طهمورث

شاهنامه » طهمورث

 

طهمورث

پسر بد مراو را يکی هوشمند

گرانمايه طهمورث ديوبند

بيامد به تخت پدر بر نشست

به شاهی کمر برميان بر ببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند

به خوبی چه مايه سخنها براند

چنين گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه

جهان از بديها بشويم به رای

پس آنگه کنم درگهی گرد پای

ز هر جای کوته کنم دست ديو

که من بود خواهم جهان را خديو

هر آن چيز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشايم ز بند

پس از پشت ميش و بره پشم و موی

بريد و به رشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

به گستردنی بد هم او رهنمای

ز پويندگان هر چه بد تيزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگريد

سيه گوش و يوز از ميان برگزيد

به چاره بياوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نيک تاز

چو باز و چو شاهين گردن فراز

بياورد و آموختن شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو اين کرده شد ماکيان و خروس

کجا بر خرو شد گه زخم کوس

بياورد و يکسر به مردم کشيد

نهفته همه سودمندش گزيد

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنين گفت کاين را ستايش کنيد

جهان آفرين را نيايش کنيد

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستايش مراو را که بنمود راه

مر او را يکی پاک دستور بود

که رايش ز کردار بد دور بود

خنيده به هر جای شهرسپ نام

نزد جز به نيکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پيش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست

نماز شب و روزه آيين اوست

سر مايه بد اختر شاه را

در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نيکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پايگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابيد ازو فره ی ايزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تيزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زينش برساختی

همی گرد گيتيش برتاختی

چو ديوان بديدند کردار او

کشيدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن ديو بسيار مر

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش ميان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره ديوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سيه ديوشان پيشرو

همی به آسمان برکشيدند غو

جهاندار طهمورث بافرين

بيامد کمربسته ی جنگ و کين

يکايک بياراست با ديو چنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازيشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرز گران کرد پست

کشيدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زينهار

که ما را مکش تا يکی نو هنر

بياموزی از ماکت آيد به بر

کی نامور دادشان زينهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پيوند او

نبشتن به خسرو بياموختند

دلش را به دانش برافروختند

نبشتن يکی نه که نزديک سی

چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چينی و چه پهلوی

ز هر گونه ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازين بيشتر

چه گونه پديد آوريدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو يادگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *