پادشاهی گرشاسپ

شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ

پادشاهی گرشاسپ

پسر بود زو را يکی خويش کام

پدر کرده بوديش گرشاسپ نام

بيامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

جهان را همی داشت با زيب و فر

چنين تا برآمد برين روزگار

درخت بلا کينه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی کار گشت

بيامد به خوار ری افراسياب

ببخشيد گيتی و بگذاشت آب

نياورد يک تن درود پشنگ

سرش پر ز کين بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

به تيمار اغريرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ

فرستاده رفتی به نزديک اوی

بدو سال و مه هيچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی

چو اغريرثش يار درخور بدی

تو خون برادر بريزی همی

ز پرورده مرغی گريزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نيست

به نزد منت راه ديدار نيست

پرآواز شد گوش ازين آگهی

که بی کار شد تخت شاهنشهی

پيامی بيامد به کردار سنگ

به افراسياب از دلاور پشنگ

که بگذار جيحون و برکش سپاه

ممان تا کسی برنشيند به گاه

يکی لشکری ساخت افراسياب

ز دشت سپنجاب تا رود آب

که گفتی زمين شد سپهر روان

همی بارد از تيغ هندی روان

يکايک به ايران رسيد آگهی

که آمد خريدار تخت مهی

سوی زابلستان نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

که گيتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبوديم يک روز روشن روان

سپاهی ز جيحون بدين سو کشيد

که شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره دانی مراين را بساز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنين گفت پس نامور زال زر

که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زين نگاشت

کسی تيغ و گرز مرا برنداشت

به جايی که من پای بفشاردم

عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ يکسان بدم

ز پيری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت يال يلی

نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی

بزيبد برو بر کلاه مهی

يکی اسپ جنگيش بايد همی

کزين تازی اسپان نشايد همی

بجويم يکی باره ی پيلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر اين داستان

که هستی برين کار همداستان

که بر کينه ی تخمه ی زادشم

ببندی ميان و نباشی دژم

همه شهر ايران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هيونی تکاور بتاخت

سليح سواران جنگی بساخت

به رستم چنين گفت کای پيلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

يکی کار پيشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نيست

چه سازم که هنگام هی بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همی

دلت ناز و شادی بجويد همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پيش ترکان پر کين و درد

چه گويی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنين گفت رستم به دستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگهای دراز

نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت کين آيد و رزم سخت

بود يار يزدان پيروزبخت

ببينی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ريزش خون شوم

يکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پيلان بسايد سرش

يکی باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

يکی گرز خواهم چو يک لخت کوه

گرآيند پيشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

که روی زمين را کنم بی سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بياورد لختی به کابلستان

همه پيش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشيديش پيش

به پشتش بيفشاردی دست خويش

ز نيروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمين بر شکم

چنين تا ز کابل بيامد زرنگ

فسيله همی تاخت از رنگ رنگ

يکی ماديان تيز بگذشت خنگ

برش چون بر شير و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و يال فربه ميانش نزار

يکی کره از پس به بالای او

سرين و برش هم به پهنای او

سيه چشم و بورابرش و گاودم

سيه خايه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران ماديان بنگريد

مر آن کره ی پيلتن را بديد

کمند کيانی همی داد خم

که آن کره را بازگيرد ز رم

به رستم چنين گفت چوپان پير

که ای مهتر اسپ کسان را مگير

بپرسيد رستم که اين اسپ کيست

که دو رانش از داغ آتش تهيست

چنين داد پاسخ که داغش مجوی

کزين هست هر گونه ای گفت وگوی

همی رخش خوانيم بورابرش است

به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند اين را ندانيم کس

همی رخش رستمش خوانيم و بس

سه سالست تا اين بزين آمدست

به چشم بزرگان گزين آمدست

چو مادرش بيند کمند سوار

چو شير اندرآيد کند کارزار

بينداخت رستم کيانی کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بيامد چو شير ژيان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغريد رستم چو شير ژيان

از آواز او خيره شد ماديان

يکی مشت زد نيز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بيفتاد و برخاست و برگشت از وی

بسوی گله تيز بنهاد روی

بيفشارد ران رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

بيازيد چنگال گردی بزور

بيفشارد يک دست بر پشت بور

نکرد ايچ پشت از فشردن تهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاين برنشست منست

کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسيد کاين اژدها

به چندست و اين را که خواهد بها

چنين داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ايران زمی

مر اين را بر و بوم ايران بهاست

بدين بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نيکی ز يزدان سزد

به زين اندر آورد گلرنگ را

سرش تيز شد کينه و جنگ را

گشاده زنخ ديدش و تيزتگ

بديدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پيلوار و بر و يال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همی سوختندش ز بيم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست

به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآيين و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دينار داد

از امروز و فردا نيامدش ياد

بزد مهره در جام بر پشت پيل

ازو برشد آواز تا چند ميل

خروشيدن کوس با کرنای

همان ژنده پيلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخيز

زمين خفته را بانگ برزد که خيز

به پيش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نيارست پريد زاغ

تبيره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پيدا نه پای

به هنگام بشکوفه ی گلستان

بياورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی يافت افراسياب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بياورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ايران بيامد دمادم سپاه

ز راه بيابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهانديدگان را بخواند

بديشان چنين گفت کای بخردان

جهانديده و کارکرده ردان

هم ايدر من اين لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی روی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گيتی يکی آفرين خاست نو

شهی بايد اکنون ز تخم کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

يکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فريدون يل کيقباد

که با فر و برزست و با رای و داد

به رستم چنين گفت فرخنده زال

که برگير کوپال و بفراز يال

برو تازيان تا به البرز کوه

گزين کن يکی لشکر همگروه

ابر کيقباد آفرين کن يکی

مکن پيش او بر درنگ اندکی

به دو هفته بايد که ايدر بوی

گه و بيگه از تاختن نغنوی

بگويی که لشکر ترا خواستند

همی تخت شاهی بياراستند

که در خورد تاج کيان جز تو کس

نبينيم شاها تو فريادرس

تهمتن زمين را به مژگان برفت

کمر برميان بست و چون باد تفت

ز ترکان طلايه بسی بد براه

رسيد اندر ايشان يل صف پناه

برآويخت با نامداران جنگ

يکی گرزه ی گاو پيکر به چنگ

دليران توران برآويختند

سرانجام از رزم بگريختند

نهادند سر سوی افراسياب

همه دل پر از خون و ديده پر آب

بگفتند وی را همه بيش و کم

سپهبد شد از کار ايشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دليری گوی پرفسون

بدو گفت بگزين ز لشکر سوار

وز ايدر برو تا در کوهسار

دلير و خردمند و هشيار باش

به پاس اندرون نيز بيدار باش

که ايرانيان مردمی ريمنند

همی ناگهان بر طلايه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون

به پيش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پيلان مست

وزان روی رستم دلير و گزين

بپيمود زی شاه ايران زمين

يکی ميل ره تا به البرز کوه

يکی جايگه ديد برنا شکوه

درختان بسيار و آب روان

نشستنگه مردم نوجوان

يکی تخت بنهاده نزديک آب

برو ريخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سايه گاه

رده برکشيده بسی پهلوان

به رسم بزرگان کمر بر ميان

بياراسته مجلسی شاهوار

بسان بهشتی به رنگ و نگار

چو ديدند مر پهلوان را به راه

پذيره شدندش ازان سايه گاه

که ما ميزبانيم و مهمان ما

فرود آی ايدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادی بريم

به ياد رخ نامور می خوريم

تهمتن بديشان چنين گفت باز

که ای نامداران گردن فراز

مرا رفت بايد به البرز کوه

به کاری که بسيار دارد شکوه

نبايد به بالين سر و دست ناز

که پيشست بسيار رنج دراز

سر تخت ايران ابی شهريار

مرا باده خوردن نيايد به کار

نشانی دهيدم سوی کيقباد

کسی کز شما دارد او را به ياد

سر آن دليران زبان برگشاد

که دارم نشانی من از کيقباد

گر آيی فرود و خوری نان ما

بيفروزی از روی خود جان ما

بگوييم يکسر نشان قباد

که او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

چو بشنيد از وی نشان قباد

بيامد دمان تا لب رودبار

نشستند در زير آن سايه دار

جوان از بر تخت خود برنشست

گرفته يکی دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده کرد

وزو ياد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست رستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار و گرد

بپرسيدی از من نشان قباد

تو اين نام را از که داری به ياد

بدو گفت رستم که از پهلوان

پيام آوريدم به روشن روان

سر تخت ايران بياراستند

بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزين يلان سر به سر

که خوانند او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه

قباد دلاور ببين با گروه

به شاهی برو آفرين کن يکی

نبايد که سازی درنگ اندکی

بگويش که گردان ترا خواستند

به شادی جهانی بياراستند

نشان ار توانی و دانی مرا

دهی و به شاهی رسانی ورا

ز گفتار رستم دلير جوان

بخنديد و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فريدون منم کيقباد

پدر بر پدر نام دارم به ياد

چو بشنيد رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان

پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ايران به کام تو باد

تن ژنده پيلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی

همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان

ز زال گزين آن يل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشايم از بند گوينده را

قباد دلاور برآمد ز جای

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پيام سپهدار ايران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسيد

ز شادی دل اندر برش برطپيد

بيازيد جامی لبالب نبيد

بياد تهمتن به دم درکشيد

تهمتن هميدون يکی جام می

بخورد آفرين کرد بر جان کی

برآمد خروش از دل زير و بم

فراوان شده شادی اندوه کم

شهنشه چنين گفت با پهلوان

که خوابی بديدم به روشن روان

که از سوی ايران دو باز سپيد

يکی تاج رخشان به کردار شيد

خرامان و نازان شدندی برم

نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بيدار گشتم شدم پراميد

ازان تاج رخشان و باز سپيد

بياراستم مجلسی شاهوار

برين سان که بينی بدين مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپيد

ز تاج بزرگان رسيدم نويد

تهمتن چو بشنيد از خواب شاه

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنين گفت با شاه کنداوران

نشانست خوابت ز پيغمبران

کنون خيز تا سوی ايران شويم

به ياری به نزد دليران شويم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برميان بست رستم چو باد

بيامد گرازان پس کيقباد

شب و روز از تاختن نغنويد

چنين تا به نزد طلايه رسيد

قلون دلاور شد آگه ز کار

چو آتش بيامد سوی کارزار

شهنشاه ايران چو زان گونه ديد

برابر همی خواست صف برکشيد

تهمتن بدو گفت کای شهريار

ترا رزم جستن نيايد بکار

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

بگفت اين و از جای برکرد رخش

به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون ديد ديوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزين کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نيزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نيزه گرفت

قلون از دليريش مانده شگفت

ستد نيزه از دست او نامدار

بغريد چون تندر از کوهسار

بزد نيزه و برگرفتش ز زين

نهاد آن بن نيزه را بر زمين

قلون گشت چون مرغ با بابزن

بديدند لشکر همه تن به تن

هزيمت شد از وی سپاه قلون

به يکبارگی بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلايه سوار

بيامد شتابان سوی کوهسار

کجا بد علفزار و آب روان

فرود آمد آن جايگه پهلوان

چنين تا شب تيره آمد فراز

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

از آرايش جام هی پهلوی

همان تاج و هم باره ی خسروی

چو شب تيره شد پهلو پيش بين

برآراست باشاه ايران زمين

به نزديک زال آوريدش به شب

به آمد شدن هيچ نگشاد لب

نشستند يک هفته با رای زن

شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بياراست پس تخت عاج

برآويختند از بر عاج تاج

پادشاهی زوطهماسپ

شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ

پادشاهی زوطهماسپ

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسيار ز افراسياب

هم از رزم زن نامداران خويش

وزان پهلوانان و ياران خويش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بيدار و روشن روان

ببايد يکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بياد

به کردار کشتيست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسيار مر

نزيبد بريشان همی تاج و تخت

ببايد يکی شاه بيداربخت

که باشد بدو فر هی ايزدی

بتابد ز ديهيم او بخردی

ز تخم فريدون بجستند چند

يکی شاه زيبای تخت بلند

نديدند جز پور طهماسپ زو

که زور کيان داشت و فرهنگ گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامين و ز گرزبان

يکی مژده بردند نزديک زو

که تاج فريدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و يکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنيد زو گفته ی موبدان

همان گفته ی قارن و بخردان

بيامد به نزديک ايران سپاه

به سر بر نهاده کيانی کلاه

به شاهی برو آفرين خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک يزدان يکی راز داشت

گرفتن نيارست و بستن کسی

وزان پس نديدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گيا را دهان

نيامد همی ز اسمان هيچ نم

همی برکشيدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند يکروز جنگی گران

نه روز يلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان يک به يک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فرياد و غو

فرستاده آمد به نزديک زو

که گر بهر ما زين سرای سپنج

نيامد بجز درد و اندوه و رنج

بيا تا ببخشيم روی زمين

سراييم يک با دگر آفرين

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کين کهن

ببخشند گيتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نيارند ياد

ز دريای پيکند تا مرز تور

ازان بخش گيتی ز نزديک و دور

روارو چنين تا به چين و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزين روی ترکان نجويند راه

چنين بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود ليکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر يک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمين شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسيده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرين خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پديد

جهان آفرين داشت آن را کليد

به هر سو يکی جشنگه ساختند

دل از کين و نفرين بپرداختند

چنين تا برآمد برين سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ايرانيان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

پادشاهی نوذر

شاهنامه » پادشاهی نوذر

پادشاهی نوذر

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کيوان کلاه کيی برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دينار داد

برين برنيامد بسی روزگار

که بيدادگر شد سر شهريار

ز گيتی برآمد به هر جای غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تيز گشت

همی مردمی نزد او خوار شد

دلش برده ی گنج و دينار شد

کديور يکايک سپاهی شدند

دليران سزاوار شاهی شدند

چو از روی کشور برآمد خروش

جهانی سراسر برآمد به جوش

بترسيد بيدادگر شهريار

فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پيام

خداوند کيوان و بهرام و هور

که هست آفريننده ی پيل و مور

نه دشواری از چيز برترمنش

نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانايی او يکيست

اگر هست بسيار و گر اندکيست

کنون از خداوند خورشيد و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام يل باد چندان درود

که آيد همی ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهانديده را

سرافراز گرد پسنديده را

هميشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

ز سام نريمان بسی کرد ياد

هميدون مرا پشت گرمی بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه

ازويست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگيرد وی آن گرز کين

ازين تخت پردخته ماند زمين

چو نامه بر سام نيرم رسيد

يکی باد سرد از جگر برکشيد

به شبگير هنگام بانگ خروس

برآمد خروشيدن بوق و کوس

يکی لشکری راند از گرگسار

که دريای سبز اندرو گشت خوار

چو نزديک ايران رسيد آن سپاه

پذيره شدندش بزرگان به راه

پياده همه پيش سام دلير

برفتند و گفتند هر گونه دير

ز بيدادی نوذر تاجور

که بر خيره گم کرد راه پدر

جهان گشت ويران ز کردار اوی

غنوده شد آن بخت بيدار اوی

بگردد همی از ره بخردی

ازو دور شد فره ی ايزدی

چه باشد اگر سام يل پهلوان

نشيند برين تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او

برويست ايران و بنياد او

که ما بنده باشيم و فرمان کنيم

روانها به مهرش گروگان کنيم

بديشان چنين گفت سام سوار

که اين کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کيان

به تخت کيی بر کمر بر ميان

به شاهی مرا تاج بايد بسود

محالست و اين کس نيارد شنود

خود اين گفت يارد کس اندر جهان

چنين زهره دارد کس اندر نهان

اگر دختری از منوچهر شاه

بران تخت زرين شدی با کلاه

نبودی جز از خاک بالين من

بدو شاد بودی جهانبين من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برين برنيامد زمانی دراز

هنوز آهنی نيست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شايدش کرد

من آن ايزدی فره باز آورم

جهان را به مهرش نياز آورم

شما بر گذشته پشيمان شويد

به نوی ز سر باز پيمان شويد

گر آمرزش کردگار سپهر

نيابيد و از نوذر شاه مهر

بدين گيتی اندر بود خشم شاه

به برگشتن آتش بود جايگاه

بزرگان ز کرده پشيمان شدند

يکايک ز سر باز پيمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار

پذيره شدش نوذر شهريار

به فرخ پی نامور پهلوان

جهان سر به سر شد به نوی جوان

به پوزش مهان پيش نوذر شدند

به جان و به دل ويژه کهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهی

نشست اندر آرام با فرهی

جهان پهلوان پيش نوذر به پای

پرستنده او بود و هم رهنمای

به نوذر در پندها را گشاد

سخنهای نيکو بسی کرد ياد

ز گرد فريدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زيبای گاه

که گيتی بداد و دهش داشتند

به بيداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژی به داد آوريد

چنان کرد نوذر که او رای ديد

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنياد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنيها همه

به گردنکشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذری

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

غلامان و اسپان زرين ستام

پر از گوهر سرخ زرين دو جام

برين نيز بگذشت چندی سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهی تا به توران سپاه

ز نارفتن کار نوذر همان

يکايک بگفتند با بدگمان

چو بشنيد سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کايد به ايران به جنگ

يکی ياد کرد از نيا زادشم

هم از تور بر زد يکی تيز دم

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسيوز و بارمان

چو کلباد جنگی هژبر دمان

سپهبدش چون ويسه ی تيزچنگ

که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسياب

بخواندش درنگی و آمد شتاب

سخن راند از تور و از سلم گفت

که کين زير دامن نشايد نهفت

کسی را کجا مغز جوشيده نيست

برو بر چنين کار پوشيده نيست

که با ما چه کردند ايرانيان

بدی را ببستند يک يک ميان

کنون روز تندی و کين جستنست

رخ از خون ديده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسياب

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پيش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کين کمر برميان

که شايسته ی جنگ شيران منم

هم آورد سالار ايران منم

اگر زادشم تيغ برداشتی

جهان را به گرشاسپ نگذاشتی

ميان را ببستی به کين آوری

بايران نکردی مگر سروری

کنون هرچه مانيده بود از نيا

ز کين جستن و چاره و کيميا

گشادنش بر تيغ تيز منست

گه شورش و رستخيز منست

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب

چو ديد آن سهی قد افراسياب

بر و بازوی شير و هم زور پيل

وزو سايه گسترده بر چند ميل

زبانش به کردار برنده تيغ

چو دريا دل و کف چو بارنده ميغ

بفرمود تا برکشد تيغ جنگ

به ايران شود با سپاه پشنگ

سپهبد چو شايسته بيند پسر

سزد گر برآرد به خورشيد سر

پس از مرگ باشد سر او به جای

ازيرا پسر نام زد رهنمای

چو شد ساخته کار جنگ آزمای

به کاخ آمد اغريرث رهنمای

به پيش پدر شد پرانديشه دل

که انديشه دارد همی پيشه دل

چنين گفت کای کار ديده پدر

ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ايران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نيرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن

جز اين نامداران آن انجمن

تو دانی که با سلم و تور سترگ

چه آمد ازان تيغ زن پير گرگ

نيا زادشم شاه توران سپاه

که ترگش همی سود بر چرخ و ماه

ازين در سخن هيچ گونه نراند

به آرام بر نامه ی کين نخواند

اگر ما نشوريم بهتر بود

کزين جنبش آشوب کشور بود

پسر را چنين داد پاسخ پشنگ

که افراسياب آن دلاور نهنگ

يکی نره شيرست روز شکار

يکی پيل جنگی گه کارزار

ترا نيز با او ببايد شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

نبيره که کين نيا را نجست

سزد گر نخوانی نژادش درست

چو از دامن ابر چين کم شود

بيابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

گياها ز يال يلان برگذشت

جهان سر به سر سبز گردد ز خويد

به هامون سراپرده بايد کشيد

سپه را همه سوی آمل براند

دلی شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زير نعل

بکوبيد وز خون کنيد آب لعل

منوچهر از آن جايگه جنگجوی

به کينه سوی تور بنهاد روی

بکوشيد با قارن رزم زن

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست يابيد بر دشت کين

برين دو سرافراز ايران زمين

روان نياگان ما خوش کنيد

دل بدسگالان پرآتش کنيد

چنين گفت با نامور نامجوی

که من خون به کين اندر آرم به جوی

چو دشت از گيا گشت چون پرنيان

ببستند گردان توران ميان

سپاهی بيامد ز ترکان و چين

هم از گرزداران خاور زمين

که آن را ميان و کرانه نبود

همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشکر به نزديک جيحون رسيد

خبر نزد پور فريدون رسيد

سپاه جهاندار بيرون شدند

ز کاخ همايون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی

سپهدارشان قارن رزم جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به پيش دهستان رسيد

تو گفتی که خورشيد شد ناپديد

سراپرده ی نوذر شهريار

کشيدند بر دشت پيش حصار

خود اندر دهستان نياراست جنگ

برين بر نيامد زمانی درنگ

که افراسياب اندر ايران زمين

دو سالار کرد از بزرگان گزين

شماساس و ديگر خزروان گرد

ز لشکر سواران بديشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

برفتند شايسته ی کارزار

سوی زابلستان نهادند روی

ز کينه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نريمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسياب

بديد آنکه بخت اندر آمد به خواب

بيامد چو پيش دهستان رسيد

برابر سراپرده ای برکشيد

سپه را که دانست کردن شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشيد گفتی همه ريگ و شخ

بيابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار

به لشکر نگه کرد افراسياب

هيونی برافگند هنگام خواب

يکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جستيم نيکی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشکريم

شکارند و در زير پی بسپريم

دگر سام رفت از در شهريار

همانا نيايد بدين کارزار

ستودان همی سازدش زال زر

ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بيم ازو بد به ايران زمين

چو او شد ز ايران بجوييم کين

همانا شماساس در نيمروز

نشستست با تاج گيتی فروز

به هنگام هر کار جستن نکوست

زدن رای با مرد هشيار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازان پس نيابد چنان روزگار

هيون تکاور برآورد پر

بشد نزد سالار خورشيد فر

سپيده چو از کوه سر برکشيد

طلايه به پيش دهستان رسيد

ميان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرايش جنگ بود

يکی ترک بد نام او بارمان

همی خفته را گفت بيدار مان

بيامد سپه را همی بنگريد

سراپرده ی شاه نوذر بديد

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بيدار گفت

که ما را هنر چند بايد نهفت

به دستوری شاه من شيروار

بجويم ازان انجمن کارزار

ببينند پيدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گرد

چنين گفت اغريرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زين گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برين انجمن کار بسته شود

يکی مرد بی نام بايد گزيد

که انگشت ازان پس نبايد گزيد

پرآژنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغريرث آمدش ننگ

بروی دژم گفت با بارمان

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بران انجمن سرفراز

به انگشت دندان نيايد به گاز

بشد بارمان تا به دشت نبرد

سوی قارن کاوه آواز کرد

کزين لشکر نوذر نامدار

که داری که با من کند کارزار

نگه کرد قارن به مردان مرد

ازان انجمن تا که جويد نبرد

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پيرگشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسيار هوش

ز گفت برادر برآمد به جوش

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم

از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی

يکی پير جويد همی رزم اوی

دل قارن آزرده گشت از قباد

ميان دليران زبان برگشاد

که سال تو اکنون به جايی رسيد

که از جنگ دستت ببايد کشيد

تويی مايه ور کدخدای سپاه

همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مويی سپيد

شوند اين دليران همه نااميد

شکست اندرآيد بدين رزم گاه

پر از درد گردد دل ني کخواه

نگه کن که با قارن رزم زن

چه گويد قباد اندران انجمن

بدان ای برادر که تن مرگ راست

سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز

از امروز بودم تن اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد

شکارست و مرگش همی بشکرد

يکی را برآيد به شمشير هوش

بدانگه که آيد دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شير درنده راست

سرش نيزه و تيغ برنده راست

يکی را به بستر برآيد زمان

همی رفت بايد ز بن بی گمان

اگر من روم زين جهان فراخ

برادر به جايست با برز و شاخ

يکی دخمه ی خسروانی کند

پس از رفتنم مهربانی کند

سرم را به کافور و مشک و گلاب

تنم را بدان جای جاويد خواب

سپار ای برادر تو پدرود باش

هميشه خرد تار و تو پود باش

بگفت اين و بگرفت نيزه به دست

به آوردگه رفت چون پيل مست

چنين گفت با رزم زن بارمان

که آورد پيشم سرت را زمان

ببايست ماندن که خود روزگار

همی کرد با جان تو کارزار

چنين گفت مر بارمان را قباد

که يکچند گيتی مرا داد داد

به جايی توان مرد کايد زمان

بيايد زمان يک زمان بی گمان

بگفت و برانگيخت شبديز را

بداد آرميدن دل تيز را

ز شبگير تا سايه گسترد هور

همی اين برآن آن برين کرد زور

به فرجام پيروز شد بارمان

به ميدان جنگ اندر آمد دمان

يکی خشت زد بر سرين قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

شد آن شيردل پير سالار سر

بشد بارمان نزد افراسياب

شکفته دو رخسار با جاه و آب

يکی خلعتش داد کاندر جهان

کس از کهتران نستد آن از مهان

چو او کشته شد قارن رزمجوی

سپه را بياورد و بنهاد روی

دو لشکر به کردار دريای چين

تو گفتی که شد جنب جنبان زمين

درخشيدن تيغ الماس گون

شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو دريای آب

که شنگرف بارد برو آفتاب

پر از ناله ی کوس شد مغز ميغ

پر از آب شنگرف شد جان تيغ

به هر سو که قارن برافگند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگشسپ

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

چه مرجان که در کين همی جان فشاند

ز قارن چو افراسياب آن بديد

بزد اسپ و لشکر سوی او کشيد

يکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکردند و نامد دل از کين ستوه

چو شب تيره شد قارن رزمخواه

بياورد سوی دهستان سپاه

بر نوذر آمد به پرده سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

ورا ديد نوذر فروريخت آب

ازان مژه ی سيرناديده خواب

چنين گفت کز مرگ سام سوار

نديدم روان را چنين سوگوار

چو خورشيد بادا روان قباد

ترا زين جهان جاودان بهر باد

کزين رزم وز مرگمان چاره نيست

زمی را جز از گور گهواره نيست

چنين گفت قارن که تا زاد هام

تن پرهنر مرگ را داده ام

فريدون نهاد اين کله بر سرم

که بر کين ايرج زمين بسپرم

هنوز آن کمربند نگشاده ام

همان تيغ پولاد ننهاده ام

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

سرانجام من هم برين بگذرد

انوشه بدی تو که امروز جنگ

به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه

از آسودگان خواست چندی سپاه

مرا ديد با گرزه ی گاوروی

بيامد به نزديک من جنگجوی

به رويش بران گونه اندر شدم

که با ديدگانش برابر شدم

يکی جادوی ساخت با من به جنگ

که با چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تيره گشت

مرا بازو از کوفتن خيره گشت

تو گفتی زمانه سرآيد همی

هوا زير خاک اندر آيد همی

ببايست برگشتن از رزمگاه

که گرد سپه بود و شب شد سياه

برآسود پس لشکر از هر دو روی

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشيدند ايرانيان

چنان چون بود ساز جنگ کيان

چو افراسياب آن سپه را بديد

بزد کوس رويين و صف برکشيد

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشيد گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان نبود ايچ پيدا ز کوه

برانسان سپه بر هم آويختند

چو رود روان خون همی ريختند

به هر سو که قارن شدی رزمخواه

فرو ريختی خون ز گرد سياه

کجا خاستی گرد افراسياب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بيامد به نزديک او رزمخواه

چنان نيزه بر نيزه انداختند

سنان يک به ديگر برافراختند

که بر هم نپيچد بران گونه مار

شهان را چنين کی بود کارزار

چنين تا شب تيره آمد به تنگ

برو خيره شد دست پور پشنگ

از ايران سپه بيشتر خسته شد

وزان روی پيکار پيوسته شد

به بيچارگی روی برگاشتند

به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آوای کوس

بفرمود تا پيش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنک در دل مرا درد چيست

همی گفت چندی و چندی گريست

از اندرز فرخ پدر ياد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چين

سپاهی بيايد به ايران زمين

ازيشان ترا دل شود دردمند

بسی بر سپاه تو آيد گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان

کس از نامه ی نامداران نخواند

که چندين سپه کس ز ترکان براند

شما را سوی پارس بايد شدن

شبستان بياوردن و آمدن

وزان جا کشيدن سوی زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه

ازيدر کنون زی سپاهان رويد

وزين لشکر خويش پنهان رويد

ز کار شما دل شکسته شوند

برين خستگی نيز خسته شوند

ز تخم فريدون مگر يک دو تن

برد جان ازين بی شمار انجمن

ندانم که ديدار باشد جزين

يک امشب بکوشيم دست پسين

شب و روز داريد کارآگهان

بجوييد هشيار کار جهان

ازين لشکر ار بد دهند آگهی

شود تيره اين فر شاهنشهی

شما دل مداريد بس مستمند

که بايد چنين بد ز چرخ بلند

يکی را به جنگ اندر آيد زمان

يکی با کلاه مهی شادمان

تن کشته با مرده يکسان شود

طپد يک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزيد

پس آن دست شاهانه بيرون کشيد

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ريخت آب از مژه شهريار

ازان پس بياسود لشکر دو روز

سه ديگر چو بفروخت گيتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

به بيچارگی جنگ بايست کرد

ابا لشکر نوذر افراسياب

چو دريای جوشان بد و رود آب

خروشيدن آمد ز پرده سرای

ابا ناله ی کوس و هندی درای

تبيره برآمد ز درگاه شاه

نهادند بر سر ز آهن کلاه

به پرده سرای رد افراسياب

کسی را سر اندر نيامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند

همی تيغ و ژوپين بپيراستند

زمين کوه تا کوه جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پيدا ز ريگ و ز شخ

ز دريا به دريا کشيدند نخ

بياراست قارن به قلب اندرون

که با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تليمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگير تا خور ز گردون بگشت

نبد کوه پيدا نه دريا نه دشت

دل تيغ گفتی ببالد همی

زمين زير اسپان بنالد همی

چو شد نيزه ها بر زمين ساي هدار

شکست اندر آمد سوی ماي هدار

چو آمد به بخت اندرون تيرگی

گرفتند ترکان برو چيرگی

بران سو که شاپور نستوه بود

پراگنده شد هرک انبوه بود

همی بود شاپور تا کشته شد

سر بخت ايرانيان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاشجوی

به سوی دهستان نهادند روی

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

چو نوذر فرو هشت پی در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بياراست افراسياب

گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

يکی نامور ترک را کرد ياد

سپهبد کروخان ويسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشيد

به راه بيابان سر اندر کشيد

کزان سو بد ايرانيان را بنه

بجويد بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسياب

گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

بر نوذر آمد بسان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

نگه کن که با شاه ايران چه کرد

سوی روی پوشيدگان سپاه

سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برين نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپديد

به دنب کروخان ببايد کشيد

ترا خوردنی هست و آب روان

سپاهی به مهر تو دارد روان

همی باش و دل را مکن هيچ بد

که از شهرياران دليری سزد

کنون من شوم بر پی اين سپاه

بگيرم بريشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر که اين رای نيست

سپه را چو تو لشکرآرای نيست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که برخاست آوای کوس

بدين زودی اندر شبستان رسد

کند ساز ايشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و می خواستند

زمانی دل از غم بپيراستند

پس آنگه سوی خان قارن شدند

همه ديده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران برنهادند يکسر سخن

که ما را سوی پارس بايد کشيد

نبايد برين جايگاه آرميد

چو پوشيده رويان ايران سپاه

اسيران شوند از بد کينه خواه

که گيرد بدين دشت نيزه به دست

کرا باشد آرام و جای نشست

چو شيدوش و کشواد و قارن بهم

زدند اندرين رای بر بيش و کم

چو نيمی گذشت از شب ديرياز

دليران به رفتن گرفتند ساز

بدين روی دژدار بد گژدهم

دليران بيدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه

ابا کوس و پيلان نشسته به راه

کزو قارن رزم زن خسته بود

به خون برادر کمربسته بود

برآويخت چون شير با بارمان

سوی چاره جستن ندادش زمان

يکی نيزه زد بر کمربند اوی

که بگسست بنياد و پيوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه يک ز ديگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

ابا نامور لشکر جنگ جوی

چو بشنيد نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زير پی نسپرد

چو افراسياب آگهی يافت زوی

که سوی بيابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پويان برفت

چو شير از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهريار

همش تاختن ديد و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه

که تا بر سر آرد سری بی کلاه

شب تيره تا شد بلند آفتاب

همی گشت با نوذر افراسياب

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دويست

تو گفتی کشان بر زمين جای نيست

بسی راه جستند و بگريختند

به دام بلا هم برآويختند

چنان لشکری را گرفته به بند

بياورد با شهريار بلند

اگر با تو گردون نشيند به راز

هم از گردش او نيابی جواز

همو تاج و تخت بلندی دهد

همو تيرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست

گهی مغز يابی ازو گاه پوست

سرت گر بسايد به ابر سياه

سرانجام خاک است ازو جايگاه

وزان پس بفرمود افراسياب

که از غار و کوه و بيابان و آب

بجوييد تا قارن رزم زن

رهايی نيابد ازين انجمن

چو بشنيد کاو پيش ازان رفته بود

ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسياب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها يافت از وی به جان

بران درد پيچيد و شد بدگمان

چنين گفت با ويسه ی نامور

که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت بايد ببسته کمر

يکی لشکری ساخته پرهنر

بشد ويسه سالار توران سپاه

ابا لشکری نامور کينه خواه

ازان پيشتر تابه قارن رسيد

گراميش را کشته افگنده ديد

دليران و گردان توران سپاه

بسی نيز با او فگنده به راه

دريده درفش و نگونسار کوس

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ويسه به قارن رسيد آگهی

که آمد به پيروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نيمروز

فرستاد و خود رفت گيتی فروز

ز درد پسر ويسه ی جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشيد

ز دست چپش لشکر آمد پديد

ز گرد اندر آمد درفش سياه

سپهدار ترکان به پيش سپاه

رده برکشيدند بر هر دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ويسه آواز داد

که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست

کجا يافت خواهی تو آرامگاه

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنين داد پاسخ که من قارنم

گليم اندر آب روان افگنم

نه از بيم رفتم نه از گف توگوی

به پيش پسرت آمدم کينه جوی

چو از کين او دل بپرداختم

کنون کين و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سياه

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه يک به ديگر برآويختند

چو رود روان خون همی ريختند

بر ويسه شد قارن رزم جوی

ازو ويسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

بورد چون ويسه سرگشته شد

چو بر ويسه آمد ز اختر شکن

نرفت از پسش قارن رزم زن

بشد ويسه تا پيش افراسياب

ز درد پسر مژه کرده پرآب

و ديگر که از شهر ارمان شدند

به کينه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پيش جيحون برفت

سوی سيستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تيغ زن سی هزار

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بيدار تا هيرمند

ابا تيغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

که روشن روان بود و بی خواب بود

فرستاده ای آمد از نزد اوی

به سوی شماساس بنهاد روی

به پيش سراپرده آمد فرود

ز مهراب دادش فراوان درود

که بيداردل شاه توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازيست ما را نژاد

بدين پادشاهی نيم سخت شاد

به پيوستگی جان خريدم همی

جز اين نيز چاره نديدم همی

کنون اين سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازايدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تيمار اوی

برآنم که هرگز نبينمش روی

زمان خواهم از نامور پهلوان

بدان تا فرستم هيونی دوان

يکی مرد بينادل و پرشتاب

فرستم به نزديک افراسياب

مگر کز نهان من آگه شود

سخنهای گوينده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست

جز اين نيز هرچ از در پادشاست

گر ايدونک گويد به نزد من آی

جز از پيش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی

هميشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نيارم به رنج

فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازين سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره يازيد دست

نوندی برافگند نزديک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ ديدی ز کار

بگويش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ايدر بجنگ

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشيدند بر هيرمند

به دينارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی يک زمان

برآيد همی کامه ی بدگمان

فرستاده نزديک دستان رسيد

به کردار آتش دلش بردميد

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای ديد

به سرش اندرون دانش و رای ديد

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پيشم خزروان چه يک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشيوار مرد

پسنديده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تيره گون

يکی دست يازم بريشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم

دل آگنده و کينه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت

يکی تير برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست

خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بينداخت سه جای سه چوبه تير

برآمد خروشيدن دار و گير

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تير کردند هر کس نگاه

بگفتند کاين تير زالست و بس

نراند چنين در کمان تير کس

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

خروش تبيره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشيد

سراپرده و پيل بيرون کشيد

سپاه اندرآورد پيش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سياه

خزروان دمان با عمود و سپر

يکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان

يکی درع پوشيد زال دلير

به جنگ اندر آمد به کردار شير

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرز هی گاورنگ

زمين شد ز خونش چو پشت پلنگ

بيفگند و بسپرد و زو درگذشت

ز پيش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کايد برون

نيامد برون کش بخوشيد خون

به گرد اندرون يافت کلباد را

به گردن برآورد پولاد را

چو شمشيرزن گرز دستان بديد

همی کرد ازو خويشتن ناپديد

کمان را به زه کرد زال سوار

خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجير پولاد بر

ميانش ابا کوهه ی زين بدوخت

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو اين دو سرافگنده شد در نبرد

شماساس شد بی دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دليران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر

گشاده سليح و گسسته کمر

شماساس چون در بيابان رسيد

ز ره قارن کاوه آمد پديد

که از لشکر ويسه برگشته بود

به خواری گراميش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کينه خواه

بدانست قارن که ايشان کيند

ز زاولستان ساخته بر چيند

بزد نای رويين و بگرفت راه

به پيش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشيد تابان برآورد گرد

گريزان شماساس با چند مرد

برفتند ازان تيره گرد نبرد

سوی شاه ترکان رسيد آگهی

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ويسه خواهد همی کينه خواست

چه چاره است جز خون او ريختن

يکی کينه ی نو برانگيختن

به دژخيم فرمود کو را کشان

ببر تا بياموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی

سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشيدندش از جای پيش نهنگ

به دشت آوريدندش از خيمه خوار

برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور ديدش زبان برگشاد

ز کين نياگان همی کرد ياد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و ديده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آيد سزاست

بگفت و برآشفت و شمشير خواست

بزد گردن خسرو تاجدار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن يادگار منوچهر شاه

تهی ماند ايران ز تخت و کلاه

ايا دانشی مرد بسيار هوش

همه چادر آزمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسيار ديد

چنين داستان چند خواهی شنيد

رسيدی به جايی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو يافتی

چه جويی از اين تيره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زين تو

سرانجام خاکست بالين تو

پس آن بستگان را کشيدند خوار

به جان خواستند آنگهی زينهار

چو اغريرث پرهنر آن بديد

دل او ببر در چو آتش دميد

همی گفت چندين سر بی گناه

ز تن دور ماند به فرمان شاه

بيامد خروشان به خواهشگری

بياراست با نامور داوری

که چندين سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشيبست جايی که بالا بود

سزد گر نيايد به جانشان گزند

سپاری هميدون به من شان ببند

بريشان يکی غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم

به ساری به زاری برآرند هوش

تو از خون به کش دست و چندين مکوش

ببخشيد جان شان به گفتار اوی

چو بشنيد با درد پيکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند

به غل و به مسمار و خواری برند

چو اين کرده شد ساز رفتن گرفت

زمين زير اسپان نهفتن گرفت

ز پيش دهستان سوی ری کشيد

از اسپان به رنج و به تک خوی کشيد

کلاه کيانی به سر بر نهاد

به دينار دادن در اندرگشاد

به گستهم و طوس آمد اين آگهی

که تيره شد آن فر شاهنشهی

به شمشير تيز آن سر تاجدار

به زاری بريدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی

از ايران برآمد يکی های وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

همه ديده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی

زبان شاه گوی و روان شاه جوی

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

که زارا دليرا شها نوذرا

گوا تاجدارا مها مهترا

نگهبان ايران و شاه جهان

سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاک جويد همی

زمين خون شاهان ببويد همی

گيايی که رويد بران بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشيد سر

همی داد خواهيم و زاری کنيم

به خون پدر سوگواری کنيم

نشان فريدون بدو زنده بود

زمين نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن

بريدند با نامدار انجمن

همه تيغ زهرآبگون برکشيد

به کين جستن آييد و دشمن کشيد

همانا برين سوگ با ما سپهر

ز ديده فرو باردی خون به مهر

شما نيز ديده پر از خون کنيد

همه جامه ی ناز بيرون کنيد

که با کين شاهان نشايد که چشم

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

همه انجمن زار و گريان شدند

چو بر آتش تيز بريان شدند

زبان داد دستان که تا رستخيز

نبيند نيام مرا تيغ تيز

چمان چرمه در زير تخت منست

سنان دار نيزه درخت منست

رکابست پای مرا جايگاه

يکی ترگ تيره سرم را کلاه

برين کينه آرامش و خواب نيست

همی چون دو چشمم به جوی آب نيست

روان چنان شهريار جهان

درخشنده بادا ميان مهان

شما را به داد جهان آفرين

دل ارميده بادا به آيين و دين

ز مادر همه مرگ را زاد هايم

برينيم و گردن ورا داده ايم

چو گردان سوی کينه بشتافتند

به ساری سران آگهی يافتند

ازيشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بيم گشتند از افراسياب

ازان پس به اغريرث آمد پيام

که ای پرمنش مهتر ني کنام

به گيتی به گفتار تو زند هايم

همه يک به يک مر ترا بند هايم

تو دانی که دستان به زابلستان

به جايست با شاه کابلستان

چو برزين و چون قارن رز مزن

چو خراد و کشواد لشکرشکن

يلانند با چنگهای دراز

ندارند از ايران چنين دست باز

چو تابند گردان ازين سو عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تيز گردد رد افراسياب

دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر يک رمه بی گناه

به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

اگر بيند اغريرث هوشمند

مر اين بستگان را گشايد ز بند

پراگنده گرديم گرد جهان

زبان برگشاييم پيش مهان

به پيش بزرگان ستايش کنيم

همان پيش يزدان نيايش کنيم

چنين گفت اغريرث پرخرد

کزين گونه گفتار کی درخورد

ز من آشکارا شود دشمنی

بجوشد سر مرد آهرمنی

يکی چاره سازم دگرگونه زين

که با من نگردد برادر به کين

گر ايدون که دستان شود تيزچنگ

يکی لشکر آرد بر ما به جنگ

چو آرد به نزديک ساری رمه

به دستان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نيايم به جنگ

سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ايران ز گفتار اوی

بروی زمين برنهادند روی

چو از آفرينش بپرداختند

نوندی ز ساری برون تاختند

بپوييد نزديک دستان سام

بياورد ازان نامداران پيام

که بخشود بر ما جهاندار ما

شد اغريرث پر خرد يار ما

يکی سخت پيمان فگنديم بن

بران برنهاديم يکسر سخن

کز ايران چو دستان آزادمرد

بيايند و جويند با وی نبرد

گرانمايه اغريرث نيک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ اين اژدها

تن يک جهان مردم آيد رها

چو پوينده در زابلستان رسيد

سراينده در پيش دستان رسيد

بزرگان و جن گآوران را بخواند

پيام يلان پيش ايشان براند

ازان پس چنين گفت کای سروران

پلنگان جنگی و نا مآوران

کدامست مردی کنارنگ دل

به مردی سيه کرده در جنگ دل

خريدار اين جنگ و اين تاختن

به خورشيد گردن برافراختن

ببر زد بران کار کشواد دست

منم گفت يازان بدين داد دست

برو آفرين کرد فرخنده زال

که خرم بدی تا بود ماه و سال

سپاهی ز گردان پرخاشجوی

ز زابل به آمل نهادند روی

چو از پيش دستان برون شد سپاه

خبر شد به اغريرث نيک خواه

همه بستگان را به ساری بماند

بزد نای رويين و لشکر براند

چو گشواد فرخ به ساری رسيد

پديد آمد آن بندها را کليد

يکی اسپ مر هر يکی را بساخت

ز ساری سوی زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهی

که برگشت گشواد با فرهی

يکی گنج ويژه به درويش داد

سراينده را جامه ی خويش داد

چو گشواد نزديک زابل رسيد

پذيره شدش زال زر چون سزيد

بران بستگان زار بگريست دير

کجا مانده بودند در چنگ شير

پس از نامور نوذر شهريار

به سر خاک بر کرد و بگريست زار

به شهر اندر آوردشان ارجمند

بياراست ايوانهای بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بياراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بی نياز آن سپاه

چو اغريرث آمد ز آمل به ری

وزان کارها آگهی يافت کی

بدو گفت کاين چيست کانگيختی

که با شهد حنظل برآميختی

بفرمودمت کای برادر به کش

که جای خرد نيست و هنگام هش

بدانش نيايد سر جنگجوی

نبايد به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نياميخت کين با خرد

چنين داد پاسخ به افراسياب

که لختی ببايد همی شرم و آب

هر آنگه کت آيد به بد دسترس

ز يزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

يکی پر ز آتش يکی پرخرد

خرد با سر ديو کی درخورد

سپهبد برآشفت چون پيل مست

به پاسخ به شمشير يازيد دست

ميان برادر بدونيم کرد

چنان سنگدل ناهشيوار مرد

چو از کار اغريرث نامدار

خبر شد به نزديک زال سوار

چنين گفت کاکنون سر بخت اوی

شود تار و ويران شود تخت اوی

بزد نای رويين و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

همی رفت پرخشم و دل کينه جوی

ز دريا به دريا همی مرد بود

رخ ماه و خورشيد پر گرد بود

چو بشنيد افراسياب اين سخن

که دستان جنگی چه افگند بن

بياورد لشکر سوی خوار ری

بياراست جنگ و بيفشارد پی

طلايه شب و روز در جنگ بود

تو گفتی که گيتی برو تنگ بود

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

همه نامداران پرخاشجوی

منوچهر

شاهنامه » منوچهر

منوچهر

منوچهر يک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بيامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کيانی کلاه

همه پهلوانان روی زمين

برو يکسره خواندند آفرين

چو ديهيم شاهی بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آيين و مردانگی

به نيکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمين بنده و چرخ يار منست

سر تاجداران شکار منست

همم دين و هم فر هی ايزديست

همم بخت نيکی و هم بخرديست

شب تار جوينده ی کين منم

همان آتش تيز برزين منم

خداوند شمشير و زرينه کفش

فرازنده ی کاويانی درفش

فروزنده ی ميغ و برنده تيغ

بجنگ اندرون جان ندارم دريغ

گه بزم دريا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمين را بکين رنگ ديبه کنم

گراينده گرز و نماينده تاج

فروزنده ی ملک بر تخت عاج

ابا اين هنرها يکی بنده ام

جهان آفرين را پرستنده ام

همه دست بر روی گريان زنيم

همه داستانها ز يزدان زنيم

کزو تاج و تختست ازويم سپاه

ازويم سپاس و بدويم پناه

براه فريدون فرخ رويم

نيامان کهن بود گر ما نويم

هر آنکس که در هفت کشور زمين

بگردد ز راه و بتابد ز دين

نماينده ی رنج درويش را

زبون داشتن مردم خويش را

برافراختن سر به بيشی و گنج

به رنجور مردم نماينده رنج

همه نزد من سر به سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برين دين بود

ز يزدان و از منش نفرين بود

وزان پس به شمشير يازيم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روی زمين

منوچهر را خواندند آفرين

که فرخ نيای تو ای نيکخواه

ترا داد شاهی و تخت و کلاه

ترا باد جاويد تخت ردان

همان تاج و هم فر هی موبدان

———————————————————

105

دل ما يکايک به فرمان تست

همان جان ما زير پيمان تست

جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنين گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا ديده بر ديدنست

ز تو داد و ز ما پسنديدنست

پدر بر پدر شاه ايران تويی

گزين سواران و شيران تويی

ترا پاک يزدان نگه دار باد

دلت شادمان بخت بيدار باد

تو از باستان يادگار منی

به تخت کی بر بهار منی

به رزم اندرون شير پايند های

به بزم اندرون شيد تابنده ای

زمين و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پيروزه جای تو باد

تو شستی به شمشير هندی زمين

به آرام بنشين و رامش گزين

ازين پس همه نوبت ماست رزم

ترا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گيتی برآيم يکی

ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نيای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد

برو آفرين کرد بس شهريار

بسی دادش از گوهر شاهوار

چو از پيش تختش گرازيد سام

پسش پهلوانان نهادند گام

خراميد و شد سوی آرامگاه

همی کرد گيتی به آيين و راه

کنون پرشگفتی يکی داستان

بپيوندم از گفت هی باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ايچ فرزند مرسام را

دلش بود جوينده ی کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش اميد فرزند بود

که خورشيد چهر و برومند بود

ز سام نريمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشيد گيتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شيد

وليکن همه موی بودش سپيد

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند يک هفته بر سام ياد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پيش آن خرد کودک نوان

کسی سام يل را نيارست گفت

که فرزند پير آمد از خوب جفت

يکی دايه بودش به کردار شير

بر پهلوان اندر آمد دلير

که بر سام يل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پرده ی تو در ای نامجوی

يکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقره ی سيم و رخ چون بهشت

برو بر نبينی يک اندام زشت

از آهو همان کش سپيدست موی

چنين بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را ديد مويش سپيد

ببود از جهان سر به سر نااميد

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فرياد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزايد که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده ام

وگر کيش آهرمن آورده ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشايد اندر نهان

بپيچد همی تيره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آيند و پرسند گردنکشان

چه گويم ازين بچه ی بدنشان

چه گويم که اين بچه ی ديو چيست

پلنگ و دورنگست و گرنه پريست

ازين ننگ بگذارم ايران زمين

نخواهم برين بوم و بر آفرين

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجايی که سيمرغ را خانه بود

بدان خانه اين خرد بيگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برين روزگاری دراز

چنان پهلوان زاده ی بيگناه

ندانست رنگ سپيد از سياه

پدر مهر و پيوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شيرخوار

يکی داستان زد برين نره شير

کجا بچه را کرده بد شير سير

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ايچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا ديده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سيمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

يکی شيرخواره خروشنده ديد

زمين را چو دريای جوشنده ديد

ز خاراش گهواره و دايه خاک

تن از جامه دور و لب از شير پاک

به گرد اندرش تيره خاک نژند

به سر برش خورشيد گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سايه ای يافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سيمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله ی زار او ننگرند

ببخشود يزدان نيکی دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سيمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو ديده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خيره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزيد

که بی شير مهمان همی خون مزيد

بدين گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مايه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

يکی مرد شد چون يکی زاد سرو

برش کوه سيمين ميانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نيک هرگز نماند نهان

به سام نريمان رسيد آگهی

از آن نيک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان ديد در خواب کز هندوان

يکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بيدار شد موبدان را بخواند

ازين در سخن چندگونه براند

چه گوييد گفت اندرين داستان

خردتان برين هست همداستان

هر آنکس که بودند پير و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شير و پلنگ

چه ماهی به دريا درون با نهنگ

همه بچه را پرورانند هاند

ستايش به يزدان رساننده اند

تو پيمان نيکی دهش بشکنی

چنان بی گنه بچه را بفگنی

بيزدان کنون سوی پوزش گرای

که اويست بر نيکويی رهنمای

چو شب تيره شد رای خواب آمدش

از انديشه ی دل شتاب آمدش

چنان ديد در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پديد آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر يکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

يکی پيش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بيباک ناپاک رای

دل و ديده شسته ز شرم خدای

ترا دايه گر مرغ شايد همی

پس اين پهلوانی چه بايد همی

گر آهوست بر مرد موی سپيد

ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد

پس از آفريننده بيزار شو

که در تنت هر روز رنگيست نو

پسر گر به نزديک تو بود خوار

کنون هست پرورد هی کردگار

کزو مهربانتر ورا دايه نيست

ترا خود به مهر اندرون مايه نيست

به خواب اندرون بر خروشيد سام

چو شير ژيان کاندر آيد به دام

چو بيدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بيامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سراندر ثريا يکی کوه ديد

که گفتی ستاره بخواهد کشيد

نشيمی ازو برکشيده بلند

که نايد ز کيوان برو بر گزند

فرو برده از شيز و صندل عمود

يک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هيبت مرغ و هول کنام

يکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جايگاه

ابر آفريننده کرد آفرين

بماليد رخسارگان بر زمين

همی گفت کای برتر از جايگاه

ز روشن روان و ز خورشيد و ماه

گرين کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از اين بر شدن بنده را دست گير

مرين پر گنه را تو اندرپذير

چنين گفت سيمرغ با پور سام

که ای ديده رنج نشيم و کنام

پدر سام يل پهلوان جهان

سرافرازتر کس ميان مهان

بدين کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزديک او آرمت

به سيمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سير آمدستی همانا ز جفت

نشيم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنين داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببينی و رسم کيانی کلاه

مگر کاين نشيمت نيايد به کار

يکی آزمايش کن از روزگار

ابا خويشتن بر يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

گرت هيچ سختی بروی آورند

ور از نيک و بد گف توگوی آورند

برآتش برافگن يکی پر من

ببينی هم اندر زمان فر من

که در زير پرت بپرورده ام

ابا بچگانت برآورده ام

همان گه بيايم چو ابر سياه

بی آزارت آرم بدين جايگاه

فرامش مکن مهر دايه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسيده به زير برش موی سر

تنش پيلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بديدش بناليد زار

فرو برد سر پيش سيمرغ زود

نيايش همی بفرين برفزود

سراپای کودک همی بنگريد

همی تاج و تخت کی را سزيد

برو و بازوی شير و خورشيد روی

دل پهلوان دست شمشير جوی

سپيدش مژه ديدگان قيرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برين

بران پاک فرزند کرد آفرين

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن ياد و دل گرم کن

منم کمترين بنده يزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذيرفته ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجويم هوای تو ازنيک و بد

ازين پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را يکی پهلوانی قبای

بپوشيد و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه ی خسرو آرای خواست

سپه يکسره پيش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبيره زنان پيش بردند پيل

برآمد يکی گرد مانند نيل

خروشيدن کوس با کرنای

همان زنگ زرين و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی روميش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و يکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شيد

يکی خيمه زد از حرير سپيد

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

يکايک به شاه آمد اين آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازيان پيش سام سوار

کند آفرين کيانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمايدش تا سوی شهريار

شود تا سخنها کند خواستار

ببيند يکی روی دستان سام

به ديدار ايشان شود شادکام

وزين جا سوی زابلستان شود

برآيين خسروپرستان شود

چو نوذر بر سام نيرم رسيد

يکی نو جهان پهلوان را بديد

فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر يکديگر را کنار

ز شاه و ز گردان بپرسيد سام

ازيشان بدو داد نوذر پيام

چو بشنيد پيغام شاه بزرگ

زمين را ببوسيد سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود ديهيم جوی

چو آمد به نزديکی شهريار

سپهبد پذيره شدش از کنار

درفش منوچهر چون ديد سام

پياده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک دل گرد خسروپرست

سوی تخت و ايوان نهادند روی

چه ديهيم دار و چه ديهيم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

به يک دست قارن به يک دست سام

نشستند روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پيش شاه

برزين عمود و برزين کلاه

گرازان بياورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهريار

بران بر ز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر

چنين گفت مر سام را شهريار

که از من تو اين را به زنهاردار

بخيره ميازارش از هيچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فر کيان دارد و چنگ شير

دل هوشمندان و آهنگ شير

پس از کار سيمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

يکايک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گيتی ز سيمرغ و زال

پر از داستان شد به بسيار سال

برفتم به فرمان گيهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای

يکی کوه ديدم سراندر سحاب

سپهری ست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نشيمی چو کاخ بلند

ز هر سوی برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچه ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از ياد اوی

ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفريننده ی بی نياز

رسيده بهر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

يکی بنده ام با تنی پرگناه

به پيش خداوند خورشيد و ماه

اميدم به بخشايش تست بس

به چيزی دگر نيستم دسترس

تو اين بنده ی مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را

همی پر پوشد بجای حرير

مزد گوشت هنگام پستان شير

به بد مهری من روانم مسوز

به من باز بخش و دلم برفروز

به فرمان يزدان چو اين گفته شد

نيايش همان گه پذيرفته شد

بزد پر سيمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار

به پيش من آورد چون دايه ای

که در مهر باشد ورا ماي های

من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

که جويند تا اختر زال چيست

بران اختر از بخت سالار کيست

چو گيرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پيدا نشان

بگفتند باشاه ديهيم دار

که شادان بزی تا بود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشيار و گرد و سوار

چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد

يکی خلعتی ساخت شاه زمين

که کردند هر کس بدو آفرين

از اسپان تازی به زرين ستام

ز شمشير هندی به زرين نيام

ز دينار و خز و ز ياقوت و زر

ز گستردنيهای بسيار مر

غلامان رومی به ديبای روم

همه گوهرش پيکر و زرش بوم

زبرجد طبقها و پيروزه جام

چه از زر سرخ و چه از سيم خام

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پيش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نيزه و تير و گرز گران

همان تخت پيروزه و تاج زر

همام مهر ياقوت و زرين کمر

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستايش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دريای چين تا به دريای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست

چو اين عهد و خلعت بياراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو اين کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی بر انديشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به مهر و به داد و به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

همه گنج گيتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو يادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه ی پيل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزديکی نيمروز

خبر شد ز سالار گيتی فروز

بياراسته سيستان چون بهشت

گلش مشک سارابد و زر خشت

بسی مشک و دينار برريختند

بسی زعفران و درم بيختند

يکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر ميان کهان و مهان

هر آنجا که بد مهتری نامجوی

ز گيتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پی اين جوان

برين پاک دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرين خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهی سام با زيب و جام

همی داد چيز و همی راند کام

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه شان خلعت آراستند

همه پايه ی برتری خواستند

جهانديدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بايسته چندی براند

چنين گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بيدار دل موبدان

چنين است فرمان هشيار شاه

که لشکر همی راند بايد به راه

سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بماند به نزد شما اين پسر

که همتای جان ست و جفت جگر

دل و جانم ايدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

بگاه جوانی و کند آوری

يکی بيهده ساختم داوری

پسر داد يزدان بيانداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

گرانمايه سيمرغ برداشتش

همان آفريننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشايش آمد فراز

جهاندار يزدان بمن داد باز

بدانيد کاين زينهار منست

به نزد شما يادگار منست

گراميش داريد و پندش دهيد

همه راه و رای بلندش دهيد

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گير و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خان تست

جهان سر به سر زير فرمان تست

ترا خان و مان بايد آبادتر

دل دوستداران تو شادتر

کليد در گنجها پيش تست

دلم شاد و غمگين به کم بيش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زيست خواهم من ايدر نوان

جدا پيشتر زين کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی

کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زير چنگال مرغ اندرون

چميدن به خاک و چريدن ز خون

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنين پروراند مرا روزگار

ز گل بهره ی من بجز خار نيست

بدين با جهاندار پيگار نيست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگرای

چنين زد ترا ز اختر نيک رای

که ايدر ترا باشد آرامگاه

هم ايدر سپاه و هم ايدر کلاه

گذر نيست بر حکم گردان سپهر

هم ايدر بگسترد بايدت مهر

کنون گرد خويش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بياموز و بشنو ز هر دانشی

که يابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش مياسای هيچ

همه دانش و داد دادن بسيچ

بگفت اين و برخاست آوای کوس

هوا قيرگون شد زمين آبنوس

خروشيدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

يکی لشکری ساخته جنگجوی

بشد زال با او دو منزل براه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشيدن اندر گرفت

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه

بيامد پر انديشه دستان سام

که تا چون زيد تا بود نيک نام

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا ياره و گرزه ی گاو سر

ابا طوق زرين و زرين کمر

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهيد هر کار و هر چيز راند

ستاره شناسان و دين آوران

سواران جنگی و کين آوران

شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بيش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره ست از افروختن

به رای و به دانش به جايی رسيد

که چون خويشتن در جهان کس نديد

بدين سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ويژه گردان خويش

که با او يکی بودشان رای و کيش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جايگاهی بياراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآيين و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسيد آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

يکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف يلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ايچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بيامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه ای خواسته

ز دينار و ياقوت و مشک و عبير

ز ديبای زربفت و چينی حرير

يکی تاج با گوهر شاهوار

يکی طوق زرين زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدين فرهی

پذيره شدش زال و بنواختش

به آيين يکی پايگه ساختش

سوی تخت پيروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

يکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارنده ی می می آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش ديدار او

دلش تيز تر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و يال

چنين گفت با مهتران زال زر

که زيبنده تر زين که بندد کمر

يکی نامدار از ميان مهان

چنين گفت کای پهلوان جهان

پس پرده ی او يکی دخترست

که رويش ز خورشيد روشن ترست

ز سر تا به پايش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سيمنش مشکين کمند

سرش گشته چون حلقه ی پای بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سيمين برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تيرگی برده از پر زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشيده ازمشک ناز

بهشتيست سرتاسر آراسته

پر آرايش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر انديشه بنشست زال

به ناديده برگشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تيغ شيد

چو ياقوت شد روی گيتی سپيد

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرين نيام

در پهلوان را بياراستند

چو بالای پرمايگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خيمه ی زال زابل خدای

چو آمد به نزديکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش

بپرسيد کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پيروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه يکيست

که آن آرزو بر تو دشوار نيست

که آيی به شادی سوی خان من

چو خورشيد روشن کنی جان من

چنين داد پاسخ که اين رای نيست

به خان تو اندر مرا جای نيست

نباشد بدين سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساريم و مستان شويم

سوی خانه ی بت پرستان شويم

جزان هر چه گويی تو پاسخ دهم

به ديدار تو رای فرخ نهم

چو بشنيد مهراب کرد آفرين

به دل زال را خواند ناپاک دين

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرين خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگريد

ستودش فراوان چنان چون سزيد

ازان کو نه هم دين و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هيچکس چشم نگماشتند

مر او را ز ديوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم ديدند با گفت وگوی

مر او را ستودند يک يک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و ديدار و آهستگی

ز بايستگی هم ز شايستگی

دل زال يکباره ديوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگويد برين بر يکی داستان

که تا زنده ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نبايد که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از انديشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پيوسته دل

همی بود پيچان دل از گفت وگوی

مگر تيره گردد ازين آبروی

همی گشت يکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده يکسر بمهر

چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بيامد ازان بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خويش

همی گشت بر گرد بستان خويش

دو خورشيد بود اندر ايوان او

چو سيندخت و رودابه ی ماه روی

بياراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی و رنگ و نگار

شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام يزدان بروبر بخواند

يکی سرو ديد از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

به ديبا و گوهر بياراسته

بسان بهشتی پر از خواسته

بپرسيد سيندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست اين پير سر پور سام

همی تخت ياد آيدش گر کنام

خوی مردمی هيچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنين داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سيمين بر ماه روی

به گيتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نيارد سپرد

چو دست و عنانش بر ايوان نگار

نبينی نه بر زين چنو يک سوار

دل شير نر دارد و زور پيل

دو دستش به کردار دريای نيل

چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمراننده ی ارغوان

جوان سال و بيدار و بختش جوان

به کين اندرون چون نهنگ بلاست

به زين اندرون تيز چنگ اژدهاست

نشاننده ی خاک در کين بخون

فشاننده ی خنجر آبگون

از آهو همان کش سپيدست موی

بگويد سخن مردم عيب جوی

سپيدی مويش بزيبد همی

تو گويی که دلها فريبد همی

چو بشنيد رودابه آن گفت گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد به رای و به آيين و خوی

ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما يک به يک رازدار منيد

پرستنده و غمگسار منيد

بدانيد هر پنج و آگه بويد

همه ساله با بخت همره بويد

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر انديشه زو نگسلم

هميشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم انديش هی چهر اوست

کنون اين سخن را چه درمان کنيد

چگوييد و با من چه پيمان کنيد

يکی چاره بايد کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بيکاری آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بياراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چين

ميان بتان در چو روشن نگين

به بالای تو بر چمن سرو نيست

چو رخسار تو تابش پرو نيست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود بديده درون شرم نيست

پدر را به نزد تو آزرم نيست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گيری مر او را به بر

که پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

کس از مادران پير هرگز نزاد

نه ز آنکس که زايد بباشد نژاد

چنين سرخ دو بسد شير بوی

شگفتی بود گر شود پيرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ايوانها صورت چهرتست

ترا با چنين روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آيدت شوی

چو رودابه گفتار ايشان شنيد

چو از باد آتش دلش بردميد

بريشان يکی بانگ برزد به خشم

بتابيد روی و بخوابيد چشم

وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنين گفت کاين خام پيکارتان

شنيدن نيرزيد گفتارتان

نه قيصر بخواهم نه فغفور چين

نه از تاجداران ايران زمين

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شير و با برز و يال

گرش پيرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان

مرا مهر او دل نديده گزيد

همان دوستی از شنيده گزيد

برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنيد دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده ايم

به دل مهربان و پرستنده ايم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نيايد ز فرمان تو جز بهی

يکی گفت زيشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی اين سخن

اگر جادويی بايد آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپريم با مرغ و جادو شويم

بپوييم و در چاره آهو شويم

مگر شاه را نزد ماه آوريم

به نزديک او پايگاه آوريم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که اين گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز ياقوت بار آورد

برش تازيان بر کنار آورد

پرستنده برخاست از پيش اوی

بدان چاره بی چاره بنهاد روی

به ديبای رومی بياراستند

سر زلف برگل بپيراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودين وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسيد کاين گل پرستان کيند

چنين گفت گوينده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت يال

پياده همی رفت جويان شکار

خشيشار ديد اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

يکی تيره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بياور تو آن مرغ افگنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خراميد نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسيد کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شيرين زبان

که اين شير بازو گو پيلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زين گونه تير از کمان

چه سنجد به پيش اندرش بدگمان

نديديم زيبنده تر زين سوار

به تير و کمان بر چنين کامگار

پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازين گونه از شاه ياد

شه نيمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار

ازين سان نبيند يکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخنديد و گفتش که چندين مگوی

که ماهيست مهراب را در سرای

به يک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

يکی ايزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سيمين قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقه ی پای بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نيست

چنو در جهان نيز يک ماه نيست

پرستندگان هر يکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدين چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنين گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

وليکن به گفتن مگر روی نيست

بود کاب را ره بدين جوی نيست

دلاور که پرهيز جويد ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نبايد شنيدنش ننگ سخن

چنين گفت مر جفت را باز نر

چو بر خايه بنشست و گسترد پر

کزين خايه گر مايه بيرون کنم

ز پشت پدر خايه بيرون کنم

ازيشان چو برگشت خندان غلام

بپرسيد از و نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سيم دندان شدی

بگفت آنچه بشنيد با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنين گفت با ريدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی

که از گلستان يک زمان مگذريد

مگر با گل از باغ گوهر بريد

درم خواست و دينار و گوهر ز گنج

گرانمايه ديبای زربفت پنج

بفرمود کاين نزد ايشان بريد

کسی را مگوئيد و پنهان بريد

نبايد شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پيامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دينار و گنج

بديشان سپردند زر و گهر

پيام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه ديدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد ميان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکيزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند يک با دگر

که آمد به دام اندرون شير نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و اين بود نيک فال

بيامد سيه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنيد از آن دلنواز

همی گفت پيش سپهبد به راز

سپهبد خراميد تا گلستان

بر اميد خورشيد کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پيشش نماز

سپهبد بپرسيد ازيشان سخن

ز بالا و ديدار آن سرو بن

ز گفتار و ديدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد

بگوييد با من يکايک سخن

به کژی نگر نفگنيد ايچ بن

اگر راستی تان بود گفت وگوی

به نزديک من تان بود آبروی

وگر هيچ کژی گمانی برم

به زير پی پيلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پيش سپهبد زمين داد بوس

چنين گفت کز مادر اندر جهان

نزايد کس اندر ميان مهان

به ديدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلير

بدين برز بالا و بازوی شير

همی می چکد گويی از روی تو

عبيرست گويی مگر بوی تو

سه ديگر چو رودابه ی ماه روی

يکی سرو سيمست با رنگ و بوی

ز سر تا به پايش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهيل يمن

از آن گنبد سيم سر بر زمين

فرو هشته بر گل کمند از کمين

به مشک و به عنبر سرش بافته

به ياقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکين زره

فگندست گويی گره بر گره

ده انگشت برسان سيمين قلم

برو کرده از غاليه صدرقم

بت آرای چون او نبيند بچين

برو ماه و پروين کنند آفرين

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شيرين به آوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

يکی راه جستن به نزديک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو ديدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاريم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و ديدار روشن روان

فريبيم و گوييم هر گونه ای

ميان اندرون نيست واژونه ای

سرمشک بويش به دام آوريم

لبش زی لب پور سام آوريم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزديک ديوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شير شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

رسيدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر يک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی گه ز درگاه بيرون شويد

شگفت آيدم تا شما چون شويد

بتان پاسخش را بياراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگر گونه نيست

به راه گلان ديو واژونه نيست

بهار آمد ازگلستان گل چنيم

ز روی زمين شاخ سنبل چنيم

نگهبان در گفت کامروز کار

نبايد گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد بکابل نبود

سراپرده ی شاه زابل نبود

نبينيد کز کاخ کابل خدای

به زين اندر آرد بشبگير پای

اگرتان ببيند چنين گل بدست

کند بر زمين تان هم آنگاه پست

شدند اندر ايوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دينار و گوهر به پيش

بپرسيد رودابه از کم و بيش

که چون بودتان کار با پور سام

بديدن بهست ار بواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن يافتند

که مرديست برسان سرو سهی

همش زيب و هم فر شاهنشهی

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری ميان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قيرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون

کف و ساعدش چو کف شير نر

هيون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپيدست مويش برنگ

از آهو همين است و اين نيست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سيمين زره بر گل ارغوان

که گويی همی خود چنان بايدی

وگر نيستی مهر نفزايدی

به ديار تو داده ايمش نويد

ز ما بازگشتست دل پراميد

کنون چاره ی کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گرديم باز

چنين گفت با بندگان سرو بن

که ديگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پير سر بود و پژمرده بود

به ديدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زيبا رخ و پهلوان

رخ من به پيشش بياراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه روی

چنين گفت کاکنون ره چاره جوی

که يزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام اين کار فرخنده باد

يکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

به ديبای چينی بياراستند

طبق های زرين بپيراستند

عقيق و زبرجد برو ريختند

می و مشک و عنبر برآميختند

همه زر و پيروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به ديگر کران

از آن خانه ی دخت خورشيد روی

برآمد همی تا به خورشيد بوی

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

در حجره بستند و گم شد کليد

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سيه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پديد آمد آن دختر نامدار

دو بيجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرين بر تو باد

خم چرخ گردان زمين تو باد

پياده بدين سان ز پرده سرای

برنجيدت اين خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنيد

نگه کرد و خورشيد رخ را بديد

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ ياقوت خاک

چنين داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرين از سپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماک

خروشان بدم پيش يزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نمايد مرا رويت اندر نهان

کنون شاد گشتم بواز تو

بدين خوب گفتار با ناز تو

يکی چاره ی راه ديدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپيچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش ميان

بر شير بگشای و چنگ کيان

بگير اين سيه گيسو از يک سوم

ز بهر تو بايد همی گيسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنين داد پاسخ که اين نيست داد

چنين روز خورشيد روشن مباد

که من دست را خيره بر جان زنم

برين خسته دل تيز پيکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بيفگند خوار و نزد ايچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر يکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانه ی زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پيش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا ياره و طوق و با گوشوار

ز دينار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمايل يکی دشنه اندر برش

ز ياقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبيد

مگر شير کو گور را نشکريد

سپهبد چنين گفت با ماه روی

که ای سرو سيمين بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برين کار همداستان

همان سام نيرم برآرد خروش

ازين کار بر من شود او بجوش

وليکن نه پرمايه جانست و تن

همان خوار گيرم بپوشم کفن

پذيرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پيمان تو نگذرم

شوم پيش يزدان ستايش کنم

چو ايزد پرستان نيايش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمين

بشويد ز خشم و ز پيکار و کين

جهان آفرين بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنين

پذيرفتم از داور کيش و دين

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرين بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زيب و فر

همی مهرشان هر زمان بيش بود

خرد دور بود آرزو پيش بود

چنين تا سپيده برآمد ز جای

تبيره برآمد ز پرده سرای

پس آن ماه را شيد پدرود کرد

بر خويش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

چو خورشيد تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بديدند مر پهلوان را پگاه

وزان جايگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تيز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرين جهاندار کرد

دل موبد از خواب بيدار کرد

چنين گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر اميد و ترس است و باک

به بخشايش اميد و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پيشش نوان

خداوند گردنده خورشيد و ماه

روان را به نيکی نماينده راه

بدويست گيهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تيرماه و خزان

برآرد پر از ميوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پير بينی دژم کرده روی

ز فرمان و رايش کسی نگذرد

پی مور بی او زمين نسپرد

بدانگه که لوح آفريد و قلم

بزد بر همه بودنيها رقم

جهان را فزايش ز جفت آفريد

که از يک فزونی نيايد پديد

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همين است گيتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گيرد همی خواسته

اگر نيستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و ديگر که مايه ز دين خدای

نديدم که ماندی جوان را بجای

بويژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی جفت باشد بماند سترگ

چه نيکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آيدش

به فرزند نو روز بازآيدش

به گيتی بماند ز فرزند نام

که اين پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدين مانده بخت

کنون اين همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رميدست صبر و خرد

بگوييد کاين را چه اندر خورد

نگفتم من اين تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نيامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمينش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سيندخت رام

———————————————————

132

چه گوينده باشد بدين رام سام

شود رام گويی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد يا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دين و آيين نهادست روی

بدين در خردمند را جنگ نيست

که هم راه دينست و هم ننگ نيست

چه گويد کنون موبد پيش بين

چه دانيد فرزانگان اندرين

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نيا

دل شاه ازيشان پر از کيميا

گشاده سخن کس نيارست گفت

که نشنيد کس نوش با نيش جفت

چو نشنيد از ايشان سپهبد سخن

بجوشيد و رای نو افگند بن

که دانم که چون اين پژوهش کنيد

بدين رای بر من نکوهش کنيد

وليکن هر آنکو بود پر منش

ببايد شنيدن بسی سرزنش

مرا اندرين گر نمايش کنيد

وزين بند راه گشايش کنيد

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نيکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا يک به يک بنده ايم

نه از بس شگفتی سرافگند هايم

ابا آنکه مهراب ازين پايه نيست

بزرگست و گرد و سبک مايه نيست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازيان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

يکی نامه بايد سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بيشتر

روان و گمانت به انديشتر

مگر کو يکی نامه نزديک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدين مايه کار

سپهبد نويسنده را پيش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

يکی نامه فرمود نزديک سام

سراسر نويد و درود و خرام

ز خط نخست آفرين گستريد

بدان دادگر کو جهان آفريد

ازويست شادی ازويست زور

خداوند کيوان و ناهيد و هور

خداوند هست و خداوند نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

ازو باد بر سام نيرم درود

خداوند کوپال و شمشير و خود

چماننده ی ديزه هنگام گرد

چراننده ی کرگس اندر نبرد

فزاينده ی باد آوردگاه

فشاننده ی خون ز ابر سياه

گراينده ی تاج و زرين کمر

نشاننده ی زال بر تخت زر

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان يکی بنده ام

به مهرش روان و دل آگنده ام

ز مادر بزادم بران سان که ديد

ز گردون به من بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خز و پرند

مرا برده سيمرغ بر کوه هند

نيازم بد آنکو شکار آورد

ابا بچه ام در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

به اورنگ بر سام و من در کنام

چو يزدان چنين راند اندر بوش

بران بود چرخ روان را روش

کس از داد يزدان نيابد گريغ

وگر چه بپرد برآيد به ميغ

سنان گر بدندان بخايد دلير

بدرد ز آواز او چرم شير

گرفتار فرمان يزدان بود

وگر چند دندانش سندان بود

يکی کار پيش آمدم دل شکن

که نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دليرست و نراژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گريان شدم

چو بر آتش تيز بريان شدم

ستاره شب تيره يار منست

من آنم که دريا کنار منست

به رنجی رسيدستم از خويشتن

که بر من بگريد همه انجمن

اگر چه دلم ديد چندين ستم

نيارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرمايد اکنون جهان پهلوان

گشايم ازين رنج و سختی روان

ز پيمان نگردد سپهبد پدر

بدين کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خويش

کنم راستی را به آيين و کيش

به پيمان چنين رفت پيش گروه

چو باز آوريدم ز البرز کوه

که هيچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرين است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند يکی

نبايد ترا دم زدن اندکی

به ديگر تو پای اندر آور برو

برين سان همی تاز تا پيش گو

فرستاده در پيش او باد گشت

به زير اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزديکی گرگساران رسيد

يکايک ز دورش سپهبد بديد

همی گشت گرد يکی کوهسار

چماننده يوز و رمنده شکار

چنين گفت با غمگساران خويش

بدان کار ديده سواران خويش

که آمد سواری دمان کابلی

چمان چرمه ی زير او زابلی

فرستاده ی زال باشد درست

ازو آگهی جست بايد نخست

ز دستان و ايران و از شهريار

همی کرد بايد سخن خواستار

هم اندر زمان پيش او شد سوار

به دست اندرون نامه ی نامدار

فرود آمد و خاک را بوس داد

بسی از جهان آفرين کرد ياد

بپرسيد و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پيام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تيغ کوه بلند

سخنهای دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خيره بماند

پسندش نيامد چنان آرزوی

دگرگونه بايستش او را به خوی

چنين داد پاسخ که آمد پديد

سخن هر چه از گوهر بد سزيد

چو مرغ ژيان باشد آموزگار

چنين کام دل جويد از روزگار

ز نخچير کامد سوی خانه باز

به دلش اندر انديشه آمد دراز

همی گفت اگر گويم اين نيست رای

مکن داوری سوی دانش گرای

سوی شهرياران سر انجمن

شوم خام گفتار و پيمان شکن

و گر گويم آری و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچت هواست

ازين مرغ پرورده وان ديوزاد

چه گويی چگونه برآيد نژاد

سرش گشت از انديش هی دل گران

بخفت و نياسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته تر زان و تن زارتر

گشاده تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگار جهان

چو برخاست از خواب با موبدان

يکی انجمن کرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام اين بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

برآميخته باشد از بن ستم

همانا که باشد به روز شمار

فريدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد

همه کار و کردار فرخ نهيد

ستاره شناسان به روز دراز

همی ز آسمان بازجستند راز

بديدند و با خنده پيش آمدند

که دو دشمن از بخت خويش آمدند

به سام نريمان ستاره شمر

چنين گفت کای گرد زرين کمر

ترا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند هر دو به شادی همال

ازين دو هنرمند پيلی ژيان

بيايد ببندد به مردی ميان

جهان زيرپای اندر آرد به تيغ

نهد تخت شاه از بر پشت ميغ

ببرد پی بدسگالان ز خاک

به روی زمين بر نماند مغاک

نه سگسار ماند نه مازندران

زمين را بشويد به گرز گران

به خواب اندرد آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ايرانيان را اميد

ازو پهلوان را خرام و نويد

پی باره ای کو چماند به جنگ

بمالد برو روی جنگی پلنگ

خنک پادشاهی که هنگام او

زمانه به شاهی برد نام او

چو بشنيد گفتار اخترشناس

بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس

ببخشيدشان بی کران زر و سيم

چو آرامش آمد به هنگام بيم

فرستاده ی زال را پيش خواند

زهر گونه با او سخنها براند

بگفتش که با او به خوبی بگوی

که اين آرزو را نبد هيچ روی

وليکن چو پيمان چنين بد نخست

بهانه نشايد به بيداد جست

من اينک به شبگير ازين رزمگاه

سوی شهر ايران گذارم سپاه

فرستاده را داد چندی درم

بدو گفت خيره مزن هيچ دم

گسی کردش و خود به راه ايستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار

پياده به زاری کشيدند خوار

دو بهره چو از تيره شب درگذشت

خروش سواران برآمد ز دشت

همان ناله ی کوس با کره نای

برآمد ز دهليز پرده سرای

سپهبد سوی شهر ايران کشيد

سپه را به نزد دليران کشيد

فرستاده آمد دوان سوی زال

ابا بخت پيروز و فرخنده فال

گرفت آفرين زال بر کردگار

بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دينار درويش را

نوازنده شد مردم خويش را

ميان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوينده شيرين سخن

پيام آوريدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنيد با او براند

بدو گفت نزديک رودابه رو

بگويش که ای نيک دل ماه نو

سخن چون ز تنگی به سختی رسيد

فراخيش را زود بينی کليد

فرستاده باز آمد از پيش سام

ابا شادمانی و فرخ پيام

بسی گفت و بشنيد و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پيش او بازگشت و ببرد

به نزديک رودابه آمد چو باد

بدين شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

به کرسی زر پيکرش برنشاند

يکی شاره سربند پيش آوريد

شده تار و پود اندرو ناپديد

همه پيکرش سرخ ياقوت و زر

شده زر همه ناپديد از گهر

يکی جفت پر مايه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزديک دستان سام

بسی داد با آن درود و پيام

زن از حجره آنگه به ايوان رسيد

نگه کرد سيندخت او را بديد

زن از بيم برگشت چون سندروس

بترسيد و روی زمين داد بوس

پر انديشه شد جان سيندخت ازوی

به آواز گفت از کجايی بگوی

زمان تا زمان پيش من بگذری

به حجره درآيی به من ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگويی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من يکی چاره جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدين حجره رودابه پيرايه خواست

بدو دادم اکنون همينست راست

بياوردمش افسر پرنگار

يکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سيندخت بنمايی ام

دل بسته ز انديشه بگشايی ام

سپردم به رودابه گفت اين دو چيز

فزون خواست اکنون بيارمش نيز

بها گفت بگذار بر چشم من

يکی آب بر زن برين خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نيابم تو از من مجوی

همی کژ دانست گفتار او

بياراست دل را به پيکار او

بيامد بجستش بر و آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشيدش بروی زمی

چو آن جامه های گرانمايه ديد

هم از دست رودابه پيرايه ديد

در کاخ بر خويشتن بر ببست

از انديشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پيش

همی دست برزد به رخسار خويش

دو گل رابدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت ای سرافراز ماه

گزين کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکو داشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه روی

همه رازها پيش مادر بگوی

که اين زن ز پيش که آيد همی

به پيشت ز بهر چه آيد همی

سخن بر چه سانست و آن مرد کيست

که زيبای سربند و انگشتريست

ز گنج بزرگ افسر تازيان

به ما ماند بسيار سود و زيان

بدين نام بد دادخواهی به باد

چو من زاده ام دخت هرگز مباد

زمين ديد رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ريخت از ديدگان آب مهر

به خون دو نرگس بياراست چهر

به مادر چنين گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نيک يا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنين مهر اويم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گريان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی روی او

جهانم نيرزد به يک موی او

بدان کو مرا ديد و بامن نشست

به پيمان گرفتيم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپيچيد و دستور بود

سخنهای بايسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسيار چيز

شنيدم همه پاسخ سام نيز

به دست همين زن که کنديش موی

زدی بر زمين و کشيدی به روی

فرستاده آرنده ی نامه بود

مرا پاسخ نامه اين جامه بود

فروماند سيندخت زان گفت گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنين داد پاسخ که اين خرد نيست

چو دستان ز پرمايگان گرد نيست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو يکی

که گردد هنر پيش او اندکی

شود شاه گيتی بدين خشمناک

ز کابل برآرد به خورشيد خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمين

کسی پای خوار اندر آرد به زين

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پيدا که نشناختش

چنان ديد رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بيامد ز تيمار گريان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همی کرد از زال بسيار ياد

گرانمايه سيندخت را خفته ديد

رخش پژمريده دل آشفته ديد

بپرسيد و گفتا چه بودت بگوی

چرا پژمريد آن چو گلبرگ روی

چنين داد پاسخ به مهراب باز

که انديشه اندر دلم شد دراز

ازين کاخ آباد و اين خواسته

وزين تازی اسپان آراسته

وزين بندگان سپهبدپرست

ازين تاج و اين خسروانی نشست

وزين چهره و سرو بالای ما

وزين نام و اين دانش و رای ما

بدين آبداری و اين راستی

زمان تا زمان آورد کاستی

به ناکام بايد به دشمن سپرد

همه رنج ما باد بايد شمرد

يکی تنگ تابوت ازين بهر ماست

درختی که ترياک او زهر ماست

بکشتيم و داديم آبش به رنج

بياويختيم از برش تاج و گنج

چو بر شد به خورشيد و شد سايه دار

به خاک اندر آمد سر مايه دار

برينست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

به سيندخت مهراب گفت اين سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدين سان بود

خرد يافته زو هراسان بود

يکی اندر آيد دگر بگذرد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر

برين نيست پيکار با دادگر

بدو گفت سيندخت اين داستان

بروی دگر بر نهد باستان

خرد يافته موبد نيک بخت

به فرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم

به نرگس گل سرخ را داد نم

که گردون به سر بر چنان نگذرد

که ما را همی بايد ای پرخرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه

يکی چاره مان کرد بايد نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

دلش خيره بينم همی روی زرد

چو بشنيد مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشير دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

بروی زمين بر کنم هم کنون

چو اين ديد سيندخت برپای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنين گفت کز کهتر اکنون يکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کن که رای آيدت

روان و خرد رهنمای آيدت

بپيچيد و بنداخت او را بدست

خروشی برآورد چون پيل مست

مرا گفت چون دختر آمد پديد

ببايستش اندر زمان سر بريد

نکشتم بگشتم ز راه نيا

کنون ساخت بر من چنين کيميا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دليرش ز پشت پدر نشمرد

همم بيم جانست و هم جای ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سام يل با منوچهر شاه

بيابند بر ما يکی دستگاه

ز کابل برآيد به خورشيد دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چنين گفت سيندخت با مرزبان

کزين در مگردان به خيره زبان

کزين آگهی يافت سام سوار

به دل ترس و تيمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدين گشت باز

گشاده شدست اين سخن نيست راز

چنين گفت مهراب کای ماه روی

سخن هيچ با من به کژی مگوی

چنين خود کی اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدين نيستی دردمند

اگر ايمنی يابمی از گزند

که باشد که پيوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

به گفتار کژی مبادم نياز

گزند تو پيدا گزند منست

دل درمند تو بند منست

چنين است و اين بر دلم شد درست

همين بدگمانی مرا از نخست

اگر باشد اين نيست کاری شگفت

که چندين بد انديشه بايد گرفت

فريدون به سرو يمن گشت شاه

جهانجوی دستان همين ديد راه

هرانگه که بيگانه شد خويش تو

شود تيره رای بدانديش تو

به سيندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خيز پيش من آر

بترسيد سيندخت ازان تيز مرد

که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست

به چاره دلش را ز کينه بشست

زبان داد سيندخت را نامجوی

که رودابه را بد نيارد بروی

بدو گفت بنگر که شاه زمين

دل از ما کند زين سخن پر ز کين

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رودآب

چو بشنيد سيندخت سر پيش اوی

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زير شب

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

ز گور ژيان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پيرايه بگشای و رو

به پيش پدر شو به زاری بنو

بدو گفت رودابه پيرايه چيست

به جای سر مايه بی مايه چيست

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا ببايد نهفت

به پيش پدر شد چو خورشيد شرق

به ياقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پرنگار

چو خورشيد تابان به خرم بهار

پدر چون ورا ديد خيره بماند

جهان آفرين را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

ز پرگوهران اين کی اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پری

که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنيد رودابه آن گفت وگوی

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

سيه مژه بر نرگسان دژم

فرو خوابنيد و نزد هيچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همی رفت غران بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل شده

رخان معصفر بزر آژده

به يزدان گرفتند هر دو پناه

هم اين دل شده ماه و هم پيشگاه

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پيوند مهراب وز مهر زال

وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هر گونه با موبدان

به پيش سرافراز شاه ردان

چنين گفت با بخردان شهريار

که بر ما شود زين دژم روزگار

چو ايران ز چنگال شير و پلنگ

برون آوريدم به رای و به جنگ

فريدون ز ضحاک گيتی بشست

بترسم که آيد ازان تخم رست

نبايد که بر خيره از عشق زال

همال سرافگنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام

برآيد يکی تيغ تيز از نيام

اگر تاب گيرد سوی مادرش

زگفت پراگنده گردد سرش

کند شهر ايران پر آشوب و رنج

بدو بازگردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرين خواندند

ورا خسرو پاک دين خواندند

بگفتند کز ما تو داناتری

به بايستها بر تواناتری

همان کن کجا با خرد درخورد

دل اژدها را خرد بشکرد

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ابا ويژگان و بزرگان خويش

بدو گفت رو پيش سام سوار

بپرسش که چون آمد از کارزار

چو ديدی بگويش کزين سوگرای

ز نزديک ماکن سوی خانه رای

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

ابا ويژگان سرنهاده به راه

سوی سام نيرم نهادند روی

ابا ژنده پيلان پرخاش جوی

چو زين کار سام يل آگاه شد

پذيره سوی پورکی شاه شد

ز پيش پدر نوذر نامدار

بيامد به نزديک سام سوار

همه نامداران پذيره شدند

ابا ژنده پيل و تبيره شدند

رسيدند پس پيش سام سوار

بزرگان و کی نوذر نامدار

پيام پدر شاه نوذر بداد

به ديدار او سام يل گشت شاد

چنين داد پاسخ که فرمان کنم

ز ديدار او رامش جان کنم

نهادند خوان و گرفتند جام

نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتری

گرفتند شادی ز هر کشوری

به شادی درآمد شب ديرياز

چو خورشيد رخشنده بگشاد راز

خروش تبيره برآمد ز در

هيون دلاور برآورد پر

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون يافت زو آگهی

بياراست ديهيم شاهنشهی

ز ساری و آمل برآمد خروش

چو دريای سبز اندر آمد به جوش

ببستند آئين ژوپين وران

برفتند با خشتهای گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در سپر ساخته سرخ و زرد

ابا کوس و با نای روئين و سنج

ابا تازی اسپان و پيلان و گنج

ازين گونه لشکر پذيره شدند

بسی با درفش و تبيره شدند

چو آمد به نزديکی بارگاه

پياده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روی

زمين را ببوسيد و شد پيش اوی

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خويش بر تخت بنشاختش

چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران

وزان نره ديوان مازندران

بپرسيد و بسيار تيمار خورد

سپهبد سخن يک به يک يادکرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر ديوان نر

نه ديوان که شيران جنگی به بر

که از تازی اسپان تکاورترند

ز گردان ايران دلاورترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی نمايندشان

ز من چون بديشان رسيد آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

ازان پس همه شهر بگذاشتند

همه پيش من جنگ جوی آمدند

چنان خيره و پوی پوی آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پيش غار

نبيره جهاندار سلم بزرگ

به پيش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پيدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من اين گرز يک زخم برداشتم

سپه را هم آنجای بگذاشتم

خروشی خروشيدم از پشت زين

که چون آسيا شد بريشان زمين

دل آمد سپه را همه بازجای

سراسر سوی رزم کردند رای

چو بشنيد کاکوی آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بيامد به نزديک من جنگ ساز

چو پيل ژيان با کمند دراز

مرا خواست کارد به خم کمند

چو ديدم خميدم ز راه گزند

کمان کيانی گرفتم به چنگ

به پيکان پولاد و تير خدنگ

عقاب تکاور برانگيختم

چو آتش بدو بر تبر ريختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پيل مست

برآمد يکی تيغ هندی به دست

چنان آمدم شهريارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جستمش تا کی آيد به چنگ

چو آمد به نزديک من سرفراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلير

ز زين برگسستم بکردار شير

زدم بر زمين بر چو پيل ژيان

بدين آهنين دست و گردی ميان

چو افگنده شد شاه زين گونه خوار

سپه روی برگشت از کارزار

نشيب و فراز بيابان و کوه

به هر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پياده ده و دو هزار

فگنده پديد آمد اندر شمار

چو بشنيد گفتار سالار شاه

برافراخت تا ماه فرخ کلاه

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک ديد از بد بدگمان

به بگماز کوتاه کردند شب

به ياد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پرده ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

بيامد سپهدار سام سترگ

به نزد منوچهر شاه بزرگ

چنی گفت با سام شاه جهان

کز ايدر برو با گزيده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نبايد که او يابد از بد رها

که او ماند از بچه ی اژدها

زمان تا زمان زو برآيد خروش

شود رام گيتی پر از جنگ و جوش

هر آنکس که پيوست هی او بود

بزرگان که در دسته ی او بود

سر از تن جدا کن زمين را بشوی

ز پيوند ضحاک و خويشان اوی

چنين داد پاسخ که ايدون کنم

که کين از دل شاه بيرون کنم

ببوسيد تخت و بماليد روی

بران نامور مهر انگشت اوی

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

بدان باد پايان جوينده راه

به مهراب و دستان رسيد اين سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فروهشته لفج و برآورده يال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بيايد که گيتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستين سر من ببايد درود

به پيش پدر شد پر از خون جگر

پر انديشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد به سام دلير

که آمد ز ره بچه ی نره شير

همه لشکر از جای برخاستند

درفش فريدون بياراستند

پذيره شدن را تبيره زدند

سپاه و سپهبد پذيره شدند

همه پشت پيلان به رنگين درفش

بياراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر ديد دستان سام

پياده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پياده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمين را ببوسيد زال دلير

سخن گفت با او پدر نيز دير

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرين درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پيش او آمدند

به تيمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتست بر تو پدر

يکی پوزش آور مکش هيچ سر

چنين داد پاسخ کزين باک نيست

سرانجام آخر به جز خاک نيست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشايد زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنين تا به درگاه سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پيش پدر

زمين را ببوسيد و گسترد بر

يکی آفرين کرد بر سام گرد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

که بيدار دل پهلوان شاد باد

روانش گراينده ی داد باد

ز تيغ تو الماس بريان شود

زمين روز جنگ از تو گريان شود

کجا ديزه ی تو چمد روز جنگ

شتاب آيد اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو ديد

همانا ستاره نيارد کشيد

زمين نسپرد شير با داد تو

روان و خرد کشته بنياد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد يابد زمين و زمان

مگر من که از داد بی بهره ام

و گرچه به پيوند تو شهر هام

يکی مرغ پرورده ام خاک خورد

به گيتی مرا نيست با کس نبرد

ندانم همی خويشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام يلستم پدر

و گر هست با اين نژادم هنر

ز مادر بزادم بينداختی

به کوه اندرم جايگه ساختی

فگندی به تيمار زاينده را

به آتش سپردی فزاينده را

ترا با جهان آفرين نيست جنگ

که از چه سياه و سپيدست رنگ

کنون کم جهان آفرين پروريد

به چشم خدايی به من بنگريد

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پيمان تو

که گر کينه جويی نيازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هديه اين ساختی

هم از گرگساران بدين تاختی

که ويران کنی خان آباد من

چنين داد خواهی همی داد من

من اينک به پيش تو استاده ام

تن بنده خشم ترا داده ام

به اره ميانم بدو نيم کن

ز کابل مپيمای با من سخن

سپهبد چو بشنيد گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد يال

بدو گفت آری همينست راست

زبان تو بر راستی بر گواست

همه کار من با تو بيداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همين خواستی

به تنگی دل از جای برخاستی

مشو تيز تا چار هی کار تو

بسازم کنون نيز بازار تو

يکی نامه فرمايم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای ني کخواه

سخن هر چه بايد به ياد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر يار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

نويسنده را پيش بنشاندند

ز هر در سخنها همی راندند

سرنامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

ازويست نيک و بد و هست و نيست

همه بندگانيم و ايزد يکيست

هر آن چيز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش

خداوند کيوان و خورشيد و ماه

وزو آفرين بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر ترياک سوز

به بزم اندرون ماه گيتی فروز

گراينده گرز و گشاينده شهر

ز شادی به هر کس رساننده بهر

کشنده درفش فريدون به جنگ

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سرافشان سمند

همان از دل پاک و پاکيزه کيش

به آبشخور آری همی گرگ و ميش

يکی بنده ام من رسيده به جای

به مردی بشست اندر آورده پای

همی گرد کافور گيرد سرم

چنين کرد خورشيد و ماه افسرم

ببستم ميان را يکی بنده وار

ابا جاودان ساختم کارزار

عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس نديدی به گيتی سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گيتی نشان

برآورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گيتی چو کف

زمين شهر تا شهر پهنای او

همان کوه تا کوه بالای او

جهان را ازو بود دل پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاک ديدم ز پرندگان

همان روی گيتی ز درندگان

ز تفش همی پر کرگس بسوخت

زمين زير زهرش همی برفروخت

نهنگ دژم بر کشيدی ز آب

به دم درکشيدی ز گردون عقاب

زمين گشت بی مردم و چارپای

همه يکسر او را سپردند جای

چو ديدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست يارست سود

به زور جهاندار يزدان پاک

بيفگندم از دل همه ترس و باک

ميان را ببستم به نام بلند

نشستم بران پيل پيکر سمند

به زين اندرون گرزه ی گاوسر

به بازو کمان و به گردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تيز چنگ و ورا تيز دم

مرا کرد پدرود هرکو شنيد

که بر اژدها گرز خواهم کشيد

ز سر تا به دمش چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمين چون کمند

زبانش بسان درختی سياه

ز فر باز کرده فگنده به راه

چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم

مرا ديد غريد و آمد به خشم

گمانی چنان بردم ای شهريار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پيش چشمم چو دريا نمود

به ابر سيه بر شده تيره دود

ز بانگش بلرزيد روی زمين

ز زهرش زمين شد چو دريای چين

برو بر زدم بانگ برسان شير

چنان چون بود کار مرد دلير

يکی تير الماس پيکان خدنگ

به چرخ اندرون راندم بی درنگ

چو شد دوخته يک کران از دهانش

بماند از شگفتی به بيرون زبانش

هم اندر زمان ديگری همچنان

زدم بر دهانش بپيچيد ازان

سديگر زدم بر ميان زفرش

برآمد همی جوی خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمين

برآهختم اين گاوسر گرزکين

به نيروی يزدان گيهان خدای

برانگيختم پيلتن را ز جای

زدم بر سرش گرز هی گاو چهر

برو کوه باريد گفتی سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پيل

فرو ريخت زو زهر چون رود نيل

به زخمی چنان شد که ديگر نخاست

ز مغزش زمين گشت باکوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمين جای آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همی آفرين خواندندی بمن

جهانی بران جنگ نظاره بود

که آن اژدها زشت پتياره بود

مرا سام يک زخم ازان خواندند

جهان زر و گوهر برافشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ريخت از باره بر گستوان

وزين هست هر چند رانم زيان

بران بوم تا ساليان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنين و جزين هر چه بوديم رای

سران را سرآوردمی زير پای

کجا من چمانيدمی بادپای

بپرداختی شير درنده جای

کنون چند سالست تا پشت زين

مرا تختگاه است و اسپم زمين

همه گرگساران و مازنداران

به تو راست کردم به گرز گران

نکردم زمانی برو بوم ياد

ترا خواستم راد و پيروز و شاد

کنون اين برافراخته يال من

همان زخم کوبنده کوپال من

بدان هم که بودی نماند همی

بر و گردگاهم خماند همی

کمندی بينداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپرديم نوبت کنون زال را

که شايد کمربند و کوپال را

يکی آرزو دارد اندر نهان

بيايد بخواهد ز شاه جهان

يکی آرزو کان به يزدان نکوست

کجا نيکويی زير فرمان اوست

نکرديم بی رای شاه بزرگ

که بنده نبايد که باشد سترگ

همانا که با زال پيمان من

شنيدست شاه جهان بان من

که از رای او سر نپيچم به هيچ

درين روزها کرد زی من بسيچ

به پيش من آمد پر از خون رخان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل کنی

سزاتر که آهنگ کابل کنی

چو پرورده ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در ميان گروه

چنان ماه بيند به کابلستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو ديوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را کين نبايد گرفت

کنون رنج مهرش به جايی رسيد

که بخشايش آرد هر آن کش بديد

ز بس درد کو ديد بر بی گناه

چنان رفت پيمان که بشنيد شاه

گسی کردمش با دلی مستمند

چو آيد به نزديک تخت بلند

همان کن که با مهتری در خورد

ترا خود نياموخت بايد خرد

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشيد سر سوی خاور نهاد

نخفت و نياسود تا بامداد

چو آن جامه ها سوده بفگند شب

سپيده بخنديد و بگشاد لب

بيامد به زين اندر آورد پای

برآمد خروشيدن کره نای

به سوی شهنشاه بنهاد روی

ابا نامه ی سام آزاده خوی

چو در کابل اين داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

برآشفت و سيندخت را پيش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزين رای نيست

که با شاه گيتی مرا پای نيست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ايران ازين خشم و کين

برآسايد و رام گردد زمين

به کابل که با سام يارد چخيد

ازان زخم گرزش که يارد چشيد

چو بشنيد سيندخت بنشست پست

دل چاره جوی اندر انديشه بست

يکی چاره آورد از دل به جای

که بد ژرف بين و فزاينده رای

وزان پس دوان دست کرده به کش

بيامد بر شاه خورشيد فش

بدو گفت بشنو ز من يک سخن

چو ديگر يکی کامت آيد بکن

ترا خواسته گر ز بهر تنست

ببخش و بدان کين شب آبستنست

اگر چند باشد شب ديرياز

برو تيرگی هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود

جهان چون نگين بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزن در ميان يلان داستان

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

وگر چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سيندخت کای سرفراز

بود کت به خونم نيايد نياز

مرا رفت بايد به نزديک سام

زبان برگشايم چو تيغ از نيام

بگويم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان و ز تو خواسته

سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کليد

غم گنج هرگز نبايد کشيد

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بيارای و با خويشتن بر به راه

مگر شهر کابل نسوزد به ما

چو پژمرده شد برفروزد به ما

چين گفت سيندخت کای نامدار

به جای روان خواسته خواردار

نبايد که چون من شوم چاره جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان انده جان اوست

کنون با توم روز پيمان اوست

ندارم همی انده خويشتن

ازويست اين درد و اندوه من

يکی سخت پيمان ستد زو نخست

پس آنگه به مردی ره چاره جست

بياراست تن را به ديبا و زر

به در و به ياقوت پرمايه سر

پس از گنج زرش ز بهر نثار

برون کرد دينار چون سی هزار

به زرين ستام آوريدند سی

از اسپان تازی و از پارسی

ابا طوق زرين پرستنده شست

يکی جام زر هر يکی را به دست

پر از مشک و کافور و ياقوت و زر

ز پيروزه ی چند چندی گهر

چهل جامه ديبای پيکر به زر

طرازش همه گونه گونه گهر

به زرين و سيمين دوصد تيغ هند

جزان سی به زهراب داده پرند

صد اشتر همه ماد هی سرخ موی

صد استر همه بارکش راه جوی

يکی تاج پرگوهر شاهوار

ابا طوق و با ياره و گوشوار

بسان سپهری يکی تخت زر

برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروی بيست پهنای او

چو سيصد فزون بود بالای او

وزان ژنده پيلان هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو گردی به مردی ميان را ببست

يکی ترگ رومی به سر بر نهاد

يکی باره زيراندرش همچو باد

بيامد گرازان به درگاه سام

نه آواز داد و نه برگفت نام

به کار آگهان گفت تا ناگهان

بگويند با سرفراز جهان

که آمد فرستاده ای کابلی

به نزد سپهبد يل زابلی

ز مهراب گرد آوريده پيام

به نزد سپهبد جهانگير سام

بيامد بر سام يل پرده دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سيندخت و رفت

به پيش سپهبد خراميد تفت

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

ابر شاه و بر پهلوان زمين

نثار و پرستنده و اسپ و پيل

رده بر کشيده ز در تا دو ميل

يکايک همه پيش سام آوريد

سر پهلوان خيره شد کان بديد

پر انديشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

که جايی کجا مايه چندين بود

فرستادن زن چه آيين بود

گراين خواسته زو پذيرم همه

ز من گردد آزرده شاه رمه

و گر بازگردانم از پيش زال

برآرد به کردار سيمرغ بال

برآورد سر گفت کاين خواسته

غلامان و پيلان آراسته

بريد اين به گنجور دستان دهيد

به نام مه کابلستان دهيد

پری روی سيندخت بر پيش سام

زبان کرد گويا و دل شادکام

چو آن هديه ها را پذيرفته ديد

رسيده بهی و بدی رفته ديد

سه بت روی با او به يک جا بدند

سمن پيکر و سرو بالا بدند

گرفته يکی جام هر يک به دست

بفرمود کامد به جای نشست

به پيش سپهبد فرو ريختند

همه يک به ديگر برآميختند

چو با پهلوان کار بر ساختند

ز بيگانه خانه بپرداختند

چنين گفت سيندخت با پهلوان

که با رای تو پير گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

به تو تيرگيها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ايزدی

گنهکار گر بود مهراب بود

ز خون دلش ديده سيراب بود

سر بيگناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد بايد بگرد

همه شهر زنده برای تواند

پرستنده و خاک پای تواند

ازان ترس کو هوش و زور آفريد

درخشنده ناهيد و هور آفريد

نيايد چنين کارش از تو پسند

ميان را به خون ريختن در مبند

بدو سام يل گفت با من بگوی

ازان کت بپرسم بهانه مجوی

تو مهراب را کهتری گر همال

مر آن دخت او را کجا ديد زال

به روی و به موی و به خوی و خرد

به من گوی تا باکی اندر خورد

ز بالا و ديدار و فرهنگ اوی

بران سان که ديدی يکايک بگوی

بدو گفت سيندخت کای پهلوان

سر پهلوانان و پشت گوان

يکی سخت پيمانت خواهم نخست

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

که از تو نيايد به جانم گزند

نه آنکس که بر من بود ارجمند

مرا کاخ و ايوان آباد هست

همان گنج و خويشان و بنياد هست

چو ايمن شوم هر چه گويی بگوی

بگويم بجويم بدين آب روی

نهفته همه گنج کابلستان

بکوشم رسانم به زابلستان

جزين نيز هر چيز کاندر خورد

بيبد ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نيک بنواخت و پيمان ببست

چو بشنيد سيندخت سوگند او

همان راست گفتار و پيوند او

زمين را ببوسيد و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خويش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابه ی ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پيش يزدان پاک

شب تيره تا برکشد روز چاک

همی بر تو بر خوانديم آفرين

همان بر جهاندار شاه زمين

کنون آمدم تا هوای تو چيست

ز کابل ترا دشمن و دوست کيست

اگر ما گنهکار و بدگوهريم

بدين پادشاهی نه اندر خوريم

من اينک به پيش توام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بيگناهان کابل مسوز

کجا تيره روز اندر آيد به روز

سخنها چو بشنيد ازو پهلوان

زنی ديد با رای و روشن روان

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

ميانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنين داد پاسخ که پيمان من

درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پيوند تست

بمانيد شادان دل و تن درست

بدين نيز همداستانم که زال

ز گيتی چو رودابه جويد همال

شما گرچه از گوهر ديگريد

همان تاج و اورنگ را در خوريد

چنين است گيتی وزين ننگ نيست

ابا کردگار جهان جنگ نيست

چنان آفريند که آيدش رای

نمانيم و مانديم با های های

يکی بر فراز و يکی در نشيب

يکی با فزونی يکی با نهيب

يکی از فزايش دل آراسته

ز کمی دل ديگری کاسته

يکی نامه با لابه ی دردمند

نبشتم به نزديک شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد که گفتی برآورده پر

به زين اندر آمد که زين را نديد

همان نعل اسپش زمين را نديد

بدين زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرخ نهد

که پرورده ی مرغ بی دل شدست

از آب مژه پای در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست

سزد گر برآيند هر دو ز پوست

يکی روی آن بچه ی اژدها

مرا نيز بنمای و بستان بها

بدو گفت سيندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند به کاخ من اندر سمند

سرم بر شود به آسمان بلند

به کابل چنو شهريار آوريم

همه پيش او جان نثار آوريم

لب سام سيندخت پرخنده ديد

همه بيخ کين از دلش کنده ديد

نوندی دلاور به کردار باد

برافگند و مهراب را مژده داد

کز انديشه ی بد مکن ياد هيچ

دلت شاد کن کار مهمان بسيچ

من اينک پس نامه اندر دمان

بيايم نجويم به ره بر زمان

دوم روز چون چشمه ی آفتاب

بجنيبد و بيدار شد سر ز خواب

گرانمايه سيندخت بنهاد روی

به درگاه سالار ديهيم جوی

روارو برآمد ز درگاه سام

مه بانوان خواندندش به نام

بيامد بر سام و بردش نماز

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوری بازگشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای

دگر ساختن کار مهمان نو

نمودن به داماد پيمان نو

ورا سام يل گفت برگرد و رو

بگو آنچه ديدی به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند

بکابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و زباغ و زکشت و درود

دگر چارپايان دوشيدنی

ز گستردنی هم ز پوشيدنی

به سيندخت بخشيد و دستش بدست

گرفت و يک نيز پيمان ببست

پذيرفت مر دخت او را بزال

که باشند هر دو بشادی همال

سرافراز گردی و مردی دويست

بدو داد و گفتش که ايدر مايست

به کابل بباش و به شادی بمان

ازين پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

به نيک اختری برگرفتند راه

پس آگاهی آمد سوی شهريار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذيره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزديکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزديک شاه اندر آمد زمين

ببوسيد و بر شاه کرد آفرين

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رويش از خاک خشک

ستردند و بر وی پراگند مشک

بيامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسيد ازو شهريار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدين راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتريست

ابا تو همه رنج رامشگريست

ازو بستد آن نامه ی پهلوان

بخنديد و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنين داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

وليکن بدين نامه ی دلپذير

که بنوشت با درد دل سام پير

اگر چه مرا هست ازين دل دژم

برانم که ننديشم از بيش و کم

بسازم برآرم همه کام تو

گر اينست فرجام آرام تو

تو يک چند اندر به شادی به پای

که تا من به کارت زنم نيک رای

ببردند خواليگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرين ستام

برفت و بپيمود بالای شب

پر انديشه دل پر ز گفتار لب

بيامد به شبگير بسته کمر

به پيش منوچهر پيروزگر

برو آفرين کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پيش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زيج رومی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهريار

که کرديم با چرخ گردان شمار

چنين آمد از داد اختر پديد

که اين آب روشن بخواهد دويد

ازين دخت مهراب و از پور سام

گوی پر منش زايد و نيک نام

بود زندگانيش بسيار مر

همش زور باشد هم آيين و فر

همش برز باشد همش شاخ و يال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا باره ی او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهان را بکس نشمرد

يکی برز بالا بود فرمند

همه شير گيرد به خم کمند

هوا را به شمشير گريان کند

بر آتش يکی گور بريان کند

کمر بسته ی شهرياران بود

به ايران پناه سواران بود

چنين گفت پس شاه گردن فراز

کزين هر چه گفتيد داريد راز

بخواند آن زمان زال را شهريار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چيز

نهفته سخنهای ديرينه نيز

نشستند بيدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسيد مر زال را موبدی

ازين تيزهش راه بين بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

ازان بر زده هر يکی شاخ سی

نگردد کم و بيش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمايه و تيزتاز

يکی زان به کردار دريای قار

يکی چون بلور سپيد آبدار

بجنبيد و هر دو شتابنده اند

همان يکديگر را نيابنده اند

سديگر چنين گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهريار

يکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنين گفت کان مرغزار

که بينی پر از سبزه و جويبار

يکی مرد با تيز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آيد سترگ

همی بدرود آن گيا خشک و تر

نه بردارد او هيچ ازان کار سر

دگر گفت کان برکشيده دو سرو

ز دريای با موج برسان غرو

يکی مرغ دارد بريشان کنام

نشيمش به شام آن بود اين به بام

ازين چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشيند دهد بوی مشک

ازان دو هميشه يکی آبدار

يکی پژمريده شده سوگوار

بپرسيد ديگر که بر کوهسار

يکی شارستان يافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون يکی خارستان

بناها کشيدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پيشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از يادکردن سخن نشمرد

يکی بومهين خيزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارستان شان نياز آورد

هم انديشگان دراز آورد

به پرده درست اين سخنها بجوی

به پيش ردان آشکارا بگوی

گر اين رازها آشکارا کنی

ز خاک سيه مشک سارا کنی

زمانی پر انديشه شد زال زر

برآورد يال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد ياد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر يک همی شاخ سی برکشند

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آيين ابر گاه نو

به سی روز مه را سرآيد شمار

برين سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

سپيد و سياهست هر دو زمان

پس يکدگر تيز هر دو دوان

شب و روز باشد که می بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سديگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهريار

ازان سی سواران يکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که يک شب کم آيد همی گاه گاه

کنون از نيام اين سخن برکشيم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشيم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تيرگی دارد اندر نهان

چنين تا ز گردش به ماهی شود

پر از تيرگی و سياهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نيمه شادب و نيمی نژند

برو مرغ پران چو خورشيد دان

جهان را ازو بيم و اميد دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همين خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

برآيد يکی باد با زلزله

ز گيتی برآيد خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد بايد سوی شارستان

کسی ديگر از رنج ما برخورد

نپايد برو نيز و هم بگذرد

چنين رفت از آغاز يکسر سخن

همين باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه مان نيکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزيم و پيچان شويم

پديد آيد آنگه که بيجان شويم

گر ايوان ما سر به کيوان برست

ازان بهره ی ما يکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بيمست و تيمار و باک

بيابان و آن مرد با تيز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک يکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گيا

همانش نبيره همانش نيا

به پير و جوان يک به يک ننگرد

شکاری که پيش آيدش بشکرد

جهان را چنينست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازين در درآيد بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال اين سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهريار

به شادی يکی انجمن برشگفت

شهنشاه گيتی زهازه گرفت

يکی جشنگاهی بياراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

کشيدند می تا جهان تيره گشت

سرميگساران ز می خيره گشت

خروشيدن مرد بالای گاه

يکايک برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته يکی دست ديگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامدران برآمد ز خواب

بيامد کمربسته زال دلير

به پيش شهنشاه چون نره شير

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت کای نيکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسيدم ای پايه ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدين برز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

يک امروز نيزت ببايد سپرد

ترا بويه ی دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست

بفرمود تا سنج و هندی درای

به ميدان گذارند با کره نای

ابا نيزه و گرز و تير و کمان

برفتند گردان همه شادمان

کمانها گرفتند و تير خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ

بپيچيد هر يک به چيزی عنان

به گرز و به تيغ و به تير و سنان

درختی گشن بد به ميدان شاه

گذشته برو سال بسيار و ماه

کمان را بماليد دستان سام

برانگيخت اسپ و برآورد نام

بزد بر ميان درخت سهی

گذاره شد آن تير شاهنشهی

هم اندر تگ اسپ يک چوبه تير

بينداخت و بگذاشت چون نره شير

سپر برگرفتند ژوپين وران

بگشتند با خشتهای گران

سپر خواست از ريدک ترک زال

برانگيخت اسپ و برآورد يال

کمان را بينداخت و ژوپين گرفت

به ژوپين شکار نوآيين گرفت

بزد خشت بر سه سپر گيل وار

گشاده به ديگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جويد نبرد از مهان

يکی برگراييدش اندر نبرد

که از تير و ژوپين برآورد گرد

همه برکشيدند گردان سليح

بدل خشمناک و زبان پر مزيح

به آورد رفتند پيچان عنان

ابا نيزه و آب داده سنان

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

برانگيخت زال اسپ و برخاست گرد

نگه کرد تا کيست زيشان سوار

عنان پيچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زين برگرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبيند کسی زين نشان

هر آن کس که با او بجويد نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شيران نزايد چنين نيز گرد

چه گرد از نهنگانش بايد شمرد

خنک سام يل کش چنين يادگار

بماند به گيتی دلير و سوار

برو آفرين کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

يکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خيره يکسر مهان

چه از تاج پرمايه و تخت زر

چه از ياره و طوق و زرين کمر

همان جامه های گرانمايه نيز

پرستنده و اسپ و هر گونه چيز

به زال سپهبد سپرد آن زمان

همه چيزها از کران تا کران

پس آن نامه ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخنهای فرخ نوشت

که ای نامور پهلوان دلير

به هر کار پيروز برسان شير

نبيند چو تو نيز گردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زال سوار

کزو ماند اندر جهان يادگار

رسيد و بدانستم از کام او

همان خواهش و رای و آرام او

برآمد هر آنچ آن ترا کام بود

همان زال را رای و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزه فرخ شمردم بدوی

ز شيری که باشد شکارش پلنگ

چه زايد جز از شير شرزه به جنگ

گسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرخی زال زر

ز گردان لشکر برآورده سر

نوندی برافگند نزديک سام

که برگشتم از شاه دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که با پير سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازيدن شهريار جهان

وزان شادمانی که رفت از مهان

من اينک چو دستان بر من رسد

گذاريم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

چو مهراب شد شاد و روشن روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمايه سيندخت را پيش خواند

بسی خوب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

بيفروخت از رايت اين تيره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمين

برو شهرياران کنند آفرين

چنان هم کجا ساختی از نخست

بيايد مر اين را سرانجام جست

همه گنج پيش تو آراستست

اگر تخت عاجست اگر خواستست

چو بشنيد سيندخت ازو گشت باز

بر دختر آمد سراينده راز

همی مژده دادش به ديدار زال

که ديدی چنان چون ببايد همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازد سر از سرزنش

سوی کام دل تيز بشتافتی

کنون هر چه جستی همه يافتی

بدو گفت رودابه ای شاه زن

سزای ستايش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالين کنم

به فرمانت آرايش دين کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خان هی سور باد

چو بشنيد سيندخت گفتار اوی

به آرايش کاخ بنهاد روی

بياراست ايوانها چون بهشت

گلاب و می و مشک و عنبر سرشت

بساطی بيفگند پيکر به زر

زبر جد برو بافته سر به سر

دگر پيکرش در خوشاب بود

که هر دانه ای قطره ای آب بود

يک ايوان همه تخت زرين نهاد

به آيين و آرايش چين نهاد

همه پيکرش گوهر آگنده بود

ميان گهر نقشها کنده بود

ز ياقوت مر تخت را پايه بود

که تخت کيان بود و پرمايه بود

يک ايوان همه جام هی رود و می

بياورده از پارس و اهواز و ری

بياراست رودابه را چون نگار

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

همه کابلستان شد آراسته

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

همه پشت پيلان بياراستند

ز کابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پيل رامشگران

نهاده به سر بر زر افسران

پذيره شدن را بياراستند

نثارش همه مشک و زر خواستند

همی رند دستان گرفته شتاب

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذيره نرفتند با فرهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده رای

پذيره شدش سام يل شادمان

همی داشت اندر برش يک زمان

فرود آمد از باره بوسيد خاک

بگفت آن کجا ديد و بشنيد پاک

نشست از بر تخت پرمايه سام

ابا زال خرم دل و شادکام

سخنهای سيندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنين گفت کامد ز کابل پيام

پيمبر زنی بود سيندخت نام

ز من خواست پيمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چيز کز من به خوبی بخواست

سخنها بران برنهاديم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشيد زابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شويم

بران دردها پاک درمان شويم

فرستاده ای آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چيست پاسخ فرستاده را

چه گوييم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنين داد پاسخ که ای پهلوان

گر ايدون که بينی به روشن روان

سپه رانی و ما به کابل شويم

بگوييم زين در سخن بشنويم

به دستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازين چيست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نيست

به نزديک زال آن جز از خواب نيست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هيونی برافگند مرد دلير

بدان تا شود نزد مهراب شير

بگويد که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پيل و چندی سپاه

فرستاده تازان به کابل رسيد

خروشی برآمد چنان چون سزيد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پيوند خورشيد زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

بزد نای مهراب و بربست کوس

بياراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پيلان و رامشگران

زمين شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنيانی درفش

چه سرخ و سپيد و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشيدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

يکی رستخيز است گر رامش است

همی رفت ازين گونه تا پيش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسيدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرين

چه بر سام و بر زال زر همچنين

نشست از بر باره ی تيزرو

چو از کوه سر برکشد ماه نو

يکی تاج زرين نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسيدند خندان و شاد

سخنهای ديرينه کردند ياد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز ناليدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگرست

زمانه به آرايشی ديگرست

بش و يال اسپان کران تا کران

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سيندخت با بندگان

ميان بسته سيصد پرستندگان

مر آن هر يکی را يکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرين خواندند

پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته يک به يک ب ینياز

بخنديد و سيندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سيندخت هديه کجاست

اگر ديدن آفتابت هواست

چنين داد پاسخ به سيندخت سام

که ازمن بخواه آنچه آيدت کام

برفتند تا خانه ی زرنگار

کجا اندرو بود خرم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

يکايک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستايد همی

برو چشم را چون گشايد همی

بفرمود تا رفت مهراب پيش

ببستند عقدی برآيين و کيش

به يک تختشان شاد بنشاندند

عقيق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بياورد پس دفتر خواسته

يکی نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نيارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند يک هفته با می به دست

وز ايوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشيدند بر پيش کاخ بلند

سر ماه سام نريمان برفت

سوی سيستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پيل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

يکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سيندخت و مهراب و پيوند خويش

سوی سيستان روی کردند پيش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرين لب ز نيکی کنش

رسيدند پيروز تا نيمروز

چنان شاد و خندان و گيتی فروز

يکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سيندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و ديده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران

به ويژه ز گردان مازنداران

بشد سام يکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت يال

بسی برنيامد برين روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنين زرد فام

چنين داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشايم به فرياد لب

همانا زمان آمدستم فراز

وزين بار بردن نيابم جواز

تو گويی به سنگستم آگنده پوست

و گر آهنست آنکه نيز اندروست

چنين تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نياز

چنان بد که يک روز ازو رفت هوش

از ايوان دستان برآمد خروش

خروشيد سيندخت و بشخود روی

بکند آن سيه گيسوی مشک بوی

يکايک بدستان رسيد آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالين رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سيمرغش آمد به ياد

بخنديد و سيندخت را مژده داد

يکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پر سيمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تيره گون شد هوا

پديد آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود

چه مرجان که آرايش جان بود

برو کرد زال آفرين دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنين گفت با زال کين غم چراست

به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزين سرو سيمين بر ماه روی

يکی نره شير آيد و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر

نيارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخايد دو چنگ

هران گرد کاواز کوپال اوی

ببيند بر و بازوی و يال اوی

ز آواز او اندر آيد ز پای

دل مرد جنگی برآيد ز جای

به جای خرد سام سنگی بود

به خشم اندرون شير جنگی بود

به بالای سرو و به نيروی پيل

به آورد خشت افگند بر دو ميل

نيايد به گيتی ز راه زهش

به فرمان دادار نيکی دهش

بياور يکی خنجر آبگون

يکی مرد بينادل پرفسون

نخستين به می ماه را مست کن

ز دل بيم و انديشه را پست کن

بکافد تهيگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه ی شير بيرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تيمار و باک

گياهی که گويمت با شير و مشک

بکوب و بکن هر سه در سايه خشک

بساو و برآلای بر خستگيش

ببينی همان روز پيوستگيش

بدو مال ازان پس يکی پر من

خجسته بود سايه ی فر من

ترا زين سخن شاد بايد بدن

به پيش جهاندار بايد شدن

که او دادت اين خسروانی درخت

که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدين کار دل هيچ غمگين مدار

که شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و يکی پر ز بازو بکند

فگند و به پرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پر او برگرفت

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد يک جهان

همه ديده پر خون و خسته روان

فرو ريخت از مژه سيندخت خون

که کودک ز پهلو کی آيد برون

بيامد يکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافيد بی رنج پهلوی ماه

بتابيد مر بچه را سر ز راه

چنان بی گزندش برون آوريد

که کس در جهان اين شگفتی نديد

يکی بچه بد چون گوی شيرفش

به بالا بلند و به ديدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنيد کس بچه ی پيل تن

همان دردگاهش فرو دوختند

به داور همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بيدار شد سرو بن

به سيندخت بگشاد لب بر سخن

برو زر و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرين خواندند

مر آن بچه را پيش او تاختند

بسان سپهری برافراختند

بخنديد ازان بچه سرو سهی

بديد اندرو فر شاهنشهی

به رستم بگفتا غم آمد بسر

نهادند رستمش نام پسر

يکی کودکی دوختند از حرير

به بالای آن شير ناخورده شير

درون وی آگنده موی سمور

برخ بر نگاريده ناهيد و هور

به بازوش بر اژدهای دلير

به چنگ اندرش داده چنگال شير

به زير کش اندر گرفته سنان

به يک دست کوپال و ديگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

به گرد اندرش چاکران نيز چند

چو شد کار يکسر همه ساخته

چنان چون ببايست پرداخته

هيون تکاور برانگيختند

به فرمان بران بر درم ريختند

پس آن صورت رستم گرزدار

ببردند نزديک سام سوار

يکی جشن کردند در گلستان

ز زاولستان تا به کابلستان

همه دشت پر باده و نای بود

به هر کنج صد مجلس آرای بود

به زاولستان از کران تا کران

نشسته به هر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پيکر رستم شيرخوار

ببردند نزديک سام سوار

ابر سام يل موی بر پای خاست

مرا ماند اين پرنيان گفت راست

اگر نيم ازين پيکر آيد تنش

سرش ابر سايد زمين دامنش

وزان پس فرستاده را پيش خواست

درم ريخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بياراست ميدان چو چشم خروس

می آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

بياراست جشنی که خورشيد و ماه

نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامه ی زال پاسخ نوشت

بياراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرين کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشير و کوپال را

پس آمد بدان پيکر پرنيان

که يال يلان داشت و فر کيان

بفرمود کين را چنين ارجمند

بداريد کز دم نيابد گزند

نيايش همی کردم اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

که زنده ببيند جهانبين من

ز تخم تو گردی به آيين من

کنون شد مرا و ترا پشت راست

نبايد جز از زندگانيش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنيد زال اين سخنهای نغز

که روشن روان اندر آيد به مغز

به شاديش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن به چرخ کبود

همی گشت چندی بروبر جهان

برهنه شد آن روزگار نهان

به رستم همی داد ده دايه شير

که نيروی مردست و سرمايه شير

چو از شير آمد سوی خوردنی

شد از نان و از گوشت افزودنی

بدی پنج مرده مراو را خورش

بماندند مردم ازان پرورش

چو رستم بپيمود بالای هشت

بسان يکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود

جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتی که سام يلستی به جای

به بالا و ديدار و فرهنگ و رای

چو آگاهی آمد به سام دلير

که شد پور دستان همانند شير

کس اندر جهان کودک نارسيد

بدين شير مردی و گردی نديد

بجنبيد مرسام را دل ز جای

به ديدار آن کودک آمدش رای

سپه را به سالار لشکر سپرد

برفت و جهانديدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشيد

سپه را سوی زاولستان کشيد

چو زال آگهی يافت بر بست کوس

ز لشکر زمين گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای

پذيره شدن را نهادند رای

بزد مهره در جام و برخاست غو

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

يکی لشکر از کوه تا کوه مرد

زمين قيرگون و هوا لاژورد

خروشيدن تازی اسپان و پيل

همی رفت آواز تا چند ميل

يکی ژنده پيلی بياراستند

برو تخت زرين بپيراستند

نشست از بر تخت زر پور زال

ابا بازوی شير و با کتف و يال

به سر برش تاج و کمر بر ميان

سپر پيش و در دست گرز گران

چو از دور سام يل آمد پديد

سپه بر دو رويه رده برکشيد

فرود آمد از باره مهراب و زال

بزرگان که بودند بسيار سال

يکايک نهادند سر بر زمين

ابر سام يل خواندند آفرين

چو گل چهره ی سام يل بشکفيد

چو بر پيل بر بچه ی شير ديد

چنان همش بر پيل پيش آوريد

نگه کرد و با تاج و تختش بديد

يکی آفرين کرد سام دلير

که تهما هژبرا بزی شاد دير

ببوسيد رستمش تخت ای شگفت

نيا را يکی نو ستايش گرفت

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنياد باش

يکی بنده ام نامور سام را

نشايم خور و خواب و آرام را

همی پشت زين خواهم و درع و خود

همی تير ناوک فرستم درود

به چهر تو ماند همی چهر هام

چو آن تو باشد مگر زهره ام

وزان پس فرود آمد از پيل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس

فروماند پيلان و آوای کوس

سوی کاخ ازان پس نهادند روی

همه راه شادان و با گفت وگوی

همه کاخها تخت زرين نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برين بر يکی ماهيان

به رنجی نبستند هرگز ميان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر يک به نوبت سرود

به يک گوشه ی تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پيش اندرون سام گيهان گشای

فرو هشته از تاج پر همای

ز رستم همی در شگفتی بماند

برو هر زمان نام يزدان بخواند

بدان بازوی و يال و آن پشت و شاخ

ميان چون قلم سينه و بر فراخ

دو رانش چو ران هيونان ستبر

دل شير نر دارد و زور ببر

بدين خوب رويی و اين فر و يال

ندارد کس از پهلوانان همال

بدين شادمانی کنون می خوريم

به می جان اندوه را بشکريم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس اين را ندارد بياد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدين نيکويی چاره چون آورند

بسيمرغ بادا هزار آفرين

که ايزد ورا ره نمود اندرين

که گيتی سپنجست پر آی و رو

کهن شد يکی ديگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی ياد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبيد

که چون خويشتن کس به گيتی نديد

همی گفت ننديشم از زال زر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبديز و تيغ

نيارد برو سايه گسترد ميغ

کنم زنده آيين ضحاک را

به پی مشک سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهراب دل شادکام

سر ماه نو هرمز مهرماه

بران تخت فرخنده بگزيد راه

بسازيد سام و برون شد به در

يکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پيل دستم دژم

به پدرود کردن نيا را به هم

چنين گفت مر زال را کای پسر

نگر تا نباشی جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته

خرد را گزين کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ايزدی

چنان دان که بر کس نماند جهان

يکی بايدت آشکار و نهان

برين پند من باش و مگذر ازين

بجز بر ره راست مسپر زمين

که من در دل ايدون گمانم همی

که آمد به تنگی زمانم همی

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

که اين پندها را نبايد نهفت

برآمد ز درگاه زخم درای

ز پيلان خروشيدن کرنای

سپهبد سوی باختر کرد روی

زبان گرم گوی و دل آزر مجوی

برتند با او دو فرزند او

پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز

کشيد آن سپهبد براه دراز

وزان روی زال سپهبد به راه

سوی سيستان باز برد آن سپاه

شب و روز با رستم شيرمرد

همی کرد شادی و هم باده خورد

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گيتی همی بار رفتن ببست

ستاره شناسان بر او شدند

همی ز آسمان داستانها زدند

نديدند روزش کشيدن دراز

ز گيتی همی گشت بايست باز

بدادند زان روز تلخ آگهی

که شد تيره آن تخت شاهنشهی

گه رفتن آمد به ديگر سرای

مگر نزد يزدان به آيدت جای

نگر تا چه بايد کنون ساختن

نبايد که مرگ آورد تاختن

سخن چون ز داننده بشنيد شاه

به رسم دگرگون بياراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پيش ايشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

که اين تخت شاهی فسونست و باد

برو جاودان دل نبايد نهاد

مرا بر صد و بيست شد ساليان

به رنج و به سختی ببستم ميان

بسی شادی و کام دل راندم

به رزم اندرون دشمنان ماندم

به فر فريدون ببستم ميان

به پندش مرا سود شد هر زيان

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

همان کين ايرج نيای بزرگ

جهان ويژه کردم ز پتياره ها

بس شهر کردم بس باره ها

چنانم که گويی نديدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان

نيرزد همی زندگانيش مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازان پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم ترا تخت شاهی و گنج

چنان چون فريدون مرا داده بود

ترا دادم اين تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان بازم بايدت گشت

نشانی که ماند همی از تو باز

برآيد برو روزگار دراز

نبايد که باشد جز از آفرين

که پاکی نژاد آورد پاک دين

نگر تا نتابی ز دين خدای

که دين خدای آورد پاک رای

کنون نو شود در جهان داوری

چو موسی بيايد به پيغمبری

پديد آيد آنگه به خاور زمين

نگر تا نتابی بر او به کين

بدو بگرو آن دين يزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پيمان بود

تو مگذار هرگز ره ايزدی

که نيکی ازويست و هم زو بدی

ازان پس بيايد ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ايران کلاه

ترا کارهای درشتست پيش

گهی گرگ بايد بدن گاه ميش

گزند تو آيد ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو ننگ

بجوی ای پسر چون رسد داوری

ز سام و ز زال آنگهی ياوری

وزين نو درختی که از پشت زال

برآمد کنون برکشد شاخ و يال

ازو شهر توران شود بی هنر

به کين تو آيد همان کين هور

بگفت و فرود آمد آبش بروی

همی زار بگريست نوذر بروی

بی آنکش بدی هيچ بيماريی

نه از دردها هيچ آزاريی

دو چشم کيانی به هم بر نهاد

بپژمرد و برزد يکی سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهريار

به گيتی سخن ماند زو يادگار

فريدون

شاهنامه » فريدون

فريدون

فريدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خويشتن شهريار

به رسم کيان تاج و تخت مهی

بياراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کيانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ايزدی

دل از داوريها بپرداختند

به آيين يکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر يک ز ياقوت جام

می روشن و چهره ی شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستيدن مهرگان دين اوست

تن آسانی و خوردن آيين اوست

اگر يادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ايچ منمای چهر

ورا بد جهان ساليان پانصد

نيفکند يک روز بنياد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نيز آز مپرست و انده مخور

نماند چنين دان جهان برکسی

درو شادکامی نيابی بسی

فرانک نه آگاه بد زين نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نيايش کنان شد سر و تن بشست

به پيش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرين به ضحاک بر

همی آفرين خواند بر کردگار

برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نياز

همی داشت روز بد خويش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

يکی هفته زين گونه بخشيد چيز

چنان شد که درويش نشناخت نيز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند گردن فراز

بياراست چون بوستان خان خويش

مهان را همه کرد مهمان خويش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوريده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه ديد

درم خوار شد چون پسر شاه ديد

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی به زرين عذار

همان جوشن و خود و زوپين و تيغ

کلاه و کمر هم نبودش دريغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزديک فرزند چيز

زبانی پر از آفرين داشت نيز

چو آن خواسته ديد شاه زمين

بپذرفت و بر مام کرد آفرين

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهريار جهان تاختند

که ای شاه پيروز يزدانشناس

ستايش مر او را زويت سپاس

چنين روز روزت فزون باد بخت

بد انديشگان را نگون باد بخت

ترا باد پيروزی از آسمان

مبادا بجز داد و نيکی گمان

وزان پس جهانديدگان سوی شاه

ز هر گوشه ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآميختند

به تاج سپهبد فرو ريختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز يزدان همی خواستند آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نيکی گمان

که جاويد بادا چنين شهريار

برومند بادا چنين روزگار

وزان پس فريدون به گرد جهان

بگرديد و ديد آشکار و نهان

هران چيز کز راه بيداد ديد

هر آن بوم و برکان نه آباد ديد

به نيکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشياران سزد

بياراست گيتی بسان بهشت

به جای گيا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تميشه کرد

نشست اندر آن نامور بيشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز اين نيز نامش ندانی همی

ز سالش چو يک پنجه اندر کشيد

سه فرزندش آمد گرامی پديد

به بخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چيز ماننده ی شهريار

از اين سه دو پاکيزه از شهرناز

يکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پيش پيلان نهادند گام

فريدون از آن نامداران خويش

يکی را گرانمايه تر خواند پيش

کجا نام او جندل پرهنر

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان

سه دختر گزين از نژاد مهان

سه خواهر ز يک مادر و يک پدر

پری چهره و پاک و خسرو گهر

به خوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشايد به پيوند من

به بالا و ديدار هر سه يکی

که اين را ندانند ازان اندکی

چو بشنيد جندل ز خسرو سخن

يکی رای پاکيزه افگند بن

که بيدار دل بود و پاکيزه مغز

زبان چرب و شايسته ی کار نغز

ز پيش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نيکخواه

يکايک ز ايران سراندر کشيد

پژوهيد و هرگونه گفت و شنيد

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتن دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنيدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مايه کس را نديد

که پيوسته ی آفريدون سزيد

خردمند و روشن دل و پاک تن

بيامد بر سرو شاه يمن

نشان يافت جندل مر اورا درست

سه دختر چنان چون فريدون بجست

خرامان بيامد به نزديک سرو

چنان چون به پيش گل اندر تذرو

زمين را ببوسيد و چربی نمود

برآن کهتری آفرين برفزود

به جندل چنين گفت شاه يمن

که بی آفرينت مبادا دهن

چه پيغام داری چه فرمان دهی

فرستاده ای گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرم بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

از ايران يکی کهترم چون شمن

پيام آوريده به شاه يمن

درود فريدون فرخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرين از فريدون گرد

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه يمن را بگوی

که بر گاه تا مشک بويد ببوی

بدان ای سر مايه ی تازيان

کز اختر بدی جاودان بی زيان

مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نيروی دست

سه فرزند شايسته ی تاج و گاه

اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی نياز

به هر آرزو دست ايشان دراز

مر اين سه گرانمايه را در نهفت

ببايد کنون شاهزاده سه جفت

ز کار آگهان آگهی يافتم

بدين آگهی تيز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشيده روی

سه پاکيزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام

چو بشنيدم اين دل شدم شادکام

که ما نيز نام سه فرخ نژاد

چو اندر خور آيد نکرديم ياد

کنون اين گرامی دو گونه گهر

ببايد برآميخت با يکدگر

سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوی

سزا را سزاوار بی گفت وگوی

فريدون پيامم بدين گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد

پيامش چو بشنيد شاه يمن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پيش بالين من

نبيند سه ماه اين جهان بين من

مرا روز روشن بود تاره شب

ببايد گشادن به پاسخ دو لب

سراينده را گفت کای نامجوی

زمان بايد اندر چنين گفت گوی

شتابت نبايد بپاسخ کنون

مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جايی گزيد

پس آنگه به کار اندرون بنگريد

بيامد در بار دادن ببست

به انبوه انديشگان در نشست

فراوان کس از دشت نيزه وران

بر خويش خواند آزموده سران

نهفته برون آوريد از نهفت

همه رازها پيش ايشان بگفت

که ما را به گيتی ز پيوند خويش

سه شمع ست روشن به ديدار پيش

فريدون فرستاد زی من پيام

بگسترد پيشم يکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

يکی رای بايدزدن با شما

فرستاده گويد چنين گفت شاه

که ما را سه شاهست زيبای گاه

گراينده هر سه به پيوند من

به سه روی پوشيده فرزند من

اگر گويم آری و دل زان تهی

دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پر آتش پر از آب روی

وگر سر بپيچم ز فرمان او

به يک سو گرايم ز پيمان او

کسی کو بود شهريار زمين

نه بازيست با او سگاليد کين

شنيدستم از مردم راه جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازين در سخن هر چه داريد ياد

سراسر به من بر ببايد گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند يک يک به پاسخ زبان

که ما همگنان آن نبينيم رای

که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فريدون جهان شهريار

نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن گفتن و کوشش آيين ماست

عنان و سنان تافتن دين ماست

به خنجر زمين را ميستان کنيم

به نيزه هوا را نيستان کنيم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سربدره بگشای و لب را ببند

و گر چاره ی کار خواهی همی

بترسی ازين پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمايه جوی

که کردار آنرا نبينند روی

چو بشنيد از آن نامداران سخن

نه سرديد آن را به گيتی نه بن

فرستاده ی شاه را پيش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهريار ترا کهترم

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگويش که گرچه تو هستی بلند

سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را

بويژه که زيبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذيرم همی

ز دختر من اندازه گيرم همی

اگر پادشا ديده خواهد ز من

و گر دشت گردان و تخت يمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خويش

نبينم به هنگام بايست پيش

پس ار شاه را اين چنين است کام

نشايد زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه اين سه فرزند من

برون آنگه آيد ز پيوند من

کجا من ببينم سه شاه ترا

فروزنده ی تاج و گاه ترا

بيايند هر سه به نزديک من

شود روشن اين شهر تاريک من

شود شادمان دل به ديدارشان

ببينم روانهای بيدارشان

ببينم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گيرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان بين خويش

سپارم بديشان بر آيين خويش

چو آيد بديدار ايشان نياز

فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراينده جندل چو پاسخ شنيد

ببوسيد تختش چنان چون سزيد

پر از آفرين لب ز ايوان اوی

سوی شهريار جهان کرد روی

بيامد چو نزد فريدون رسيد

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنيد

سه فرزند را خواند شاه جهان

نهفته برون آوريد از نهان

از آن رفتن جندل و رای خويش

سخنها همه پاک بنهاد پيش

چنين گفت کاين شهريار يمن

سر انجمن سرو سايه فکن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بيابد چو ايشان عروس

دهد پيش هر يک مگر خاک بوس

ز بهر شما از پدر خواستم

سخنهای بايسته آراستم

کنون تان ببايد بر او شدن

به هر بيش و کم رای فرخ زدن

سراينده باشيد و بسيارهوش

به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبی سخنهاش پاسخ دهيد

چو پرسد سخن رای فرخ نهيد

ازيرا که پرورده ی پادشا

نبايد که باشد بجز پارسا

سخن گوی و روشن دل و پا کدين

به کاری که پيش آيدش پيش بين

زبان راستی را بياراسته

خرد خيره کرده ابر خواسته

شما هر چه گويم ز من بشنويد

اگر کار بنديد خرم بويد

يکی ژرف بين است شاه يمن

که چون او نباشد به هرانجمن

گرانمايه و پاک هرسه پسر

همه دل نهاده به گفت پدر

ز پيش فريدون برون آمدند

پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

سوی خانه رفتند هر سه چوباد

شب آمد بخفتند پيروز و شاد

چو خورشيد زد عکس برآسمان

پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بياراستند

ابا خويشتن موبدان خواستند

کشيدند با لشکری چون سپهر

همه نامداران خورشيدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

بياراست لشکر چو پر تذرو

فرستادشان لشکری گشن پيش

چه بيگانه فرزانگان و چه خويش

شدند اين سه پرمايه اندر يمن

برون آمدند از يمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ريختند

همی مشک با می برآميختند

همه يال اسپان پر از مشک و می

پراگنده دينار در زير پی

نشستن گهی ساخت شاه يمن

همه نامداران شدند انجمن

در گنجهای کهن کرد باز

گشاد آنچه يک چند گه بود راز

سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت

که موبد چو ايشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج ناديده رنج

مگر زلفشان ديده رنج شکنج

بياورد هر سه بديشان سپرد

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کينه به دل گفت شاه يمن

که از آفريدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم ميان

که ماده شد از تخم نره کيان

به اختر کس آن دان که دخترش نيست

چو دختر بود روشن اخترش نيست

به پيش همه موبدان سرو گفت

که زيبا بود ماه را شاه جفت

بدانيد کين سه جهان بين خويش

سپردم بديشان بر آيين خويش

بدان تا چو ديده بدارندشان

چو جان پيش دل بر نگارندشان

خروشيد و بار غريبان ببست

ابر پشت شرزه هيونان مست

ز گوهر يمن گشت افروخته

عماری يک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئين و فر

گرامی به دل بر چه ماده چه نر

به سوی فريدون نهادند روی

جوانان بينادل راه جوی

نهفته چو بيرون کشيد از نهان

به سه بخش کرد آفريدون جهان

يکی روم و خاور دگر ترک و چين

سيم دشت گردان و ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد

همه روم و خاور مراو را سزيد

به فرزند تا لشکری برگزيد

گرازان سوی خاور اندرکشيد

به تخت کيان اندر آورد پای

همی خواندنديش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمين

ورا کرد سالار ترکان و چين

يکی لشکری نا مزد کرد شاه

کشيد آنگهی تور لشکر به راه

بيامد به تخت کی برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران شهش خواندند

از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد

مر او را پدر شاه ايران گزيد

هم ايران و هم دشت نيزه وران

هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانان فرخ نژاد

برآمد برين روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فريدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برين گونه گردد سراسر سخن

شود سست نيرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تيرگی

گرفتند پرمايگان خيرگی

بجنبيد مر سلم را دل ز جای

دگرگونه تر شد به آيين و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به انديشه بنشست با رهنمون

نبودش پسنديده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکين شد به رخ پر ز چين

فرسته فرستاد زی شاه چين

فرستاد نزد برادر پيام

که جاويد زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چين

گسسته دل روشن از به گزين

ز نيکی زيان کرده گويی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن يکی داستان

کزين گونه نشنيدی از باستان

سه فرزند بوديم زيبای تخت

يکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزيبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانيم هر دو دژم

کزين سان پدر کرد بر ما ستم

چو ايران و دشت يلان و يمن

به ايرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چين

که از تو سپهدار ايران زمين

بدين بخشش اندر مرا پای نيست

به مغز پدر اندرون رای نيست

هيون فرستاده بگزارد پای

بيامد به نزديک توران خدای

به خوبی شنيده همه ياد کرد

سر تور بی مغز پرباد کرد

چو اين راز بشنيد تور دلير

برآشفت ناگاه برسان شير

چنين داد پاسخ که با شهريار

بگو اين سخن هم چنين ياد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدين گونه بفريفت ای دادگر

درختيست اين خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدين گف تگوی

ببايد بروی اندر آورد روی

زدن رای هشيار و کردن نگاه

هيونی فگندن به نزديک شاه

زبان آوری چرب گوی از ميان

فرستاد بايد به شاه جهان

به جای زبونی و جای فريب

نبايد که يابد دلاور شکيب

نشايد درنگ اندرين کار هيچ

کجا آيد آسايش اندر بسيچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشيده راز

برفت اين برادر ز روم آن ز چين

به زهر اندر آميخته انگبين

رسيدند پس يک به ديگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزيدند پس موبدی تيزوير

سخن گوی و بينادل و يادگير

ز بيگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پيوند کرد از نخست

ز شرم پدر ديدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نبايد که يابد ترا باد و گرد

چو آيی به کاخ فريدون فرود

نخستين ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگويش که ترس خدای

ببايد که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پيری اميد

نگردد سيه موی گشته سپيد

چه سازی درنگ اندرين جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد يزدان پاک

ز تابنده خورشيد تا تيره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان يزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تيره بيدار خرد

نديدی هنر با يکی بيشتر

کجا ديگری زو فرو برد سر

يکی را دم اژدها ساختی

يکی را به ابر اندار افراختی

يکی تاج بر سر ببالين تو

برو شاد گشته جهان بين تو

نه ما زو به مام و پدر کمتريم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوريم

ايا دادگر شهريار زمين

برين داد هرگز مباد آفرين

اگر تاج از آن تارک بی بها

شود دور و يابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه ای از جهان

نشيند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چين

هم از روم گردان جوينده کين

فراز آورم لشگر گرزدار

از ايران و ايرج برآرم دمار

چو بشنيد موبد پيام درشت

زمين را ببوسيد و بنمود پشت

بر آنسان به زين اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفريدون رسيد

برآورده ای ديد سر ناپديد

به ابر اندر آورده بالای او

زمين کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمايگان

به پرده درون جای پرمايگان

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

ز چندان گرانمايه گرد دلير

خروشی برآمد چو آوای شير

سپهريست پنداشت ايوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بيدار کارآگهان

بگفتند با شهريار جهان

که آمد فرستاده ای نزد شاه

يکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فريدون رسيد

همه ديده و دل پر از شاه ديد

به بالای سرو و چو خورشيد روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کيانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فريدون ز پای

سزاوار کردش بر خويش جای

بپرسيدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و ت ندرست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشيب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمايه شاه

ابی تو مبيناد کس پيش گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده ای شاه را ناسزا

چنين بر تن خويش ناپارسا

پيامی درشت آوريده به شاه

فرستنده پر خشم و من بيگناه

بگويم چو فرمايدم شهريار

پيام جوانان ناهوشيار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنيده سخن سر به سر کرد ياد

فريدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنيد مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشيار

ببايد ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ايشان چنين داشتم

همی بر دل خويش بگذاشتم

که از گوهر بد نيايد مهی

مرا دل همی داد اين آگهی

بگوی آن دو ناپاک بيهوده را

دو اهريمن مغز پالوده را

انوشه که کرديد گوهر پديد

درود از شما خود بدين سان سزيد

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

نداريد شرم و نه بيم از خدای

شما را همانا همين ست رای

مرا پيشتر قيرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجايست نوز

خماند شما را هم اين روزگار

نماند برين گونه بس پايدار

بدان برترين نام يزدان پاک

به رخشنده خورشيد و بر تيره خاک

به تخت و کلاه و به ناهيد و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

يکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرين

نکرديم بر باد بخشش زمين

همه راستی خواستم زين سخن

به کژی نه سر بود پيدا نه بن

همه ترس يزدان بد اندر ميان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گيتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه ديده ی نيک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشيد اهرمن

ببينيد تا کردگار بلند

چنين از شما کرد خواهد پسند

يکی داستان گويم ار بشنويد

همان بر که کاريد خود بدرويد

چنين گفت باما سخن رهنمای

جزين است جاويد ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنين ديو انبازتان

بترسم که در چنگ اين اژدها

روان يابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گيتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

وليکن چنين گويد آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما ديد و بيند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزين هر چه دانيد از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجوييد و آن توشه ی ره کنيد

بکوشيد تا رنج کوته کنيد

فرستاده بشنيد گفتار اوی

زمين را ببوسيد و برگاشت روی

ز پيش فريدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

فرستاده ی سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پيش خواند

همه گفتها پيش او بازراند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنين استشان بهره خود

که باشند شادان به کردار بد

دگر آنکه دو کشور آبشخورست

که آن بومها را درشتی برست

برادرت چندان برادر بود

کجا مر ترا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روی رنگين تو

نگردد دگر گرد بالين تو

تو گر پيش شمشير مهرآوری

سرت گردد آشفته از داوری

دو فرزند من کز دو دوش جهان

برينسان گشادند بر من زبان

گرت سر بکارست بپسيچ کار

در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست يازی به جام

و گر نه خورند ای پسر بر تو شام

نبايد ز گيتی ترا يار کس

بی آزاری و راستی يار بس

نگه کرد پس ايرج نامور

برآن مهربان پاک فرخ پدر

چنين داد پاسخ که ای شهريار

نگه کن بدين گردش روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

همی پژمراند رخ ارغوان

کند تيره ديدار روشن روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج

پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالين ز خشت

درختی چرا بايد امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد

تنش خون خورد بار کين آورد

خداوند شمشير و گاه و نگين

چو ما ديد بسيار و بيند زمين

از آن تاجور نامداران پيش

نديدند کين اندر آيين خويش

چو دستور باشد مرا شهريار

به بد نگذرانم بد روزگار

نبايد مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پيش ايشان دوان ب یسپاه

بگويم که ای نامداران من

چنان چون گرامی تن و جان من

به بيهوده از شهريار زمين

مداريد خشم و مداريد کين

به گيتی مداريد چندين اميد

نگر تا چه بد کرد با جمشيد

به فرجام هم شد ز گيتی بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار

ببايد چشيدن بد روزگار

دل کينه ورشان بدين آورم

سزاوارتر زانکه کين آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جويد تو سور

مرا اين سخن ياد بايد گرفت

ز مه روشنايی نيايد شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ايدون سزيد

دلت مهر پيوند ايشان گزيد

وليکن چو جانی شود بی بها

نهد پر خرد در دم اژدها

چه پيش آيدش جز گزاينده زهر

کش از آفرينش چنين است بهر

ترا ای پسر گر چنين است رای

بيارای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از ميان سپاه

بفرمای کايند با تو به راه

ز درد دل اکنون يکی نامه من

نويسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بينم ترا تن درست

که روشن روانم به ديدار تست

يکی نامه بنوشت شاه زمين

به خاور خدای و به سالار چين

سر نامه کرد آفرين خدای

کجا هست و باشد هميشه به جای

چنين گفت کاين نامه ی پندمند

به نزد دو خورشيد گشته بلند

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمين

ميان کيان چون درخشان نگين

از آنکو ز هر گونه ديده جهان

شده آشکارا برو بر نهان

گراينده ی تيغ و گرز گران

فروزنده ی نامدار افسران

نماينده ی شب به روز سپيد

گشاينده ی گنج پيش اميد

همه رنجها گشته آسان بدوی

برو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خويشتن را کلاه

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

از آن پس که ديديم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان به درد

وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان

که بود آرزومند ديدارتان

بيفگند شاهی شما را گزيد

چنان کز ره نامداران سزيد

ز تخت اندر آمد به زين برنشست

برفت و ميان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کهترست

نوازيدن کهتر اندر خورست

گراميش داريد و نوشه خوريد

چو پرورده شد تن روان پروريد

چو از بودنش بگذرد روز چند

فرستيد با زی منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه

ز ايوان بر ايرج گزين کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پير

چنان چون بود راه را ناگريز

چو تنگ اندر آمد به نزديکشان

نبود آگه از رای تاريکشان

پذيره شدندش به آيين خويش

سپه سربسر باز بردند پيش

چو ديدند روی برادر به مهر

يکی تازه تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوی با يکی نيک خوی

گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کينه يکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده سرای

به ايرج نگه کرد يکسر سپاه

که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از مهر او

دل از مهر و ديده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت

همه نام ايرج بد اندر نهفت

که هست اين سزاوار شاهنشهی

جز اين را نزيبد کلاه مهی

به لکشر نگه کرد سلم از کران

سرش گشت از کار لشکر گران

به لشگرگه آمد دلی پر ز کين

چگر پر ز خون ابروان پر ز چين

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هردری

ز شاهی و از تاج هر کشوری

به تور از ميان سخن سلم گفت

که يک يک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامه ی بازگشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذيره شدن

دگر بود و ديگر به بازآمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند

يکی چشم از ايرج نه برداشتند

از ايران دلم خود به دو نيم بود

به انديشه انديشگان برفزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

از اين پس جز او را نخوانند شاه

اگر بيخ او نگسلانی ز جای

ز تخت بلندت کشد زير پای

برين گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب

سپيده برآمد به پالود خواب

دو بيهوده را دل بدان کار گرم

که ديده بشويند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

چو از خيمه ايرج به ره بنگريد

پر از مهر دل پيش ايشان دويد

برفتند با او به خيمه درون

سخن بيشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ماکهی

چرا برنهادی کلاه مهی

ترا بايد ايران و تخت کيان

مرا بر در ترک بسته ميان

برادر که مهتر به خاور به رنج

به سر بر ترا افسر و زير گنج

چنين بخششی کان جهانجوی کرد

همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کيان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگی نه ايران سپاه

چو از تور بشنيد ايرج سخن

يکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ايران نخواهم نه خاور نه چين

نه شاهی نه گسترده روی زمين

بزرگی که فرجام او تيرگيست

برآن مهتری بر ببايد گريست

سپهر بلند ار کشد زين تو

سرانجام خشتست بالين تو

مرا تخت ايران اگر بود زير

کنون گشتم از تاج و از تخت سير

سپردم شما را کلاه و نگين

بدين روی با من مداريد کين

مرا با شما نيست ننگ و نبرد

روان را نبايد برين رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز ديدارتان

جز از کهتری نيست آيين من

مباد آز و گردن کشی دين من

چو بشنيد تور از برادر چنين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

نيامدش گفتار ايرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجست هزمان ز جای

يکايک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار

ازو خواست ايرج به جان زينهار

نيايدت گفت ايچ بيم از خدای

نه شرم از پدر خود همينست رای

مکش مر مراکت سرانجام کار

بپيچاند از خون من کردگار

مکن خويشتن را ز مرد مکشان

کزين پس نيابی ز من خودنشان

بسنده کنم زين جهان گوشه ای

بکوشش فراز آورم توش های

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پير گشته پدر

جهان خواستی يافتی خون مريز

مکن با جهاندار يزدان ستيز

سخن را چو بشنيد پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

يکی خنجر آبگون برکشيد

سراپای او چادر خون کشيد

بدان تيز زهرآبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کيانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهره ی ارغوان

شد آن نامور شهريار جوان

جهانا بپرورديش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زينهار

نهانی ندانم ترا دوست کيست

بدين آشکارت ببايد گريست

سر تاجور ز آن تن پيلوار

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بياگند مغزش به مشک و عبير

فرستاد نزد جها نبخش پير

چنين گفت کاينت سر آن نياز

که تاج نياگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سايه گستر نيازی درخت

برفتند باز آن دو بيداد شوم

يکی سوی ترک و يکی سوی روم

فريدون نهاده دو ديده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پيروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر شاخت

پذيره شدن را بياراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبيره ببردند و پيل از درش

ببستند آذين به هر کشورش

به زين اندرون بود شاه و سپاه

يکی گرد تيره برآمد ز راه

هيونی برون آمد از تيره گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآورد دل سوگوار

يکی زر تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنيان

نهاده سر ايرج اندر ميان

ابا ناله و آه و با روی زرد

به پيش فريدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنيان برکشيد

سر ايرج آمد بريده پديد

بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد

که ديدن دگرگونه بودش اميد

چو خسرو برا نگونه آمد ز راه

چنين بازگشت از پذيره سپاه

دريده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبيره سيه کرده و روی پيل

پراکنده بر تازی اسپانش نيل

پياده سپهبد پياده سپاه

پر از خاک سر برگرفتند راه

خروشيدن پهلوانان به درد

کنان گوشت تن را بران رادمرد

برين گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان

نه نيکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گيری نمايدت مهر

و گر دوست خوانی نبينيش چهر

يکی پند گويم ترا من درست

دل از مهر گيتی ببايدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی

سوی باغ ايرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی

وزان پيشتر بزمگاهان بدی

فريدون سر شاه پور جوان

بيامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگريد

سر شاه را نزدر تاج ديد

همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بيد و بهی

تهی ديد از آزادگان جشنگاه

به کيوان برآورده گرد سياه

همی سوخت باغ و همی خست روی

همی ريخت اشک و همی کند موی

ميان را بزناز خونين ببست

فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش برکند و سروان بسوخت

به يکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ايرج اندر کنار

سر خويشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر

بدين بی گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش کنده در پيش من

تنش خورده شيران آن انجمن

دل هر دو بيداد از آن سان بسوز

که هرگز نبينند جز تيره روز

به داغی جگرشان کنی آژده

که بخشايش آرد بريشان دده

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان يابم از روزگار

که از تخم ايرج يکی نامور

بيايد برين کين ببندد کمر

چو ديدم چنين زان سپس شايدم

اگر خاک بالا بپيمايدم

برين گونه بگريست چندان بزار

همی تاگيا رستش اندر کنار

زمين بستر و خاک بالين او

شده تيره روشن جهان بين او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدين سان نمرد

که مردست اين نامبردار گرد

سرش را بريده به زار اهرمن

تنش را شده کام شيران کفن

خروشی به زاری و چشمی پرآب

ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده يکی انجمن

همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته به تيمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سياه

نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مايه چنين روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

برآمد برين نيز يک چندگاه

شبستان ايرج نگه کرد شاه

يکی خوب و چهره پرستنده ديد

کجا نام او بود ماه آفريد

که ايرج برو مهر بسيار داشت

قضا را کنيزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهريار جهان

از آن خوب رخ شد دلش پراميد

به کين پسر داد دل را نويد

چو هنگامه ی زادن آمد پديد

يکی دختر آمد ز ماه آفريد

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ايرجستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروين شدش روی و چون مشک موی

نيا نامزد کرد شويش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

يکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزدنيا

بدو گفت موبد که ای تاجور

يکی شادکن دل به ايرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ايرجش زنده شد

نهاد آن گرانمايه را برکنار

نيايش همی کرد با کردگار

همی گفت کاين روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرين کرد ياد

ببخشود و ديده بدو باز داد

فريدون چو روشن جهان را بديد

به چهر نوآمد سبک بنگريد

چنين گفت کز پاک مام و پدر

يکی شاخ شايسته آمد به بر

می روشن آمد ز پرمايه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پرورديدش که باد هوا

برو بر گذشتی نبودی روا

پرستنده ای کش به بر داشتی

زمين را به پی هيچ نگذاشتی

به پای اندرش مشک سارا بدی

روان بر سرش چتر ديبا بدی

چنين تا برآمد برو ساليان

نيامدش ز اختر زمانی زيان

هنرها که آيد شهان را به کار

بياموختش نامور شهريار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نيز با او هم آواز شد

نيا تخت زرين و گرز گران

بدو داد و پيروزه تاج سران

سراپرده ی ديبه ی هفت رنگ

بدو اندرون خيمه های پلنگ

چه اسپان تازی به زرين ستام

چه شمشير هندی به زرين نيام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

گشادند مر بندها را گره

کمانهای چاچی وتير خدنگ

سپرهای چينی و ژوپين جنگ

برين گونه آراسته گنجها

که بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزای منوچهر ديد

دل خويش را زو پر از مهر ديد

کليد در گنج آراسته

به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را

همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پيش او آمدند

همه با دلی کينه جو آمدند

به شاهی برو آفرين خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بد اين روزگار بزرگ

شده در جهان ميش پيدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان

سپهکش چو شيروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه

برآمد سر شهريار از رمه

به سلم و به تور آمد اين آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بيدادگر پر نهيب

که اختر همی رفت سوی نشيب

نشستند هر دو به انديشگان

شده تيره روز جفاپيشگان

يکايک بران رايشان شد درست

کزان روی شان چاره بايست جست

که سوی فريدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره اين بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان

يکی پاک دل مرد چيره زبان

بدان مرد باهوش و با رای و شرم

بگفتند با لابه بسيار گرم

در گنج خاور گشادند باز

بديدند هول نشيب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پيلان بياراستند

به گردونه ها بر چه مشک و عبير

چه ديبا و دينار و خز و حرير

ابا پيل گردونکش و رنگ و بوی

ز خاور به ايران نهادند روی

هر آنکس که بد بر در شهريار

يکايک فرستادشان يادگار

چو پردخته شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزد فريدون پيام

نخست از جهاندار بردند نام

که جاويد باد آفريدون گرد

همه فرهی ايزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بيدادگر

پر از آب ديده ز شرم پدر

پشيمان شده داغ دل بر گناه

همی سوی پوزش نمايند راه

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کيفر برد

بماند به تيمار و دل پر ز درد

چو ما ماند هايم ای شه رادمرد

نوشته چنين بودمان از بوش

به رسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها

ز دام قضا هم نيابد رها

و ديگر که فرمان ناپاک ديو

ببرد دل از ترس کيهان خديو

به ما بر چنين خيره شد رای بد

که مغز دو فرزند شد جای بد

همی چشم داريم از آن تاجور

که بخشايش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی دانشی برنهد پيشگاه

و ديگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند

سوم ديو کاندر ميان چون نوند

ميان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کين ما

شود پاک و روشن شود دين ما

منوچهر را با سپاه گران

فرستد به نزديک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پيشش به پای

بباشيم جاويد و اينست رای

مگر کان درختی کزين کين برست

به آب دو ديده توانيم شست

بپوييم تا آب و رنجش دهيم

چو تازه شود تاج و گنجش دهيم

فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پيدا نه بن

اباپيل و با گنج و با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفريدون رسيد آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به ديبای چينی بياراستند

کلاه کيانی بپيراستند

نشست از بر تخت پيروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و باگوشوار

چنان چون بود در خور شهريار

خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه

به زرين عمود و به زرين کمر

زمين کرده خورشيدگون سر به سر

دو رويه بزرگان کشيده رده

سراپای يکسر به زر آژده

به يک دست بربسته شير و پلنگ

به دست دگر ژنده پيلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد

فرستاده ی سلم را پيش برد

فرستاده چون ديد درگاه شاه

پياده دوان اندر آمد ز راه

چو نزديک شاه آفريدون رسيد

سر و تخت و تاج بلندش بديد

ز بالا فرو برد سر پيش اوی

همی بر زمين بر بماليد روی

گرانمايه شاه جهان کدخدای

به کرسی زرين ورا کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرين

که ای نازش تاج و تخت و نگين

زمين گلشن از پايه ی تخت تست

زمان روشن از ماي هی بخت تست

همه بنده ی خاک پای توايم

همه پاک زنده به رای توايم

پيام دو خونی به گفتن گرفت

همه راستيها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسيار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن

ميان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خريدن ازو باز خون پدر

بدينار و ديبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنيد

مر آن بند را پاسخ آمد کليد

چو بشنيد شاه جهان کدخدای

پيام دو فرزند ناپاک رای

يکايک بمرد گرانمايه گفت

که خورشيد را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پليد

ز خورشيد روشن تر آمد پديد

شنيدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه يابی ز بن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را

دو بيداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خيره نيرزد به چيز

ازين در سخن خود نرانيم نيز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ايرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را يکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ايرج بپرداختيد

به کين منوچهر بر ساختيد

نبينيد رويش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاويانی درفش

زمين کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارون رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشير زن

به يک دست شيدوش جنگی به پای

چو شيروی شيراوژن رهنمای

چو سام نريمان و سرو يمن

به پيش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کين ايرج برست

به خون برگ و بارش بخواهيم شست

از آن تاکنون کين اوکس نخواست

که پشت زمانه نديديم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خويش

کجا جنگ را کردمی دست پيش

کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند

بيايد کنون چون هژبر ژيان

به کين پدر تنگ بسته ميان

فرستاده آن هول گفتار ديد

نشست منوچهر سالار ديد

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آنگه به زين اندر آورد پای

همه بودنيها به روشن روان

بديد آن گرانمايه مرد جوان

که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دير چين اندر آرد بچهر

بيامد به کردار باد دمان

سری پر ز پاسخ دلی پرگمان

ز ديدار چون خاور آمد پديد

به هامون کشيده سراپرده ديد

بيامد به درگاه پرده سرای

به پرده درون بود خاور خدای

يکی خيمه ی پرنيان ساخته

ستاره زده جای پرداخته

دو شاه دو کشور نشسته به راز

بگفتند کامد فرستاده باز

بيامد هم آنگاه سالار بار

فرستاده را برد زی شهريار

نشستنگهی نو بياراستند

ز شاه نو آيين خبر خواستند

بجستند هر گونه ای آگهی

ز ديهيم و ز تخت شاهنشهی

ز شاه آفريدون و از لشکرش

ز گردان جنگی و از کشورش

و ديگر ز کردار گردان سپهر

که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کيست

چه مايستشان گنج و گنجور کيست

فرستاده گفت آنکه روشن بهار

بديد و ببيند در شهريار

بهايست خرم در ارديبهشت

همه خاک عنبر همه زر خشت

سپهر برين کاخ و ميدان اوست

بهشت برين روی خندان اوست

به بالای ايوان او راغ نيست

به پهنای ميدان او باغ نيست

چو رفتم به نزديک ايوان فراز

سرش با ستاره همی گفت راز

به يک دست پيل و به يک دست شير

جهان را به تخت اندر آورده زير

ابر پشت پيلانش بر تخت زر

ز گوهر همه طوق شيران نر

تبيره زنان پيش پيلان به پای

ز هر سو خروشيدن کره نای

تو گفتی که ميدان بجوشد همی

زمين به آسمان بر خورشد همی

خرامان شدم پيش آن ارجمند

يکی تخت پيروزه ديدم بلند

نشسته برو شهرياری چو ماه

ز ياقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

دل آزرم جوی و زبان چر بگوی

جهان را ازو دل به بيم و اميد

تو گفتی مگر زنده شد جمشيد

منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار طهمورث ديوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گويی زبان و دل پادشاست

به پيش اندرون قارن رزم زن

به دست چپش سرو شاه يمن

چو شاه يمن سرو دستورشان

چو پيروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنجها ناپديد

کس اندر جهان آن بزرگی نديد

همه گرد ايوان دو رويه سپاه

به زرين عمود و به زرين کلاه

سپهدار چون قارن کاوگان

به پيش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شيروی درنده شير

چو شاپور يل ژنده پيل دلير

چنو بست بر کوهه ی پيل کوس

هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آيند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کين و پرچين بروی

به جز جنگشان نيست چيز آرزوی

بريشان همه برشمرد آنچه ديد

سخن نيز کز آفريدون شنيد

دو مرد جفا پيشه را دل ز درد

بپيچيد و شد رويشان لاژورد

نشستند و جستند هرگونه رای

سخن را نه سر بود پيدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت

که آرام و شادی ببايد نهفت

نبايد که آن بچه ی نره شير

شود تيزدندان و گردد دلير

چنان نامور بی هنر چون بود

کش آموزگار آفريدون بود

نبيره چو شد رای زن بانيا

ازان جايگه بردمد کيميا

ببايد بسيچيد ما را بجنگ

شتاب آوريدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند

ز چين و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت گوی

جهانی بديشان نهادند روی

سپاهی که آن را کرانه نبود

بدان بد که اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشکر به ايران کشيد

بخفتان و خود اندرون ناپديد

ابا ژنده پيلان و با خواسته

دو خونی به کينه دل آراسته

سپه چون به نزديک ايران کشيد

همانگه خبر با فريدون رسيد

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

يکی داستان زد جهانديده کی

که مرد جوان چون بود نيک پی

بدام آيدش ناسگاليده ميش

پلنگ از پس پشت و صياد پيش

شکيبايی و هوش و رای و خرد

هژبر از بيابان به دام آورد

و ديگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپيچد تنش

ببادافره آنگه شتابيدمی

که تفسيده آهن بتابيدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فريدونش هنگام رفتن بديد

سخنها به دانش بدو گستريد

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آيد کسی پيش تو کينه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زينهار

من اينک ميان را به رومی زره

ببندم که نگشايم از تن گره

به کين جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشيد گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست يارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپرده ی شاه بيرون کشيد

درفش همايون به هامون کشيد

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دريا بجوشيد هامون و کوه

چنان تيره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشيد شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تيزگوش

خروشيدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبيره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو ميل

کشيده دو رويه رده ژنده پيل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سيصد بنه برنهادند بار

چو سيصد همان از در کارزار

همه زير برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده ی شاه بيرون زدند

ز تميشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کينه دار

سواران جنگی چو سيصدهزار

همه نامداران جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

دليران يکايک چو شير ژيان

همه بسته بر کين ايرج ميان

به پيش اندرون کاويانی درفش

به چنگ اندرون تيغهای بنفش

منوچهر با قارن پيلتن

برون آمد از بيشه ی نارون

بيامد به پيش سپه برگذشت

بياراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر ميمنه سام يل با قباد

رده بر کشيده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب گاه

همی تافت چون مه ميان گروه

نبود ايچ پيدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشيده حسام از نيام

طلايه به پيش اندرون چون قباد

کمين ور چو گرد تليمان نژاد

يکی لشکر آراسته چون عروس

به شيران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ايرانيان جنگ را ساختند

ز بيشه بهامون کشيدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کين سران

کشيدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

يکايک طلايه بيامد قباد

چو تور آگهی يافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگويش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ايرج نژاد

ترا تيغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پيام

بدين سان که گفتی و بردی تو نام

وليکن گر انديشه گردد دراز

خرد با دل تو نشيند براز

بدانی که کاريت هولست پيش

بترسی ازين خام گفتار خويش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گريدی نيستی بس عجب

که از بيشه ی نارون تا بچين

سواران جنگند و مردان کين

درفشيدن تيغهای بنفش

چو بينيد باکاويانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهيب

بلندی ندانيد باز از نشيب

قباد آمد آنگه به نزديک شاه

بگفت آنچه بشنيد ازان رزم خواه

منوچهر خنديد و گفت آنگهی

که چونين نگويد مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که داند که ايرج نيای منست

فريدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آريم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشيد و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زير و زبر

بريده به لشکر نمايمش سر

بفرمود تا خوان بياراستند

نشستنگه رود و می خواستند

بدان گه که روشن جهان تيره گشت

طلايه پراگنده بر گرد دشت

به پيش سپه قارن رزم زن

ابا رای زن سرو شاه يمن

خروشی برآمد ز پيش سپاه

که ای نامداران و مردان شاه

بکوشيد کاين جنگ آهرمنست

همان درد و کين است و خون خستنست

ميان بسته داريد و بيدار بيد

همه در پناه جهاندار بيد

کسی کو شود کشته زين رزمگاه

بهشتی بود شسته پاک از گناه

هر آن کس که از لشکر چين و روم

بريزند خون و بگيرند بوم

همه نيکنامند تا جاودان

بمانند با فره ی موبدان

هم از شاه يابند ديهيم و تخت

ز سالار زر و ز دادار بخت

چو پيدا شود پاک روز سپيد

دو بهره بپيمايد از چرخ شيد

ببنديد يکسر ميان يلی

ابا گرز و با خنجر کابلی

بداريد يکسر همه جای خويش

يکی از دگر پای منهيد پيش

سران سپه مهتران دلير

کشيدند صف پيش سالار شير

به سالار گفتند ما بنده ايم

خود اندر جهان شاه را زند هايم

چو فرمان دهد ما هميدون کنيم

زمين را ز خون رود جيحون کنيم

سوی خيمه ی خويش باز آمدند

همه با سری کينه ساز آمدند

سپيده چو از تيره شب بردميد

ميان شب تيره اندر خميد

منوچهر برخاست از قلبگاه

ابا جوشن و تيغ و رومی کلاه

سپه يکسره نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چين

همی بر نوشتند روی زمين

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

بياراست لشکر چو بايست شاه

زمين شد به کردار کشتی برآب

تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پيل

زمين جنب جنبان چو دريای نيل

همان پيش پيلان تبيره زنان

خروشان و جوشان و پيلان دمان

يکی بزمگاهست گفتی به جای

ز شيپور و ناليدن کره نای

برفتند از جای يکسر چو کوه

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان چو دريای خون شد درست

تو گفتی که روی زمين لاله رست

پی ژنده پيلان بخون اندرون

چنان چون ز بيجاده باشد ستون

همه چيزگی با منوچهر بود

کزو مغز گيتی پر از مهر بود

چنين تا شب تيره سر بر کشيد

درخشنده خورشيد شد ناپديد

زمانه بيک سان ندارد درنگ

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد بجوش

به راه شبيخون نهادند گوش

چو شب روز شد کس نيامد به جنگ

دو جنگی گرفتند ساز درنگ

چو از روز رخشنده نيمی برفت

دل هر دو جنگی ز کينه بتفت

به تدبير يک با دگر ساختند

همه رای بيهوده انداختند

که چون شب شود ما شبيخون کنيم

همه دشت و هامون پر از خون کنيم

چو کارآگهان آگهی يافتند

دوان زی منوچهر بشتافتند

رسيدند پيش منوچهر شاه

بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنيد و بگشاد گوش

سوی چاره شد مرد بسيار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد

کمين گاه بگزيد سالار گرد

ببرد از سران نامور س یهزار

دليران و گردان خنجرگزار

کمين گاه را جای شايسته ديد

سواران جنگی و بايسته ديد

چو شب تيره شد تور با صدهزار

بيامد کمربسته ی کارزار

شبيخون سگاليده و ساخته

بپيوسته تير و کمان آخته

چو آمد سپه ديد بر جای خويش

درفش فروزنده بر پای پيش

جز از جنگ و پيکار چاره نديد

خروش از ميان سپه بر کشيد

ز گرد سواران هوا بست ميغ

چو برق درخشنده پولاد تيغ

هوا را تو گفتی همی برفروخت

چو الماس روی زمين را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

به ابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از کمين گاه سر

نبد تور را از دو رويه گذر

عنان را بپيچيد و برگاشت روی

برآمد ز لشکر يکی های هوی

دمان از پس ايدر منوچهر شاه

رسيد اندر آن نامور کينه خواه

يکی نيزه انداخت بر پشت او

نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زين برگرفتش بکردار باد

بزد بر زمين داد مردی بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد

دد و دام را از تنش سور کرد

بيامد به لشکرگه خويش باز

به ديدار آن لشکر سرفراز

به شاه آفريدون يکی نامه کرد

ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

نخست از جهان آفرين کرد ياد

خداوند خوبی و پاکی و داد

سپاس از جهاندار فريادرس

نگيرد به سختی جز او دست کس

دگر آفرين بر فريدون برز

خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دين و هم فرهی

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

همه راستی راست از بخت اوست

همه فر و زيبايی از تخت اوست

رسيدم به خوبی بتوران زمين

سپه برکشيديم و جستيم کين

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چه در شب چه در هور گيتی فروز

از ايشان شبيخون و از ماکمين

کشيديم و جستيم هر گونه کين

شنيدم که ساز شبيخون گرفت

ز بيچارگی بند افسون گرفت

کمين ساختم از پس پشت اوی

نماندم بجز باد در مشت اوی

يکايک چو از جنگ برگاشت روی

پی اندر گرفتم رسيدم بدوی

بخفتانش بر نيزه بگذاشتم

به نيرو ازان زينش برداشتم

بينداختم چون يکی اژدها

بريدم سرش از تن ب یبها

فرستادم اينک به نزد نيا

بسازم کنون سلم را کيميا

چنان چون سر ايرج شهريار

به تابوت زر اندر افگند خوار

به نامه درون اين سخن کرد ياد

هيونی برافگند برسان باد

فرستاده آمد رخی پر ز شرم

دو چشم از فريدون پر از آب گرم

که چون برد خواهد سر شاه چين

بريده بر شاه ايران زمين

که فرزند گر سر بپيچيد ز دين

پدر را بدو مهر افزون ز کين

گنه بس گران بود و پوزش نبرد

و ديگر که کين خواه او بود گرد

بيامد فرستاده ی شوخ روی

سر تور بنهاد در پيش اوی

فريدون همی بر منوچهر بر

يکی آفرين خواست از دادگر

به سلم آگهی رفت ازين رزمگاه

وزان تيرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر يکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کايد بدان حصن باز

که دارد زمانه نشيب و فراز

هم اين يک سخن قارن انديشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگيريم راه

که گر حصن دريا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

يکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چيز گنجی به جای

فگنده برو سايه پر همای

مرا رفت بايد بدين چاره زود

رکاب و عنان را ببايد بسود

اگر شاه بيند ز جنگ آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همايون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

ببايد کنون چاره ای ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن

من و گردگر شاسپ و اين تيره شب

برين راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه ی پيل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی به دريا نهادند روی

سپه را به شيروی بسپرد و گفت

که من خويشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پيغمبری

نمايم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تيغهای بنفش

شما روی يکسر سوی دژ نهيد

چنانک اندر آييد دميد و دهيد

سپه را به نزديک دريا بماند

به شيروی شيراوژن و خود براند

بيامد چو نزديکی دژ رسيد

سخن گفت و دژدار مهرش بديد

چنين گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا يک زمان دم زدم

مرا گفت شو پيش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ايدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نيک و به بد يار باش

نگهبان دژ باش و بيدار باش

چو دژبان چنين گفتها را شنيد

همان مهر انگشتری را بديد

همان گه در دژ گشادند باز

بديد آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن ديد کو دل نهفت

مرا و ترا بندگی پيشه باد

ابا پيشه مان نيز انديشه باد

به نيک و به بد هر چه شايد بدن

ببايد همی داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

يکايک بروی اندر آورده روی

يکی بدسگال و يکی ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بيگانه بر مهر خويشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشيد و بنمود يک يک نشان

به شيروی و گردان گردنکشان

چو شيروی ديد آن درفش يلی

به کين روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به يک دست قارن به يک دست شير

به سر گرز و تيغ آتش و آب زير

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد

نه آيين دژ بد نه دژبان پديد

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

يکی دود ديدی سراندر سحاب

درخشيدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فرياد خاست

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازيشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چوقار

همه روی دريا شده قيرگون

همه روی صحرا شده جوی خون

تهی شد ز کينه سر کينه دار

گريزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه

دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پيش دريا کنار

نديد آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

که پوينده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کينه سالار نو

نشست از بر چرم هی تيزرو

بيفگند بر گستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسيد آنگهی تنگ در شاه روم

خروشيد کای مرد بيداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه

کله يافتی چند پويی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

زتاج بزرگی گريزان مشو

فريدونت گاهی بياراست نو

درختی که پروردی آمد به بار

بيابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خارست خود کشته ای

و گر پرنيانست خود رشته ای

همی تاخت اسپ اندرين گفت گوی

يکايک به تنگی رسيد اندر اوی

يکی تيغ زد زود بر گردنش

بدو نيمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند

به نيزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

ازان زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه

که بپراگند روزگار دمه

برفتند يکسر گروها گروه

پراگنده در دشت و دريا و کوه

يکی پرخرد مرد پاکيزه مغز

که بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازی منوچهر شاه

شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگويد که گفتند ما کهتريم

زمين جز به فرمان او نسپريم

گروهی خداوند بر چارپای

گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدين رزمگاه آمديم

نه بر آرزو کينه خواه آمديم

کنون سر به سر شاه را بنده ايم

دل و جان به مهر وی آگند هايم

گرش رای جنگ است و خون ريختن

نداريم نيروی آويختن

سران يکسره پيش شاه آوريم

بر او سر بيگناه آوريم

براند هر آن کام کو را هواست

برين بيگنه جان ما پادشاست

بگفت اين سخن مرد بسيار هوش

سپهدار خيره بدو دادگوش

چنين داد پاسخ که من کام خويش

به خاک افگنم برکشم نام خويش

هر آن چيز کان نز ره ايزديست

از آهرمنی گر ز دست بديست

سراسر ز ديدار من دور باد

بدی را تن ديو رنجور باد

شما گر همه کينه دار منيد

وگر دوستداريد و يار منيد

چو پيروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پيدا شد از بی گناه

کنون روز دادست بيداد شد

سران را سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جوييد و افسون کنيد

ز تن آلت جنگ بيرون کنيد

خروشی بر آمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازين پس به خيره مريزيد خون

که بخت جفاپيشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ

ببردند نزديک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شيروی را

جهانديده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کن همه هر چه يابی به جای

به پيلان گردونکش آن خواسته

به درگاه شاه آور آراسته

بفرمود تا کوس رويين و نای

زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دريا به هامون کشيد

ز هامون سوی آفريدون کشيد

چو آمد به نزديک تميشه باز

نيا را بديدار او بد نياز

برآمد ز در ناله ی کر نای

سراسر بجنبيد لشکر ز جای

همه پشت پيلان ز پيروزه تخت

بياراست سالار پيروز بخت

چه با مهد زرين به ديبای چين

بگوهر بياراسته همچنين

چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دريای گيلان چو ابر سياه

دمادم بساری رسيد آن سپاه

چو آمد بنزديک شاه آن سپاه

فريدون پذيره بيامد براه

همه گيل مردان چو شير يله

ابا طوق زرين و مشکين کله

پس پشت شاه اندر ايرانيان

دليران و هر يک چو شير ژيان

به پيش سپاه اندرون پيل و شير

پس ژنده پيلان يلان دلير

درفش درفشان چو آمد پديد

سپاه منوچهر صف بر کشيد

پياده شد از باره سالار نو

درخت نوآيين پر از بار نو

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بران تاج و تخت و کلاه و نگين

فريدونش فرمود تا برنشست

ببوسيد و بسترد رويش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

که ای دادگر داور راست گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

به سختی ستم ديده را ياورم

همم داد دادی و هم داوری

همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه

نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شيروی با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ببخشيد يکسر همه با سپاه

چو اين کرده شد روز برگشت بخت

بپژمرد برگ کيانی درخت

کرانه گزيد از بر تاج و گاه

نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گريه دو روی

چنين تا زمانه سرآمد بروی

فريدون شد و نام ازو ماند باز

برآمد برين روزگار دراز

همان نيکنامی به و راستی

که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کيان

بزنار خونين ببستش ميان

برآيين شاهان يکی دخمه کرد

چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زير اندرش تخت عاج

بياويختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پيش

چنان چون بود رسم آيين و کيش

در دخمه بستند بر شهريار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد

بتو نيست مرد خردمند شاد

ضحاک

شاهنامه » ضحاک

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهريار

برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست ديوان دراز

به نيکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکيزه از خان هی جمشيد

برون آوريدند لرزان چو بيد

که جمشيد را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشيده رويان يکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ايوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادويی

بياموختشان کژی و بدخويی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخم هی پهلوان

خورشگر ببردی به ايوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکيزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمايه و پارسا

يکی نام ارمايل پاکدين

دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بيش و کم

ز بيدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهای بد اندر خورش

يکی گفت ما را به خواليگری

ببايد بر شاه رفت آوری

وزان پس يکی چاره ای ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را که ريزند خون

يکی را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانه ی پادشاه جهان

گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن

به شيرين روان اندر آويختن

ازان روز بانان مردم کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از کينه سر

همی بنگريد اين بدان آن بدين

ز کردار بيداد شاه زمين

از آن دو يکی را بپرداختند

جزين چاره ای نيز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند

يکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بياری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازين گونه هر ماهيان سی جوان

ازيشان همی يافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازيشان دويست

بران سان که نشناختندی که کيست

خورشگر بديشان بزی چند و ميش

سپردی و صحرا نهادند پيش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می بدش آرزوی

ز مردان جنگی يکی خواستی

به کشتی چو با ديو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی گفت گوی

پرستنده کرديش بر پيش خويش

نه بر رسم دين و نه بر رسم کيش

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهی شبی دير ياز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پديد آمدی ناگهان

دو مهتر يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسار

دمان پيش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاک بيدادگر

بدريدش از هول گفتی جگر

يکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانه ی صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنين گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگويی به راز

که خفته به آرام در خان خويش

برين سان بترسيدی از جان خويش

زمين هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت

که چونين شگفتی بشايد نهفت

که گر از من اين داستان بشنويد

شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز

که بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم کردن مگر چاره ای

که بی چاره ای نيست پتياره ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب يک يک بديشان بگفت

چنين گفت با نامور ماهروی

که مگذار اين را ره چاره چوی

نگين زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زير انگشتری

دد و مردم و مرغ و ديو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کيست

ز مردم شمار ار ز ديو و پريست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خيره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سيمين برافگند بن

جهان از شب تيره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بيداردل بخردی

ز کشور به نزديک خويش آوريد

بگفت آن جگر خسته خوابی که ديد

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نيک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آيد بسر

کرا باشد اين تاج و تخت و کمر

گر اين راز با من ببايد گشاد

و گر سر به خواری ببايد نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با يکديگر

که گر بودنی باز گوييم راست

به جانست پيکار و جان بی بهاست

و گر نشنود بودنيها درست

ببايد هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرين کار شد روزگار

سخن کس نيارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماينده راه

که گر زنده تان دار بايد بسود

و گر بودنيها ببايد نمود

همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل ديدگان پر ز خون

از آن نامداران بسيار هوش

يکی بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرک بنام

کزان موبدان او زدی پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پيش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان ديگری را سپرد

اگر باره ی آهنينی به پای

سپهرت بسايد نمانی به جای

کسی را بود زين سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفريدون بود

زمين را سپهری همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جويد و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون يکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه ی گاوسار

بگيردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دين

چرا بنددم از منش چيست کين

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی بهانه نسازد بدی

برآيد به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کينه سرش

يکی گاو برمايه خواهد بدن

جهانجوی را دايه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدين کين کشد گرزه ی گاوسر

چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمايه از پيش تخت بلند

بتابيد روی از نهيب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کيان اندر آورد پای

نشان فريدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

برآمد برين روزگار دراز

کشيد اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فريدون ز مادر بزاد

جهان را يکی ديگر آمد نهاد

بباليد برسان سرو سهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشيد بد

به کردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگی

روان را چو دانش به شايستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفريدون به مهر

همان گاو کش نام بر مايه بود

ز گاوان ورا برترين پايه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان نديد

نه از پيرسر کاردانان شنيد

زمين کرده ضحاک پر گفت و گوی

به گرد جهان هم بدين جست و جوی

فريدون که بودش پدر آبتين

شده تنگ بر آبتين بر زمين

گريزان و از خويشتن گشته سير

برآويخت ناگاه بر کام شير

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو يوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فريدون چو ديد

که بر جفت او بر چنان بد رسيد

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فريدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خسته ی روزگار

همی رفت پويان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمايه بود

که بايسته بر تنش پيرايه بود

به پيش نگهبان آن مرغزار

خروشيد و باريد خون بر کنار

بدو گفت کاين کودک شيرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذير

وزين گاو نغزش بپرور به شير

و گر باره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستنده ی بيشه و گاو نغز

چنين داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پيش فرزند تو

بباشم پرستنده ی پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شير

هشيوار بيدار زنهارگير

نشد سير ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گيتی پر از گف تگوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنين گفت با مرد زنهاردار

که انديشه ای در دلم ايزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد بايد کزين چاره نيست

که فرزند و شيرين روانم يکيست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپديد از ميان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بياورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تيغ کوه بلند

يکی مرد دينی بران کوه بود

که از کار گيتی بی اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دين

منم سوگواری ز ايران زمين

بدان کاين گرانمايه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود بايد نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذيرفت فرزند او نيک مرد

نياورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمايه و مرغزار

بيامد ازان کينه چون پيل مست

مران گاو برمايه را کرد پست

همه هر چه ديد اندرو چارپای

بيفگند و زيشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فريدون شتافت

فراوان پژوهيد و کس را نيافت

به ايوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهيد و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کيم من ز تخم کدامين گهر

چه گويم کيم بر سر انجمن

يکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگويم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ايران زمين

يکی مرد بد نام او آبتين

ز تخم کيان بود و بيدار بود

خردمند و گرد و بی آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ايران به جان تو يازيد دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مايه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمايه مرد جوان

فدی کرده پيش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ايران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بيش های

که کس را نه زان بيشه انديشه ای

يکی گاو ديدم چو خرم بهار

سراپای نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بيشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پرورديدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

يکايک خبر شد سوی شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان

گريزنده ز ايوان و از خان و مان

بيامد بکشت آن گرانمايه را

چنان بی زبان مهربان دايه را

وز ايوان ما تا به خورشيد خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فريدون چو بشنيد بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کين

به ابرو ز خشم اندر آورد چين

چنين داد پاسخ به مادر که شير

نگردد مگر ز آزمايش دلير

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاک

برآرم ز ايوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که اين رای نيست

ترا با جهان سر به سر پای نيست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

ميان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اينست آيين پيوند و کين

جهان را به چشم جوانی مبين

که هر کاو نبيد جوانی چشيد

به گيتی جز از خويشتن را نديد

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فريدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بيم نشيب

شده ز آفريدون دلش پر نهيب

چنان بد که يک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنين گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی يکی دشمن ست

که بربخردان اين سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلير و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درين کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبايدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زين فزون بايدم لشکری

هم از مردم و هم ز ديو و پری

يکی لشگری خواهم انگيختن

ابا ديو مردم برآميختن

ببايد بدين بود همداستان

که من ناشکبيم بدين داستان

يکی محضر اکنون ببايد نوشت

که جز تخم نيکی سپهبد نکشت

نگويد سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

زبيم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزير

گواهی نوشتند برنا و پير

هم آنگه يکايک ز درگاه شاه

برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که ديدی ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاو هی دادخواه

يکی بی زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پيکری

ببايد بدين داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آيد پديد

که نوبت ز گيتی به من چون رسيد

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد

شگفت آمدش کان سخن ها شنيد

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پيوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پيران آن کشورش

خروشيد کای پای مردان ديو

بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوی دوزخ نهاديد روی

سپر ديد دلها به گفتار اوی

نباشم بدين محضر اندر گوا

نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جای

بدريد و بسپرد محضر به پای

گرانمايه فرزند او پيش اوی

ز ايوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرين

که ای نامور شهريار زمين

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نيارد گذشتن به روز نبرد

چرا پيش تو کاو هی خام گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پيمان تو

بدرد بپيچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی ببايد شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پديد

دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست

تو گفتی يکی کوه آهن برست

ندانم چه شايد بدن زين سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشيد و فرياد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نيزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نيزه بدست

که ای نامداران يزدان پرست

کسی کاو هوای فريدون کند

دل از بند ضحاک بيرون کند

بپوييد کاين مهتر آهرمنست

جهان آفرين را به دل دشمن است

بدان بی بها ناسزاوار پوست

پديد آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پيش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافريدون کجاست

سراندر کشيد و همی رفت راست

بيامد بدرگاه سالار نو

بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی

به نيکی يکی اختر افگند پی

بياراست آن را به ديبای روم

ز گوهر بر و پيکر از زر بوم

بزد بر سر خويش چون گرد ماه

يکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاويانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی بها چرم آهنگران

برآويختی نو به نو گوهران

ز ديبای پرمايه و پرنيان

برآن گونه شد اختر کاويان

که اندر شب تيره خورشيد بود

جهان را ازو دل پراميد بود

بگشت اندرين نيز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فريدون چو گيتی برآن گونه ديد

جهان پيش ضحاک وارونه ديد

سوی مادر آمد کمر برميان

به سر برنهاده کلاه کيان

که من رفتنی ام سوی کارزار

ترا جز نيايش مباد ايچ کار

ز گيتی جهان آفرين را پرست

ازو دان بهر نيکی زور دست

فرو ريخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به يزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گيتی ز نابخردان

فريدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

يکی بود ازيشان کيانوش نام

دگر نام پرماي هی شادکام

فريدون بريشان زبان برگشاد

که خرم زئيد ای دليران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بياريد داننده آهنگران

يکی گرز فرمود بايد گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی

به سوی فريدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پيکر بديشان نمود

نگاری نگاريد بر خاک پيش

هميدون بسان سر گاوميش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پيش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشيد برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسی کردشان نيز فرخ اميد

بسی دادشان مهتری را نويد

که گر اژدها را کنم زير خاک

بشويم شما را سر از گرد پاک

فريدون به خورشيد بر برد سر

کمر تنگ بستش به کين پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نيک اختر و فال گيتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون کش و گاوميش

سپه را همی توشه بردند پيش

کيانوش و پرمايه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نيک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کينه دلی پر ز درد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد ديهيم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

چو آمد به نزديک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پيروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اينها کسی را بدين سو ممان

بدان تا گذر يابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نياورد کشتی نگهبان رود

نيامد بگفت فريدون فرود

چنين داد پاسخ که شاه جهان

چنين گفت با من سخن در نهان

که مگذار يک پشه را تا نخست

جوازی بيابی و مهری درست

فريدون چو بشنيد شد خشمناک

ازان ژرف دريا نيامدش باک

هم آنگه ميان کيانی ببست

بران باره ی تيزتک بر نشست

سرش تيز شد کينه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند يارانش يکسر کمر

هميدون به دريا نهادند سر

بر آن باد پايان با آفرين

به آب اندرون غرقه کردند زين

به خشکی رسيدند سر کينه جوی

به بيت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانه ی پاک دان

برآورده ايوان ضحاک دان

چو از دشت نزديک شهر آمدند

کزان شهر جوينده بهر آمدند

ز يک ميل کرد آفريدون نگاه

يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ايوانش برتر ز کيوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانه ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک

برآرد چنين بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد يکی در نهان

بيايد که ما را بدين جای تنگ

شتابيدن آيد به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان باره ی تيزتک را سپرد

تو گفتی يکی آتشستی درست

که پيش نگهبان ايوان برست

گران گرز برداشت از پيش زين

تو گفتی همی بر نوردد زمين

کس از روزبانان بدر بر نماند

فريدون جهان آفرين را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

طلسمی که ضحاک سازيده بود

سرش به آسمان برفرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد

که آن جز به نام جهاندار ديد

وزان جادوان کاندر ايوان بدند

همه نامور نره ديوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کی جست و بگرفت جای

برون آوريد از شبستان اوی

بتان سيه موی و خورشيد روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تيرگيها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پرورده ی بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفريدون سخن

که نو باش تا هست گيتی کهن

چه اختر بد اين از تو ای ني کبخت

چه باری ز شاخ کدامين درخت

که ايدون به بالين شيرآمدی

ستمکاره مرد دلير آمدی

چه مايه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار اين جادوی بی خرد

نديديم کس کاين چنين زهره داشت

بدين پايگه از هنر بهره داشت

کش انديشه ی گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی

چنين داد پاسخ فريدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نيک بخت آبتين

که بگرفت ضحاک ز ايران زمين

بکشتش به زاری و من کينه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مايه کم دايه بود

ز پيکر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بی زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته ام لاجرم جنگجوی

از ايران به کين اندر آورده روی

سرش را بدين گرز هی گاو چهر

بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفريدون تويی

که ويران کنی تنبل و جادويی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک

شده رام با او ز بيم هلاک

همی جفت مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشويم جهان را ز ناپاک پاک

ببايد شما را کنون گفت راست

که آن بی بها اژدهافش کجاست

برو خوب رويان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآيد به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش يکی پيشبين

که پردختگی گردد از تو زمين

که آيد که گيرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن

بريزد کند در يکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشويد به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نيز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت

ازين کشور آيد به ديگر شود

ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد کنون گاه بازآمدنش

که جايی نبايد فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن فراز

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

يکی مايه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پيش بيداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو

در ايوان يکی تاجور ديد نو

نشسته به آرام در پيشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز يک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه روی ار نواز

همه شهر يکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز

نيايش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرين کرد کای شهريار

هميشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی

که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

فريدونش فرمود تا رفت پيش

بکرد آشکارا همه راز خويش

بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبيذ آر و رامشگران را بخوان

بپيمای جام و بيارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست

به دانش همان دلزدای منست

بيار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش باگهر مهتران

فريدون غم افکند و رامش گزيد

شبی کرد جشنی چنان چون سزيد

چو شد رام گيتی دوان کندرو

برون آمد از پيش سالار نو

نشست از بر باره ی راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بيامد چو پيش سپهبد رسيد

سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد

بدو گفت کای شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه يکی کهتر اندر ميان

به بالای سرو و به چهر کيان

به سالست کهتر فزونيش بيش

از آن مهتران او نهد پای پيش

يکی گرز دارد چو يک لخت کوه

همی تابد اندر ميان گروه

به اسپ اندر آمد بايوان شاه

دو پرمايه با او هميدون براه

بيامد به تخت کی بر نشست

همه بند و نيرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ايوان تو

ز مردان مرد و ز ديوان تو

سر از پای يکسر فروريختشان

همه مغز با خون براميختشان

بدو گفت ضحاک شايد بدن

که مهمان بود شاد بايد بدن

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که مهمان ابا گرزه ی گاوسار

به مردی نشيند به آرام تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آيين خويش آورد ناسپاس

چنين گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندين منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنين داد پاسخ بدو کندرو

که آری شنيدم تو پاسخ شنو

گرين نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشيند زند رای بر بيش و کم

به يک دست گيرد رخ شهرناز

به ديگر عقيق لب ارنواز

شب تيره گون خود بترزين کند

به زير سر از مشک بالين کند

چومشک آن دو گيسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگيرد ببرشان چو شد نيم مست

بدين گونه مهمان نبايد بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ

شنيد آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشوريد با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازين پس نباشی نگهبان من

چنين داد پاسخ ورا پيشکار

که ايدون گمانم من ای شهريار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

به من چون دهی کدخدايی شهر

چو بی بهره باشی ز گاه مهی

مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خويش

که هرگز نيامدت ازين کار پيش

ز تاج بزرگی چو موی از خمير

برون آمدی مهترا چاره گير

ترا دشمن آمد به گه برنشست

يکی گرزه ی گاوپيکر به دست

همه بند و نيرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

جهاندار ضحاک ازان گف تگوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زين

بران باد پايان باريک بين

بيامد دمان با سپاهی گران

همه نره ديوان جنگ آوران

ز بی راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ريختند

در آن جای تنگی برآويختند

همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فريدون بدند

که از درد ضحاک پرخون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ

به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ

بباريد چون ژاله ز ابر سياه

پی را نبد بر زمين جايگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پيران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفريدون شدند

ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پير و برناش فرمان بريم

يکايک ز گفتار او نگذريم

نخواهيم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن يکی تيره گرد

برآمد که خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشيد تن

بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست يازی کمند

برآمد بر بام کاخ بلند

بديد آن سيه نرگس شهرناز

پر از جادويی با فريدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرين ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ايوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمين برنهاد

بيامد فريدون به کردار باد

بران گرزه ی گاوسر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بيامد سروش خجسته دمان

مزن گفت کاو را نيامد زمان

هميدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نيايد برش خويش و پيوند او

فريدون چو بنشنيد ناسود دير

کمندی بياراست از چرم شير

به تندی ببستش دو دست و ميان

که نگشايد آن بند پيل ژيان

نشست از بر تخت زرين او

بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود کردن به در بر خروش

که هر کس که داريد بيدار هوش

نبايد که باشيد با ساز جنگ

نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ

سپاهی نبايد که به پيشه ور

به يک روی جويند هر دو هنر

يکی کارورز و يکی گرزدار

سزاوار هر کس پديدست کار

چو اين کار آن جويد آن کار اين

پرآشوب گردد سراسر زمين

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

جهان را ز کردار او باک بود

شما دير مانيد و خرم بويد

به رامش سوی ورزش خود شويد

شنيدند يکسر سخنهای شاه

ازان مرد پرهيز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فريدون فرزانه بنواختشان

براندازه بر پايگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرين

همی ياد کرد از جهان آفرين

همی گفت کاين جايگاه منست

به نيک اختر بومتان روشنست

که يزدان پاک از ميان گروه

برانگيخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها

بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيکی دهش

به نيکی ببايد سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر

نشايد نشستن به يک جای بر

وگرنه من ايدر همی بودمی

بسی با شما روز پيمودمی

مهان پيش او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هيونی برافگنده زار

همی راند ازين گونه تا شيرخوان

جهان را چو اين بشنوی پير خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشتست و بسيار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شير خوان برد بيدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارد سرش را نگون

بيامد هم آنگه خجسته سروش

به خوبی يکی راز گفتش به گوش

که اين بسته را تا دماوند کوه

ببر همچنان تازيان بی گروه

مبر جز کسی را که نگزيردت

به هنگام سختی به بر گيردت

بياورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جايش گزيد

نگه کرد غاری بنش ناپديد

بياورد مسمارهای گران

به جايی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آويخته

وزو خون دل بر زمين ريخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خويش و پيوند او

بمانده بدان گونه در بند او

جمشید

شاهنامه » جمشید

جمشید

گرانمايه جمشيد فرزند او

کمر بست يکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر

به رسم کيان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری

به فرمان او ديو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فره ی ايزدی

همم شهرياری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد

در نام جستن به گردان سپرد

به فر کيی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تيغ و چو برگستوان

همه کرد پيدا به روشن روان

بدين اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازين چند بنهاد گنج

دگر پنجه انديشه ی جامه کرد

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابريشم و موی قز

قصب کرد پرمايه ديبا و خز

بياموختشان رشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند ازو يکسر آموختن

چو اين کرده شد ساز ديگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نيز شاد

ز هر انجمن پيشه ور گرد کرد

بدين اندرون نيز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزيان خوانی اش

به رسم پرستندگان دانی اش

جدا کردشان از ميان گروه

پرستنده را جايگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان

نوان پيش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نيساريان خواندند

کجا شير مردان جنگ آورند

فروزنده ی لشکر و کشورند

کزيشان بود تخت شاهی به جای

وزيشان بود نام مردی به پای

بسودی سه ديگر گره را شناس

کجا نيست از کس بريشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان ت نآزاده و ژنده پوش

ز آواز پيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتی بروی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی

همان دست ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پيشه بود

روانشان هميشه پرانديشه بود

بدين اندرون سال پنجاه نيز

بخورد و بورزيد و بخشيد چيز

ازين هر يکی را يکی پايگاه

سزاوار بگزيد و بنمود راه

که تا هر کس اندازه ی خويش را

ببيند بداند کم و بيش را

بفرمود پس ديو ناپاک را

به آب اندر آميختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند

سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گج ديو ديوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند

چو ايران که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست يک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر

چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا به افسون برون آوريد

شد آراسته بندها را کليد

دگر بويهای خوش آورد باز

که دارند مردم به بويش نياز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نيز آشکار

جهان را نيامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنين سال پنجه برنجيد نيز

نديد از هنر بر خرد بسته چيز

همه کردنيها چو آمد به جای

ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کيانی يکی تخت ساخت

چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی ديو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشيد تابان ميان هوا

نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشيد بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين

برآسوده از رنج روی زمين

بزرگان به شادی بياراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنين جشن فرخ ازان روزگار

به ما ماند ازان خسروان يادگار

چنين سال سيصد همی رفت کار

نديدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

ميان بسته ديوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنين تا بر آمد برين روزگار

نديدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرهی

يکايک به تخت مهی بنگريد

به گيتی جز از خويشتن را نديد

منی کرد آن شاه يزدان شناس

ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس

گرانمايگان را ز لشگر بخواند

چه مايه سخن پيش ايشان براند

چنين گفت با سالخورده مهان

که جز خويشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پديد

چو من نامور تخت شاهی نديد

جهان را به خوبی من آراستم

چنانست گيتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست

همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و ديهيم شاهی مراست

که گويد که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نيارست گفتن نه چون

چو اين گفته شد فر يزدان از وی

بگشت و جهان شد پر از گف توگوی

منی چون بپيوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به يزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آيد ز هر سو هراس

به جمشيد بر تيره گون گشت روز

همی کاست آن فر گيتی فروز

يکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نيزه گذار

گرانمايه هم شاه و هم نيک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمايه بود

به داد و دهش برترين پايه بود

مراو را ز دوشيدنی چارپای

ز هر يک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری

همان تازی اسب گزيده مری

بز و ميش بد شيرور همچنين

به دوشيزگان داده بد پاکدين

به شير آن کسی را که بودی نياز

بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراين پاکدل را يکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلير و سبکسار و ناپاک بود

کجا بيور اسپش همی خواندند

چنين نام بر پهلوی راندند

کجا بيور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده هزار

ز اسپان تازی به زرين ستام

ورا بود بيور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زين

ز روی بزرگی نه از روی کين

چنان بد که ابليس روزی پگاه

بيامد بسان يکی نيکخواه

دل مهتر از راه نيکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشايم درست

جوان نيکدل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگويم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گويی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه بايد همی با تو اندر سرای

چه بايد پدرکش پسر چون تو بود

يکی پندت را من بيايد شنود

زمانه برين خواجه ی سالخورد

همی دير ماند تو اندر نورد

بگير اين سر مايه ور جاه او

ترا زيبد اندر جهان گاه او

برين گفته ی من چو داری وفا

جهاندار باشی يکی پادشا

چو ضحاک بشنيد انديشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابليس گفت اين سزاوار نيست

دگرگوی کين از در کار نيست

بدوگفت گر بگذری زين سخن

بتابی ز سوگند و پيمان من

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آوريد

چنان شد که فرمان او برگزيد

بپرسيد کين چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هيچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشيد سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سرای

يکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمايه شبگير برخاستی

ز بهر پرستش بياراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

بياورد وارونه ابليس بند

يکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابليس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشيد و بسترد راه

سر تازيان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نيکدل مرد يزدان پرست

به هر نيک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروريدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پيوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنيدم من اين داستان

که فرزند بد گر شود نره شير

به خون پدر هم نباشد دلير

مگر در نهانش سخن ديگرست

پژوهنده را راز با مادرست

فرومايه ضحاک بيدادگر

بدين چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازيان

بريشان ببخشيد سود و زيان

چو ابليس پيوسته ديد آن سخن

يکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گيتی همه کام دل يافتی

اگر همچنين نيز پيمان کنی

نپيچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه سر پادشاهی تراست

دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو اين کرده شد ساز ديگر گرفت

يکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خويشتن

سخنگوی و بينادل و رايزن

هميدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرين گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم

يکی نامور پاک خواليگرم

چو بشنيد ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جايگه ساختش

کليد خورش خانه ی پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنيها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

خورشگر بياورد يک يک به جای

به خويش بپرورد برسان شير

بدان تا کند پادشا را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زرده ی خايه دادش نخست

بدان داشتش يک زمان تندرست

بخورد و برو آفرين کرد سخت

مزه يافت خواندش ورا نيکبخت

چنين گفت ابليس نيرنگساز

که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش

کزو باشدت سربه سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپيد

بسازيد و آمد دلی پراميد

شه تازيان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سيم روز خوان را به مرغ و بره

بياراستش گونه گون يکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشيوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نيکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

هميشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست

همه توشه ی جانم از چهرتست

يکی حاجتستم به نزديک شاه

و گرچه مرا نيست اين پايگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنيد گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من اين کام تو

بلندی بگيرد ازين نام تو

بفرمود تا ديو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسيد و شد بر زمين ناپديد

کس اندر جهان اين شگفتی نديد

دو مار سيه از دو کتفش برست

عمی گشت و از هر سويی چاره جست

سرانجام ببريد هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدين در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سياه

برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه يک به يک داستانها زدند

ز هر گونه نيرنگها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابليس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کين بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نبايد درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نبايد جزين چار های نيز کرد

به جز مغز مردم مده شان خورش

مگر خود بميرند ازين پرورش

نگر تا که ابليس ازين گفت وگوی

چه کردوچه خواست اندرين جستجوی

مگر تا يکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ايران خروش

پديد آمد از هر سويی جنگ و جوش

سيه گشت رخشنده روز سپيد

گسستند پيوند از جمشيد

برو تيره شد فره ی ايزدی

به کژی گراييد و نابخردی

پديد آمد از هر سويی خسروی

يکی نامجويی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشيد پرداخته

يکايک ز ايران برآمد سپاه

سوی تازيان برگفتند راه

شنودند کانجا يکی مهترست

پر از هول شاه اژدها پيکرست

سواران ايران همه شاهجوی

نهادند يکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرين خواندند

ورا شاه ايران زمين خواندند

کی اژدهافش بيامد چو باد

به ايران زمين تاج بر سر نهاد

از ايران و از تازيان لشکری

گزين کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشيد بنهاد روی

چو انگشتری کرد گيتی بروی

چو جمشيد را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و ديهيم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس نديد

برو نام شاهی و او ناپديد

صدم سال روزی به دريای چين

پديد آمد آن شاه ناپاک دين

نهان گشته بود از بد اژدها

نيامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

يکايک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نيم کرد

جهان را ازو پاک بی بيم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بيجاده کاه

ازو بيش بر تخت شاهی که بود

بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو ساليان هفتصد

پديد آوريده همه نيک و بد

چه بايد همه زندگانی دراز

چو گيتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نيايد به گوش

يکايک چو گيتی که گسترد مهر

نخواهد نمودن به بد نيز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل را گشايی بدوی

يکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سير شد زين سرای سپنج

خدايا مرا زود برهان ز رنج

طهمورث

شاهنامه » طهمورث

 

طهمورث

پسر بد مراو را يکی هوشمند

گرانمايه طهمورث ديوبند

بيامد به تخت پدر بر نشست

به شاهی کمر برميان بر ببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند

به خوبی چه مايه سخنها براند

چنين گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه

جهان از بديها بشويم به رای

پس آنگه کنم درگهی گرد پای

ز هر جای کوته کنم دست ديو

که من بود خواهم جهان را خديو

هر آن چيز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشايم ز بند

پس از پشت ميش و بره پشم و موی

بريد و به رشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

به گستردنی بد هم او رهنمای

ز پويندگان هر چه بد تيزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگريد

سيه گوش و يوز از ميان برگزيد

به چاره بياوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نيک تاز

چو باز و چو شاهين گردن فراز

بياورد و آموختن شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو اين کرده شد ماکيان و خروس

کجا بر خرو شد گه زخم کوس

بياورد و يکسر به مردم کشيد

نهفته همه سودمندش گزيد

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنين گفت کاين را ستايش کنيد

جهان آفرين را نيايش کنيد

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستايش مراو را که بنمود راه

مر او را يکی پاک دستور بود

که رايش ز کردار بد دور بود

خنيده به هر جای شهرسپ نام

نزد جز به نيکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پيش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست

نماز شب و روزه آيين اوست

سر مايه بد اختر شاه را

در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نيکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پايگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابيد ازو فره ی ايزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تيزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زينش برساختی

همی گرد گيتيش برتاختی

چو ديوان بديدند کردار او

کشيدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن ديو بسيار مر

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش ميان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره ديوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سيه ديوشان پيشرو

همی به آسمان برکشيدند غو

جهاندار طهمورث بافرين

بيامد کمربسته ی جنگ و کين

يکايک بياراست با ديو چنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازيشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرز گران کرد پست

کشيدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زينهار

که ما را مکش تا يکی نو هنر

بياموزی از ماکت آيد به بر

کی نامور دادشان زينهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پيوند او

نبشتن به خسرو بياموختند

دلش را به دانش برافروختند

نبشتن يکی نه که نزديک سی

چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چينی و چه پهلوی

ز هر گونه ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازين بيشتر

چه گونه پديد آوريدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو يادگار

هوشنگ

شاهنامه » هوشنگ

هوشنگ

جهاندار هوشنگ با رای و داد

به جای نيا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل

پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جايگاه مهی

چنين گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پيروز و فرمانروا

به فرمان يزدان پيروزگر

به داد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان يکسر آباد کرد

همه روی گيتی پر از داد کرد

نخستين يکی گوهر آمد به چنگ

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مايه کرد آهن آبگون

کزان سنگ خارا کشيدش برون

يکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس همگروه

پديد آمد از دور چيزی دراز

سيه رنگ و تيره تن و تيزتاز

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تيره گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش يکی سنگ و شد تيزچنگ

به زور کيانی رهانيد دست

جهانسوز مار از جهانجوی جست

برآمد به سنگ گران سنگ خرد

همان و همين سنگ بشکست گرد

فروغی پديد آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته وليکن ز راز

ازين طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پيش جهان آفرين

نيايش همی کرد و خواند آفرين

که او را فروغی چنين هديه داد

همين آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغيست اين ايزدی

پرستيد بايد اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گرد او با گروه

يکی جشن کرد آن شب و باده خورد

سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند اين سده يادگار

بسی باد چون او دگر شهريار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نيکی ازو ياد کرد

چو بشناخت آهنگری پيشه کرد

از آهنگری اره و تيشه کرد

چو اين کرده شد چاره ی آب ساخت

ز دريای ها رودها را بتاخت

به جوی و به رود آبها راه کرد

به فرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم بدان برفزود

پراگند پس تخم و کشت و درود

برنجيد پس هر کسی نان خويش

بورزيد و بشناخت سامان خويش

بدان ايزدی جاه و فر کيان

ز نخچير گور و گوزن ژيان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آوريد آنچه بد سودمند

ز پويندگان هر چه مويش نکوست

بکشت و به سرشان برآهيخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمورست کش موی گرم

برين گونه از چرم پويندگان

بپوشيد بالای گويندگان

برنجيد و گسترد و خورد و سپرد

برفت و به جز نام نيکی نبرد

بسی رنج برد اندران روزگار

به افسون و انديش هی بی شمار

چو پيش آمدش روزگار بهی

ازو مردری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ

شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ

نپيوست خواهد جهان با تو مهر

نه نيز آشکارا نمايدت چهر

کیومرث

شاهنامه فردوسی » کیومرث

کیومرث

سخن گوی دهقان چه گويد نخست

که نامی بزرگی به گيتی که جست

که بود آنکه ديهيم بر سر نهاد

ندارد کس آن روزگاران به ياد

مگر کز پدر ياد دارد پسر

بگويد ترا يک به يک در به در

که نام بزرگی که آورد پيش

کرا بود از آن برتران پايه بيش

پژوهنده ی نامه ی باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنين گفت کيين تخت و کلاه

کيومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب

جهان گشت با فر و آيين و آب

بتابيد ازآن سان ز برج بره

که گيتی جوان گشت ازآن يکسره

کيومرث شد بر جهان کدخدای

نخستين به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگينه پوشيد خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشيدنی نو بد و نو خورش

به گيتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشيد بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بديد

ز گيتی به نزديک او آرميد

دوتا می شدندی بر تخت او

از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدنديش پيش

وزو برگرفتند آيين خويش

پسر بد مراورا يکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سيامک بدش نام و فرخنده بود

کيومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گريان بدی

ز بيم جداييش بريان بدی

برآمد برين کار يک روزگار

فروزنده شد دولت شهريار

به گيتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ريمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا بباليد بال

يکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن ديوبچه سياه

ز بخت سيامک وزآن پايگاه

سپه کرد و نزديک او راه جست

همی تخت و ديهيم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خويش

جهان کرد يکسر پرآوای خويش

کيومرث زين خودکی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

يکايک بيامد خجسته سروش

بسان پری پلنگينه پوش

بگفتش ورا زين سخن دربه در

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سيامک رسيد

ز کردار بدخواه ديو پليد

دل شاه بچه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشيد تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آيين جنگ

پذيره شدش ديو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سيامک بيامد برهنه تنا

برآويخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه ديو سياه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سيامک به دست خروزان ديو

تبه گشت و ماند انجمن ب یخديو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تيمار گيتی برو شد سياه

فرود آمد از تخت ويله کنان

زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو ديده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشيدند صف بر در شهريار

همه جامه ها کرده پيروزه رنگ

دو چشم ابر خونين و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچير گشته گروه

برفتند ويله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنين سوگوار

پيام آمد از داور کردگار

درود آوريدش خجسته سروش

کزين بيش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور يکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش ديو روی زمين

بپرداز و پردخته کن دل ز کين

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترين نام يزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کين سيامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نيافت

خجسته سيامک يکی پور داشت

که نزد نيا جاه دستور داشت

گرانمايه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نيا يادگار پدر

نيا پروريده مراو را به بر

نيايش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کينه و جنگ را

بخواند آن گرانمايه هوشنگ را

همه گفتنيها بدو بازگفت

همه رازها بر گشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآورد خواهم همی

ترا بود بايد همی پيشرو

که من رفتنی ام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شير

ز درندگان گرگ و ببر دلير

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکين و کندآوری

پس پشت لشکر کيومرث شاه

نبيره به پيش اندرون با سپاه

بيامد سيه ديو با ترس و باک

همی به آسمان بر پراگند خاک

ز هرای درندگان چنگ ديو

شده سست از خشم کيهان ديو

به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دد و دام ديوان ستوه

بيازيد هوشنگ چون شير چنگ

جهان کرد بر ديو نستوه تنگ

کشيدش سراپای يکسر دوال

سپهبد بريد آن سر بی همال

به پای اندر افگند و بسپرد خوار

دريده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مر آن کينه را خواستار

سرآمد کيومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند از وی

نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فريبنده را گرد کرد

ره سود بنمود و خود مايه خورد

جهان سربه سر چو فسانست و بس

نماند بد و نيک بر هي چکس