اشاره‌های فردوسی به بیماری‌ها و راه‌های درمانگری

اشاره‌های فردوسی به بیماری‌ها و راه‌های درمانگری

 

اسفندیار کیانی:

 

پیشینیان، فردوسی را «حکیم» می‌نامیدند. حکما دانش پزشکی را به عنوان بخشی از حکمت فرامی‌گرفتند و از این دانش، آگاهی‌های بسیار داشتند. از اشاره‌هایی که در شاهنامه به دانش پزشکی، بیماری‌ها و درمان آن‌ها شده است، می‌توان پی بُرد که فردوسی نیز با این دانش آشنا بوده است. از این‌روست که در توصیف بیماری‌ها، باریک‌بین است. آن‌چه در این باره در شاهنامه آمده است، بازتاب آگاهی دیرینه‌ی ایرانیان از دانش پزشکی است. در ایران باستان از چند گونه پزشکی نام بُرده شده است که کارد پزشکی(جراحی)، گیاه ‌پزشکی(دارو درمانی)، داد پزشکی(پزشکی قانونی) و مانتره پزشکی(روان درمانی)، نمونه‌هایی از آن است.

پیدایش دانش پزشکی به روایت شاهنامه
شاهنامه پیدایش پزشکی و درمانگری را به روزگار جمشید می‌کشاند. در این زمان است که برای نخستین‌بار به واژه‌های پزشک و پزشکی و درمان، و نیز گیاهان دارویی برمی‌خوریم. فردوسی می‌گوید که جمشید گیاهان خوشبو را فراهم آورد و بیماری‌ها را شناخت و به درمانگری آن‌ها پرداخت:
دگر بوی‌های خوش آورد باز/ که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب/ چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند/ در تندرستی و راه گزند
«راه گزند» را همان «دانش آسیب‌شناسی» در پزشکی امروز دانسته‌اند.

بیهوشی و هوش‌آوری
در شاهنامه چندین بار به روش بیهوشی برای درمان بیماری‌ها اشاره شده است. این کار با بهره‌جویی از می و داروی خواب‌آور انجام می‌شد. هنگام زاده شدن رستم، سیمرغ به پزشکی که بر بالین مادر رستم، رودابه، است، دستور می‌دهد که پیش از شکافتن پهلوی او، رودابه را با می بیهوش کنند:
نخستین به می ماه را مست کن/ ز دل بیم و اندیشه را پست کن
در داستان «بیژن و منیژه» هم به نمونه‌ای دیگر از کاربرد داروی بیهوشی برمی‌خوریم. منیژه برای آن که بتواند بیژن را به سراپرده‌ی خود ببرد، فرمان می‌دهد که داروی بیهوشی به او خورانده شود:
بفرمود تا داروی هوش‌بر/ پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند، چون خورد، می‌بود مست/ ابی خویشتن، سرش بنهاد پست
بگسترد کافور بر جای خواب/ بپالود بر چوب صندل گلاب
صندل، چوبی سرخ‌فام و گرانبهاست. در پزشکی کهن، چوب صندل دارای ویژگی‌ها و توان‌های درمانی پنداشته می‌شد. افزون بر این‌که پیشینیان بر آن بوده‌اند که اگر بر این چوب آب یا گلاب بیفشانند، اثر نیروبخش‌تری خواهد داشت. از آن بیت‌ها این نکته نیز فهمیده می‌شود که ایرانیان داروی هوش‌بری را که تلخ است، با شیرینی می‌آمیختند.

پادزهر (نوش‌دارو)
نوش‌دارو، یا همان پادزهر، دارویی شگفت بوده است. به روایت شاهنامه، این دارو تنها در خزانه‌ی پادشاهان یافت می‌شد و هر زخمی را بهبودی می‌بخشید. در داستان «رستم و سهراب»، آن‌گاه که رستم پهلوی سهراب را می‌درد، پی به هویت او می‌بَرَد. پس برای درمان زخم پسر، از شاه کیکاووس خواستار نوش‌دارو می‌شود:
از آن نوش‌دارو که در گنج تست/ کجا خستگان را کند تندرست
به نزدیک من با یکی جام می/ سزد گر فرستی هم اکنون به پی
برخی از شاهنامه‌شناسان، نوش‌دارو را همان هوم درمان‌بخش دوردارنده‌ی مرگ دانسته‌اند که در اوستا به آن اشاره شده است. نکته این‌جاست که نوش‌‌دارو تنها می‌تواند شخص را از زخم رهایی بخشد، نه از خود مرگ یا کشته شدن.

آلبی‌نیسم
آلبی‌نیسم گونه‌ای نابهنجاری مادرزادی است. در این بیماری، مواد رنگی در موی سر و تن و مژگان وجود ندارد. از این‌رو موهای بدن یکسره سفید می‌شود و پوست هم سفید مایل به صورتی خواهد شد. زال، پدر رستم، چنین نابهنجاریی داشت:
ز مادر جدا شد بدان چند روز/ نگاری چو خورشید گیتی‌فروز
به چهره چنان بود برسان شید/ ولیکن همه موی بودش سپید
از این‌رو پیشنهاد شده است که در پزشکی، بجای آلبی‌نیسم، واژه‌ی «زالی» بکار بُرده شود.

گوشت‌خواری و پرهیز از پُرخوری
در داستان ضحاک، اشاره شده است که هنوز مردم گیاهخوار بودند که اهریمن خوردن گوشت را به ضحاک آموخت. از این‌رو یکی از ویژگی‌های نمادین و اهریمنی ضحاک، گوشتخواری اوست. یکی از نکته‌های در خور توجه این داستان شاهنامه، پیوند گوشتخواری با بدخویی است. اهریمن می‌خواهد با خوراندن گوشت به ضحاک، خوی درندگی را در او پرورش دهد و وی را رام خویش سازد. در باورشناسی کهن، گوشتخواری رفتاری اهریمنی است. از سوی دیگر، هشدار داده شده است که از پرخوری باید دوری کرد:
نباشد فراوان خورش تندرست/ بزرگ آن که او تندرستی بجست
مکن در خورش خویشتن چارسو/ چنان خور که نوزت بُود آرزو
اما تن را گرسنه نگه داشتن و نخوردن نیز گناهی بزرگ شناخته شده است:
از این بگذری، سفله آن را شناس/ که از پاک یزدان ندارد هراس
دریغ آیدش بهره‌ی تن ز تن/ شود ز آرزوها ببندد دهن
هم از بهر جانش که دانش بُود/ نداند، نه از دانشی بشنود

بینایی
هنگامی که کیکاووس به مازندران لشکرکشی می‌کند، در جنگ با دیو سپید شکست می‌خورد و به همراه سپاهیان همراهش کور می‌شود و بینایی خود را از دست می‌هد. رستم به یاری کیکاووس می‌رود و با کشتن دیو سپید و چکاندن خون جگر او در چشم شاه و سربازان، آن‌ها را درمان می‌کند:
چنین گفت فرزانه مرد پزشک/ که چون خون او را به سان پزشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون/ شود تیرگی پاک با خون برون
شگفت است که در پزشکی امروز، وجود ویتامین «آ» در جگر و تاثیر مثبت آن در تقویت بینایی، ثابت شده است!

رستم‌زایی(سزارین)
شیوه‌ی زاده شدن رستم، پُرآوازه‌ترین اشاره‌ی پزشکی شاهنامه است. چون نوزاد رودابه بسیار تنومند بود، سیمرغ دستور می‌‌دهد که پزشکی چیره‌دست و آزموده،  پهلوی او را بشکافد. پس مادر را با می بیهوش می‌کنند و سپس با شکافتن پهلوی او، سر بچه را از راه طبیعی می‌گردانند و او را از زهدان بیرون می‌کشند. این روش همان است که امروزه به آن «سزارین» می‌گویند. سزارین یک واژه‌ی فرانسوی است که نخستین بار در سال 1700 میلادی به دانشنامه‌ی پزشکی راه یافت و وارون آن‌چه آوازه پیدا کرده است، پیوندی با «ژولیوس سزار»، امپراتور روم، و شیوه‌ی زاده شدن او ندارد. نخستین‌بار، سزارین به دست «ژوهان ارن‌فیلد» در سال 1766 انجام شد. امروزه این روش جراحی به عنوان شیوه‌ای بایسته و ضروری شناخته می‌شود.
یک نکته‌ی مهم دیگر در این داستان آن است که سیمرغ دستور می‌دهد که با کوبیدن گیاهی ویژه و آمیختن آن با شیر و مشک و خشک کردن آن در سایه، پمادی فراهم آورند و آن را بر زخم جراحی رودابه بگذارند:
گیاهی که گویمت با شیر و مشک/ بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بر آن مال از آن پس یکی پر من/ خجسته بود سایه‌ی فر من
خشک کردن گیاه در سایه، دستوری پزشکی است تا در اثر نور آفتاب و گرما، سودمندی آن از میان نرود. هنوز هم این روش در نگهداری داروها به‌کار می‌رود. به‌کارگیری گیاهان سنتی برای درمان بیماری‌ها، در داستان‌های دیگر شاهنامه هم آمده است. نمونه‌ی روشن آن، رفتن برزویه، پزشک دربار خسرو انوشیروان، به هند و جستجوی گیاهان درمان‌بخش است. او نشان چنین گیاهانی را در کتاب‌های هندی خوانده بود.

درمانگری سیمرغ
سیمرغ نماد درمانگری در شاهنامه است. برپایه‌ی «بندهش» او مرغی درمانگر، یا «هماک پزشک»(پزشک و درمانگر همه‌ی دردها) است. در استوره‌های ایرانی آمده است که آشیانه‌ی سیمرغ بر بالای درختی در دریای «فراخکرت» است. در آن درخت، تخمه‌ی همه‌ی گیاهان درمان‌بخش یافت می‌شود. از اشاره‌‌های اوستا نیز چنین برمی‌آید که در ایران باستان خاندانی از حکیمان به نام «سئنَ»(سیمرغ) می‌زیسته‌اند. بر این پایه است که پژوهشگران، دانشمند نامدار ایرانی، پورسینا، را از خاندان سئنَ خراسان دانسته‌اند.
به هر روی، در جنگ «رستم و اسفندیار»، سیمرغ بار دیگر دست به درمانگری می‌زند و زخم‌های رستم و رخش را درمان می‌کند:
نگه کرد مرغ اندر آن خستگی/ بدید اندرو راه پیوستگی
از اوچار پیکان به بیرون کشید/ به منقار از آن خستگی خون کشید
بر آن خستگی‌ها بمالید پر/ هم اندر زمان گشت با زیب و فر
سیمرغ درون زخم‌ها را می‌مکد، تا چرک پدید نیاید و بر زخم‌ها شیر، که گونه‌ای داروی حیوانی است، می‌گذارد.

مشاوره پزشکی
در شاهنامه اشاره‌هایی هست که گواه رایزنی(مشاوره) پزشکان برای درمان بیماری‌هاست:
پزشکان فرزانه گرد آمدند/ همه یک به یک داستان‌ها زدند
ز هرگونه نیرنگ‌ها ساختند/ مر آن درد را چاره نشناختند

یاری‌نامه:
این نوشته برگرفته از جُستارهای زیر است: «پزشک و پزشکی در شاهنامه‌ی حکیم توس»، دکتر جواد وهاب‌زاده، کتاب: رازهای شاهنامه- 1390/ «نکته‌هایی از پزشکی در شاهنامه‌ی فردوسی»، دکتر حسن تاج‌بخش، فصلنامه‌ی دریچه- 1389/ «پزشکی در شاهنامه»، دکتر محمد سیاسی، روزنامه اطلاعات- 15 دی 1390/ «سزارین یا زایمان رستمی»، دکتر محمدحسین توسی‌وند، کتاب: رازهای شاهنامه- 1390

 

 

پاک کردن «فروهر» از تندیسی كه پارسیان پیشكش كردند

پاک کردن «فروهر» از تندیسی كه پارسیان پیشكش كردند

١٧خوردادماه 1338جشن پرده‌برداری از تندیس فردوسی در میدان فردوسی

 

شهداد حیدری:

از 78 سال پیش کار ساختن تندیس‌هایی از فردوسی، در ایران و دیگر کشورها آغاز شد.

 

ابوالحسن صدیقی و نامدارترین تندیس‌های فردوسی
نامدارترین تندیس‌ساز فردوسی، استاد ابوالحسن صدیقی است. او چندین تندیس از فردوسی ساخته است که یکی در توس، دیگری در میدان فردوسی تهران و تندیس سوم در تالار ورودی کتابخانه‌ی ملی نگهداری می‌شود. چهارمین تندیس فردوسی كه ساخته‌ی زنده‌یاد ابوالحسن صدیقی است، نیز در میدان «ویلابورگز» رُم- پایتخت ایتالیا- دیده می‌شود.

 

روزی که این تندیس در میدان شهر رُم جای داده شد، نخست‌وزیر ایتالیا نشان عالی هنر را به استاد صدیقی پیشکش کرد. هنگامی که زمان سخن گفتن استاد صدیقی رسید، او گفت: «شگفت‌زده‌ام که چرا به جای نشان شجاعت، نشان هنر به من داده‌اید! زیرا در سرزمین تندیس‌سازان بزرگی چون میکل‌آنژ و داوینچی، کسی که از ایران بیاید و تندیس فردوسی را در پایتخت روم باستانی بگذارد، شایسته‌ی نشان شجاعت است، نه هنر!».
این تندیس، که در 20 ماه مه 1985 به رم بُرده شد، 185 سانتی‌متر بلندی دارد و از مرمر سفید ساخته شده است. دکتر رستگار فسایی می‌نویسد: «گوستینوس آمبروزی»، تندیس‌ساز ایتالیایی، با دیدن تندیس فردوسی، ساخته‌ی استاد صدیقی، چنان تحت‌تاثیر قرار گرفت که در دفتر یادبود نوشت: «میکل‌آنژ بار دیگر در خاور زاده شده است!».

تندیس فردوسی از تندیس‌ساز فرانسوی 
هنگامی که در سال 1313 خورشیدی جشن هزاره‌ی فردوسی در تهران برگزار شد، استاد تندیس‌ساز فرانسوی، «لرنزی»، به درخواست دانشجویان ایرانی، تندیسی از فردوسی ساخت و پیشکش جشن هزاره‌ی فردوسی کرد. این تندیس در همان سال به ایران آورده شد و در دانشکده ادبیات تهران(پشت بهارستان)، در فضایی که به «گلگشت فردوسی» آوازه پیدا کرد، جای داده شد. تندیس یادشده در فضای باز باغ نگارستان، جای دارد. این تندیس، برداشت استاد فرانسوی – لرنزی- از فردوسی است. می‌گویند که دانشجویان ایرانی شعرهای فردوسی را برای لرنزی می‌خواندند تا این استاد بتواند با الهام از آن سروده‌ها، به طرحی از چهره‌ی فردوسی برسد.

 

تندیس فردوسی ساخته‌ی پارسیان هند  
پارسیان هند نیز تندیسی از فردوسی ساخته بودند. این تندیس در روز 10 مهرماه 1324 در میدان فردوسی تهران جای داده شد. در این روز، ملک‌الشعرا بهار قصیده‌ای در ستایش از کار پارسیان سرود. این روز هم‌زمان با جشن مهرگان بود. چند بیتی از سروده‌ی استاد بهار چنین است:
مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد/ وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن/ پیشه‌ی ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیه‌ای آمد ز هند/ هدیه‌ای عالی ز سوی پارسی‌زادان راد
پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو/ خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را/ پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقی است باقی باد ایران بزرگ/ دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد
هنگامی که در روز 17 خورداد 1338 تندیس استاد صدیقی به جای تندیس پیشکش پارسیان، در میدان فردوسی گذاشته شد، تندیس پارسیان را به دانشکده‌ی ادبیات بُردند و رو‌به‌روی در ورودی دانشکده جای دادند. این تندیس هنوز هم در برابر دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران جای دارد. اما نشان فروهر آن را زدوده‌اند. این بیت‌ها بر روی پایه‌ی تندیس دیده می‌شود:
ز ایران نژادان یزدان پرست/ که در هند دارند جای نشست
به پا گشت این یادگار بلند/ که جاوید ماناد دور از گزند
بگفتا حبیب اندرین کارکرد/ شمارنده‌ی سال از یزدگرد
ز فردوسی این پیکر نامدار/ همی باد پاینده و پایدار

 

تندیس فردوسی در میدان فردوسی

اما تندیس فردوسی، ساخته‌ی استاد ابوالحسن صدیقی، که در میدان فردوسی تهران دیده می‌شود، 3 متر بلندی دارد. 

 

 

در طرح نخستین تندیس، ساخت چهره‌های شاهنامه، همانند: رستم و زال و تهمینه و رودابه و دیگران، در کنار پیکره‌ی فردوسی، پیش‌بینی شده بود. این تندیس‌ها در پیرامون تندیس فردوسی جای داده می‌شدند. اما هزینه‌ی ساخت آن چنان سنگین بود که انجمن آثار ملی توان پرداخت آن را نداشت. ناگزیر، به همان تندیس فردوسی بسنده شد. جنس سنگ تندیس، از گونه‌ی «کارارای دانه درشت» است. در سال 1352 کار بازسازی و مرمت آن به هوشنگ سیحون سپرده شد. در سال 1384 نیز باردیگر تندیس فردوسی مرمت شد. در آن زمان گفته می‌شد که بر روی تندیس فردوسی، یک میلی‌متر غبار نشسته است. کار مرمت تندیس را به فرزند استاد صدیقی- فریدون صدیقی- سپردند.

به ناروا می‌گفتند كه ساخته‌ی صدیقی نیست

اما استاد صدیقی در سال 1313 (هم‌زمان با جشن هزاره‌ی فردوسی)، تندیس دیگری از فردوسی ساخته بود. در آن زمان برخی به ناروا می‌گفتند که این تندیس از صدیقی نیست و از کمال‌الملک است! 

 

استاد صدیقی که از این سخن، سخت آزرده شده بود، ناگزیر شد یادداشتی بنویسد و آن را در روزنامه‌ی اطلاعات (شماره نهم آبان 1313) چاپ کند. آن یادداشت چنین بود: «از آن‌رو که شنیده‌ام و خوانده‌ام که برخی تندیس فردوسی کار اینجانب را به آقای کمال‌الملک نسبت داده‌اند، و استاد بزرگ را بدین‌گونه کوچک کرده‌اند، بایسته بود برای آن‌که حقیقت روشن شود، این یادداشت را بنویسم و بگویم که جایگاه آقای کمال‌الملک، که استاد من بوده است و سال‌های دراز در زیر دست او رنج بُرده‌ام، بالاتر از آن است که کارهای کوچک من را به او نسبت دهند و از جایگاه ایشان بکاهند. بنابراین خواستم بنویسم که تندیس فردوسی، کار اینجانب، شاگرد استاد بزرگ کمال‌الملک، است- ابوالحسن صدیقی».
از دیگر تندیس‌های فردوسی، می‌توان به این نمونه‌ها اشاره کرد: تندیس فردوسی دانشکده ادبیات مشهد ساخته‌ی علی رجبی‌مقدم در سال 1385؛  تندیس فردوسی ساخته‌ی علی قهاری کرمانی که در کاخ نیاوران جای داده شده است.

یاری‌نامه:
این نوشته برپایه جستار دکتر منصور رستگارفسایی، به نام «داستان مجسمه‌های فردوسی در ایران و جهان»(چاپ شده در «فصلنامه پاژ»، شماره‌های 7و8- سال 1388)، و نیز کتاب «شاهنامه آخرش خوش است» استاد باستانی پاریزی، فراهم آمده است. 

 

 

نام «امشاسپندان» در شاهنامه‌ی فردوسی

نام «امشاسپندان» در شاهنامه‌ی فردوسی

 

اسفندیار کیانی:

 

در داستان «بیژن و منیژه»‌ی شاهنامه، آن‌گاه که خبر گرفتار شدن بیژن به دست افراسیاب تورانی، به دربار ایران می‌رسد، کیخسرو نامه‌ای به رستم می‌نویسد و او را از سیستان به پایتخت فرامی‌خواند تا چاره‌ای برای این دشواری اندیشیده شود. رستم 4 روز پس از دریافت نامه‌ی شاه، به دربار می‌آید و با دیدن شاه کیخسرو، زبان به ستایش او می‌گشاید و نام امشاسپندان را می‌بَرد:
ستایش‌کنان پیش خسرو دوید/ که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر، آفرین کرد و گفت:/ «مبادا بجز نیک و خوبیت جفت
که هرمزد بادت بدین پایگاه/ چو بهمن، نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هُژیر/ نگهبان شده بر هُش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر/ به نام بزرگی و فر و هنر
سپندارمز پاسبان تو باد/ خرد جای روشن‌روان تو باد
ز خورداد باش از بر و بوم شاد/ تن چارپایانت امرداد باد
فردوسی در این بیت‌های شاهنامه، که از زبان یکی از چهره‌های داستان گفته شده است، در آغاز به نام هرمزد(اهورامزدا) اشاره می‌کند؛ آن‌گاه نام بهمن(وهومن/ منش نیک)، نخستین امشاسپند را می‌آورد؛ از دومین امشاسپند اردیبهشت(اشاوهیشتا/ بهترین راستی) که سامان کیهانی و آیین ایزدی است، یاد می‌کند؛ از امشاسپند سوم، شهریور(خشثروئیریه/ شهریاری آرزو شده) نام می‌بَرد؛ سپس از چهارمین امشاسپند، سپندارمز(سپنتاآرمئیتی/ پارسایی) سخن به میان می‌آورَد؛ از دو امشاسپند واپسین: خورداد(هئوروتات/ رسایی) و امرداد(امرتات/ جاودانگی) نیز یاد می‌کند. فردوسی چنین سخنانی را نیک‌ترین و سپندترین ستایش و آفرینی می‌داند که رستم بر کیخسرو، فرهمندترین شهریار ایران، می‌تواند بخواند.
رستم آرزو می‌کند که امشاسپند بهمن، نگهبان فرمانروایی کیخسرو باشد؛ امشاسپند اردیبهشت پاسبان هوش و رای او؛ امشاسپند شهریور او را پیروزی و شهریاری نیک و پسندیده ببخشد؛ و از فروتنی و پارسایی امشاسپند سپندارمز، رسایی و سرآمدگی امشاسپند خورداد و جاودانگی امشاسپند امرداد برخوردار باشد.
چنین بیت‌هایی، که بی‌گمان افزوده‌ی فردوسی به داستان‌هاست، ما را با سرچشمه‌های شاهنامه و باورهای سراینده‌ی آن(:فردوسی) رهنمون می‌سازد. بیت‌هایی که پس از آن آمده است، اشاره به نام روزهای گاهشمار زرتشتی دارد:
خور و ماه فرمانبر شاه باد/ سرایت ز تو پر خور و ماه باد
چو مهر سپهر آورد دی‌به مهر/ تو را تازه‌تر باد هر روز چهر
همیشه سروشت به روز سروش/ نگهبان و افزونی رای و هوش
جوان باد بخت تو در فرودین/ چو در فرودین ماه، روی زمین
تو را روز رام از جهان رام باد/ همان باد را با تو آرام باد
دی و اورمزدت خجسته بُواد/ در هر بدی بر تو بسته بُواد
تو را باد فرخنده‌تر شب ز روز/ تو شادان و تاج تو گیتی‌فروز

درود فردوسی

سروده ای از هما ارژنگی در روز بزرگداشت فردوسی

 

درود فردوسی

 

هما ارژنگی:

بزرگا،   سرم سوده بر خاک تو         بر آن خوان گسترده ی پاک تو 

تو  دادار دانا و بخشنده ای              به هر   راز پنهان تو  داننده ای

تویی آنکه جان و روان آفرید              زمین و بلند آسمان آفرید

تن ناتوان را توان آفرید                      سخن گفتن اندر زبان آفرید

کنونم سخن باشد از مهتری             که  تاج سخن را بود گوهری

یکی گوهر شاهوار ثمین                  که باشد بر او تا ابد آفرین

حکیم خردمند روشن روان                 همان پیر دهقان پاکیزه جان

که تخم سخن را پراکنده کرد             زبان دری را ز نو زنده کرد

خداوند بخشنده ی چاره ساز            حکیم خطاپوش داناننده‌راز

سر بسته گنج سخن برگشاد            بدان دانشی مرد داننده داد

که گنجور  باید که دانا بود                 به گنجوری خود توانا بود

هشیوار فردوسی پاک جان               پژوهنده ی نامه ی باستان

همان دانشی مرد فرخ نژاد                بنای سخن را ز نو  بر نهاد

چو بر رخش اندیشه ها تاختی           درفش سخن را بر افراختی

نبشتی چو شهنامه ی شاهوار          همان خسروان نامه ی استوار

یکی گنج پر رنج آمد پدید                   که دیگر چنو در جهان کس ندید

بیاراست آن نامه ی ایزدی                 بدین نغز گفتاره ی سر مدی

«به نام خداوند جان و خرد                 کزین برتر اندیشه بر نگذرد »

پس آنگه چنین گفت آن مرد راد          «که رحمت بر آن تربت پاک باد»

«بسی رنج بردم در این سال سی      عجم زنده کردم بدین پارسی»

زنان را به آزادگی چون بدید               کتایون و تهمینه، گرد آفرید

فرنگیس و رودابه ی خوب چهر             دلیر  و  به آزرم بر کیش مهر  

و یا گردیه بانوی نامدار                       خرد پیشه در کار و در کار زار

به گفتار شیرین سخن ساز کرد          به ساز سخن قصه آغاز کرد

« زنانشان چون اینند ایرانیان              چگونه اند مردان و  جنگاوران؟»

ز مردان گردنکش بی همال                ز شمشیر و از گرز و کو پال و یال

ز تخت و ز تاج و ز گاه و کلاه              ز رزم و ز بزم و بزرگی و جاه

هم از آفریدون فرخنده جان                ز دشمن شکن کاوه ی قهرمان

از آن بر شده پرچم کاویان                 که بودی خود از چرم آهنگران

ز هوشنگ و جمشید و کاووس کی     ز بهرام و شاپور فرخنده پی

همه پهلوانان و نام آوران                    بپاکرده کاخی بلند آستان  

«پی افکندم از نظم کاخی بلند           که از باد و باران نیابد   گزند»

هم او آفرید از یل سیستان                بزرگی چنان رستم داستان 

به چالش ،هماورد شیر ژیان               گشاینده ی جادوی هفت خوان

که اهریمن و دیو و هم اژدها               ز چنگال رستم نگشتی رها   

«جهان آفرین تا جهان آفرید                سواری چو رستم نیامد پدید»

الا ای  حکیم بلند آستان                   که بر ما گشودی در با ستان

ندانم که گویم سخن گفته ای             که از گنج معنی تو در سفته ای

تو بر طاق گردون بلند اختری            مهین بخردی پر بها گوهری

نمیری تو تا جاودان زنده ای             «که تخم سخن را پراکنده ای»

کنون با هزاران سلام و درود            بخوانیم بر یاد تو این سرود

 

«چو ایران نباشد تن من مباد           بدین بوم و بر زنده یک تن مباد»

شاهنامه فراتر از یك حماسه ملی و حماسه‌ای انسانی است

شاهنامه فراتر از یك حماسه ملی و حماسه‌ای انسانی است

 

شهداد حیدری:

«اگر اشوزرتشت برای ما آموزش‌های نیک و خردمندانه آورد، اگر منشور حقوق بشر، ارمغان کوروش بزرگ بود و اگر داریوش بزرگ، مدیریت و تدبیر کشورداری را به ما ارزانی کرد تا بتوانیم به میراث گرانبهای خود ببالیم و آن را به جهانیان پیشکش کنیم، فردوسی نیز “حماسه‌ی داد” را به ایرانیان بخشید تا پیشکش دیگر ما به مردم جهان باشد.»
آن‌چه بازگو شد بخشی از سخنان بابک سلامتی، شاهنامه‌شناس و مدیر مسوول هفته‌نامه‌ی امرداد، بود. او که در بنیاد فرهنگی جمشید جاماسیان درباره‌ی شاهنامه سخن می‌گفت، اثر فردوسی را «حماسه‌ی داد» نامید و گفت: «از زمانی که “تئودور نُلدکه” آلمانی پژوهش خود درباره‌ی شاهنامه را “حماسه‌ی ملی ایران” نامید، تا به امروز، هرگاه خواسته‌اند درباره‌ی شاهنامه سخن بگویند آن را “حماسه‌ی ملی” ایرانیان نامیده‌اند. اما چنین برداشتی، ستمی درباره‌ی فردوسی و کتاب اوست. چرا که شاهنامه برتر و افزون‌تر از یک حماسه‌ی ملی است. البته  من کارکردهای حماسی شاهنامه را نادیده نمی‌گیرم. بی‌گمان یکی از مهم‌ترین پایه‌های شاهنامه، حماسی بودن آن است. این کارکردها را هم در تاریخ ایران دیده‌ایم و هم در روزگار خود ما. ایرانیان در جنگ “چالدران” به پشتوانه‌ی شاهنامه‌خوانی و نیرویی که از آن می‌گرفتند، با تیر و کمان و شمشیر در برابر ارتش عثمانی، که سلاح گرم داشت، پایداری کردند. در جنگ ایران و عراق نیز، آن‌گونه که در خاطرات فرماندهان ایرانی آمده است، نیرویی که فرماندهان و سربازان ما از بیت‌های شاهنامه می‌گرفتند، بر توان ایستادگی و پایداری‌شان می‌افزود. اما نکته این‌جاست که در شاهنامه، ارزش‌های انسانی بسیار برتر از ارزش‌های ملی دانسته شده است. پس روا نیست که این کتاب را حماسه‌ای ملی شناساند. بلکه بیش از هر چیز دیگر، حماسه‌ای انسانی است.»


جنگ‌های شاهنامه،‌راه زیستن به داد را می‌آموزد

سلامتی درونمایه‌ی شاهنامه را نبرد میان نیکی و بدی برشمرد و افزود: «با آن که در شاهنامه از جنگ سخن گفته می‌شود، اما این جنگ بر سر زن یا دارایی و خواسته نیست؛ بر سر پیروزی نیکی بر بدی است. برای همین است که آن جنگ‌ها به ما می‌آموزاند که نباید به “اشا” زیان زد و از راه داد جدا شد و کاری کرد که نام نیک برجای نماند. در شاهنامه هرگاه از ایرانیان چنین ناهنجاری‌هایی روی داده است، بی‌درنگ پادافره و زیان آن را دیده‌اند؛ یا گرفتار سرما و برف شده‌اند، یا خشکسالی و تنگدستی دست مردمان را بسته است.»

 

پیوند نزدیك «داد» و «اشا»
به سخن بابک سلامتی، «داد» و «اشا» پیوندی نزدیک دارند. اگر اشا را هنجار هستی بدانیم، یا همان قانون حاکم بر جهان، داد، یا «داته»، نیز که به مفهوم قانون و آیین است، چیزی است که دادگستری و عدالت را با خود می‌آورد. از این‌رو در فرمانروایی دادگرانه، خردمندان آسوده و آرام زندگی می‌کنند و دچار کژی و کاستی نخواهند شد. شاهنامه نشان می‌دهد که اگر شاه بیدادگر باشد و ستم کند، گناه آن به خود مردم بازمی‌گردد. چرا که به او زمان داده‌اند تا دست به ستمگری بزند. در شاهنامه، آن ابزار نیرومندی که در اختیار مردم است تا از بیداد شاه جلوگیری کنند، پهلوانان‌اند. بارها در شاهنامه می‌بینیم که پهلوانان در برابر ستم شاه می‌‌ایستند و جهان‌پهلوانی چون رستم روی از شاه بیدادگری همانند کی‌کاووس برمی‌تابد. یک نمونه‌ی آن هنگامی است که سیاوش در توران کشته می‌‌شود و رستم که کی‌کاووس را در رفتن سیاوش به سرزمین بیگانه گناهکار می‌داند، سراپا خاک‌آلود، که خود گستاخی بزرگی است، به دربار می‌رود و چنین شاه را سرزنش می‌کند: «بدو گفت: خوی بد ای شهریار/ پراکندی و تخمت آمد ببار؛ از اندیشه و خوی شاه بزرگ/ درآمد به ایران زیانی بزرگ». پیامد زیان‌کاریی که از خوی بد و ستمگری شاه و برهم خوردن اشا و نظم جهان، به مردمان می‌رسد، در این بیت‌های شاهنامه، به روشنی آشکار است: «نزاید به هنگام در دشت گور/ شود بچه‌ی باز را دیده کور؛ نیاید ز پستان نخچیر شیر/ شود آب در چشمه‌ی  خویش قیر؛ ز کژی گریزان شود راستی/ پدید آید از هر سویی کاستی». این بیت‌ها نشان می‌دهد که بر اثر بیداد شاه، دیگر نظم و اشایی رخ نخواهد داد و پادافره آن نیز به مردم خواهد رسید.

 

جنگ»، «عشق» و «مرگ»، گواهان حماسه‌ای انسانی
سلامتی، «جنگ»، «عشق» و «مرگ» در رویدادهای شاهنامه را سه نمونه‌ای دانست که بر حماسه‌ی انسانی بودن شاهنامه گواهی می‌دهند. او گفت:«شاهنامه را می‌توان “نبردنامه”ی نیکی و بدی نامید. یکی از قانون‌های این نبرد آن است که از فرمان فرهمندان نباید  سرپیچید، البته تا زمانی که فره از آنان گسسته نشده است و دست به بیداد نزده‌اند. یک نمونه‌ی آن، اسفندیار است. او هرگز سر از فرمان نمی‌پیچد. آن‌جایی که در پایان داستان، از زاری و مویه‌ی ایرانیان پس از مرگ اسفندیار سخن گفته می‌شود، درمی‌یابیم که راه او، و سرنپیچیدنش از فرمان شاه، از دید ایرانیان، سپند و درست بوده است. در داستانی دیگر، توس- شاهزاه‌ی بزرگ ایران- از فرمان شاه کی‌خسرو سرمی‌پیچد و با آن که به او گفته شده بود که از راه کلات نرود، لشکر ایران را به آن‌سو می‌کشد و چندی پس از آن، “فرود” به‌دست ایرانیان کشته و تباه می‌شود. نتیجه‌ی این نافرمانی، گرفتار شدن سپاه ایران در برف و سرما است.»

 

عشق‌های شاهنامه برتر از ملیت‌خواهی است
این سخنران، عشق و دلداگی چهره‌های شاهنامه را نمونه‌ی دیگری دانست که ما را وامی‌دارد تا شاهنامه را فراتر از حماسه‌ی ملی بدانیم. او گفت:«عشق‌های شاهنامه برتر از ملیت‌خواهی است. داستان دل و دلدادگی زال و رودابه یک نمونه‌ی پرآوازه‌ی آن است. ملیت، دیوار بلندی بود که میان این دو دلداده کشیده شده بود. زال نمی‌توانست رودابه را به همسری برگزیند، چون رودابه از نژاد ضحاک بود. اگر عشق این دو به فرجامی نیک ‌می‌انجامد، از آن‌رو است که منوچهر، شهریار خردمند ایران است و در برابر دیوار جدایی‌افکن ملیت می‌ایستد و اجازه می‌دهد که زال و رودابه زناشویی کنند. در دلدادگی بیژن و منیژه هم گرفتاری آن دو از آن‌رو بود که از دو ملیت بودند. اما شاه بزرگی چون کی‌خسرو ملیت را نادیده می‌گیرد و اجازه می‌دهد که بیژن و منیژه به همسری یکدیگر درآیند.»

 

مرگ، بخشی از هنجار هستی
بابک سلامتی، با اشاره به رویداد مرگ، آن را بخشی از هنجار هستی و رخدادی شکوهمند در شاهنامه برشمرد. حتا مرگ دشمنان ایران هم از شکوه دور نیست. سهراب که در برابر ایرانیان ایستاده بود، مرگ باشکوهی دارد و فردوسی کشته شدن او را «داستانی پر آب چشم» می‌نامد. درست است که او فرزند رستم بود، اما آمده بود که تاج و تخت ایران را بگیرد. این‌جا سهراب در برابر ملیت ایرانی می‌ایستد. با این همه، هنگامی که می‌میرد هر ایرانی از کشته شدن او غمگین می‌شود و اشک می‌ریزد.
بابک سلامتی در پایان افزود:«در کنار این رخدادها، این سخن فردوسی را هم باید یاد کرد که می‌گوید: “هنر برتر از گوهر آمد پدید” این هنر، همان چیزی است که انسان در زندگی می‌آموزد و ره‌توشه‌ی اوست. در برابر هنر، تبار و نژاد می‌ایستد. هنگامی که فردوسی می‌گوید که هنر از نژاد برتر است، یعنی آن که آموخته‌های ما ارزشی فراتر از نژادمان دارند. همین نکته روشنگر آن است که شاهنامه کتاب ملی‌گرایی نیست.»

 

 

جشن سده در نگاره‌ی شاهنامه تهماسبی

جشن سده در نگاره‌ی شاهنامه تهماسبی

 

خزیر:

در نگاره‌ای از شاهنامه تهماسبی، برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ؛ جانشین كیومرث، دیده می‌شود و بازتاب این سپندینگی آتش را در نگاره‌ی جشن سده‌ی شاهنامه تهماسبی به روشنی می‌توان دید. از سویی دیگر در شاهنامه‌ی فردوسی، پیدایش آتش به هوشنگ پیوند داده شده است. 
جشن سده (10 بهمن) به روایت نسخه‌هایی از شاهنامه فردوسی، یادگار هوشنگ، پاد‌شاه پیشدادی است. گویند هوشنگ‌شاه برای شکار با همراهان خویش به کوهستان رفت که نگاهش به مار سیاهِ بزرگی خورد، سنگی به سوی مار رها کرد، سنگ به مار نخورد و به سنگ دیگری خورد و جرقه‌ای از این برخورد پدید آمد که بوته‌ی خشکِ کنار سنگ از آن جرقه آتش گرفت و بدین‌سان آتش پدید آمد.

 

 

در نگاره‌ای از شاهنامه تهماسبی، برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ؛ جانشین كیومرث، دیده می‌شود. صخره‌ها گرداگرد زمینی را گرفته‌اند كه در آن جشن سده برپاست. درختان و بوته‌ها زیبایی خیره‌كننده‌ای به نگاره بخشیده‌اند و صخره‌های اسفنجی در رنگ‌های گوناگون دیده می‌شوند. حیوانات گوناگون در لابه‌لای تنه‌ی‌ درختان نمایانند و آتشی دایره‌وار، شعله كشیده است. هوشنگ با پوششی آراسته بیننده‌ی‌ جشنی است كه بر پا شده است. چهره‌های دیگر، از كنار صخره‌ها نگرنده‌ی‌ این رویدادند.
آتش در باور ایرانی از بخشش‌های ایزدی است كه برای بهره‌جویی آدمی از جهان مینو به سوی جهان خاكی فرستاده شده است. شعله‌‌ی آتش یادآور فروغ ایزدی نیز هست؛ از این رو سپند و مقدس به‌شمار می‌رود. بازتاب این سپندینگی آتش را در نگاره‌ی جشن سده شاهنامه تهماسبی می‌توان دید. شادمانی و سرور برپایی این جشن، به روشنی در نگاره آشكار است.
همانند نگاره‌های دیگر، بیت‌هایی از شاهنامه به خط نستعلیق، بازگوكننده داستانی است كه نگاره‌ی‌ آن با هنرمندی كم‌مانندی در برابر چشم بیننده است. فضای زنده و روشن و حركت موج‌وار قلم نقاش، بر تاثیرگذاری نگاره افزوده است. اجزایی از تصویر نیز همانند دیگر نمونه‌های مكتب تبریز، چارچوب نگاره را شكسته‌اند.
شاهنامه شاه تهماسبی در سال 928 مهی(:قمری) توسط شاه اسماعیل صفوی برای پیشكش به فرزندش تهماسب میرزا، سفارش داده شد. خوشنویسی و نگارگری این اثر نزدیك به بیست سال زمان برد (تا سال 950 مهی). این دست‌نویس در اندازه‌ی47 در 32 سانتی‌متر و در بردارنده‌ی 759 برگ و 258 نگاره است. 118 نگاره‌ی‌ آن در ایران و دیگر نگاره‌ها در موزه‌های جهان نگهداری می‌شود. شاهنامه تهماسبی را باید وابسته به مكتب نگارگری تبریز دانست. این مكتب برپایه‌ی دستاوردهای هنری پیش از صفویان و به ویژه مكتب شكوهمند هرات پدید آمد. اوج این هنر به نیمه‌ی دوم فرمانروایی شاه تهماسب صفوی (984 – 975 مهی) باز می‌گردد.

آیا هجو­نامه سروده­ی فردوسی است

آیا «هجو­نامه» سروده­ی فردوسی است؟

 

نزدیدك به صد سال پس از درگذشت فردوسی، سخنوری خراسانی به نام «نظامی عروضی سمرقندی»، كتابی در چهار جستار به نام «مجمع­النوادر» نوشت كه امروزه به نام «چهارمقاله» شناخته می­شود. كتاب او هر چند از دید ادبی نمونه­وار است و از متن­های ارج­دار ادبیات فارسی به شمار می­رود، اما آكنده از لغزش­های آشكار تاریخی است.
كهن­ترین روایتی كه از زندگی فردوسی سراغ داریم، در كتاب نظامی­عروضی آمده است. او می­نویسد كه فردوسی شاهنامه را به دربار محمود­غزنوی فرستاد و خود نیز رهسپار پایتخت او، شهر­غزنین، شد؛ اما درباریان، رنج فردوسی را نادیده گرفتند و تنها پاداشی كه دریافت كرد «شصت­هزار درم» بود. فردوسی، آزرده و خشمگین از ناسپاسی محمود، درم­های او را به دیگری بخشید و محمود را هجو كرد و آن­گاه از ترس كیفر او، به طبرستان، نزد «اسپهبد شهریار» از خاندان باوند، گریخت. شهریار، فردوسی را گرامی داشت و از او خواهش كرد كه هجو­نامه را به او بسپارد. فردوسی نیز چنین كرد و هجو­نامه را به شهریار طبرستان داد. شهریار دست­خط فردوسی را پاره كرد و دور ریخت. چندی پس از آن، با پادرمیانی او، محمود از كیفر دادن فردوسی چشم پوشید. نظامی عروضی می­نویسد كه از هجو­نامه­ی فردوسی، تنها شش بیت به جا مانده است؛ سپس آن بیت­ها را می­آورد و می­گوید: «نیكو خدمتی كرد شهریار مر محمود را؛ و محمود از او منت­ها داشت
روایت نظامی عروضی از هجو­نامه­ی فردوسی چنین است؛ اما آیا داستانی كه او با آب و تاب بسیار نوشته است، حقیقت تاریخی دارد؟


افزودن بیت­هایی به هجو­نامه
شاهنامه­شناسان پاره­ای از روایت نظامی عروضی را نادرست و از شمار لغزش­های كتاب او می­دانند. آن­ها می­گویند كه اگر «اسپهبد طبرستان»، شهریار پسر شروین، باشد، این فرمانروا هم­زمان با فردوسی نبوده است كه حماسه­سرای ما بخواهد به او پناه ببرد؛ بنابراین، رفتن فردوسی به طبرستان بی­پایه و اساس است. دیگر آن­كه نشانه­های تاریخی گواهی می­دهند كه فردوسی هرگز به غزنین و دربار محمود نرفته بود و سرانجام آن­كه دو بیت از شش بیتی را كه نظامی عروضی می­آورد و می­نویسد كه از بیت­های هجو­نامه­ی فردوسی است، از لابه­لای بیت­های شاهنامه برداشته­اند و كنار هم چیده­اند تا بدین­گونه نكوهش­نامه­ای برای محمود­غزنوی ساخته باشند.
شگفت است كه هجو­نامه­ی «شش­بیتی» را كه نظامی عروضی به فردوسی نسبت می­دهد، در دیباچه­ی شاهنامه­ی سده­ی نهم (چهارصد سال پس از فردوسی) به 25 بیت افزایش داده­اند و در دیباچه­ی شاهنامه­ی بایسنقری (سده­ی نهم) 119 بیت شده است و در شاهنامه­ی امیر­بهادری (دوره­ی قاجار) آن را به 151 بیت رسانده­اند! آیا این افزودن­ها، خود نشان از ساختگی بودن «هجو­نامه» ندارد؟


دیدگاه شاهنامه­شناسانی كه «هجو­نامه» را ساختگی می­دانند
از دید ملك­الشعرا بهار و حافظ محمود­خان شیرانی، شاهنامه­شناس نامدار پاكستانی، هجو­نامه ساختگی است. شیرانی می­نویسد كه بیت­هایی از هجو­نامه از شاهنامه یا مثنوی­های دیگر گرفته شده است و بیت­هایی از آن هم سست و زشت و دور از زبان پاك فردوسی است. بهار نیز می­نویسد:«هجو­نامه مورد اعتماد نیست
دكتر محمد­علی اسلامی­ندوشن نیز روایت نظامی عروضی درباره­ی هجو­نامه را نمی­پذیرد و می­نویسد: «گمان من این است كه بیت­های هجو­نامه پس از فردوسی از سوی هم­فكران او جعل شده و به نام فردوسی رایج گردیده است. شاید در زمان نظامی عروضی بیش از همان شش بیت بر سر زبان­ها نبوده است و بعد كسان دیگری بیت­هایی چند را جابه­جا از خود شاهنامه گرفته و بر آن افزوده­اند و با افزودگی­هایی از خود، شمار آن را به صد، یعنی همان رقمی كه در چهارمقاله گفته شده است، رسانده­اند.» (زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه- رویه­ی 43)
دكتر یاحقی، استاد دانشگاه فردوسی، دیدگاه اسلامی­ندوشن را می­پذیرد (از پاژ تا دروازه­ی رزان- رویه­ی 38) و دكتر محمد دبیر­سیاقی پیوند دادن هجو­نامه به فردوسی را «سخن ناروایی درباره­ی آزادگی فردوسی» می­داند (زندگی­نامه­ی فردوسی- رویه­ی 349). آلكسی استاریكف، شاهنامه­شناس روس، نیز چنین می­آورد كه هجو­نامه «وجود نداشته و نمی­توانسته است وجود داشته باشد.» (فردوسی و شاهنامه- رویه­ی 64). یوگنی برتلس، شاهنامه­شناس دیگری از روس، هجو­نامه را ساختگی و دروغین می­داند و می­نویسد: «هجو­نامه بیت­های پراكنده­ای است كه چكامه­سرایی حرفه­ای آن را از سروده­های فردوسی جدا کرده و به یكدیگر پیوند داده است. شاید هم ترتیب­دهنده، برای پیوند بیت­های پراكنده به هم، برخی بیت­ها را از خود بر آن افزوده باشد.» (فردوسی و سروده­هایش- رویه­ی 45).


دیدگاه دو شاهنامه­شناس دیگر درباره­ی هجو­نامه
با این همه، برخی از شاهنامه­شناسان، چنین باور دارند كه فردوسی چند بیتی در نكوهش محمود­غزنوی سروده است و همان بیت­ها پایه­ی ساختن هجو­نامه­ی كنونی شده است. دكتر محمد­امین ریاحی می­نویسد: «به گمان من در این­كه فردوسی بیت­هایی در گله از محمود و نكوهش او سروده بود، تردید نباید داشت. در نسخه­های موجود از هجو­نامه، بیت­های نغز و استواری هست كه به زبان فردوسی می­برازد و می­تواند یادگار منظومه­ای گمشده به شمار رود.» (فروسی- رویه­ی 144)
دكتر جلال خالقی­مطلق نیز چنین باور دارد كه: «هجو­نامه­ای بوده كه اصل آن از دست رفته است؛ ولی بیت­هایی از آن، خیلی بیش از شش بیتی كه نظامی عروضی به یاد داشت، در زبان­ها مانده بود و در پایان برخی از دست­نویس­های شاهنامه گردآوری شده بود و سپس با گذشت زمان، برخی بیت­های شاهنامه و برخی بیت­های جعلی را كه دیگران ساخته بودند، بدان افزوده­اند تا شمار آن­ها را به عدد افسانه­ای یا حقیقی صد برسانند.» (فردوسی و شاهنامه­سرایی- رویه­ی 136)

 


دیدگاه شاپور­شهبازی درباره­ی هجو­نامه
شاید داوری پایانی درباره­ی هجو­نامه، سخن علیرضا شاپور­شهبازی، پژوهشگر برجسته و استاد پیشین دانشگاه اورگن آمریكا، باشد كه باریك­بینانه­ترین زندگی­نامه­ی فردوسی را نوشته است. او می­نویسد: «این هجو­نامه، هر اندازه هم كه تاثیر­گذار باشد، ساختگی است.» و سپس ادامه می­دهد: «هجو­نامه، در شكل كنونی­اش، آفرینش ادبی گیرایی است. آن بیت­ها چنان ماهرانه گردآوری شده­اند كه به نظر می­آید سروده­ی فردوسی باشند و بازگو كننده­ی واكنش شاعر به رویدادها و نیز داوری وی درباره­ی پیمان­شكنی محمود. خواننده­ای نیست كه تحت تاثیر آن­ها قرار نگیرد. روی هم رفته، هجو­نامه نمونه­ی كامل جانبداری توده­ی مردم از قهرمان قربانی­شده­ای است كه در برابر ستمگری نفرین­شده (محمود) ایستادگی كرده است. اما با نسبت دادن چنین هجو­نامه­ای به فردوسی، قصد بی­احترامی به وی در میان است؛ به این­گونه كه: دورویی و فرومایگی برخی شاعران چاپلوس درباری به او نسبت داده شده است كه هنگامی كه پاداش درخور دریافت نمی­كردند، چنین سخن­های شرم­آوری را گفته و پراكنده می­كردند. مهم­تر این­كه فردوسی برای شاهان ایرانی احترام قایل بود كه به وی اجازه نمی­داد حتا در خیالش درباره­ی پادشاه زمان خود، كه به نظرش از شاهان بزرگ ایران بود، چنین هجو­نامه­ای بسراید. فردوسی تعصب و زیاده­خواهی محمود را تایید نمی­كرد، ولی این عدم تایید را به گونه­ای مودبانه و غیر­مستقیم، و به صورت پند و هشدار و در قطعات ستایش­آمیز از شاه، بازگو می­كرد.» (زندگی­نامه­ی تحلیلی فردوسی- رویه­ی 127)


بیت­هایی از هجو­نامه
«ایا شاه محمود كشور­گشای/ ز كس گر نترسی بترس از خدای
كه پیش از تو شاهان فراوان بدند/ همه تاج­داران گیهان بدند
گر ایدون كه شاهی به گیتی تو ­راست/ نگویی كه این خیره گفتن چراست!
چو دیدی تو این خاطر تیز من/ نیندیشی از تیغ خون­ریز من!
ندارم ز دینار خسرو سپاس/ كه او نیست شاهی حقیقت­شناس
اگر شاه را شاه بودی پدر/ به سر برنهادی مرا تاج زر!
چو اندر تبارش بزرگی نبود/ حدیث بزرگان نیارد شنود
پرستار­زاده نیاید به كار/ وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین/ كه نه عقل دارد نه دانش نه دین!».

یگانه دست­نویس بازمانده از كهن­ترین واژه­نامه­ی شاهنامه: یادگاری ماندگار از مانكجی هاتریا

یگانه دست­نویس بازمانده از كهن­ترین واژه­نامه­ی شاهنامه: یادگاری ماندگار از مانكجی هاتریا

 

 

كهن­ترین فرهنگ شاهنامه­ای كه می­شناسیم، كم و بیش دو سده پس از فردوسی نوشته شده است و «معجم شاهنامه» نام دارد. این كتاب برای شناخت پاره­ای از واژه­های دشوار شاهنامه، اثری با ارزش و راهگشاست. زمانی كه «مانكجی لیمجی هاتریا» از سوی انجمن اكابر پارسیان هند رهسپار ایران می­شود (1285 مهی)، دست­نویسی از «معجم شاهنامه» را می­بیند و ذهن گوهرشناس و روشن­بین او، پی به اهمیت كتاب می­برد؛ از این رو، فرمان می­دهد كه دست­نویسی از «معجم شاهنامه» را برای او فراهم كنند. این دست­نویس كه با خط خوش نستعلیق شكسته، و به گمان بسیار در تهران، نگاشته شده است، اكنون در كتابخانه­ی دانشگاه لاهور پاكستان نگهداری می­شود و تنها و یگانه دست­نویس به­جامانده از «معجم شاهنامه» است. از دست­نویس اصلی اثری در دست نیست. بی­گمان اگر مانكجی هاتریا نسخه­ای از «معجم شاهنامه» را فراهم نكرده بود، نشان و یادی از این كتاب كهن به جا نمی­ماند و از میان رفته بود.
بر پشت رویه­ی دست­نویس مانكجی، یادداشتی وقفنامه­وار، بدین­گونه نوشته شده است: «این نامه­ای است از جمله كتاب­های دهشی دفترخانه­ی مزدیسنی كه بنده­ی یزدانی درویش فانی، پور لیمجی هوشنگ هاتریانی كیانی، فراهم آورده؛ وقف انجمن زرتشتیان نموده­ام، در سنه­ی 1240 یزدگردی و سنه­ی 1287 هجری». یادداشتی از نویسنده­ی (:كاتب) نسخه نیز در پایان كتاب دیده می­شود: «حسب الخواهش عالی­جاه، عزت همراه، صاحب والا مناقب، مانكجی صاحب، در دارالخلافه­ی الباهره، سمت اتمام پذیرفت».
حسین خدیو جم كه میكروفیلمی از دست­نویس «معجم شاهنامه»ی مانكجی را در اختیار داشته است، می­نویسد كه اصل نسخه در سی رویه­ی یازده­سطری نوشته شده است.
نویسنده­ی «معجم شاهنامه» علوی توسی (نامبردار به دفترخان عادلی) است. آگاهی چندانی از او به دست نیاورده­اند؛ همین اندازه دانسته­اند كه در سده­ی ششم مهی راهی اصفهان شده است و در یكی از كتابخانه­های آنجا دست­نویسی چهارجلدی از شاهنامه­ی فردوسی را دیده است و به خواهش كتابدار كتابخانه، واژگان دشوار شاهنامه را در دفتری جداگانه یادداشت كرده است. این دفتر كه دیباچه­ای به زبان تازی دارد، همان «معجم شاهنامه» است.
حسین خدیو جم، «معجم شاهنامه» را ویرایش كرده و پیشگفتاری آگاهی­بخش به آغاز آن افزوده است. ویرایش او را كه همراه با برگردان دیباچه­ی كتاب به فارسی است، «بنیاد فرهنگ ایران»، به سرپرستی استاد روانشاد پرویز ناتل خانلری، در سال 1353 خورشیدی چاپ و پخش كرده است.
یگانه دست­نویس به­جای­مانده از «معجم شاهنامه»، یادگاری ماندگار و گرانسنگ از «مانكجی لیمجی هاتریا» است و گواه روشنی از دلبستگی او به فرهنگ ایران و شاهنامه­ی فردوسی تواند بود.

فردوسی در اندیشه‌ی ایران یكپارچه بود

فردوسی در اندیشه‌ی «ایران یكپارچه» بود

 

شهداد حیدری:

 

«در سده‌ی چهارم، دهقان‌زاده‌ای به نام فردوسی، كوشید تا ایرانیان را با پیشینه و تاریخ نیاكانی‌شان آشنا كند. او سرگذشت پادشاهان و پهلوانان ایران را از گذشته‌های دور تا روزگار یزدگرد سوم سرود تا نشان داده باشد كه چه فداكاری‌ها و از خود گذشتگی‌هایی شده است تا این سرزمین پایدار بماند. فردوسی می‌دید كه با سپری شدن روزگار باستانی ایران هر گوشه‌ای در دست فرمانروایی افتاده است؛ پس اندیشه‌ی “ایران یكپارچه” را پیش كشید. این اندیشه در ادبیات ما به‌جای ماند تا آن كه در سده‌ی دهم به بار نشست و نخستین پادشاهی یكپارچه‌ی ایرانی، پس از یورش تازیان، پدید آمد
آن‌چه بازگو شد بخشی از سخنان ابوالفضل خطیبی، شاهنامه‌شناس و هموند فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در نشست خانه‌ی فرهنگ گل‌ها به بهانه‌ی «روز قلم» (14 تیر ماه) و پاسداشت فردوسی بود. او با اشاره به ارج و بهای دانش‌اندوزی در نزد ایرانیان باستان، گفت: «می‌خواهم روایتی از یك متن تازی را بازگو كنم كه نویسنده‌ی آن كوشیده است ایرانیان را كوچك‌(:تحقیر) كند. این متن نوشته‌ی كسی به نام “سریر بن جریر” است. او می‌نویسد: «ایرانیان گروهی كاتب و دیوان‌سالار هستند، نه نیزه‌داران و مردان جنگ». سریر درباره‌ی ایرانیان چنین داوری می‌كند چون آن‌چه در نزد او و دیگر تازیان ارزش داشت، نیزه و شمشیر بود، نه فرهنگ و قلم. اما در همان زمانی كه تازیان در پی شمشیر و نیزه بودند، ایرانیان باستان به دانش و دانش‌‌اندوزی، ارج و بها می‌دادند. شاهنامه كه به تمامی درباره‌ی ایران باستان است، بر ارزش دانش‌اندوزی در ایران باستان گواهی می‌دهد
خطیبی با اشاره به داستانی درباره‌ی روزگار انوشیروان ساسانی، گفت: «بسیار شنیده‌ایم هنگامی كه سخن از دانش‌اندوزی ایرانیان باستان به میان می‌آید، چنین می‌گویند كه ساسانیان با دانش آموختن طبقات پایین اجتماع مخالف بودند؛ و این داستان را گواه خود می‌آورند كه انوشیروان اجازه نداد كه پسری كفشگر، دبیری بیاموزد. اما كسانی كه چنین می‌گویند و به این نتیجه‌ی نادرست می‌رسند كه انوشیروان با دانش‌اندوزی توده‌ها ی مردم مخالف بود، به این نكته نمی‌نگرند كه در این داستان، گفت‌و‌گو بر سر این نیست كه انوشیروان مخالف دانش آموختن پسر كفشگر بود؛ مخالفت او از آن رو بود كه كسی از طبقات پایین اجتماع نمی‌تواند به جایگاه دبیری دربار برسد. در آن روزگار همه می‌توانستند دانش بیاموزند. چه گواهی استوارتر از شاهنامه كه سراسر آن نشان از این دارد كه ساسانیان بسیار به دانش‌اندوزی مردم ارزش و اهمیت می‌دادند
خطیبی سپس گفت: «یك جا انوشیروان سخنی می‌گوید كه بسیار ژرف و پرمعناست. سخن او چنین است: “ز گفتار ویران نگردد جهان/ بگو آن‌چه رایت بُود در نهان”. انوشیروان می‌گوید كه هرگز سخن گفتن و از حقیقت و راستی سخن راندن، جهان را ویران نمی‌كند. از همین رو بود كه در ایران باستان آزادی مذهب بود و مسیحیان و یهودیان بسیاری آزادانه در این سرزمین زندگی می‌كردند. اگر هم در زمان‌هایی سخت‌گیری‌هایی پدید می‌آمد، از آن رو بود كه گاه مسیحیان، ستون پنجم امپراتوری روم می‌شدند و كشور را دچار دشواری‌ها می‌كردند 
خطیبی در پایان افزود: «در روایتی دیگر آمده است كه انوشیروان گفته بود: “هرگز كسی را برای مذهب از خود نراندم”. به‌راستی هم ایرانیان در زمان انوشیروان از زندگی آسوده‌ای برخوردار بودند؛ تا بدان اندازه كه مردمان سرزمین‌های دیگر به زندگی آن‌ها رشك می‌بردند. تصویری كه از روزگار ساسانیان به‌جای مانده است، نشان از جامعه‌ای بسیار آباد دارد
این نشست كه با گردانندگی نرگس بصیرت و همیاری «كانون ایران بزرگ» برپا شده بود، با چكامه‌سرایی افشین مارابی و شاهنامه‌خوانی امیر صادقی ادامه یافت. در پایان نیز رامین هخامنشی، دبیر كانون ایران بزرگ، از كسانی كه در برپایی چنین نشستی یاریگر برگزار‌كنندگان بوده‌اند، سپاس‌گزاری كرد و درباره‌ی دیگر نشست‌های كانون ایران بزرگ، آگاهی‌هایی در اختیار باشندگان گذاشت.

نوروز و شاهنامه

نوروز و شاهنامه

 

شهداد خیدری:

 

شاهنامه، پدیداری نوروز را به روزگارانی می‌‌برد كه جمشید بر تخت شهریاری نشسته بود و مردمان در آسودگی و شادمانی می‌‌زیستند. از آن پس نوروز با رخدادهای دیگری نیز همزمان شد. در نوروز بود كه كیخسرو در جام جهان‌‌بین نگریست و بیژن را در چاه افراسیاب دید؛ در نوروز بود كه بهرام، پسر یزدگرد، چشم بر جهان گشود؛ سرانجام آن‌‌كه پس از هفت سال، در نوروز تاق كسرا (ایوان مداین) به پایان رسید و خسرو پرویز در این روز به دیدن كاخ رفت.
اما پدیداری نوروز در روز هرمز فروردین (نخستین روز فروردین) كه روایت آن در شاهنامه آمده است، با رخدادی دیرسال و تاریخی نیز پیوند می‌‌یابد كه گزارشی از آن در «وَندیداد» آمده است. این‌‌كه آن رویداد چگونه بوده است و چه پیوندی با نوروز دارد، پرسش ما از دكتر حسین وحیدی است. او می‌‌گوید:
«در شاهنامه از جمشید و كارهای بزرگ و پدید آمدن نوروز در روزگار او، یاد شده است. در اوستا هم نام جمشید آمده است و او را «یمه خشثته» نامیده‌‌اند. در روزگار جمشید همه‌‌ی مردمان برابر بودند و هیچ دوگانگی و چندگانگیی در میان نبود؛ اگر هم كسی برتری داشت، به اندیشه‌‌وری بود و كاروری و كاردانی. اما از جمشید لغزش بزرگی سر زد و در پایان زندگی چنان خودبینی او را فرا گرفت كه خود را خدا خواند. پس فره از او گسست و دست به كارهای بی‌‌خردانه‌‌ای زد. فردوسی می‌‌گوید:

چنین گفت با سالخورده مهان
كه جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من تاجور، تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گیتی كه من خواستم
جمشید خودبینی می‌‌كند و هر روز گامی بیشتر در راه تباهی می‌‌نهد و مردمان را گرفتار رنج و درد می‌‌سازد؛ پس:
چو این گفته شد، فر یزدان از اوی
گسست و جهان شد پر از گفتگوی
آنگاه آشوب و بیداد و دوگانگی، هازمان (:جامعه) را فرا می‌‌گیرد. این خود سرآغاز داستانی دیگر است كه به پیدایش ضحاك می‌‌انجامد.
اما پیش از آن‌‌كه جمشید سخنان شومی بر زبان بیاورد و فره از او گسسته شود، زندگی مردمان، درست و به هنجار بود. نشانه‌‌ی آن هم پدید آمدن نوروز در روزگار جمشید است. در شاهنامه درباره‌‌ی این رویداد فرخنده آمده است:
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج، تن، دل ز كین
به نوروز نو شاه گیتی‌‌فروز
بر آن تخت بنشست فیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
هر سخن فردوسی پایه‌‌ای ژرف دارد. این سخن او نیز كه می‌‌گوید پس از رنج، شادمانی پدید آمد، اشاره است به رویدادی بزرگ. فردوسی می‌‌گوید كه در روز نخست از ماه فروردین كه نام آن «هرمز» است، با آسوده شدن زمین از رنج، جمشید بر تخت نشست و چون بر تخت نشینی او رویداد بزرگی بود، آن روز را روز نو نامیدند؛ این همان روز و جشنی است كه امروز نیز در آغاز سال برپا می‌‌كنیم و نوروز می‌‌نامیم».
از دكتر وحیدی می پرسیم رنجی كه فردوسی از آن سخن گفته و در پایان آن، جشن نوروز بر پا شده، چگونه رویدادی بوده است؟ او پاسخ می‌‌دهد:
«ما چگونگی این رویداد را می‌‌دانیم. هم در نوشته‌‌های اوستایی و پهلوی به آن اشاره شده است و هم یافته‌‌های علمی دانشمندان سده‌‌ی ما، گواه درستی آن است. دانشمندان دریافته‌‌اند كه در هشت‌‌هزار سال پیش، ستاره‌‌ای دنباله‌‌دار به زمین نزدیك شده است. بر اثر پدیدار شدن این ستاره‌‌، سرمای سخت و توان‌‌فرسایی كه سه سال به درازا كشید، همه جا را فرا گرفت. تنها پس از گذشت سه سال بود كه آن ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار ناپدید شد و بدین‌‌سان، رنج زمین به پایان رسید. در «وندیداد» درباره‌‌ی این رویداد سه‌‌ساله چنین آمده است: «در ماه فروردین، روز هرمزد، به نیمروز كه روز و شب برابر بود، پتیاره تاخت. و چون شب در رسید، به زمانی كه فلك نخست میان آسمان چون ماری ایستاده بود، موش‌‌پری‌‌دُم برجست و بر خورشید و ماه و ستارگان آمد و مینوهای دیوی بر مینوهای ایزدی چیره شدند». موش‌‌پری‌‌دُم، كه در وندیداد آمده است، همان ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار است؛ چون آن ستاره همانند موش بوده است، آن را بدین‌‌گونه شناسانده‌‌اند. یافته‌‌های دانشمندان امروز هم این گفته را تایید می‌‌كند.

پس از این رویداد زیانبار است كه اهورامزدا از جمشید می‌‌خواهد كه پناهگاهی بسازد و برخی از مردمان و جانوران و پرندگان را در آنجا پناه دهد. جمشید نمی‌‌دانست كه چگونه می‌‌تواند چنین پناهگاهی بسازد؛ اهورامزدا او را این‌‌گونه راهنمایی می كند: «تو باید، ای جم، یك باروی بزرگ بسازی كه درازای آن از هر چهار سو یك اسپریس (:میدان اسب‌‌دوانی) باشد؛ در آن بارو باید از تخمه‌‌ی چارپایان ریز و درشت و از نژاد مردمان، سگ‌‌ها، پرندگان و آتش سرخ و سوزان جای دهی. بارویی كه از هر سو به درازای یك اسپریس برای مردم و جای گاوان و ستوران باشد».
به هر روی، با آمدن موش‌‌پری‌‌دُم (ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار) در روزگار جمشید و تازش دیو مرگ به زمین، سرمای سخت و برف سنگین، زمین را فرا می‌‌گیرد. مردم هر چه فرادست دارند، برمی‌‌دارند و به باروی جمشید پناه می‌‌برند. سرما سه سال به درازا می‌‌كشد. سرانجام پس از سه سال زمستان، دیو سرمای زاده‌‌ی اهریمن می‌‌میرد و روشنایی و گرما سرزمین ایرانویچ را فرا می‌‌گیرد و مردم از غار و باروی جمشید، كه «ورجمكرد» نامیده می‌‌شد، بیرون می‌‌آیند. این درست سر سال نو و آغاز بهار بوده است. مردم این روز بزرگ را جشن می‌‌گیرند و آن را نوروز می‌‌نامند: روز نو و روزگار نو و زندگی نو. اكنون باید سخن فردوسی را به یاد آورد:
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج، تن، دل ز كین»
وحیدی در پایان می‌‌گوید:
«داستان جمشید و یافته‌‌های امروزی دانشمندان درباره‌‌ی ستاره‌‌ی دنباله‌‌دار و پدیداری سرما، نشان از تاریخ كهن ما دارد. شاهنامه گزارشگر این پیشینه‌‌ی هزاران‌‌ساله است. بزرگ‌‌ترین ارزشمندی شاهنامه نیز در این است كه با آن‌‌كه در هزار سال پیش سروده شده است، اما با زندگی امروز در سده‌‌ی بیست‌‌ویك سازگار است».