی

بدو گفت بنگر که شاه زمين

دل از ما کند زين سخن پر ز کين

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رودآب

چو بشنيد سيندخت سر پيش اوی

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زير شب

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

ز گور ژيان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پيرايه بگشای و رو

به پيش پدر شو به زاری بنو

بدو گفت رودابه پيرايه چيست

به جای سر مايه بی مايه چيست

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا ببايد نهفت

به پيش پدر شد چو خورشيد شرق

به ياقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پرنگار

چو خورشيد تابان به خرم بهار

پدر چون ورا ديد خيره بماند

جهان آفرين را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

ز پرگوهران اين کی اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پری

که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنيد رودابه آن گفت وگوی

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

سيه مژه بر نرگسان دژم

فرو خوابنيد و نزد هيچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همی رفت غران بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل شده

رخان معصفر بزر آژده

به يزدان گرفتند هر دو پناه

هم اين دل شده ماه و هم پيشگاه

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پيوند مهراب وز مهر زال

وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هر گونه با موبدان

به پيش سرافراز شاه ردان

چنين گفت با بخردان شهريار

که بر ما شود زين دژم روزگار

چو ايران ز چنگال شير و پلنگ

برون آوريدم به رای و به جنگ

فريدون ز ضحاک گيتی بشست

بترسم که آيد ازان تخم رست

نبايد که بر خيره از عشق زال

همال سرافگنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام

برآيد يکی تيغ تيز از نيام

اگر تاب گيرد سوی مادرش

زگفت پراگنده گردد سرش

کند شهر ايران پر آشوب و رنج

بدو بازگردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرين خواندند

ورا خسرو پاک دين خواندند

بگفتند کز ما تو داناتری

به بايستها بر تواناتری

همان کن کجا با خرد درخورد

دل اژدها را خرد بشکرد

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ابا ويژگان و بزرگان خويش

بدو گفت رو پيش سام سوار

بپرسش که چون آمد از کارزار

چو ديدی بگويش کزين سوگرای

ز نزديک ماکن سوی خانه رای

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

ابا ويژگان سرنهاده به راه

سوی سام نيرم نهادند روی

ابا ژنده پيلان پرخاش جوی

چو زين کار سام يل آگاه شد

پذيره سوی پورکی شاه شد

ز پيش پدر نوذر نامدار

بيامد به نزديک سام سوار

همه نامداران پذيره شدند

ابا ژنده پيل و تبيره شدند

رسيدند پس پيش سام سوار

بزرگان و کی نوذر نامدار

پيام پدر شاه نوذر بداد

به ديدار او سام يل گشت شاد

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز ديدار او رامش جان کنم

نهادند خوان و گرفتند جام

نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتری

گرفتند شادی ز هر کشوری

به شادی درآمد شب ديرياز

چو خورشيد رخشنده بگشاد راز

خروش تبيره برآمد ز در

هيون دلاور برآورد پر

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون يافت زو آگهی

بياراست ديهيم شاهنشهی

ز ساری و آمل برآمد خروش

چو دريای سبز اندر آمد به جوش

ببستند آئين ژوپين وران

برفتند با خشتهای گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در سپر ساخته سرخ و زرد

ابا کوس و با نای روئين و سنج

ابا تازی اسپان و پيلان و گنج

ازين گونه لشکر پذيره شدند

بسی با درفش و تبيره شدند

چو آمد به نزديکی بارگاه

پياده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روی

زمين را ببوسيد و شد پيش اوی

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خويش بر تخت بنشاختش

چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران

وزان نره ديوان مازندران

بپرسيد و بسيار تيمار خورد

سپهبد سخن يک به يک يادکرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر ديوان نر

نه ديوان که شيران جنگی به بر

که از تازی اسپان تکاورترند

ز گردان ايران دلاورترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی نمايندشان

ز من چون بديشان رسيد آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

ازان پس همه شهر بگذاشتند

همه پيش من جنگ جوی آمدند

چنان خيره و پوی پوی آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پيش غار

نبيره جهاندار سلم بزرگ

به پيش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پيدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من اين گرز يک زخم برداشتم

سپه را هم آنجای بگذاشتم

خروشی خروشيدم از پشت زين

که چون آسيا شد بريشان زمين

دل آمد سپه را همه بازجای

سراسر سوی رزم کردند رای

چو بشنيد کاکوی آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بيامد به نزديک من جنگ ساز

چو پيل ژيان با کمند دراز

مرا خواست کارد به خم کمند

چو ديدم خميدم ز راه گزند

کمان کيانی گرفتم به چنگ

به پيکان پولاد و تير خدنگ

عقاب تکاور برانگيختم

چو آتش بدو بر تبر ريختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پيل مست

برآمد يکی تيغ هندی به دست

چنان آمدم شهريارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جستمش تا کی آيد به چنگ

چو آمد به نزديک من سرفراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلير

ز زين برگسستم بکردار شير

زدم بر زمين بر چو پيل ژيان

بدين آهنين دست و گردی ميان

چو افگنده شد شاه زين گونه خوار

سپه روی برگشت از کارزار

نشيب و فراز بيابان و کوه

به هر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پياده ده و دو هزار

فگنده پديد آمد اندر شمار

چو بشنيد گفتار سالار شاه

برافراخت تا ماه فرخ کلاه

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک ديد از بد بدگمان

به بگماز کوتاه کردند شب

به ياد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پرده ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

بيامد سپهدار سام سترگ

به نزد منوچهر شاه بزرگ

چنی گفت با سام شاه جهان

کز ايدر برو با گزيده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نبايد که او يابد از بد رها

که او ماند از بچه ی اژدها

زمان تا زمان زو برآيد خروش

شود رام گيتی پر از جنگ و جوش

هر آنکس که پيوست هی او بود

بزرگان که در دسته ی او بود

سر از تن جدا کن زمين را بشوی

ز پيوند ضحاک و خويشان اوی

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

ببوسيد تخت و بماليد روی

بران نامور مهر انگشت اوی

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

بدان باد پايان جوينده راه

به مهراب و دستان رسيد اين سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فروهشته لفج و برآورده يال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بيايد که گيتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستين سر من ببايد درود

به پيش پدر شد پر از خون جگر

پر انديشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد به سام دلير

که آمد ز ره بچه ی نره شير

همه لشکر از جای برخاستند

درفش فريدون بياراستند

پذيره شدن را تبيره زدند

سپاه و سپهبد پذيره شدند

همه پشت پيلان به رنگين درفش

بياراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر ديد دستان سام

پياده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پياده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمين را ببوسيد زال دلير

سخن گفت با او پدر نيز دير

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرين درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پيش او آمدند

به تيمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتست بر تو پدر

يکی پوزش آور مکش هيچ سر

چنين داد پاسخ کزين باک نيست

سرانجام آخر به جز خاک نيست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشايد زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنين تا به درگاه سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پيش پدر

زمين را ببوسيد و گسترد بر

يکی آفرين کرد بر سام گرد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

که بيدار دل پهلوان شاد باد

روانش گراينده ی داد باد

ز تيغ تو الماس بريان شود

زمين روز جنگ از تو گريان شود

کجا ديزه ی تو چمد روز جنگ

شتاب آيد اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو ديد

همانا ستاره نيارد کشيد

زمين نسپرد شير با داد تو

روان و خرد کشته بنياد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد يابد زمين و زمان

مگر من که از داد بی بهره ام

و گرچه به پيوند تو شهر هام

يکی مرغ پرورده ام خاک خورد

به گيتی مرا نيست با کس نبرد

ندانم همی خويشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام يلستم پدر

و گر هست با اين نژادم هنر

ز مادر بزادم بينداختی

به کوه اندرم جايگه ساختی

فگندی به تيمار زاينده را

به آتش سپردی فزاينده را

ترا با جهان آفرين نيست جنگ

که از چه سياه و سپيدست رنگ

کنون کم جهان آفرين پروريد

به چشم خدايی به من بنگريد

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پيمان تو

که گر کينه جويی نيازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هديه اين ساختی

هم از گرگساران بدين تاختی

که ويران کنی خان آباد من

چنين داد خواهی همی داد من

من اينک به پيش تو استاده ام

تن بنده خشم ترا داده ام

به اره ميانم بدو نيم کن

ز کابل مپيمای با من سخن

سپهبد چو بشنيد گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد يال

بدو گفت آری همينست راست

زبان تو بر راستی بر گواست

همه کار من با تو بيداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همين خواستی

به تنگی دل از جای برخاستی

مشو تيز تا چار هی کار تو

بسازم کنون نيز بازار تو

يکی نامه فرمايم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای ني کخواه

سخن هر چه بايد به ياد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر يار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

نويسنده را پيش بنشاندند

ز هر در سخنها همی راندند

سرنامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

ازويست نيک و بد و هست و نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

هر آن چيز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش

خداوند کيوان و خورشيد و ماه

وزو آفرين بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر ترياک سوز

به بزم اندرون ماه گيتی فروز

گراينده گرز و گشاينده شهر

ز شادی به هر کس رساننده بهر

کشنده درفش فريدون به جنگ

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سرافشان سمند

همان از دل پاک و پاکيزه کيش

به آبشخور آری همی گرگ و ميش

يکی بنده ام من رسيده به جای

به مردی بشست اندر آورده پای

همی گرد کافور گيرد سرم

چنين کرد خورشيد و ماه افسرم

ببستم ميان را يکی بنده وار

ابا جاودان ساختم کارزار

عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس نديدی به گيتی سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گيتی نشان

برآورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گيتی چو کف

زمين شهر تا شهر پهنای او

همان کوه تا کوه بالای او

جهان را ازو بود دل پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاک ديدم ز پرندگان

همان روی گيتی ز درندگان

ز تفش همی پر کرگس بسوخت

زمين زير زهرش همی برفروخت

نهنگ دژم بر کشيدی ز آب

به دم درکشيدی ز گردون عقاب

زمين گشت بی مردم و چارپای

همه يکسر او را سپردند جای

چو ديدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست يارست سود

به زور جهاندار يزدان پاک

بيفگندم از دل همه ترس و باک

ميان را ببستم به نام بلند

نشستم بران پيل پيکر سمند

به زين اندرون گرزه ی گاوسر

به بازو کمان و به گردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تيز چنگ و ورا تيز دم

مرا کرد پدرود هرکو شنيد

که بر اژدها گرز خواهم کشيد

ز سر تا به دمش چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمين چون کمند

زبانش بسان درختی سياه

ز فر باز کرده فگنده به راه

چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم

مرا ديد غريد و آمد به خشم

گمانی چنان بردم ای شهريار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پيش چشمم چو دريا نمود

به ابر سيه بر شده تيره دود

ز بانگش بلرزيد روی زمين

ز زهرش زمين شد چو دريای چين

برو بر زدم بانگ برسان شير

چنان چون بود کار مرد دلير

يکی تير الماس پيکان خدنگ

به چرخ اندرون راندم بی درنگ

چو شد دوخته يک کران از دهانش

بماند از شگفتی به بيرون زبانش

هم اندر زمان ديگری همچنان

زدم بر دهانش بپيچيد ازان

سديگر زدم بر ميان زفرش

برآمد همی جوی خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمين

برآهختم اين گاوسر گرزکين

به نيروی يزدان گيهان خدای

برانگيختم پيلتن را ز جای

زدم بر سرش گرز هی گاو چهر

برو کوه باريد گفتی سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پيل

فرو ريخت زو زهر چون رود نيل

به زخمی چنان شد که ديگر نخاست

ز مغزش زمين گشت باکوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمين جای آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همی آفرين خواندندی بمن

جهانی بران جنگ نظاره بود

که آن اژدها زشت پتياره بود

مرا سام يک زخم ازان خواندند

جهان زر و گوهر برافشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ريخت از باره بر گستوان

وزين هست هر چند رانم زيان

بران بوم تا ساليان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنين و جزين هر چه بوديم رای

سران را سرآوردمی زير پای

کجا من چمانيدمی بادپای

بپرداختی شير درنده جای

کنون چند سالست تا پشت زين

مرا تختگاه است و اسپم زمين

همه گرگساران و مازنداران

به تو راست کردم به گرز گران

نکردم زمانی برو بوم ياد

ترا خواستم راد و پيروز و شاد

کنون اين برافراخته يال من

همان زخم کوبنده کوپال من

بدان هم که بودی نماند همی

بر و گردگاهم خماند همی

کمندی بينداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپرديم نوبت کنون زال را

که شايد کمربند و کوپال را

يکی آرزو دارد اندر نهان

بيايد بخواهد ز شاه جهان

يکی آرزو کان به يزدان نکوست

کجا نيکويی زير فرمان اوست

نکرديم بی رای شاه بزرگ

که بنده نبايد که باشد سترگ

همانا که با زال پيمان من

شنيدست شاه جهان بان من

که از رای او سر نپيچم به هيچ

درين روزها کرد زی من بسيچ

به پيش من آمد پر از خون رخان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل کنی

سزاتر که آهنگ کابل کنی

چو پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

چنان ماه بيند به کابلستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو ديوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را کين نبايد گرفت

کنون رنج مهرش به جايی رسيد

که بخشايش آرد هر آن کش بديد

ز بس درد کو ديد بر بی گناه

چنان رفت پيمان که بشنيد شاه

گسی کردمش با دلی مستمند

چو آيد به نزديک تخت بلند

همان کن که با مهتری در خورد

ترا خود نياموخت بايد خرد

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشيد سر سوی خاور نهاد

نخفت و نياسود تا بامداد

چو آن جامه ها سوده بفگند شب

سپيده بخنديد و بگشاد لب

بيامد به زين اندر آورد پای

برآمد خروشيدن کره نای

به سوی شهنشاه بنهاد روی

ابا نامه ی سام آزاده خوی

چو در کابل اين داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

برآشفت و سيندخت را پيش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزين رای نيست

که با شاه گيتی مرا پای نيست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ايران ازين خشم و کين

برآسايد و رام گردد زمين

به کابل که با سام يارد چخيد

ازان زخم گرزش که يارد چشيد

چو بشنيد سيندخت بنشست پست

دل چاره جوی اندر انديشه بست

يکی چاره آورد از دل به جای

که بد ژرف بين و فزاينده رای

وزان پس دوان دست کرده به کش

بيامد بر شاه خورشيد فش

بدو گفت بشنو ز من يک سخن

چو ديگر يکی کامت آيد بکن

ترا خواسته گر ز بهر تنست

ببخش و بدان کين شب آبستنست

اگر چند باشد شب ديرياز

برو تيرگی هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود

جهان چون نگين بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزن در ميان يلان داستان

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

وگر چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

بود کت به خونم نيايد نياز

مرا رفت بايد به نزديک سام

زبان برگشايم چو تيغ از نيام

بگويم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان و ز تو خواسته

سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کليد

غم گنج هرگز نبايد کشيد

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بيارای و با خويشتن بر به راه

مگر شهر کابل نسوزد به ما

چو پژمرده شد برفروزد به ما

چين گفت سيندخت کای نامدار

به جای روان خواسته خواردار

نبايد که چون من شوم چاره جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان انده جان اوست

کنون با توم روز پيمان اوست

ندارم همی انده خويشتن

ازويست اين درد و اندوه من

يکی سخت پيمان ستد زو نخست

پس آنگه به مردی ره چاره جست

بياراست تن را به ديبا و زر

به در و به ياقوت پرمايه سر

پس از گنج زرش ز بهر نثار

برون کرد دينار چون سی هزار

به زرين ستام آوريدند سی

از اسپان تازی و از پارسی

ابا طوق زرين پرستنده شست

يکی جام زر هر يکی را به دست

پر از مشک و کافور و ياقوت و زر

ز پيروزه ی چند چندی گهر

چهل جامه ديبای پيکر به زر

طرازش همه گونه گونه گهر

به زرين و سيمين دوصد تيغ هند

جزان سی به زهراب داده پرند

صد اشتر همه ماد هی سرخ موی

صد استر همه بارکش راه جوی

يکی تاج پرگوهر شاهوار

ابا طوق و با ياره و گوشوار

بسان سپهری يکی تخت زر

برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروی بيست پهنای او

چو سيصد فزون بود بالای او

وزان ژنده پيلان هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو گردی به مردی ميان را ببست

يکی ترگ رومی به سر بر نهاد

يکی باره زيراندرش همچو باد

بيامد گرازان به درگاه سام

نه آواز داد و نه برگفت نام

به کار آگهان گفت تا ناگهان

بگويند با سرفراز جهان

که آمد فرستاده ای کابلی

به نزد سپهبد يل زابلی

ز مهراب گرد آوريده پيام

به نزد سپهبد جهانگير سام

بيامد بر سام يل پرده دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سيندخت و رفت

به پيش سپهبد خراميد تفت

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

ابر شاه و بر پهلوان زمين

نثار و پرستنده و اسپ و پيل

رده بر کشيده ز در تا دو ميل

يکايک همه پيش سام آوريد

سر پهلوان خيره شد کان بديد

پر انديشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

که جايی کجا مايه چندين بود

فرستادن زن چه آيين بود

گراين خواسته زو پذيرم همه

ز من گردد آزرده شاه رمه

و گر بازگردانم از پيش زال

برآرد به کردار سيمرغ بال

برآورد سر گفت کاين خواسته

غلامان و پيلان آراسته

بريد اين به گنجور دستان دهيد

به نام مه کابلستان دهيد

پری روی سيندخت بر پيش سام

زبان کرد گويا و دل شادکام

چو آن هديه ها را پذيرفته ديد

رسيده بهی و بدی رفته ديد

سه بت روی با او به يک جا بدند

سمن پيکر و سرو بالا بدند

گرفته يکی جام هر يک به دست

بفرمود کامد به جای نشست

به پيش سپهبد فرو ريختند

همه يک به ديگر برآميختند

چو با پهلوان کار بر ساختند

ز بيگانه خانه بپرداختند

چنين گفت سيندخت با پهلوان

که با رای تو پير گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

به تو تيرگيها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ايزدی

گنهکار گر بود مهراب بود

ز خون دلش ديده سيراب بود

سر بيگناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد بايد بگرد

همه شهر زنده برای تواند

پرستنده و خاک پای تواند

ازان ترس کو هوش و زور آفريد

درخشنده ناهيد و هور آفريد

نيايد چنين کارش از تو پسند

ميان را به خون ريختن در مبند

بدو سام يل گفت با من بگوی

ازان کت بپرسم بهانه مجوی

تو مهراب را کهتری گر همال

مر آن دخت او را کجا ديد زال

به روی و به موی و به خوی و خرد

به من گوی تا باکی اندر خورد

ز بالا و ديدار و فرهنگ اوی

بران سان که ديدی يکايک بگوی

بدو گفت سيندخت کای پهلوان

سر پهلوانان و پشت گوان

يکی سخت پيمانت خواهم نخست

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

که از تو نيايد به جانم گزند

نه آنکس که بر من بود ارجمند

مرا کاخ و ايوان آباد هست

همان گنج و خويشان و بنياد هست

چو ايمن شوم هر چه گويی بگوی

بگويم بجويم بدين آب روی

نهفته همه گنج کابلستان

بکوشم رسانم به زابلستان

جزين نيز هر چيز کاندر خورد

بيبد ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نيک بنواخت و پيمان ببست

چو بشنيد سيندخت سوگند او

همان راست گفتار و پيوند او

زمين را ببوسيد و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خويش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابه ی ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پيش يزدان پاک

شب تيره تا برکشد روز چاک

همی بر تو بر خوانديم آفرين

همان بر جهاندار شاه زمين

کنون آمدم تا هوای تو چيست

ز کابل ترا دشمن و دوست کيست

اگر ما گنهکار و بدگوهريم

بدين پادشاهی نه اندر خوريم

من اينک به پيش توام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بيگناهان کابل مسوز

کجا تيره روز اندر آيد به روز

سخنها چو بشنيد ازو پهلوان

زنی ديد با رای و روشن روان

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنين داد پاسخ که پيمان من

درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پيوند تست

بمانيد شادان دل و تن درست

بدين نيز همداستانم که زال

ز گيتی چو رودابه جويد همال

شما گرچه از گوهر ديگريد

همان تاج و اورنگ را در خوريد

چنين است گيتی وزين ننگ نيست

ابا کردگار جهان جنگ نيست

چنان آفريند که آيدش رای

نمانيم و مانديم با های های

يکی بر فراز و يکی در نشيب

يکی با فزونی يکی با نهيب

يکی از فزايش دل آراسته

ز کمی دل ديگری کاسته

يکی نامه با لابه ی دردمند

نبشتم به نزديک شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد که گفتی برآورده پر

به زين اندر آمد که زين را نديد

همان نعل اسپش زمين را نديد

بدين زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرخ نهد

که پرورده ی مرغ بی دل شدست

از آب مژه پای در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست

سزد گر برآيند هر دو ز پوست

يکی روی آن بچه ی اژدها

مرا نيز بنمای و بستان بها

بدو گفت سيندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند به کاخ من اندر سمند

سرم بر شود به آسمان بلند

به کابل چنو شهريار آوريم

همه پيش او جان نثار آوريم

لب سام سيندخت پرخنده ديد

همه بيخ کين از دلش کنده ديد

نوندی دلاور به کردار باد

برافگند و مهراب را مژده داد

کز انديشه ی بد مکن ياد هيچ

دلت شاد کن کار مهمان بسيچ

من اينک پس نامه اندر دمان

بيايم نجويم به ره بر زمان

دوم روز چون چشمه ی آفتاب

بجنيبد و بيدار شد سر ز خواب

گرانمايه سيندخت بنهاد روی

به درگاه سالار ديهيم جوی

روارو برآمد ز درگاه سام

مه بانوان خواندندش به نام

بيامد بر سام و بردش نماز

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوری بازگشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای

دگر ساختن کار مهمان نو

نمودن به داماد پيمان نو

ورا سام يل گفت برگرد و رو

بگو آنچه ديدی به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند

بکابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و زباغ و زکشت و درود

دگر چارپايان دوشيدنی

ز گستردنی هم ز پوشيدنی

به سيندخت بخشيد و دستش بدست

گرفت و يک نيز پيمان ببست

پذيرفت مر دخت او را بزال

که باشند هر دو بشادی همال

سرافراز گردی و مردی دويست

بدو داد و گفتش که ايدر مايست

به کابل بباش و به شادی بمان

ازين پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

به نيک اختری برگرفتند راه

پس آگاهی آمد سوی شهريار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذيره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزديکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزديک شاه اندر آمد زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رويش از خاک خشک

ستردند و بر وی پراگند مشک

بيامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسيد ازو شهريار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدين راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتريست

ابا تو همه رنج رامشگريست

ازو بستد آن نامه ی پهلوان

بخنديد و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنين داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

وليکن بدين نامه ی دلپذير

که بنوشت با درد دل سام پير

اگر چه مرا هست ازين دل دژم

برانم که ننديشم از بيش و کم

بسازم برآرم همه کام تو

گر اينست فرجام آرام تو

تو يک چند اندر به شادی به پای

که تا من به کارت زنم نيک رای

ببردند خواليگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرين ستام

برفت و بپيمود بالای شب

پر انديشه دل پر ز گفتار لب

بيامد به شبگير بسته کمر

به پيش منوچهر پيروزگر

برو آفرين کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پيش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زيج رومی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهريار

که کرديم با چرخ گردان شمار

چنين آمد از داد اختر پديد

که اين آب روشن بخواهد دويد

ازين دخت مهراب و از پور سام

گوی پر منش زايد و نيک نام

بود زندگانيش بسيار مر

همش زور باشد هم آيين و فر

همش برز باشد همش شاخ و يال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا باره ی او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهان را بکس نشمرد

يکی برز بالا بود فرمند

همه شير گيرد به خم کمند

هوا را به شمشير گريان کند

بر آتش يکی گور بريان کند

کمر بسته ی شهرياران بود

به ايران پناه سواران بود

چنين گفت پس شاه گردن فراز

کزين هر چه گفتيد داريد راز

بخواند آن زمان زال را شهريار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چيز

نهفته سخنهای ديرينه نيز

نشستند بيدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسيد مر زال را موبدی

ازين تيزهش راه بين بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

ازان بر زده هر يکی شاخ سی

نگردد کم و بيش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمايه و تيزتاز

يکی زان به کردار دريای قار

يکی چون بلور سپيد آبدار

بجنبيد و هر دو شتابنده اند

همان يکديگر را نيابنده اند

سديگر چنين گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهريار

يکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنين گفت کان مرغزار

که بينی پر از سبزه و جويبار

يکی مرد با تيز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آيد سترگ

همی بدرود آن گيا خشک و تر

نه بردارد او هيچ ازان کار سر

دگر گفت کان برکشيده دو سرو

ز دريای با موج برسان غرو

يکی مرغ دارد بريشان کنام

نشيمش به شام آن بود اين به بام

ازين چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشيند دهد بوی مشک

ازان دو هميشه يکی آبدار

يکی پژمريده شده سوگوار

بپرسيد ديگر که بر کوهسار

يکی شارستان يافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون يکی خارستان

بناها کشيدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پيشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از يادکردن سخن نشمرد

يکی بومهين خيزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارستان شان نياز آورد

هم انديشگان دراز آورد

به پرده درست اين سخنها بجوی

به پيش ردان آشکارا بگوی

گر اين رازها آشکارا کنی

ز خاک سيه مشک سارا کنی

زمانی پر انديشه شد زال زر

برآورد يال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد ياد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر يک همی شاخ سی برکشند

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آيين ابر گاه نو

به سی روز مه را سرآيد شمار

برين سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

سپيد و سياهست هر دو زمان

پس يکدگر تيز هر دو دوان

شب و روز باشد که می بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سديگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهريار

ازان سی سواران يکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که يک شب کم آيد همی گاه گاه

کنون از نيام اين سخن برکشيم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشيم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تيرگی دارد اندر نهان

چنين تا ز گردش به ماهی شود

پر از تيرگی و سياهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نيمه شادب و نيمی نژند

برو مرغ پران چو خورشيد دان

جهان را ازو بيم و اميد دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همين خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

برآيد يکی باد با زلزله

ز گيتی برآيد خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد بايد سوی شارستان

کسی ديگر از رنج ما برخورد

نپايد برو نيز و هم بگذرد

چنين رفت از آغاز يکسر سخن

همين باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه مان نيکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزيم و پيچان شويم

پديد آيد آنگه که بيجان شويم

گر ايوان ما سر به کيوان برست

ازان بهره ی ما يکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بيمست و تيمار و باک

بيابان و آن مرد با تيز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک يکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گيا

همانش نبيره همانش نيا

به پير و جوان يک به يک ننگرد

شکاری که پيش آيدش بشکرد

جهان را چنينست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازين در درآيد بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال اين سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهريار

به شادی يکی انجمن برشگفت

شهنشاه گيتی زهازه گرفت

يکی جشنگاهی بياراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

کشيدند می تا جهان تيره گشت

سرميگساران ز می خيره گشت

خروشيدن مرد بالای گاه

يکايک برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته يکی دست ديگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامدران برآمد ز خواب

بيامد کمربسته زال دلير

به پيش شهنشاه چون نره شير

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت کای نيکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسيدم ای پايه ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدين برز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

يک امروز نيزت ببايد سپرد

ترا بويه ی دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست

بفرمود تا سنج و هندی درای

به ميدان گذارند با کره نای

ابا نيزه و گرز و تير و کمان

برفتند گردان همه شادمان

کمانها گرفتند و تير خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ

بپيچيد هر يک به چيزی عنان

به گرز و به تيغ و به تير و سنان

درختی گشن بد به ميدان شاه

گذشته برو سال بسيار و ماه

کمان را بماليد دستان سام

برانگيخت اسپ و برآورد نام

بزد بر ميان درخت سهی

گذاره شد آن تير شاهنشهی

هم اندر تگ اسپ يک چوبه تير

بينداخت و بگذاشت چون نره شير

سپر برگرفتند ژوپين وران

بگشتند با خشتهای گران

سپر خواست از ريدک ترک زال

برانگيخت اسپ و برآورد يال

کمان را بينداخت و ژوپين گرفت

به ژوپين شکار نوآيين گرفت

بزد خشت بر سه سپر گيل وار

گشاده به ديگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جويد نبرد از مهان

يکی برگراييدش اندر نبرد

که از تير و ژوپين برآورد گرد

همه برکشيدند گردان سليح

بدل خشمناک و زبان پر مزيح

به آورد رفتند پيچان عنان

ابا نيزه و آب داده سنان

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

برانگيخت زال اسپ و برخاست گرد

نگه کرد تا کيست زيشان سوار

عنان پيچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زين برگرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبيند کسی زين نشان

هر آن کس که با او بجويد نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شيران نزايد چنين نيز گرد

چه گرد از نهنگانش بايد شمرد

خنک سام يل کش چنين يادگار

بماند به گيتی دلير و سوار

برو آفرين کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

يکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خيره يکسر مهان

چه از تاج پرمايه و تخت زر

چه از ياره و طوق و زرين کمر

همان جامه های گرانمايه نيز

پرستنده و اسپ و هر گونه چيز

به زال سپهبد سپرد آن زمان

همه چيزها از کران تا کران

پس آن نامه ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخنهای فرخ نوشت

که ای نامور پهلوان دلير

به هر کار پيروز برسان شير

نبيند چو تو نيز گردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زال سوار

کزو ماند اندر جهان يادگار

رسيد و بدانستم از کام او

همان خواهش و رای و آرام او

برآمد هر آنچ آن ترا کام بود

همان زال را رای و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزه فرخ شمردم بدوی

ز شيری که باشد شکارش پلنگ

چه زايد جز از شير شرزه به جنگ

گسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرخی زال زر

ز گردان لشکر برآورده سر

نوندی برافگند نزديک سام

که برگشتم از شاه دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که با پير سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازيدن شهريار جهان

وزان شادمانی که رفت از مهان

من اينک چو دستان بر من رسد

گذاريم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

چو مهراب شد شاد و روشن روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمايه سيندخت را پيش خواند

بسی خوب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

بيفروخت از رايت اين تيره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمين

برو شهرياران کنند آفرين

چنان هم کجا ساختی از نخست

بيايد مر اين را سرانجام جست

همه گنج پيش تو آراستست

اگر تخت عاجست اگر خواستست

چو بشنيد سيندخت ازو گشت باز

بر دختر آمد سراينده راز

همی مژده دادش به ديدار زال

که ديدی چنان چون ببايد همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازد سر از سرزنش

سوی کام دل تيز بشتافتی

کنون هر چه جستی همه يافتی

بدو گفت رودابه ای شاه زن

سزای ستايش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالين کنم

به فرمانت آرايش دين کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خان هی سور باد

چو بشنيد سيندخت گفتار اوی

به آرايش کاخ بنهاد روی

بياراست ايوانها چون بهشت

گلاب و می و مشک و عنبر سرشت

بساطی بيفگند پيکر به زر

زبر جد برو بافته سر به سر

دگر پيکرش در خوشاب بود

که هر دانه ای قطره ای آب بود

يک ايوان همه تخت زرين نهاد

به آيين و آرايش چين نهاد

همه پيکرش گوهر آگنده بود

ميان گهر نقشها کنده بود

ز ياقوت مر تخت را پايه بود

که تخت کيان بود و پرمايه بود

يک ايوان همه جام هی رود و می

بياورده از پارس و اهواز و ری

بياراست رودابه را چون نگار

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

همه کابلستان شد آراسته

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

همه پشت پيلان بياراستند

ز کابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پيل رامشگران

نهاده به سر بر زر افسران

پذيره شدن را بياراستند

نثارش همه مشک و زر خواستند

همی رند دستان گرفته شتاب

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذيره نرفتند با فرهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده رای

پذيره شدش سام يل شادمان

همی داشت اندر برش يک زمان

فرود آمد از باره بوسيد خاک

بگفت آن کجا ديد و بشنيد پاک

نشست از بر تخت پرمايه سام

ابا زال خرم دل و شادکام

سخنهای سيندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنين گفت کامد ز کابل پيام

پيمبر زنی بود سيندخت نام

ز من خواست پيمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چيز کز من به خوبی بخواست

سخنها بران برنهاديم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشيد زابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شويم

بران دردها پاک درمان شويم

فرستاده ای آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چيست پاسخ فرستاده را

چه گوييم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

گر ايدون که بينی به روشن روان

سپه رانی و ما به کابل شويم

بگوييم زين در سخن بشنويم

به دستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازين چيست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نيست

به نزديک زال آن جز از خواب نيست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هيونی برافگند مرد دلير

بدان تا شود نزد مهراب شير

بگويد که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پيل و چندی سپاه

فرستاده تازان به کابل رسيد

خروشی برآمد چنان چون سزيد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

بزد نای مهراب و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پيلان و رامشگران

زمين شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنيانی درفش

چه سرخ و سپيد و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشيدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

يکی رستخيز است گر رامش است

همی رفت ازين گونه تا پيش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسيدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرين

چه بر سام و بر زال زر همچنين

نشست از بر باره ی تيزرو

چو از کوه سر برکشد ماه نو

يکی تاج زرين نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسيدند خندان و شاد

سخنهای ديرينه کردند ياد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز ناليدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگرست

زمانه به آرايشی ديگرست

بش و يال اسپان کران تا کران

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سيندخت با بندگان

ميان بسته سيصد پرستندگان

مر آن هر يکی را يکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرين خواندند

پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته يک به يک ب ینياز

بخنديد و سيندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سيندخت هديه کجاست

اگر ديدن آفتابت هواست

چنين داد پاسخ به سيندخت سام

که ازمن بخواه آنچه آيدت کام

برفتند تا خانه ی زرنگار

کجا اندرو بود خرم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

يکايک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستايد همی

برو چشم را چون گشايد همی

بفرمود تا رفت مهراب پيش

ببستند عقدی برآيين و کيش

به يک تختشان شاد بنشاندند

عقيق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بياورد پس دفتر خواسته

يکی نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نيارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند يک هفته با می به دست

وز ايوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشيدند بر پيش کاخ بلند

سر ماه سام نريمان برفت

سوی سيستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پيل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

يکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سيندخت و مهراب و پيوند خويش

سوی سيستان روی کردند پيش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرين لب ز نيکی کنش

رسيدند پيروز تا نيمروز

چنان شاد و خندان و گيتی فروز

يکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سيندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و ديده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران

به ويژه ز گردان مازنداران

بشد سام يکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت يال

بسی برنيامد برين روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنين زرد فام

چنين داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشايم به فرياد لب

همانا زمان آمدستم فراز

وزين بار بردن نيابم جواز

تو گويی به سنگستم آگنده پوست

و گر آهنست آنکه نيز اندروست

چنين تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نياز

چنان بد که يک روز ازو رفت هوش

از ايوان دستان برآمد خروش

خروشيد سيندخت و بشخود روی

بکند آن سيه گيسوی مشک بوی

يکايک بدستان رسيد آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالين رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سيمرغش آمد به ياد

بخنديد و سيندخت را مژده داد

يکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پر سيمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تيره گون شد هوا

پديد آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود

چه مرجان که آرايش جان بود

برو کرد زال آفرين دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنين گفت با زال کين غم چراست

به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزين سرو سيمين بر ماه روی

يکی نره شير آيد و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر

نيارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخايد دو چنگ

هران گرد کاواز کوپال اوی

ببيند بر و بازوی و يال اوی

ز آواز او اندر آيد ز پای

دل مرد جنگی برآيد ز جای

به جای خرد سام سنگی بود

به خشم اندرون شير جنگی بود

به بالای سرو و به نيروی پيل

به آورد خشت افگند بر دو ميل

نيايد به گيتی ز راه زهش

به فرمان دادار نيکی دهش

بياور يکی خنجر آبگون

يکی مرد بينادل پرفسون

نخستين به می ماه را مست کن

ز دل بيم و انديشه را پست کن

بکافد تهيگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه ی شير بيرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تيمار و باک

گياهی که گويمت با شير و مشک

بکوب و بکن هر سه در سايه خشک

بساو و برآلای بر خستگيش

ببينی همان روز پيوستگيش

بدو مال ازان پس يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

ترا زين سخن شاد بايد بدن

به پيش جهاندار بايد شدن

که او دادت اين خسروانی درخت

که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدين کار دل هيچ غمگين مدار

که شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و يکی پر ز بازو بکند

فگند و به پرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پر او برگرفت

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد يک جهان

همه ديده پر خون و خسته روان

فرو ريخت از مژه سيندخت خون

که کودک ز پهلو کی آيد برون

بيامد يکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافيد بی رنج پهلوی ماه

بتابيد مر بچه را سر ز راه

چنان بی گزندش برون آوريد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

يکی بچه بد چون گوی شيرفش

به بالا بلند و به ديدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنيد کس بچه ی پيل تن

همان دردگاهش فرو دوختند

به داور همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بيدار شد سرو بن

به سيندخت بگشاد لب بر سخن

برو زر و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرين خواندند

مر آن بچه را پيش او تاختند

بسان سپهری برافراختند

بخنديد ازان بچه سرو سهی

بديد اندرو فر شاهنشهی

به رستم بگفتا غم آمد بسر

نهادند رستمش نام پسر

يکی کودکی دوختند از حرير

به بالای آن شير ناخورده شير

درون وی آگنده موی سمور

برخ بر نگاريده ناهيد و هور

به بازوش بر اژدهای دلير

به چنگ اندرش داده چنگال شير

به زير کش اندر گرفته سنان

به يک دست کوپال و ديگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

به گرد اندرش چاکران نيز چند

چو شد کار يکسر همه ساخته

چنان چون ببايست پرداخته

هيون تکاور برانگيختند

به فرمان بران بر درم ريختند

پس آن صورت رستم گرزدار

ببردند نزديک سام سوار

يکی جشن کردند در گلستان

ز زاولستان تا به کابلستان

همه دشت پر باده و نای بود

به هر کنج صد مجلس آرای بود

به زاولستان از کران تا کران

نشسته به هر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پيکر رستم شيرخوار

ببردند نزديک سام سوار

ابر سام يل موی بر پای خاست

مرا ماند اين پرنيان گفت راست

اگر نيم ازين پيکر آيد تنش

سرش ابر سايد زمين دامنش

وزان پس فرستاده را پيش خواست

درم ريخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بياراست ميدان چو چشم خروس

می آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

بياراست جشنی که خورشيد و ماه

نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامه ی زال پاسخ نوشت

بياراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشير و کوپال را

پس آمد بدان پيکر پرنيان

که يال يلان داشت و فر کيان

بفرمود کين را چنين ارجمند

بداريد کز دم نيابد گزند

نيايش همی کردم اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

که زنده ببيند جهانبين من

ز تخم تو گردی به آيين من

کنون شد مرا و ترا پشت راست

نبايد جز از زندگانيش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنيد زال اين سخنهای نغز

که روشن روان اندر آيد به مغز

به شاديش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن به چرخ کبود

همی گشت چندی بروبر جهان

برهنه شد آن روزگار نهان

به رستم همی داد ده دايه شير

که نيروی مردست و سرمايه شير

چو از شير آمد سوی خوردنی

شد از نان و از گوشت افزودنی

بدی پنج مرده مراو را خورش

بماندند مردم ازان پرورش

چو رستم بپيمود بالای هشت

بسان يکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود

جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتی که سام يلستی به جای

به بالا و ديدار و فرهنگ و رای

چو آگاهی آمد به سام دلير

که شد پور دستان همانند شير

کس اندر جهان کودک نارسيد

بدين شير مردی و گردی نديد

بجنبيد مرسام را دل ز جای

به ديدار آن کودک آمدش رای

سپه را به سالار لشکر سپرد

برفت و جهانديدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشيد

سپه را سوی زاولستان کشيد

چو زال آگهی يافت بر بست کوس

ز لشکر زمين گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای

پذيره شدن را نهادند رای

بزد مهره در جام و برخاست غو

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

يکی لشکر از کوه تا کوه مرد

زمين قيرگون و هوا لاژورد

خروشيدن تازی اسپان و پيل

همی رفت آواز تا چند ميل

يکی ژنده پيلی بياراستند

برو تخت زرين بپيراستند

نشست از بر تخت زر پور زال

ابا بازوی شير و با کتف و يال

به سر برش تاج و کمر بر ميان

سپر پيش و در دست گرز گران

چو از دور سام يل آمد پديد

سپه بر دو رويه رده برکشيد

فرود آمد از باره مهراب و زال

بزرگان که بودند بسيار سال

يکايک نهادند سر بر زمين

ابر سام يل خواندند آفرين

چو گل چهره ی سام يل بشکفيد

چو بر پيل بر بچه ی شير ديد

چنان همش بر پيل پيش آوريد

نگه کرد و با تاج و تختش بديد

يکی آفرين کرد سام دلير

که تهما هژبرا بزی شاد دير

ببوسيد رستمش تخت ای شگفت

نيا را يکی نو ستايش گرفت

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنياد باش

يکی بنده ام نامور سام را

نشايم خور و خواب و آرام را

همی پشت زين خواهم و درع و خود

همی تير ناوک فرستم درود

به چهر تو ماند همی چهر هام

چو آن تو باشد مگر زهره ام

وزان پس فرود آمد از پيل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس

فروماند پيلان و آوای کوس

سوی کاخ ازان پس نهادند روی

همه راه شادان و با گفت وگوی

همه کاخها تخت زرين نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برين بر يکی ماهيان

به رنجی نبستند هرگز ميان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر يک به نوبت سرود

به يک گوشه ی تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پيش اندرون سام گيهان گشای

فرو هشته از تاج پر همای

ز رستم همی در شگفتی بماند

برو هر زمان نام يزدان بخواند

بدان بازوی و يال و آن پشت و شاخ

ميان چون قلم سينه و بر فراخ

دو رانش چو ران هيونان ستبر

دل شير نر دارد و زور ببر

بدين خوب رويی و اين فر و يال

ندارد کس از پهلوانان همال

بدين شادمانی کنون می خوريم

به می جان اندوه را بشکريم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس اين را ندارد بياد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدين نيکويی چاره چون آورند

بسيمرغ بادا هزار آفرين

که ايزد ورا ره نمود اندرين

که گيتی سپنجست پر آی و رو

کهن شد يکی ديگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی ياد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبيد

که چون خويشتن کس به گيتی نديد

همی گفت ننديشم از زال زر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبديز و تيغ

نيارد برو سايه گسترد ميغ

کنم زنده آيين ضحاک را

به پی مشک سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهراب دل شادکام

سر ماه نو هرمز مهرماه

بران تخت فرخنده بگزيد راه

بسازيد سام و برون شد به در

يکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پيل دستم دژم

به پدرود کردن نيا را به هم

چنين گفت مر زال را کای پسر

نگر تا نباشی جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته

خرد را گزين کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ايزدی

چنان دان که بر کس نماند جهان

يکی بايدت آشکار و نهان

برين پند من باش و مگذر ازين

بجز بر ره راست مسپر زمين

که من در دل ايدون گمانم همی

که آمد به تنگی زمانم همی

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

که اين پندها را نبايد نهفت

برآمد ز درگاه زخم درای

ز پيلان خروشيدن کرنای

سپهبد سوی باختر کرد روی

زبان گرم گوی و دل آزر مجوی

برتند با او دو فرزند او

پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز

کشيد آن سپهبد براه دراز

وزان روی زال سپهبد به راه

سوی سيستان باز برد آن سپاه

شب و روز با رستم شيرمرد

همی کرد شادی و هم باده خورد

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گيتی همی بار رفتن ببست

ستاره شناسان بر او شدند

همی ز آسمان داستانها زدند

نديدند روزش کشيدن دراز

ز گيتی همی گشت بايست باز

بدادند زان روز تلخ آگهی

که شد تيره آن تخت شاهنشهی

گه رفتن آمد به ديگر سرای

مگر نزد يزدان به آيدت جای

نگر تا چه بايد کنون ساختن

نبايد که مرگ آورد تاختن

سخن چون ز داننده بشنيد شاه

به رسم دگرگون بياراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پيش ايشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

که اين تخت شاهی فسونست و باد

برو جاودان دل نبايد نهاد

مرا بر صد و بيست شد ساليان

به رنج و به سختی ببستم ميان

بسی شادی و کام دل راندم

به رزم اندرون دشمنان ماندم

به فر فريدون ببستم ميان

به پندش مرا سود شد هر زيان

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

همان کين ايرج نيای بزرگ

جهان ويژه کردم ز پتياره ها

بس شهر کردم بس باره ها

چنانم که گويی نديدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان

نيرزد همی زندگانيش مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازان پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم ترا تخت شاهی و گنج

چنان چون فريدون مرا داده بود

ترا دادم اين تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان بازم بايدت گشت

نشانی که ماند همی از تو باز

برآيد برو روزگار دراز

نبايد که باشد جز از آفرين

که پاکی نژاد آورد پاک دين

نگر تا نتابی ز دين خدای

که دين خدای آورد پاک رای

کنون نو شود در جهان داوری

چو موسی بيايد به پيغمبری

پديد آيد آنگه به خاور زمين

نگر تا نتابی بر او به کين

بدو بگرو آن دين يزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پيمان بود

تو مگذار هرگز ره ايزدی

که نيکی ازويست و هم زو بدی

ازان پس بيايد ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ايران کلاه

ترا کارهای درشتست پيش

گهی گرگ بايد بدن گاه ميش

گزند تو آيد ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو ننگ

بجوی ای پسر چون رسد داوری

ز سام و ز زال آنگهی ياوری

وزين نو درختی که از پشت زال

برآمد کنون برکشد شاخ و يال

ازو شهر توران شود بی هنر

به کين تو آيد همان کين هور

بگفت و فرود آمد آبش بروی

همی زار بگريست نوذر بروی

بی آنکش بدی هيچ بيماريی

نه از دردها هيچ آزاريی

دو چشم کيانی به هم بر نهاد

بپژمرد و برزد يکی سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهريار

به گيتی سخن ماند زو يادگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *